چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

جشن نوروز ...

یک سال گذشت ، یک سال با تمام خاطرات خوب و بد گذشت و سالی جدید جان تازه گرفت ؛ بهاری شروع شد برای نو شدن ، برای تازگی ، برای سبز شدن ، برای آغاز دوباره . خاطرات بد ، هر چه بود گذشت ، تلخ بود گذشت ، چه سخت ، چه آسان خاطراتی که بد بر ذهن من و تو نقش بسته بود گذشت ! خاطرات خوب به یادماندنی ، خاطرات شیرین باهم بودن ، خاطرات زیبای شادی آن ها هم گذشتند ، اما به شادی ولی دلتنگی و حسرت اینکه چرا گذشت و کاش زمان دیرتر می گذشت و این خاطرات همچنان ادامه دار بودند ، چون شادیمان ادامه دار می شد ...

« جشن نوروز خجسته و شاد باش »

سال جدید و 1سال پر از خاطره

کمتر از 21 ساعت به تحویل سال مونده و همینطوری داره ثانیه ها میگذره..

سال 92 میتونم به جرات بگم که بهترین سال زندگیه من توی این 21 سال بود، فقط و فقط به خاطر عشقم "رامین جونم "

داشتنش ازهمه چیز واسم با ارزش تره و درکنارش بودن واسه من بهترین لحظات عمرمه و زندگی با رامینم برام یه معنای دیگه میده..

میدونین هرچی از خوبیای عشقم بگم کم گفتم آخه یه پسر فوق العاده س.. هم خوشگل و هم خوش تیپه، هم خیلی با احساس و مهربونه،هم خیلی محترمه و صداش که وای عاشق صداشم ازبس قشنگه..

توی یه کلمه میتونم بگم که عالیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

باورتون نمیشه اما توی این یه سالی که گذشت هر روزش بهتر از دیروز بوده و اینه هر روز و هر روز من  یعنی ما بیشتر عاشق و دلبسته ی هم میشیم و بدون هم واقعا برامون محاله.. من شخصا جونمو واسه رامینم میدم چوم دیووووووووووووونشم

الان نمیتونم چیزی بگم چون تک تک سلولای بدنم عاشق رامین اند و نمیتونم چیزی به زبون بیارم چون هرچی بگم بازم کم گفتم و نمیتونم از خوبیای عشقم تمامشو بگم..

برای همتون سال 93 رو یه سال پر از شادی، عشق، صمیمیت، محبت، دلبستگی، خاطره های خوب، وضع مالی خووووووووووووب  باشه دوستان.. واسه ماهم دعاکنین که سالی بهتر از امسال واسمون باشه

پیشاپیش نوروزتون مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک

نمی ذارن ...

بعضی وقت ها آدم تصمیم می گیره خوب باشه ، با کسی کل کل نکنه ، آدمی باشه که به فکر بقیه است ، غم و دلخوری بین اونو کسائی دیگه نباشه ... اما مگه می ذارن ؟! می ذارن 1 روز ، 2 روز ، اصن 100 روز خوب باشه ؟! نه وجداناً می ذارن ؟! نمی ذارن دیگه ! خب تو هم دیگه مجبور می شی این خوب بودن رو بذاری کنار و باز هم بشی همون آدم سابق ، زور نیست ؟! وقتی داری جون می کشی از آدم قبلی که بودی دست بکشی و بذاریش کنار برای اینکه می خوای خوب باشی ، برای اینکه هیچ دلخوری بین تو و بقیه نباشه و محبت بین تو و بقیه باشه ولی ...

امروز اومدم می بینم یه ارباب رجوع توی دفتر نشسته ، فرقی نمی کرد چه کاری داشت ولی همکارم نگهش داشته بود تا من برسم و کارش رو انجام بدم ! یعنی حتی ازش نپرسیده بود چیکار داره و چون نام منو آورده بود باید اونجا می موند تا من بیام و کارش رو انجام بدم . به دل نگرفتم ، اما احساس می کنم اون قضیه ای که مقصرش معلوم شد ( قضاوت با شما که من مقصرم یا همکارم ) و عذرخواهی من هنوز از دل همکارم بیرون نرفته ( به درک ) ، من وظیفه ام رو انجام دادم و سعی کردم خوب باشم ، هنوز کارای اون رو هم بعضیاشو انجام می دم تا اینکه مقدار کارائی که داره کمتر بشه ( بیشتر بار بشه روی دوش من ) . چی بگم والا ؟ باید چیکار کنم ! یه صحبتی هست از کوروش کبیر که می گه :

  • دیگران را ببخش ؛ به به خاطر اینکه آن ها لایق بخشیدنت هستند ، بلکه تو سزاوار آرامشی !

آره واقعیت این بود که براتون نوشتم ، حالا قضاوت با شما درباره من ! همکارم داره اینطوری برخورد می کنه ، هنوز اینم نگفتم که خودش کاراشو می ندازه روی دوش من ، ولی اگه من نباشم کارائی که ممکنه و از دستش بر بیاد رو هم وایمیسته تا من بیام ...

پاورقی : حقیقته متاسفانه ولی چی بگم ؟!

از امروز نه فردا ...

از امروز تصمیم گرفتم خوب باشم ، رفتار کردارم متفاوت باشه ! تلاش می کنم کسی باشم که به بقیه کمک می کنه ، دست کسی که محتاجه رو بگیره ، بار روی دوش کسی نباشه ، با بقیه به خوبی و درستی صحبت کنه ، کسی ازش دلگیر نباشه و ... . آره دوست دارم از امروز اینطوری آدمی باشم که به بقیه کمک کنه و دوای دردشون باشه نه درد اضافه به درد هاشون . با خودم توی یکی از این مراجع که کار داشتم برخورد بدی باهام داشتن که متاسفانه من وقتی فهمیدم که چقدر بده وقتی من هم با کسی مث همونائی که باهام برخورد بدی داشتن ، برخورد با ارباب رجوعم داشته باشه ، خیلی سخت و اذیت کننده است واسشون . از امروز تصمیم گرفتم خوشرو ، با خنده ، خوش برخورد با ارباب رجوع هام برخورد کنم تا اینکه از اینکه پیش من میان ناراحت نباشن و افتخار کنن از نحوه برخوردم باهاشون . آره باید اینطوری باشم ...

راستش رو بخواین از کارای رابطه ای اصن خوشم نمیاد ( اشتباهه این روش فکر ، آخه خودمم وقتی کارم جائی گیر می کنه دنبال یه پارتی یا رابطه ای می گردم که کارم انجام بشه ) ، اشتباهه خب ! چه خودم چه کسی دیگه ، اما چی بگم که بعضی وقت ها آدم مجبور می شه که اینطوری رفتار کنه و کارا رو رابطه ای راه بندازه ! این بده ، بد ، بد ، بد . در حق بقیه جفاست ...

سعی می کنم این هفته آخری تا تعطیلی نوروزی و جشن تحویل سال خودمو بکشونم و کارامو تموم کنم که چیزی برای آخرای سال نمونه که مجبور بشم انجامش بدم . از همین الان باید شرع کنم ، مثلاً فیش های دریافتی ، کارت های هوشمند امحائی و ...

از روز پنجشنبه سایت انجام کار های کارت هوشمند خرابه و تا همین الان هم ادامه داشته ! به خدا نمی دونم پاسخ این راننده هائی رو که میان اینجا و از روز پنجشنبه سر می زنن اینجا چی بگم بهشون . چی بگم شما بگین ...

پاورقی : از همین الان می خوام دنبال کارای آخر سال رو بگیرم که روز آخر چیزی واسم نمونه ...

من رفتم جلو ...

ترس از عذرخواهی و بخشش ندارم ، از اینکه جلوی یه میلیارد آدم از کسی عذرخواهی کنم ؛ ازاین نوع رفتار ها اصن ناراحت نمی شم حتی با غرور انجامش می دم چون می دونم شخصیت و منش من رو بالاتر می بره ! من سعی کردم همیشه کارم رو درست انجام بدم ، اما اگر اشتباهاً خطائی از طرف من رُخ داد و بهم تذکر داده شد ، ازشون عذرخواهی می کنم و تلاشم رو می کنم که مجدداً اون اشتباه رو تکرار نکنم . اما متاسفانه بعضی از آدم نه تنها عذرخواهی نمی کنن ( زیاد اهمیت نداره ) حتی کار اشتباه خودشون رو به گردن نمی گیرن و بی گناه دیگه ای رو به خاطر اشتباه خودشون سرزنش می کنن و این یعنی آخر وقاهت و پروئی ...

راستش رو بخواین ، با اینکه سر قضیه امروز واقعاً مقصر من نبودم و حرف های همکارم ( مخصوصاً اون بخشی که به بابام ، با کنایه به من برداشت گفت : " هی میاد غُر غُر می کنه " و اینکه بعدش گفت : " فقط به خاطر شما و احترام به شما هیچی نمی گم " ) بد جوری روی دلم کار کرده و واقعاً ناراحتم کرده که هر چی دوست دارم از صبح فراموشش کنم و بهش فکر نکنم اما نمی شه ولی من پا پیش گذاشتم که از دل همکارم در بیارم و این رفتار بچگانه اش رو ادامه نده و بذاره کنار . باهاش صحبت کردم ، بهش گفتم من منظورم صبح از صحبت هائی که کردم این بوده و من چند ماه پیش به همکارم در مورد اشتباهی که مرتکب شده بود توضیح داده بودم و شرح دادم باید چیکار بکنه . بهش گفتم : " من نه زبونم لال به شما بی احترامی کردم ، نه اینکه حتی فکر بی حرمتی و بی احترامی به شما رو توی ذهنم گذاشتم بگذره " . بعدش بنده خدا برداشت گفت که : " آقا نه بحث اینا نیست ، من مدتیه با خودم درگیرم . ول کنین این حرفا رو ، شرمنده " و ...! فک کنم بنده خدا توی خونه دعوائی چیزی کرده ، به همین خاطر درگیره . راستش یه روزی ( آخه یادتون باشه گفته بودم ، باباش بنده خدا سکته مغزی کرده و متاسفانه فلج شده نصف بدنش ) که می خواسته بره خونه ی باباش بخوابه که باباش تنها نباشن ، همسرش اعتراض می کنه و باهم دیگه جلوی بچه هاشون یکی به دو می کنن و همسرش رو می زنه . فک کنم ، از اون روز همش ذهنش درگیره و ناراحته و توی خودشه . البته بابا به من گفتن که : " به خاطر اینه که شما چند روز پیش باهاش برخورد بدی داشتی " ، در صورتی که بابا به خدا من یه سوال ساده می پرسم که : این چیه ؟ چرا اینطوری انجام شده ؟! " و هیچ پاسخی جز : " نمی دونم " دریافت نمی کنم ( البته از حق نگذریم ، بعضی وقت ها اصن نمی فهمم دارم چطوری صحبت می کنم و چهره ام وقت ناراحتی شبی طلبکاراست ) . بله ، من پا پیش گذاشتم و از همکارم عذرخواهی کردم بازم که ازم ناراحت نمونه و اصطحکاکی بینمون نباشه و این فضیه ناراحتی تموم بشه . شکر خدا فکر کنم تموم شده به امید خدا ایشالله ...

  • راستش رو بخواین ، وقتی کسی ازم ناراحته ( با اینکه شاید ازش خوشم نیاد ) ، اول می گم : " به درک ، به جهنم ، فدای سرم " ، اما یه مقداری که می گذره نمی تونم این ناراحتی رو تحمل کنم و بیشتر وقت ها خودم می رم عذرخواهی تا این قضیه تموم بشه . نمی دونم کار خوبیه یا نه ولی خب همین که خودمو از اذیت کردن فکری و ... نجات می دم خدائی واسم خیلی با ارزشه ! سعی می کنم ببخش ، از دل بقیه در بیارم و ... اما کاش یکی هم مث من نسبت به من همین احساس رو داشت و اینطوری رفتار می کرد ...

امروز حالا توی این گیری ویری ، سیستم هم سرعتش اینقدر پائین بود که نتونستم کاری برای ارباب رجوع ها انجام بدم ! دو تا ثبت نام بود ، نزدیک 5 تا تمدید کارت بودن و اینا همگیشون شنبه قراره روی سرم خراب بشن ؛ اما خب شکر خدا این هفته هفته آخر سال 1392 خواهد بود و به امید خدا به خوبی و خوشی بگذره ...

الان با اجازتون می خوام بخوابم که صبح وقتی پاشدم باید کارامو بکنم و آماده بشم که برم سر زمینمون ( بابا اینا صبح زود می رن که ناهار اونجائیم ) .خیلی خوابم میاد و همش چشمام روی هم می ره ...

پاورقی : خدا رو شکر این قضیه ناراحتی بین من و همکارم رفع شد ، چون داشت اذیتم می گرد ...

امروزمون ...

یعنی واقعاً به شعور و فهم این کسی که مثلاً همکارمه شک کردم ؛ خودشو امروز واسم ... کرده ، مثلاً خودشو قهر گرفته ( به درک ، به جهنم و بهتر ) ! طبق بخشنامه ای که از طرف اداره کل ابلاغ شده ، بیمه های روستائی و عشایر که بعضی از رانندگان ازش استفاده می کنن به صورت سالیانه پرداخت می کنن ، تا تاریخی که پرداخت کردن ، اعتبار می خوره . این همکارم متاسفانه با اینکه چندین وقت پیش بهش گفتم و نحوه اجراش رو توضیح دادم بازم دیدم دیروز تا اون تاریخ نزده ! اومدم من بهش گفتم و مدارک رو گذاشتم که ببینن اشتباه زدن ، وقتی برگشتم می بینن داغ کرده ، ناراحت شده میگه که : " من انجام نمی دم دیگه ، خودتون انجام بدین ! " . ازش پرسیدم : " اگر من نبودم چی ؟! " بعد باز دوباره رفتم و یه لحظه برگشتم می بینم داره به بابام می گه : " هی همش میاد غُرغُر می کنه " ! من حقیقتاً بهم بر خورد ، بهش گفتم : " چیه ؟ من بی احترامی کردم به کسی ؟ من چیزی گفتم ؟ من معذرت می خوام ، دیگه ازین به بعد صحبت نمی کنم ، حرفی هم نمی زنم هر کاری دوست دارین بکنین " ! اومدم دفتر کارم و کار ارباب رجوعی رو که داشتم انجام دادم . بعد یه چند دقیقه ای ، بابا اومدن که کاری داشتن ، دیدم قیافشون گرفته است ( اینم بگم ، وقتی داشتم صحبت می کردم با 2 تائیشون ، دیدم بابام برگشتن به همکارم می گن : " ببخشید ، من معذرت می خوام " ، واقعاً نفهمیدم واسه چی ) ! ازشون پرسیدم " چیه ؟! " ، دیدم قیافشون رفت توی هم و رفتن ! بدتر اعصابم بهم ریخت و ناراحت شدم . باز گذشت تا اینکه اومدم توی اتاق دیگه ، به بابام برداشتم گفتم : " چیه ؟! چرا اینطوری هستین ؟ خب ازین به بعد کارت هوشمند رو خودتون انجام بدین من کاری ندارم " . همون لحظه بابا رفتن توی آبدارخونه یه سیگار بکشن و رفتن اونجا ، منم پشت سرشون رفتم اونجا تا باهاشون صحبت کنم . وقتی رفتم ، بهشون گفتم : " چی شده ؟! چرا اینطوری هستین ؟ من چیکار کردم مگه ؟ اشتباه کرده ، من بهش بی احترامی کردم ، مث سگ صحبت کردم ؟! " بابا برداشتن گفتن که : " نه ؛ از این به بعد ، هر وقت نبودی من تونستم انجام بدم انجام می دم ، نتونستم می گم وایسن تا خودت بیای " . من واقعاً زورم اومد امروز بی دلیل و بی خود عذرخواهی کردم ، کار اشتباهی نکردم ، بی احترامی نکردم ، اشتباه کسی دیگه به اسم من تموم می شه ولی اشتباهی از طرف من نبوده اما عذرخواهی کردم از کسی که به نظرم ارزشش رو اصلاً نداره ! سخته ... از این به بعد هم فک می کنم دیگه انجام نده ، همش رو هم خودم انجام بدم اما بستگی به رفتارش داره ! از این به بعد معلوم می شه که بهتون می گم ...

یعنی من خودم می دونم آدم درستی نیستم ، رفتار خوبی ندارم ، اما هیچوقت به هیچ کسی نه بی احترامی کردم نه الکی بهش گیر دادم ! به خدا من از عذرخواهی کردن ترسی ندارم ، اما اینکه بخوام به خاطر مجبوری از کسی عذرخواهی کنم اونم به خاطر اینکه گناه اون طرفه و به خاطر کولی گری ناراحت شده ، من زورم میاد خیلی ! خیلی زورم میاد به خدا ...

پاورقی : خیلی ناراحت و عصبانی هستم ، من واقعاً اشتباهی نکردم ، اشتباه کسی دیگه بود ! از این بدم میاد که خودشو کسی می دونه ...!

می دونم ...

می دونم کارم اشتباهه ها اما باور کنین بعضی وقت ها زورم میاد که حجم کارای من اینقدر زیاده ، خستگی حسابی داره ، غُر شنیدن و اعصاب خورد کنی و اینا داره اما باز آخرشم من مقصر می شم و همکارم می شه آدم خوبه ! راستش شاید به همین خاطره که من آخرای وقت رو از دفتر کارم جیم می کنم که کارا بیوفته گردن همکارم شاید بفهمه کارم چقدر سخته ( اونم فقط یه تیکه مربوط به کارت هوشمند رو ، تنظیم و بررسی ، راه اندازی و ... سیستم یا سرور و بقیه چیز ها بماند ) ! اما وجداناً تا همکارم می بینه یکی از کارا نیاز به دقت و حوصله داره یه جوری با گفتن : " آدم دهاتی از این چیزا چی سر در میاره ؟! " خودشو مُبرا از اون کار می دونه و خودشو می کشه کنار و می افته گردن منِ بدبخت بخت برگشته که با این همکار شدم !

همکارم کاراش در این مواردی که خدمتتون عرض می کنم خلاصه می شه :

  1. نوشتن نامه
  2. بایگانی
  3. ارسال نامه به شرکت ها
  4. دریافت نامه از پست الکترونیک
  5. ثبت نام برای دوره های آموزشی
  6. برگزاری دوره های آموزشی ( هر چند ماه یه بار در دو هفته ، اونم فقط از 8 تا 10 می ره برای حضور غیاب )
  7. ارسال مدارک به شرکت و دریافت و ارائه گواهینامه های آموزشی به رانندگان

در ضمن ، این موارد هیچ کدوم تعهدی در قبال اشتباه نداره  ؛ باورتون می شه همینا ! کارای من رو هم که خبر دارین و اگر ندارین بگین تا بهتون بگم و بعد خودتون قضاوت کنین . البته اجازست یه چیز کوچولو بگم ؟! وقتی سیستم بهم می ریزه و من به بابام می گم که : " چرا آخه وقتی نمی دونه دست کاری می کنه ؟! " ، بابام در پاسخم می گن : " خب بلد نیست ، اشتباهی یه کلیدی رو زده یا کلیک کرده و اینطوری شده نمی دونه ، شاید ویروس باز کرده و ... " ! راستش بعضی وقت ها دهنم رو پُر می کنم که بگم : " پس کسی که همیشه توی سایت های غیر اخلاقی ، توی گوگل دنبال عکس دخترای خوشگل تمام مناطق ایران زمین ، دختری که توی بازی ایران و ایتالیا و ... لابد عمه ی منه دیگه ؟! " . خدا وکیلی دروغ می گم ؟! بیاین یه بار سیستمش رو زیر و روز می کنم و شما هم ببینین چه عکسا و ... پیدا می شه ( البته تازگیا یاد گرفته حذف می کنه و مثلاً اثر به جا نمی ذاره ) ! برای رد گم کنی از هر 10 صفحه ای که باز داره ، 9 تاش غیر اخلاقی و عکس دختر و ... است و 1 دانلود آوا های مذهبی . بقیه هم خر دیگه ، نمی فهمن درسته ؟! وقتیم که به روش میاری ، می گه : " ما بلد نیستیم ، ما مث کبریت بی خطریم " . خدائی نباید زور آدم بیاد ؟! دختر می بینه می گه : " اسب ، اسب " ، یا وقتی توی خیابون می ره تا چشمش به دختر یا زن مدم میوفته چشماش عین غورباغه بزرگ می شه و بهشون نگاه می کنه ، یا عمداً می ره بوق می زنه جلوی پای زن ها یا دخترا نگه می داره سوارشون می کنه ، باهاشون ( ببخشید خیلی بی ادبیه ) لاس می زنه بعد میاد می گه : " ما بلد نیستیم از این کارا ، آدم ساده ... " ! ای خدا ...

امروز بابا اومدن بهم می گن : " من که می دونم چرا دیروز نرفتی به شهرستان و امروز رفتی ؛ امروزم گذشت ، فردا چی ؟ پس فردا تعطیل ، پس فردا چی ؟ روزای بعد چی ؟ تا کی می خوای آخرای ساعت کاری رو از انجمن جیم کنی ؟! " .خب واقعیتی بود که بابام فهمیدن ، راست و حقیقت کامل . من دیروز ( سه شنبه ) نرفتم مأموریتم رو که وقت داشته باشم واسه چهارشنبه که تا آخر ساعت اداری نمونم توی انجمن ، واسه همین امروز ( چهارشنبه ) رفتم ، اونم چطور ؟ اونم ساعت 10:40 از دفتر اومدم بیرون واسه رفتن ولی ساعت 12:30 رفتم ! البته زیاد راه نبود ، کل راه رو رفتم و برگشتم شد 30 دقیقه ( نیم ساعت بابا ) . والا ...

قرار بود امروز مثلاً با نیوشا بریم بازار ولی حقیقتش وقتی برگشتم از شهرستان به خونه ، خیلی خسته و بدن درد داشتم ؛ شاید باورتون نشه ولی من از ساعت 13:55 خوابیدم تا 18:40 ، باور کنینا من اینقد خوابیدم . یعنی استاد خوابم توی موارد ! آمار دارم یه روز کامل رو گرفتم و خوابیدم ، حتی ناهار و شام هم نخوردم . اما مشکل و گلایه من از اینه که خب منِ بیچاره خوابم میاد ولی به نگاه خانوادم مخصوصاً مامانم ، من یه خرسم که زیر پتوئه و به خواب زمستانی رفته ! بله ...

پاورقی : این اولین پست در موضوع " گلایه " است ...

یه کارائی ...

راستش رو بخواین با این حساب که دارم می بینم ، نیوشا زحمت کشیده جریان شب زادروزش رو واستون نوشته و خوب و مفصل راجع بهش می دونین ؛ خب اینم یه حرکت جانانه بود واسه نیوشا که اونجا یهوئی شُکه بشه و نتونه هیچی بگه ! خوبیش به همین بود ، باور نمی کنین ، وقتی نیوشا کاملاً از جشن زادروزش نا امید شده یهوئی یه کاری کردیم با خانوادم که کاملاً شُکه شده بود ! راستش رو بخواین برای اینکه پیاز داغش رو زیاد کنم یه ذره خودمو عصبی و اینا نشون دادم تا بتونم خوب فکرشو منحرف کنم برای اینکه بتونم یه شگفتی خوبی داشته باشه . فقط یه اتفاقی که افتاد این بود که متاسفانه من مشکل داشتم برای اینکه دقیقاً ساعت 00:00 روز 11 اسفند بهش SMS شاد باش زادروزش رو ندادم ، فقط همین . از نیوشای عزیزم به همین خاطر پوزش بسیار زیاد می خوام ...

دو هفته قبل رو با اجازتون چهارشنبه رو من در مأموریت به سر بردم ، پنجشنبه رو هم با اجازتون استراحت کردم و سر کار نیومدم و گرفتم خوابیدم ( البته + عصبانی شدن رئیسمون ) ! دیگه شد یه جورائی 3 روز سر کار نرفتن ، حالا جالبیش اینه دقیقاً همون چند روزم که من نبودم ، کارام افتاده روی دوش همکارم ، بنده خدا فک کنم یه جورائی زائ...ه . آها ...

امروز با اجازتون می خواستم برم یه شهر دیگه مأموریتی ولی خب فاصله اش زیاد نیست به اندازه نیم ساعته ؛ امروز البته قرار بود با ماشین خودم برم اما خب امروز نرفتم می خوام بندازم برای فردا که شلوغ خواهد بود سر ظهر اونوقت من نیستم ! البته پنجشنه رو میام سر کار ، چون فاصله زیاد نیست و خستگی راهی هم در کار نیست ( بهانه ) !

این روزا نمی دونم چرا ولی چون آخرای سال و نزدیک عید شده ، یه جورائی تا آخرین ثانیه سر کار وایسادن اذیتم می کنم واسه همین سریع در اولین فرصت جیم می کنم . حالا به بهانه های مختلف خدائی ، چی بگم که باور کنین ! مثلاً دیروز با استفاده از ترفند تلفن رفتم اداره کل ، تا ساعت 13:30 هم طول کشید ولی از دفتر کارم فرار کرده بودم ! با همراه خودم زنگ زدم دفتر و مثلاً با یکی از مسئولین اداره صحبت می کردم و بعد رفتم هم اونجا ، کارامم انجام دادم ولی خب نمی خواستم دفتر کارم وایستم و پاسخ ارباب رجوع بدم . نمی دونم چرا ولی مدتیه اینطوری شدم ( البته بیشتر وقت ها ) ...

امروز رفتم و قسط وام ازدواجم رو پرداخت کردم ؛ البته رفتم زودتر ساعت 11:16 برای اینکه برم واسه مأموریت اما خب چون ماشینم بنزین نداشت و حال هم نداشتم ، دوباره برگشتم سر کار تا ایشالله فردا ماشین رو چک کنم و بعد برم توی جاده !

پاورقی : ببخشید ، من همین الان واسم ارباب رجوع اومد باید برم ...

11 اسفند... روز تولدم

اومدم بنویسم ازدو روز پیش... روز تولدم..

راستش از 12 شب که رامین واسه ی تولم بهم اس نداد صبح که بیدارشدم تابرم دانشگاه دپرس بودم و ناراحت...

فکرای زیادی به سرم میزد اینکه رامین نکنه یادش رفته اما راستش با شناختی که ازش داشتم نمیتونستم این فکرو قبول کنم

به خودم میگفتم شایدچون مشغله ی کاریش این روزا زیاده تاریخ از دستش در رفته و نمیدونه که امروز 11 اسفنده!!

خلاصه ازین جور فکرا ب سرم میزد ... کلا حالم گرفته بود.. عصرم تا 8 شب کلاس داشتم و طی دوباری که با رامین تلفنی صحبت کردم تاکید داشت که بعد کلاسم میاد دنبالم و خب این موضوع برام عادی بود و دلیلی برای تاکید نمی دیدم آخه بعد کلاسای عصرم رامین حتما میاد دنبالم..

اومد دنبالم و میخواست برای خونه خرید کنه ازش خواستم منو برسونه خونه و گفت کارشو که انجام بده منو میبره خونه

یه مقدارهم عصبی بود چون از یه طرف اون روز سرکار کارش خیلی زیاد بود و خسته شده بود و ازیه طرف عصر کامل نتونسته بود بخوابه تا خستگیش برطرف بشه چون برای کاری باید بیرون میرفته

خلاصه اینطوری...خریدارو که کرد رفت درخونشون و ب من گفت که پیاده بشم وبریم داخل... بعدشم ازم خواست که شام خونشون بمونم و منم خواستم که اگر آروم میشه من بمونم و قبول کرد و منم به مامانم زنگ زدم که خونه نمیرم..

یکم گذشت و منم پای سیستم نشستم که تحقیقمو انجام ببدم و بعدشم شام خوردیم و بماند که سرشام شیطنت میکرد و منو اذیت میکرد و منم تلافی میکردم..

بعد شام خواستم ظرفارو بشورم که خاله م نذاشتن و گفتن خودشون میشورن و رامین بهم گفت برم کیفمو بردارم که منو برسونه خونه رفتم توی اتاق و کیفمو برداشتم و خواستم با بقیه خدافظی کنم که دیدم به جز بابای رامین کسی توی هال نیسٍ، همین طوری که به سمت درسالن میرفتیم از رامین پرسیدم پس بقیه کجان که خدافظی کنم؟ که در همین حین رامین وارد اتاق پذیرایی انتهای سالن شد ومنم که پشت سرش بودم یه دفه چیزی که توی اون لحظه دیدمو بتونم براتون بگم اینه که اول نور شمع روی کیک به چشمم خورد و بلافاصله چراغا روشن شد و آهنگ پخش شد و برف شادی و دست و هورای همه...

یعنی میتونم بگم که سرجام خشکم زد و شوکه شدم و نمیدونستم باید چی بگم..

اون موقع بود که فهمیدم بعععععله همه ی اون عصبانیت و اس ندادن رامین و رفتاراش یه نقشه بوده برای من چون میخواسته منو سوپرایز کنه و واقعا هم تونست این کارو بکنه اون هم با شدت زیادی..

واقعا سوپرایز شدم.. عشقم تولدمو تبریک گفت بهم و ازم عذرخواهی کرد بابت اتفاقایی که افتاده و گفت که مجبور بوده وانمود کنه که تولد منو یادش رفته تا بتونه اونطوری که میخواد منو سوپرایز کنه..

نمیدونید که چقدر خوشحال بودم و داشتم بال درمیاوردم..

روی مبلی که جلوی میزی که روش کیک بود نشستم و رامین شروع به فیلم برداری کرد و ازم خواست که شمع هارو فوت کنم و بعدشم آرزو کردم و کیک رو بریدم و کادوهارو باز کردم..

میتونم بگم که به یادموندنی ترین شب زندگیم بعد از شب عقدم بود.. خیلی عالی بود و خیلی از عشقم بخاطر زحماتی که کشیده ممنونم


رامین جونم، یه دنیا ازت ممنونم، همیشه منو خوشحال میکنی و کارای فوق العاده انجام میدی که منو مات و مبهوت میکنه

ازت ممنونم و عاشششششششششقتم

فردا و آغاز هفته ...

نمی دونم چرا ولی برای اولین بار دلم برای اینکه برم سر کار خیلی تنگ شده ؛ نمی دونم چرا ولی احساس دلتنگی خاصی دارم . می خوام برم تا ببینم اوضاع چطوریه سر کار و توی دفترم ، آخه چشمتون روز بد نبینه من بعد از اینکه از مأموریت برگشتم اینقدر خسته بودم و اصن استراحت نکردم ، تصمیم گرفتم پنجشنبه رو سر کار نرم . اما وای خدا ، نمی دونین اصن نگذاشتن یه لحظه چشمام روی هم بشه از بس زنگ زدن و توی اعصاب من بیچاره فاتحه خوندن ! خب بابا من مونده بودم خونه تا استراحت کنم واسه اینکه خستگی سفر از تنم در بیاد اما انگاری وقتی من مرخصی دارم یا می خوام استراحت کنم و خوابم ، خواب و استراحت به من حروم می شه ! ای بابا ...

من وقتی پنجشنبه رو نرفتم سر کار ، بابا صبح تماس گرفتن که پرینتر دفتر کارت هوشمند از دیروز کار نمی کنه ( چهارشنبه که توی مأموریت بودم تماس گرفتن و بهم گفتن منم راهنمائیشون کردم اما مث اینکه نتونسته بودن درست کنن ) ! وقتی ازشون پرسیدم که چی شده و چه خطائی می ده و اینا هیچی نگفتن بهم والا ، واسه همین مَنگ و خُل مونده بودم که چی شده ! بابام واسه اینکه همکارم بیشتر راهنمائیم کنه گوشی رو دادن بهش اما باور می کنین حرفای بابام رو بیشتر متوجه شدم تا همکارم که زده بود پوکونده بود سیستم رو . هیچی وقتی دیدم با راهنمائی اینا نمی تونم درسش کنم فهمیدم همکارم گند زده توی سیستم که خودم فقط باید درستش کنم . راستش می خواستم از اینکه تعطیلیم رو خراب باید بکنم و برم سر کار ناراحت بودم که فهمیدم بهتره یه لحظه با Team Viewer وصل بشم به سیستم دفتر کارم و ببینم اگر احتیاج بود که برم بعدش برم . آخه اینطور چیزا که پیش میاد ، بیشتر به خاطر گند زدن همکارم به سیستم پیش میاد . وقتی وصل شدم به سیستم و بررسیش کردم ، دیدم همکارم رفته جای اینکه پرینتری رو که سیستمش شناخته و باهاش متصله رو باهاش پرینت بگیره ، رفته بود یکی از پرینتر های ناشناخته سیستم رو انتخاب کرده بود و نزدیک به 20 صفحه رو توی انتظار گذاشته بود که پرینت بگیره . جاتون خالی با اعصاب خراب ، به همه زمین و زمان دارم فحش می دم ، با همون اوضاع مجبور بودم کار یه بنده خدا ارباب رجوع رو هم از توی خونه انجام بدم و بفرستمش بره و این کارو کردم ! این از پنجشنبه ما ...

  • خدایا هیچوقت ، هیچوقت سایه بابا و مامانمون رو از سرمون کم نکن ؛ ما رو یتیم نکن که همگیمون از ریشه کنده می شیم و دیگه نمی تونیم سر پا بشیم ! می دونم یه حقیقت تلخه که یه روزی باید مث بابا بزرگ و مامان بزرگامون با پدر و مادرمون هم خداحافظی کنیم اما خدای من ازت خواهش می کنم بذار تا وقتی همگیمون سر و سامون بگیریم ، همه خواهر برادرام ایشالله به امید خدا بزرگ بشن ... خدایا به خواهر کوچولوم مبینا رحم کن ... خدایا ازت خواهش می کنم سایشون رو از سرمون کم نکن ! خدایا ازت ممنونم ... عاشقتم خدا ممنونم لطفت رو شامل حالمون کنی ...

امشب همسر گلم ، نازنینم ، فرشته دوست داشتنیم ، خوشگلم ، نیوشای من اومد پیشم ( دیشب هم من اونجا بودم ، اما بگین با کی ، با مبینا خواهر شیطونم ) ! شب با اجازتون شام ، مامان پیتزا خونگی دست پخت محشر خودشون رو درست کرده بودن واسه همین منم به نیوشا گفتم بیاد خونمون ، اونم بیچاره با اینکه شاید خسته بود قبول کرد و اومد . راستش امشب یه مقداری ناراحت بودم ، آخه بحث خریدن وسایل خونه ، مقدار پول پس انداز و ... شد ، منم یه جورائی به 10 میلیون تومان که داداشم پس انداز داره حسودی کردم ( با اینکه نزدیک 1 میلیون تومان حقوق می گیرم نمی تونم پس انداز کنم ) ، راستش توی فکر رفتم که چطوری وسایل خونمون رو بخرم ، مجلس بگیرم و دوستم نداشتم وسایلم از کسی پائین تر باشه ! کلی توی فکر فرو رفتم ، نیوشا همش می گفت بیخیال و ... اما یه دفعه یاد یه چیزی افتادم ! اینکه من با نام و توکل و اعتماد به خدا پا پیش گذاشتم و اون موقع داشتم با بی اعتمادی نسبت به خدا صحبت می کردم . یهوئی لبخند روی لبم اومد و به نیوشا گفتم ، همون کسی که از اول هوامونو داشته ، مراقبمون بوده ریال روزیمون رو رسونده ، از این به بعدشم به امید خودش می رسونه ! بعدش با اجازتون رفتم حموم و خودمو شیک و خوشگل کردم به خاطر نیوشا و اومدم بیرون . شام رو باهم خوردیم ، میوه خوردیم و رفتیم که نیوشا رو برسونم خونشون .

دم خونه نیوشا اینا بودیم ، نیوشا شکلات مورد علاقه من رو توی دست چپش گذاشت و گفت تونستی بازش کن ! منم راستش باز هزار زور و زحمت تونستم بازش کنم اما احساس می کنم نیوشای من یه ذره دردش اومد ! آخه من چیکا کنم ، خودش گفت آخه که من باز کردمش ... اوم من چیکا کنم ؟! عجبا ...

خب با اجازتون من برم بخوابم که فردا احتمالاً ساعت 07:30 باید بریم از خونه بیرون آخه ، فردا اینطور که از بابا شنیدم باید بریم اداره کل تا یه مقدار برگه ( احتمالاً رأی کمیسیون ماده 11 ) رو امضاء کنن . من برم دیگه ...

پاورقی : مراقب خودتون باشین ؛ عاشق بشین و عشقتون رو با هیچی توی دنیا عوض کنین ...

مأموریت ...

اوخی ، بالاخره بعد مدت زمان طولانی که نبودم اومدم یه پست بدم ( حالا نمی دونم بلند بالا یا نه ) ، اما خب در کل باز اومدم که بنویسم . دلم واسه نوشتن تنگ شده بود ! البته اینجا ننوشتمولی هزار جای دیگه نوشتم ، از برگه هایثبت نام تا فرم های کارت هوشمند و 100 تا نام و نام خانوادگی برای نوشتن معرفی و این چیزا . می دونین این مدت سرم شلوغ شده بود ، آخه از یه طرف دارن شرکت های شهرستان مجهز می شن به Server های فروش بلیط اینترنتی از طرف دیگه هم سیستم های نمایندگی شرکت ها که مشکل دارن و باید درستشون می کردم و از طرف دیگه دفتر کارم و کارت هوشمند ! اینا درگیری های من بودن خب ...

راستش فردا دارم می رم مأموریت ، گفتم که شرکت های شهرستان Server خریدن و من باید برای نصبش حتماً خودم برم شهرستان تا خدائی نکرده مشکلی برای نرم افزار ها و سیستم ها پیش نیاد . نمی دونم بتونم از اینا حق مأموریت خودم رو بگیرم یا اینکه باید بنویسم به پای انجمن . البته یه مقدار از هزینه ای که قراره شرکت برای تاکسی دربستی که می گیرم رو بده و این باعث می شه ، از اون هزینه ( چون راننده دوست خودمه ) یه مقداریشم برای من درآمد محاسبه می شه ! اینم یه جورشه دیگه ...

برای خودروم رفتم یه کنسولی فابریک از تهران سفارش کردم ؛ راستش کنسولی ماشین دربش شکسته و درست نشد ، واسه همین تصمیم گرفتم یکی جدید بگیرم . از این به بعد می خوام ماهی یه بار سعی کنم به خودرو برسم و خوشگلش کنم . دوست دارم خودرو عروسمون هم همین باشه ( آخه اولین وسیله ای هست که خودم خریدم و مال خود خودمونه ) ! آره دیگه ...

  • چشمک یه وبلاگ ساده نیست ، یه وب با گشتن توی گوگل و پیدا کردنش نیست ؛ چشمک برای من و نیوشا یه دفتر خاطراته ، یه دفتری که از روز اول اول باهامون بود ، توش نوشتیم و خاطره سازی کردیم ! کاش می دونستین " چشمک " از هزاران هزار طلای 24 عیار هم واسمون با ارزش تره ...

از تغییراتی که توی " چشمک " دادم خوشتون اومده ؟! تغییرات طراحی و کد نویسی که توش انجام دادم ! راستش خیلی روش فکر کردم و با کد نویسی تلاش کردم خیلی تغییرش بدم . بعضی از کار هام خب به نتیجه نرسید ، اما خب تونستم یه مقداری وبلاگمونو خوشگل کنم . می شه به خودم بگم دست مریزاد ...؟!

پاورقی : دعا کنین به امید خدا به سلامتی برم و برگردم ...