-
حالم بد بود ...
8 - آبانماه - 1392 17:08
ببخشید این مدت زیاد وضعیت خوبی نداشتم و مریض بودم . متاسفانه دو شب پیش که هوا خیلی سرد شده بود و من با بدن عرق زده رفته بودم بیرون خیلی خیلی به شدت سرما خوردم که خودشو صبح روز بعد که رفته بودم سر کار نشون داد . طوری که باعث شد دیگه نتونم وایسم و بابا بهم گفتن که برو خونه . تمام شب رو زیر پتو بودم و بدتر از همه اینکه...
-
داستان ...
6 - آبانماه - 1392 09:01
سرمای خفیف پائیزی ، اندک بر تنم لرزه انداخت ؛ آرام به قدم زدن ادامه دادم ، دست هایم را سر جیب شلوار زدم ، با قدم های زیگ زاگ . هرزگاهی سنگ یا سنگ ریزه ای که به نزدیکم می آمد را با سر کفش هایم ضربه می زدم و به سمتی پرت می کردم ، باز هم به قدم می زدم ... هوا تاریک بود ؛ کمی ابری و در آسمان فقط چند ستاره کوچک دیده می شد...
-
چشم زدن ؟!
4 - آبانماه - 1392 23:50
یعنی به خدا توی این وضعیت نمی دونم این همه اتفاق چرا واسه ما میوفته ؛ ظهری که نیوشا دانشگاه بوده ، بهم SMS داد که از پله های دانشگاه سُر خورده پائین . با کلی نگرانی وقتی بهش زنگ زدم فهمیدم که وقتی داشته از پله ها میومده پائین پای چپش سُر خورده و چند تا پله رو اومده پائین و در آخر با کمر محکم خورده به تیزی پله . کمرشم...
-
همسرم..
4 - آبانماه - 1392 15:24
پستی که امروز میخام واستون بذارم فقط واسه اینه که شماهم بدونین رامین چه پسره خوبیه خودتون که میدونید این چند روز سرما خورده بودم ولی الان خوبم.نمی دونین تو این چند روز رامین چقدر نگران حال من بود و اروم وقرار نداشت،واقعا مراقبم بود... رامین واقعا پسر مهربونیه و ازهیچی واسه من کم نمیذاره، اگر حالم خوب نباشه مرتبا حالمو...
-
جمعه ...
4 - آبانماه - 1392 01:50
راستش رو بخواین ، خیلی از عصر جمعه ها خوشم نمیاد . عصر و غروب دلگیر جمعه ها اگه برنامه ای واسش نداشته باشم انگار روز مرگ و پایان دنیاست . خیلی دلگیره و من همیشه یادمه غروبای جمعه تا مرز خورد شدن می رفتم . اندوهی توی دلم می شینه که داغونم می کنه . مخصوصاً که ظهر بخوابم و وقتی از خواب بیدار بشم ببینم غروبه و روز تمام...
-
بالاخره تموم شد ...
3 - آبانماه - 1392 02:28
مدت طولانی بود داشتم روی یه پروژه خیلی خوب واسه " چشمک " کار می کردم که امشب ( الان دم دمای صبحه دیگه ) تموم شد و ازش یه خروجی گرفتم . اسم این پروژه رو گذاشتم " Cheshmak Application v1.0.0.1 " ، یعنی " نرم افزار چشمک نسخه 1.0.0.1 " . یعنی دوستای گلی که همیشه به چشمک سر می زنن می تونن...
-
رفتم روستا ...
2 - آبانماه - 1392 18:08
شاید یهوئی به ذهنم رسید ولی ساعت 05:45 SMS دادم به نیوشا که بریم روستامون ؛ اون بیچاره ام با اینکه خسته بود و مریض و همینطور گفت که از مامانش ( خالم ) اجازه بگیرم باهم بریم . الیته این مقدار SMS ها نزدیک به 20 دقیقه طول کشید تا تونستم قانعش کنم و بهش بگم بهتره واسه اینکه از مریضی خلاص بشه از خونه بیاد بیرون و بهترین...
-
خیلی خوابیدم ...
2 - آبانماه - 1392 03:42
امروز حساب کردم ، دیدم از ساعت 03:00 که خوابیدم تا ساعت 17:30 ، بعدش باز گرفتم 18:00 خوابیدم تا 21:00 . چند ساعت شد ؟ من تمام این مدت رو خواب بودم اونم به شکل کاملاً بی هوش و اینکه هیچی بیدارم نکرد . فقط در آخر هر دو بار با صدای داداشم بیدار شده بودم . نیوشا هم بهم SMS داده بود و گفته بود که می خواد باهام قهر کنه که...
-
الوعده وفا ...
30 - مهرماه - 1392 20:04
حسین جان ، کجائی داداش بیا واست عکس خودمو با تیپ اسپرت گذاشتم ! بیا که این پست رو مخصوص تو یکی می دم که نگی رامین بی معرفته یه چیزی ازش خواستم به حرف من گوش نکرد . بیا که این عکس رو به نیت خود خودت گرفتم . کجائی که اومدم به عهدی که بستم و قولی که بهت دادم وفا کنم و عکس واست بذارم ... حسین ( دوست وبلاگیمون ) ازم خواسته...
-
بیماره ...
30 - مهرماه - 1392 19:46
نیوشای من مریض شده ؛ سرما خورده ، خیلی داره اذیت می شه . امروز رفتم پیشش وقتی صورتشو دیدم بغض کردم که چرا اینطوری کرده باهاش سرما خوردگی . خیلی ناراحتم ، آخه احساس می کنم از من گرفته ، چون من تا همین هفته پیش سرما خورده بودم و هنوزم مقداری توی بدنم مونده . سرما خوردگی من بدترم هست ، چون من ریه هام وقتی سرما می خورم...
-
چه روزی ...
27 - مهرماه - 1392 23:36
امروز بهترین روز زندگیم بود . ظهر نیوشا رو از دانشگاه آوردم خونه و از ظهر کنار همدیگه بودیم . نمی دونین چقدر احساس آرامش و راحتی می کردم وقتی می خواستم بخوابم و نیوشا رو کنار خودم احساس می کردم ( اونائی که عاشقن می فهمن من چی می گم ) . نمی دونین امروز با اینکه یه مقدار حالم زیاد خوب نبود و مریض بودم ، اما به خدا...
-
آنچه گذشت..
27 - مهرماه - 1392 11:34
میدونم خیلی وقته که پست ندادم برای همین امروز آمدم که اتفاقایی که بهم گذشته رو بگم.. ازشب قبل عید که همونطور که رامین گفت عصر رفتیم بازار و یه انگشتر خیلی خیلی خوشگل برای من خرید که خیلی دوسش دارم و از رامینم کلی ممنونم.. چهارشنبه هم که روز عید بود.صبح رامین آمد خونمون و عیدیم رو بهم داد بعد یه ساعتی رفت چون باید به...
-
تصمیم گرفتم ...
27 - مهرماه - 1392 02:13
خیلی وقت ها واسم اهمیتی نداره چطوری با ارباب رجوع ها سر کار برخوردمی کنم ، یا اینکه به خاطر اینکه کارشون رو انجام ندم چقدر راه اضافی می فرستادمشون تا فعلاً دست از سرم بردارن یا یه بهانه پیدا می کردم تا ردشون کنم که فعلاً برن . چه اونی که کارش خیلی ساده بود و در عرض 10 دقیقه شایدم خیلی کمتر انجام می شد چه اونی کارش سخت...
-
از دکتر میام ...
26 - مهرماه - 1392 22:11
یه مدتی بود شنیده بودیم که دکتری شهرستان نزدیک ما هست که از طریق طب سنتی ( تحریک عصب و حجامت ) خیلی از بیماری ها رو درمان می کنه . از نظر هزینه هم اصن زیاد نیست ، 7000ت برای ویزیت و 12000ت برای حجامت می گیره ! خیلیا ازت تعریف کردن و حتی زن دائیم و دائیم هم دو سری رفته بودن اونجا ، حتی همین ماه قبل هم مامانم برای...
-
وای خدا ...
26 - مهرماه - 1392 04:24
یعنی می خواین بگین من دیروز پست ندادم توی چشمک ؟ وای خدا مرگم بده ( دور از جون البته ) ، اصل فراموش کردم حسابی باور کنین . دیشب که اومدم پست بدم ، دیر وقت بود و به خاطر اینکه حجمم زود تموم می شه ، تنظیمات مودم رو از روی وایرلس برداشتم به خاطر همین حس حال اینکه برم پشت سیستم بنشینم رو نداشتم ، از طرفی هم توی اتاق بابا...
-
آمادگی ...
24 - مهرماه - 1392 01:28
فردا صبح ، مثل سال های پیش و سال های پیشتر از اون می ریم برای نماز عید قربان . البته این عید با عید های قبل برای من یه فرق خیلی بزرگ داره ؛ می دونین اون چیه ؟ دقیقاً این اولین عیدی هست که من یک فرد متاهل هستم و فردا اولین عیدی هست که من می رم با همسرم عید رو می گذرونم . این برای من خیلی دوست داشتنی و جذابه ! الان حمام...
-
تازه برگشتم ...
23 - مهرماه - 1392 19:55
جاتون خالی الان از بازار میایم ، من و نیوشا و مامانم . رفته بودیم برای نیوشا انگشتری رو که انتخاب کرده بود بخریم ( واسه عید قربان ) که ، اونی که انتخاب کرده بود پسندش نشد و یه انگشتر شیک و خوشگل خریدیم . اصن یه حالی بود اساسی ، خیلی دوستش داشت و خوشحال شد وقتی واسش خریدم . اینقدر دوست دارم وقتی خوشحاله و از ته دل می...
-
برای تو ، اشک مریز !
23 - مهرماه - 1392 09:51
برای تو می نویسم ، که آسمان دلت ابریست ؛ ابری تیره که اگر بارور شود می بارد . دلت از غصه سیه گشته ، ناچاری و می سازی ، گریانی و خنده بر لب داری ! برای تو می نویسم که راه می روی ، صدائی در گوشت زمزمه می کند ؛ باورش سخت است و ناباور ، ولی واقعیت دارد بدون هیچ دلیلی غصه بر دل می گیری ... برای تو می نویسم که گریه ات...
-
تق تق ، جیر جیر ، شُلُپ
23 - مهرماه - 1392 00:35
گاه قدم زدن در خیابان ، با صدای سکوت آنقدر آرامش به انسان هدیه می کند که هیچ چیز باعث برهم زدنش نمی شود . فقط صدای کفش های مجلسی و گام های استوار . تق ... قق ... تق ... و صدای بازتاب کفش هایت در خیابان و کوچه های خلوت که صدای سکوتت را در هم می شکند . سیگاری بر لب ، پُک های کوچک و بلند ، نامنظم پُک می زنی و قدم می زنی...
-
بوی نَم خاک ...
22 - مهرماه - 1392 11:14
شاید باورتون نشه ولی الان توی اتاقم یه بوی نم خوبی راه افتاده نمی دونین چقدر دوستش دارم . باد و بارون و گرد و خاک و بوی نم بارون . هر چی بگم کم گفتم ... من و نیوشا هر دو عاشق بارونیم ، حتی نیوشا این عادت و داره که وقتی بارون میاد ، می ره زیر بارون تا خیس بشه ! من زیاد اهل بیرون رفتن توی بارون نیستم ( پیاده ) چون یه...
-
دیدین ؟!
22 - مهرماه - 1392 00:31
باور کنین از فک کنم ظهر که اومدم ، نشستم و یه سره دارم روی طراحی ، عکس ها و تنظیمات و زیبا تر کردن چشکم کار می کنم . از عکس های جدید و رنگ های طراحی گرفته تا اضافه شدن یه قسمتائی که من بهش می گم " مارک ( Mark ) " و یه جلوه خاصی به نوشته هامون قراره از این به بعد بده ! هنوز وقتی پست رو به صورت یه پیوند ثابت (...
-
همینجاها بودم ...
21 - مهرماه - 1392 16:51
با اجازتون از دیشب خانواده قرار گذاشته بودن که فردا بریم سر زمین ، نزدیکیای شهره اما خب یه نیم ساعتی فاصله داره با شهر ؛ اونجا یه زمینی بابا خریدن و توش نهال پسته و زرشک و این چیزا کاشتن . یه خونه ی خوشگل و قشنگم به خاطر اینکه آدم هرزگاهی از شهر می زنه بیرون و حال و هواشو اونجا عوض کنه هم ساختن ( بماند که اومدن گیر...
-
چه اتفاق شیرینی ...
20 - مهرماه - 1392 00:39
امروز ظهر که اومدم خونه ( بعد اینکه از پیش نیوشا برگشتم ) ، بعد ناهار گرفتم خوابیدم تا ساعتای 07:30 غروب . راستش دیشب تا صبح بیدار بودم ، بعدشم که خوابیدم ساعت 10:30 زن داداشم بیدارم کرد ( داداشم از کرمان اومد ، باهم بودن ) . دیگه نخوابیدم ، چون دوست نداشتم جمعه ام حروم بشه اما خب وقتی ظهر خوابیدم دیگه ... بیدار که...
-
نمک و نمکدون ...
19 - مهرماه - 1392 03:10
واقعاً حرف درستیه که می گن " بعضیا نمک می خورن و نمکدون رو می شکنن " یا این مثل که می گه " اگه دستتو عسل کنی و بکنی توی دهنش ، دستتو گاز می گیره عین سگ هار " ! اون آدمی که من به خاطرش با دختر عموم ( همونی که پشت سرم حرف می زد ) دعوا کردیم ، به خاطرش بعضی وقت ها با خانوادم کمی بلند صحبت می کردم و...
-
امشبِ دوست داشتنی ...
19 - مهرماه - 1392 02:33
عجب شبی شد امشب . من ، نیوشا و داداشم باهم رفتیم بیرون واسه خریدای نیوشا و پارسا ( مامان و بابا و مینا و مبینا رفتن روستا ، فردا صبح بر می گردن ) دنبال کتاب و چند تا وسیله می گشتن ، قرار بود هدیه هم واسه خواهر خانومم و زن داداشش ( عاطی ، دخترِ خاله ی دیگم ) بگیریم که 23 تولدشه . راما داداشم که سربازیه داره از کرمان...
-
خدایا ...
18 - مهرماه - 1392 01:40
وقتی فکر می کنم و می بینم چرا سعی بر این داشتم که تو را نبینم ، که نتیجه اش چه باشد ؟ افتخار ، دانائی ، روشنفکری ، شعور یا هر چیز دیگری که با ندیدن تو آخرش بود . هر چه گذشت ، دیدم به هیچ چیز جز تهی و پوچی نرسیدم ، آخر باید تو را می دیدم تا پی می بردم به همه چیز و همه داستان هائی که تعریف می کردند و شنیده بودم . کاش...
-
چیه ؟!
17 - مهرماه - 1392 11:45
زورم میاد بخوام وظیفه یکی دیگه رو انجام بدم ؛ همونطور که اونم کارای منو انجام نمی ده وقتی هستم ، سریع پاس می ده طرف من کسی که میاد . تا وقتی یه ذره دیرم می کنی سریع صدا می زنن که بیا و ...! منم آدمما ، انگار فقط همکارم اینجا داره زرگری می کنه ، من دزدی می کنم و بلد نیستم کاری انجام بدم و از زیر کار در میرم . خسته شدم...
-
صدای آشنا ...
16 - مهرماه - 1392 17:40
هر طرف از کوچه بچگی رو می بینم ، صدای آشنائی غیر از بابا و مامان به گوشم می رسه . صدائی که شاید ماه ها منتظرش بودیم که دوباره بشنویم . صدای مردی که سیبیل داشت ، قد بلند بود ، پسر بزرگی داشت و همیشه با خنده زیبا و رفتار مهربونش به ما می گفت " دائی جون " . آره من دنبال کسی هستم که اونو دائی صدا می زدم . کودکی...
-
اومدم ...
15 - مهرماه - 1392 19:32
راستش این چند روز حس و حال نوشتن نبود ( بر عکس روزائی که می اومدم و چند تا پست می دادم ) . امروزم اومدم واستون بگم این چند روز چیا شد و به من و نیوشا چی گذشت و ... همینا . راستشو بخواین ، این چند روز اینترنت یه مقدار مشکل داشت . وقتی تماس گرفتم با مخابرات گفتن کافای منطقه ما به مشکل برخورده و یه مقدار قطعی داریم ....
-
عکس مامان بابام ...
14 - مهرماه - 1392 01:35
راستشو بخواین ، نتونستم عکس دو گل ، دو فرشته نگهبان ، دو مایه زندگی و دو تا انسان پاک خدا رو واستون نذارم . عکس مامان بابام که از همینجا دستای پُر از مهر و محبتشون رو می بوسم و جلوی پاشون سجده می زنم و پاهاشون رو می بوسم . کسائی که خدا توی قرآن ازشون نوشته و گفته " به پدر و مادر خود نیکی کنید که بهشت جایگاه شما...
-
انگشتم ...
13 - مهرماه - 1392 10:48
نمی دونم دیشب چه اتفاقی افتاده بود ، صبح وقتی بلند شدم فهمیدم دستام باد کرده ( وَرَم داره ) . از صبح همش درد می کنه ولی مشکل دقیقاًالان یه جای دیگه است . دستم که وَرَم کرده ، حلقه ازدواجم توی انگشتم گیر کرده و باعث شده قفل بشه . خیلی درد داره ! چند بار سعی کردم حلقه رو درش بیارم اما با درد شدید و بن بست مواجه شدم...
-
واسه دو گل ...
13 - مهرماه - 1392 01:32
این پست رو مخصوص اومدم واسه دو تا گل زندگیم بنویسم . منظورم پدر و مادر عزیزمه که اگه اونا نبودن من هیچوقت حضور نداشتم . تا الان به این قد و هیکل نرسیده بودم و هیچی نبودم . دو دوست واقعی کنارم که همیشه توی زندگیم بهشون اعتماد 100% داشتم و مراقبم بودن . با اینکه خیلی وقت ها اذیتشون کردم ، بد حرف زدم ، ناراحتشون کردم ،...
-
به به ...
11 - مهرماه - 1392 09:28
دو روز شده نیومدم پست بدم چرا یکی نگرانم نشده ؟ نمی گین شاید یه اتفاقی افتاده باشه یا چیزی که خبری ازم نیست ؟! بابا بامعرفتا چیکار می کنین شماها ؟! حالا بیخیال ، حالتون چطوره دوستای عزیزم ؟ خوبین ؟ روزگار به کامتون هست ؟ من و نیوشا هم شکر خدا خوبیم . نفسی میاد و میره ، زندگی می کنیم دیگه . روز ها و لحظه ها و ثانیه ها...
-
فلشم ...
9 - مهرماه - 1392 20:26
ای بابا شانس که نداریم . امروز شرکت تهران زنگ زده که آقا فایل فرستادم واسه برخط ، حتماً روی سیستما اجراش کنی . ماهم از همیشه مشتاق تر سریع رفتم روی سه تا شرکتی که از نرم افزار ما استفاده می کنن اجراش کردم . یه نیم ساعتیم یکی از شرکت ها نشستم تا وقت بگذره . چشمتون روز بد نبینه ، الان اومدم فلشم رو زدم به سیستمم می بینم...
-
یعنی چی ؟
9 - مهرماه - 1392 09:05
امروز صبح به جای اینکه بابام منو بیدار کنن ، مامانم بیدارن کردن ، این یعنی امروز بابا سر کار نمیان . از اونطرف همکارم کلاسه و تا باهاش تماس نگیرن سرکار نمیاد و همون کلاس می مونه . به این شکلی که داره پیش می ره یعنی فردا و پس فردا همکارم اصن اینجا نمیاد چون این هفته تمامش رو کلاسای آموزشی داریم . الان رئیس ما اومده...
-
یه چیزی ...
7 - مهرماه - 1392 04:02
اگه می بینین این وقت شب واستون پست می ذارم ، دلیل داره . من درسته که شب ها اکثراً تا صبح بیدارم و پای اینترنت و چشمک هستم اما خب دلیلی نمی بینم بیکار بنشینم و ساکت هیچ کاری رو انجام ندم . اصن اینجور بیکار نشستن و کاری نکردن از من بر نمیاد و تا همین الانم داشتم روی یه پروژه ای کار می کردم که می خوام به زودی تکمیلش کنم...
-
احساس ...
6 - مهرماه - 1392 21:41
یه خواهر کوچیک دارم ، تازه شده 2 سالش . اردیبهشتیه و از من 23 سال کوچیکتره . اسمش مبیناست و دختر خیلی شیطون و دوست داشتنی هستش . همین الان کنار من نشسته داره با عروسکاش بازی می کنه . حالا فکر کنین ، یه دختر کوچیک که وسط 3 تا پسر بزرگ شه می شه خواد چه اعجوبه ای بشه . همین الان از پس خودش بر میاد ، یعنی ما رو که می زنه...
-
ناهار امروز..
6 - مهرماه - 1392 14:46
اومدم از امروزم براتون بگم و الان که دارم مینویسم دانشگاهم و نیم ساعت پیش ناهارمو خوردم.. اول هفته های من خیلی سنگینه طوری که از 10 صبح تا 8 شب من فشرده کلاس دارم و برنامم اینطوره که 8 صبح بیدارمیشم و ساعت 9 ازخونه میرم بیرون تا با اتوبوس برم دانشگاه و حدود 9:50 میرسم دانشگاه (معمولا همیشه همینطوره و زیاد معطل میشم) ....
-
دلیل خوابمو فهمیدم
6 - مهرماه - 1392 10:02
-
همین الان ...
6 - مهرماه - 1392 02:50
نمی دونم چه عادت خیلی بدیه که من اگر تا صبح بیدار باشم ، فقط نیم ساعت بخوابم و بلند بشم برم سر کار اصن هیچی به خیالم نمی رسه اما اگر از ساعت 2 زودتر بخوابم ، باور کنین صبح مرگ منه تا وقتی برگردم خونه و دراز بکشم و بخوابم ! اما نمی دونین این بی خوابی چه بلاهائی که سر آدم نمیاره ، مخصوصاً روی اعصاب تاثیر مستقیم داره...
-
رفتم یه جائی ...
5 - مهرماه - 1392 21:07
امروز از بس حالم خراب بود رفتم قبرستون ؛ سر خاک مامان بزرگ و بابا بزرگام . نزدیک یه نیم ساعتی نشستم و به لحظه ای که بدنشون رو می گذاشتیم توی خاک فکر می کردم . یادم اومد ... بیخیال نمی خوام زیاد ناراحتتون کنم . برنامه هفته دیگه ، سر کار زیاد جالب نیست ولی یکشنبه یه جلسه کاری مهم دارم در مورد ارتباطات ایمیلی شرکت ها با...
-
حس بد ...
5 - مهرماه - 1392 02:45
نزدیک یه ماهه راحت نمی تونم بخوابم . یه ماهه که نه می تونم خوب فکر کنم نه اینکه بدونم چه تصمیمی باید بگیرم . چرا ؟ دلیلش رو خودمم نمی دونم ! از کابوس های وحشتناک مرگ بابام ، نفس نکشیدنشون تا بلند شدن از خواب و نفس نفس زدن طوری که انگار یکی محکم گلوتو گرفته و فشارش داده تا بمیری ... وقتی فکر می کنم بعد این دنیا آیا...
-
امروز اینطور ...
4 - مهرماه - 1392 15:39
راستش امروز که رفتم سر کار ، زیاد حال و حوصله نداشتم . بابام تا ساعت 10 سرکار بودن باهام و بعد رفتن که برن روستا . من موندم و همکارم که از راه اندازی کلاس برگشت دفتر . منم از فرصت استفاده کردم و به بهانه بردن نیوشا از دانشگاه به خونه ساعت 11:50 جیم شدم و فِلِنگو بستم . البته یه 4000ت هم خورد توی گوشم آخه پول تاکسی...
-
دو تا خبر ...
3 - مهرماه - 1392 18:08
امروز اومدم دو تا خبر بدم ؛ یکی خوب و یکی بد ! خبر خوب اینکه داداشم دانشگاه قبول شده ! اونم یه رشته خوب " نقشه کشی معماری " که رشته خوب و پوس سازیه ( اما خب خرجشم بالاست ) . واقعاً واسش خوشحالم ! خبر بد اینکه امروز نیوشا ازم خواست برم دنبالشو من به خاطر یکی دور بودن گوشی و پیدا نشدن سوئیچ نتونستم برم دنبالش...
-
اصل ماجرا ...
2 - مهرماه - 1392 11:00
-
خوب بود اما ...
2 - مهرماه - 1392 03:12
بلی ؛ از عروسی برگشتیم ( 2 ساعت پیش ) و عروسی خیلی خوبی بود ؛ خوش گذشت ، شام هم پلو با شیشلیک داشتن و سرو کرد واسمون . با اینکه دیگه سَر ریز و پرس اضافی نداشتن ولی من و پسر عموم ( نیما ) یه پرس جداگانه اضافی رو باهم تقسیم کردیم که قسمت شیشلیکش بیشتر به من رسید . حقیقتش ، آخرای عروسی که شام خورده بودیم ، من و شهرام (...
-
امشب عروسیه ...
1 - مهرماه - 1392 17:31
امشب عروسی دختر عمومه ؛ چون مکان برای برگزاری توی شهریور نبود ، مجبور شدن 1 مهر بگیرن ( یعنی امروز ) ! فقط می دونین این عروسی چه فرقی با عروسی قبلی می کنه ؟! اینکه نیوشا نیست ! نه از سر رفت ، چون الان دانشگاهه ، بعدش می ره خونه داداشش که نزدیک دانشگاهشونه ، اونجا آماده می شه و با داداشش و خانومش ( دختر خالم ) می ره...
-
...!
1 - مهرماه - 1392 09:09
باز آمد بوی ماه مدرسه ... بوی بازی های راه مدرسه بوی ماه مهر ماه مهربان ... بوی خورشید پگاه مدرسه از میان کوچه های خستگی ... می گریزم در پناه مدرسه باز می بینم ز شوق بچه ها ... اشتیاقی در نگاه مدرسه زنگ تفریح و هیاهوی نشاط ... خنده های قاه قاه مدرسه باز بوی باغ را خواهم شنید ... از سرود صبحگاه مدرسه روز اول لاله ای...
-
تمام واقعیت ...
31 - شهریورماه - 1392 21:11
-
امروز..
31 - شهریورماه - 1392 10:31
از صبح که بیدار شدم و حاضرشدم برم دانشگاه تا الان که ساعت 9:30 عجب صبحی بود.. من که زودتر آمدم دانشگاه و ... تا 12 بیکارم و باید وقتمو بگذرونم.. میدونید چطوری زودتر آمدم ؟؟ چون خبر نداشتم ساعتا به عقب برگشته و واسه همین یه ساعت زودتر آمدم و رامین هم مثل من 7 صبح رفته سرکار.. البته رامین ازین بابت عصبانیه اما من نه.....