چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

همینجاها بودم ...

با اجازتون از دیشب خانواده قرار گذاشته بودن که فردا بریم سر زمین ، نزدیکیای شهره اما خب یه نیم ساعتی فاصله داره با شهر ؛ اونجا یه زمینی بابا خریدن و توش نهال پسته و زرشک و این چیزا کاشتن . یه خونه ی خوشگل و قشنگم به خاطر اینکه آدم هرزگاهی از شهر می زنه بیرون و حال و هواشو اونجا عوض کنه هم ساختن ( بماند که اومدن گیر دادن که می خوان خرابش کنن ) . امروز وقتی رفتم قسطای وام ازدواجمون رو پرداخت کردم ، رفتم دنبال بابا و بقیه و رفتیم سر زمین ، جاتونم خالی آبگوشت داشتیم ، از اون آبگوشتای محشر مامانم ...

بعد ناهار دیگه حال و حوصله موندن نداشتم ، داشتم سنگین می شدم و خوابم میومد واسه همین با داداشم راما و خانومش بلند شدیم اومدیم ، منم با اجازتون الان اومدم فقط اینا رو بنویسم و برم باز وب گردی ! چیکا کنم ، بیکارم دیگه ...

راستی چشمتون روز بد نبینه ، دو روز شده سرما خوردم چون این داداشم که از کرمان برگشت ، مریض بود منم باهاش روبوسی کردم گرفتم . همش نگران نیوشا بودم که مریض نشه باهام بود .

  • راستی دوستای من ، اگر این پست رو می خونین ، یه زنگ به مامان و باباتون بزنین . خدائی یادی کنین ازشون چون اونا بهترین های دنیان به خدا ...

پاورقی : مراقب خودتون باشینا ...

نظرات 1 + ارسال نظر
حسین 22 - مهر‌ماه - 1392 ساعت 06:02

سلام
خوش به حالتون که همچین جایی دارین
ایشالله سرماخوردگی تون زود خوب خوب شه

فدای تو حسین جان ، ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد