چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

زندگی باید کرد...

درود بر تمامی عزیزان و همراهان گرامی و دوست داشتنی «چشمک»، حالتون چطوره عزیزانم؟ ببخشید اگر مدت طولانی می‌شه به اینجا نیومدم و باهاتون حال و احوال نکردم. این روزها درگیر چیزهائی هستم که نمی‌تونم حقیقتش به زبون بیارم. اما اگر عزیزی هست که می‌تونم به عنوان مشاور بااش صحبت و گفتگو کنم خوشحال می‌شم بتونه کمکم کنه. خیلی دوست دارم در مورد یه چیزائی باهاش صحبت کنم تا بتونم  یه مقداری زندگیم رو روبراه‌تر کنم و نظمی به زندگیم بدم.

نیوشا شکر خدا خوبه، هنوز سر کار نمی‌ره به خاطر آوا تا بزرگتر بشه. در مورد آوا هم باید بگم بزرگتر شده شکر خدا و ماشالله شیطون بلا. هیچ وسیله‌ای نمونده توی خونه یه یه حال اساسی بهش نداده باشه. باورتون شاید نشه از بس کنسول بازیم رو خاموش روشن کرده که قاطی کرده و هر دفعه می‌خوام بازی کنم وقتی نیست تا کمی وقتم بگذره، نیم ساعت طول می‌کشه بازیابی بشه! بعلهههههه... خلاصه باید بهتون بگم خدا بهم یه دختر داده، شیطون بلا ولی ماشالله مهربون، خیلی با عاطفه، خیلی باهوش و...

این روزها زندگیم (خود شخصیم، نه زندگیم با نیوشا و آوا) کمی بهم ریختس؛ البته نزدیک به یک سال و خورده‌ای هست. یه اشتباهی رو مرتکب شدم از زمانی که آوا  ماهه شده بود که مدت‌ها بود حتی بهش فکر نمی‌کردم. (اگر کسی از شما دوستان مشاور روانپزشک هست بهم کمک کنه! لطفاً...) خیلی تلاش کردم که بتونم اشتباهم رو اصلاح کنم ولی هر چقدر تلاش کردم متاسفانه با شکست مواجه شدم. الا بازم دارم تلاشمو می‌کنم اشتباهاتم رو اصلاح کنم ولی...

متاسفانه دوباره بیکار شدم. نمی‌دونم چرا همش زندگیم افتاده روی دور پائین. البته از حق نگذریم، برای نزدیک به  روز رفتم سر کار، یه کار خیلی با کلاس و قشنگ و پرستیژ بالا، اما مشکل اینجاست که مدیر مجموعه‌ای که داشتم باهاش کار می‌کردم از نظر مدیریت روی کار من (دیجیتال مارکتینگ و شبکه های اجتماعی و تولید محتوی) می‌خواست در عرض  هفته آمار بازدید پیج اینستاگرام و شبکه‌های اجتماعیش رو از اون مقداری که بود مثلاً 2000 الی 10000 فالوور بیارم روش و فروشش رو در عرض یه مدت کوتاه برسونم به چندین برابر که علناً غیر ممکنه! قرارداد باهام نبست و همش وقتی اعصابش خورد بود باهام دعوا می‌کرد، و چون گذشته‌ای به دلیل شغل پدر من و پدر خودش داشت و همچنین جریانی با بابام داشت، چند باور بی‌احترامی کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم و اومدم بیرون. شاید خیلیا درک نکنن اما نمی‌شد و شخصیتم می‌رفت زیر سوال اگر نمی‌اومدم بیرون. یه نظم خاصی به پست و استوری‌های اینستاگرامش داده بودم و خیلی خوشگلش کرده بودم. اما از روزی که اومدم بیرون حتی یه دونه استوری یا حتی پست نگذاشته. من کارم رو بلد بودم ولی ای کاش یا بهم اعتماد می‌کرد یا بهم قدرت اختیار و عمل می‌داد. ن مجبور بودم برای هر کدوم از تولیدات محتوی ازش اجازه می‌گرفتم، تائیدیه می‌گرفتم،  حتی بدون اجازش نمی‌تونستم یه دونه پست یا استوری بذارم و این باعث می‌شد من قدرت اختیار نداشته باشم. و البته اینم نمی‌شه فراموش کرد که از من در مدت زمان خیلی کوتاه یه معجزه می‌خواست. پس قاعدتاً باید یه حاشیه‌ی بدی درست می‌کردم که می‌تونستیم اینطوری بریم بالا. خب ولش کن بریم سراغ موضوع بعدی که باهاتون صحبت کنم و براتون تعریفش کنم.

حتماً به نیوشا می‌گم که بیاد و براتون بنویسه، قربونش بشم خیلی اذیت شده مدت‌هاست که دارم اذیتش می‌کنم و این رو حس می‌کنم. تلاشم رو کردم که تمام و کمال مراقبش باشم اما خب نمی‌شه همه جوره مراقبش بود. تمام مسئولیست آوا با نیوشاست، خب من یا سر کار بودم و یا درگیر و نمی‌تونستم وقت زیادی با آوا بگدرونم، این مسئولیت با نیوشا بود و هست و آوا هم عادت کرده! باورتون شاید نشه ولی آوا حتی برای خواب فقط و فقط دنبال آغوش نیوشا می‌گرده و می‌خوابه ولی در صورتی که من کنار آوا باشم، به قول خود نیوشا باعث می‌شم هوس بازی کنه و همش از سر و کول من بالا بره و نخوابه...

خیلی حرف زدم نه، خیلی دوست داشتم بیشتر بنویسم اما بسه و چشمای زیبای شما با خوندن بیش از حد متن‌های من درد نگیره! خیلی دوستون دارم و سپاسگزارم از اینکه تمام نوشته‌های وبلاگ ما رو می‌خونین...

پاورقی: از خداوند می‌خوام به همتون سلامتی عطاء کنه و برای من هم برآورده شدن آرزوئی که دارم...

چرا کمرنگ شدم؟

درود بر همه عزیزان دوست داشتنی که دارن وبلاگ نوشته‌های «چشمک» رو می‌خونن! خیلی خوشحالم که فرصتی شد دوباره که بتونم اینجا بنویسم. البته خبرهای خوب رو براتون نوشتم و قبلاً ارسال کردم و اون هم تولد دختر زیبای دوست داشتنیم بود. «آوا»ـی من 4 روز پیش 5 ماهه شد. آره دختر من الان 5 ماه شده به دنیا اومده و من 5 ماهه زندگیم با نیوشا پر از عشق و محبت فراوون شده.

نمی‌دونین به دنیا اومدن آوا چه رنگ و بوئی به زندگی من و نیوشا داد. اصلاً قابل وضف نیست که براتون بگم و فقط باید خودتون تجربه‌اش کنید تا متوجه عشق، رنگ و بوی اومدن یه فرزند مخصوصاً دختر به دنیاتون بشین. خیلی دوست دارم باز هم براتون ظولانی بنویسم ولی دقیقاً همین الان که دارم براتون می‌نویسم همش می‌گم خدایا دیرم شده فردا باید ساعت 9 از خونه برم بیرون چون باید برم سرکار و کلی کار دارم برای انجام. حتماً به نیوشا هم می‌گم تا زودتر بیاد و توی چشمک بنویسه، خیلی مدت طولانی شده که نیومده اینجا و نوشته‌هاش مال خیلی وقت پیشن. به زودی یه اکانت هم برای آوای خوشگلم می‌سازم و می‌ذارم تا زمانی که خودش بزرگتر بشه و ان‌شاءالله بیاد و توی وبلاگ خانوادگیمون بنویسه.

خداوند چقدر به من برای بودن نیوشا و آوا توی زندگیم لطف داشته و داره. سال های خیلی سختی رو گذروندم اما الان می‌تونم بگم بهترین روزهای زندگیم رو دارم سپری می‌کنم. خدایا بابت این همه شادی و محبت ممنونم ازت؛ چقدر تو خوبی آخه...

پاروقی: خیلی ممنون از کسائی که هنوزم بهمون سر می‌زنن و وبلاگمون رو می‌خونن...

زمان زیادی گذشته...

درود بر همگی شما عزیزانی که به چشمک سر می زنین! حالتون چطوره؟ خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ والا راستشو بخواین قبل نوشتن رفتم ببینم آخرین پستی که نوشتم چی بوده و وقتی متوجه شدم که چقدر از آخرین باری که نوشتم گذشته سر سوت کشید... خودتون خوبین؟ حالتون خوبه؟ زندگی روبراهه؟ ما هم الهی شکر ندگیمون با پستی و بلندی های خاص خودش داره می گذره و شکر خدا الان وضعیت بد نیست.

یادتونه گفته بودم بیکار شدم؟ الان دوباره مدتی نزدیک به 9 ماهه اومدم سرکار به لطف عزیز دوست داشتنی به نام «محسن». عزیز دوست داشتنی که از همون اول حسابی به دلم نشست نشست و برخواست کردن باهاش و جوری باهم رفیق شدیم که حتی بزرگترین مشکل زندگیمو با کمک اون و نیوشا گذاشتیم کنار. ولی اینقدر متواضع، مهربون، با شخصیت رفتار می کنه که آدم کیف می کنه باهاش صحبت کنه! البته اینم بگم محسن جان مدیرعامل شرکته ولی کار جدا رفاقت جدا... توی کار حتی باهام دعوا می کنه اما دقیقاً بعد ساعت کاری باز می شیم رفیقائی که باهم شوخی می کنن و کلی باهم می خندن!

درباره نیوشا هم بگم که با نیوشا باهم یه جا کار می کنیم. هنوز خبری از کودک نیست؛ دقیقاً هیچ خبری چون باید به یه استقلال خاص رسید تا به فکر موجودی دیگر شد. زندگیمون روبراه شده شکر خدا، همه چیز هم سر جاشه. مدتی هست می رم باشگاه و هر شب غیر از سه شنبه ها و جمعه ها باشگاه می رم. البته به همراه محسن و یکی دیگه از دوستان. چقدر خوش می گذره. خستگی دارم ولی نه اونقدرا و حال خوبمو مدیون بودن نیوشا کنارم هستم.

با نیوشا هم صحبت می کنم که زودتر بیاد و بنویسه و اینکه ببخشید بعد 2 سال اومدم و نوشتم. خدائی خیلی درگیر بودیم و خدا رو شکر که همه چی داره روبراه می شه!

پاورقی: ممنونم از دوستائی که به ما سر زدن و کنارمون بودن؛ دمتون گرم...

یه زمانی...

یه زمانی وبلاگی داشتم به عنوان دغدغه‌های یک کارمند و از اتفاقائی می‌نوشتم که باعث ناراحتی و دردسر توی محل کارم می‌شد. اما از کجا می‌دونستم یه مدت بعد قراره بلائی بدتر از تمام اون‌ها سرم بیاد؟!

کار داشتم، کسی رو نداشتم. چندین سال هرچی درآوردم خرج خودم و هرچی دوست داشتم کردم. وقتی دیدم وقت پا پیش گذاشتن و شریک زندگی پیدا کردنه، پیداش کردم و زندگی رو شروع کردم!

اسمش اومد توی زندگیم ۶۰۰ هزار تومان اومد روی حقوقم. الهی شکر عجب پا قدم و برکتی! اما... یک سال بعد عروسی اخراج شدم، زمانی که شدم ۲۹ ساله و بیشتر گزینه‌ها برام حذف شد...

خیلی کارها کردم، استودیو صدابرداری زدم، توی اینترنت محتوی ارائه کردم، برای کار توی صدا و سیما رفتم اما همشون به بن‌بست خوردن.

الان به جائی رسیدم که زندگیم روی هواست و هر کاری می‌کنم انگار خدا فقط داره نگاهم می‌کنه! من امیدمو از دست ندادم اما ریسمانی که ممکنه منو پرت کنه ته درّه هر لحظه داره باریک و زاریک‌تر، بیشتر و بیشتر پاره می‌شه!

خدایا، تو خودت گفتی هوامو داری، هوای بنده‌ات رو داری... من الان بهت نیاز دارم از خیای چیزا نجاتم بدی و واقعاً نیاز دارم بهت... پس کجائی؟! کمکم کن...

زندگی سخت شده

می‌خواستم بهتون بگم زندگیم سخت شده! یادتونه گفتم متاسفانه اخراج شدم؟ زندگی من و نیوشا درگیر یه چالش خیلی بزرگی شده که هر کاری می‌کنیم انگار به بن‌بست می‌خوره. دیشب داشتم فکر می‌کردم کاش پول داشتم و دوباره "کافی نت" می‌زدم و کار می‌کردم اما متاسفانه امکان‌پذیر نیست.

دیشب که به مامانم گفتم بهم گفتن: "ای کلش پولی که از سر کارت گرفتی همون موقع انجام می‌دادی و کافی نت می‌زدی" اما خب چه کنم، بیشتر پولا رفت برای خرج تعمیر ماشین خرابم، قسط‌های بانک برای وام، کرایه خونه و... و من از اون پول فقط ۳ میلیون تومانش رو خرج کردم! اما شاید اگه همون موقع این کارو می‌کردم، شاید الان کار خودمو داشتم و پول و قرضامو هم داده بودم. قسمت بود، و شاید که حتماً به این شکله حماقت خودم! دیگه گذشته گذشته و الان باید فکرش رو کرد...

به این فکر کردم که خیلیا الان از کار بی‌کار شدن و منم یکی مث اونا اما چه می‌دونم قراره چه بلائی سرم بیاد. دلم می‌خواد دوباره برم سرکار، دوباره کار کنم، دوباره صبح‌هام شلوغ باشه، شرمنده همسرم نباشم!

زندگیم فلج شده، نیوشا می‌ره سرکار ولی مگه چقدر حقوق می‌گیره؟ منم با ماشینی که دارم توی ماکسیم و اسنپ نام‌نویسی کردم و دارم کار می‌کنم که اونم گاهی سرویس هست و گاهی هم نیست! به خدا فقط دعا می‌کنم زودتر مشکلات همه رو حل کنه و اون کنارا کار منم حل کنه...

برای کسی که رفته توی ۳۱ سالگی دوستان من سخته بیکاری، مخصوصاً اگر ازدواج کرده باشید، به خدا خیلی سخته! من همش شرمنده همسرم هستم، نمی‌تونم توی چشماش نگاه کنم، نگرانم می‌کنه و شرمندشم! اما نگم، نگم براتون از حمایتش که بهترین حامی من در زندگیمه و من اگه سر کار نرم شاید هیچ وقت حرفی نزنه، اما بهترین حامی زندگی منه و من زندگیمو، قطره قطره تا آخرین قطره خونمو فدای بودنش توی زندگیم می‌کنم!

برای همتون یکی مث نیوشا آرزومندم دوستانم...

گلایه کنم؟!

سلام به همگی دوستای نازنینم که اینجا میان، می بینن ما بروزرسانی نکردیم و می رن و دوباره باز بهمون سر می زنن و می بینن همون آش و همون کاسه است. چه خبرا؟ خوبین؟ خوشین و سلامتین؟ واستون کلی داستان و خاطره و حرف دارم بزنم اما نمی دونم تا کجاش رو می شه تعریف کرد و کجاهاش رو نمی شه؛ مهم اینه که بدونین من و نیوشا حقیقتش یه اوضاع درهم و برهمی رو تجربه می کنیم که خوشبختانه یا متاسفانه ما رو خیلی درگیر خودش داره و وقت و زمان برامون نمی گذاره تا حتی سرمون رو هم بخارونیم. والا، حالا که دارم می نویسم واستون بعد از مدت ها و می خوام براتون بگم چی به ما گذشت و چی به من گذشت بعد از ماجرای قبلی که واستون گفتمو و اینا...

اولش بگم که من همین امروز از یه مسافرت چند روزه به یزد برگشتم؛ خیلی خوش گذشت جای شما خالی و بیشتر از همه این ها جای پدر و مادر نازنینم و خواهرام و برادرم خالی که کنارمون نبودن و ولی همش به یادشون بودیم توی این سفر؛ ای کاشپیشمون بودن تا بهمون بیشتر خوش می گذشت.

بعد از اخراج شدم و اینکه رفتم اداره کار و شکایت کردم و جلسه گذاشتیم و... باید بگم همشون نامرد و عوضی از کار در اومدن! مخصوصاً همون آدمائی که ادعا می کردن رفیقن و براشون خیلی کارها از جون و دل انجام دادم! معرفت نداشتن هیچکدومشون! مثلاً مسئول خزانه که مثلاً رفیق جینگ و گرمابه و گلستانمون بود، برداشت گفت چکش رو نقد نکنید و بهش بگید یه چیزی بیشتر از 1 میلیون تومان کم کنه!

  • بر اساس رأی جلسه اداره کار انجمن موظف به پرداخت 13.700.000 تومان بود که من به خاطر این که نگن کم نکرده، 1.000.000 تومان کم کردم. البته قرار بود به من بیشتر از این حرف ها بدن ولی خب آدم این موقع ها دوست رو از دشمن تشخیص می ده...

بله در آخر به من با هزار زور و زحمت 12.000.000 تومان دادند و گفتن خوش آمدید؛ ما به شما نیازی نداریم. انگاری از خداشون بود که من برم. البته توی این مدت به صورت کامل (یک ماه کامل) پدرم یعنی دبیر انجمن مرخصی بدون حقوق داشتن تا من رو بتونن از سرشون باز کنن! البتهبعد از چند ماه پدرم رو هم که می تونستن دست دزدان و اون آدمای عوضی رو رو کنن رو هم از انجمن بیرون کردند؛ در اصل یعنی بعد از انتخابات، خود بابا از سمتشون کناره گیری کردند و از ادامه کار با انجمن خودداری کردن! به همین راحتی...

پاورقی: خب حالا دیدین چرا می گم توی سختیا دوست رو از دشمن می شه تشخیص داد...؟! در ضمن قول می دم به زودی هم من و هم نیوشا میایم و کامل واستون می نویسیم و تمام وقایع رو شرح کامل می دیم...

خبرای بد دارم...

سلام دوستای عزیزم؛ حالتون چطوریاست؟! من شکر خدا، خوب خوب نیستم ولی بد هم نیستم! خبری که دارم متاسفانه اینه که من «اخراج شدم». آره این همه داشتم در موردش باهاتون صحبت می کردم ولی باور کنید، در کمال ناباوری، ساعت 11:45 نامه رو نوشتن و من ساعت 12:00 از محل کارم اومدم بیرون. خیلی واسم اتفاق سنگین و سختی بود، باورمم نمی شد، نه این که انتظارش رو نداشتم برعکس انتظارش رو داشتم ولی نه این قدر زود و بدون مقدمه! حتی اون هائی رو که احساس می کردم دوست های من هستن، همونها این کار رو کردن! الان که دارم واستون می نویسم، اینقدر ذهنم درگیر و داغونه که حساب نداره! باید صبح، هوا که روشن شد، ساعت اداری می خوام نامه اخراجم رو ببرم به اداره تعاون، کار و رفاه اجتماعی. البته خدا رو شکر که برادر همسرم اونجا بازرس اداره است و می تونم با راهنمائی هاش اجازه ندم کسی بتونه حق من رو زیر پا له کنه و اذیتم کنن!

سختمه که بتونم مشکلاتی رو که باهاشون جدیداً باید دست و پنجه نرم کنم روشون متمرکز بشم و بتونم حل کنم. البته این چیزا بدون این که همسرم کنارم باشه نمی شه که درست بشه! فقط آرامش اینه که همسرم بهم گفت «رامینم غصه نخور؛ من همیشه کنارتم...» و این یعنی زندگی، آرامش، آسایش، زنده بودن و عشق.

من دارم همین طور که می نویسم واستون سریال زیبای ترکیه ای «کوزی گونی (Kuzey Guney)» رو می بینم. دقیقاً دوبله شبکه ماهواره ای، دانلودش کردم تمامی قسمت هاش رو و دارم از دیدنش لذت می برم. البته غیر از اون سریال دیگه ترکیه ای «اِزل (Ezel)» رو دانلود کردم. قسمت هاش هم که ماشالله نزدیک به 200 و ایناست. کاش دیده باشین یا می تونستم واستون بفرستم اگر ندیدین ببینید.

دارم کارای خوشگل خوشگل می کنیم با دوستم و پارسا داداشم. کارائیه که دوست دارم و واقعاً دنبالشونم. البته من قبل این کمی کوتاهی که چه عرض کنم، خیلی کوتاهی کردم. ولی می خوام از این به بعد جدی دنبالش رو بگیرم. کار دوست داشتنی هستش که مطمئنم خیلی زیاد سر و صدا خواهد کرد و خواهیم نمود...

بچه ها ببخشید اگر دارم سرتون رو درد میارم؛ مشکلات من تمامی نداره، از شر محل کارم و اون همکار زبون نفهمم خلاص بشم ولی مشکلات دیگه ای برام پیش اومده که باید حلشون کنم و روشون متمرکز بشم...

پاورقی: خدایا کمکم کن...

یه سری حرف و سخن...

من داره کم کم 30 سالم می شه، یعنی دارم وارد یه سنی می شم که واسم کمی تغییر فکری و ذهنی توش هست! نمی دونم بگم دارم بزرگ می شم یا پیر اما به خدا هیچ احساسی جز نزدیک شدن به دوران تموم شدن عمرم ندارم! نه بزرگ شدنی احساس می کنم نه این که دوست دارم از شوخی ها و زندگی و بچه بازی هائی که همیشه در میارم چیزی کم کنم. نمی دونم این چه احساسیه که نسب به سنم دارم. من سال آینده می شم 30 سال، یعنی 3 دهه زندگی کردن در این دنیا و این که 3 دهه عمرم تموم شد و علوم نیست چقدر دیگه مونده ازش ولی مطمئنم زیاد نیستش! خدا می دونم چقدر دیگه عمر می کنم من! خدایا من رو به خاطر گناهانم ببخش، گناهانی که دونسته یا ندونسته مرتکب شدم و تو از همشون آگاهی! از تک تک گناهانم! توی این دنیا خیلی سخت می شه گناهکار نبود؛ خسته شدم از خیلی احساس های بی خودی که دارم تجربه اش می کنم! احساس های بدون هیچ دلیل صحیح و عقلانی ای! منم و من و من و باز هم منِ تنهای تنها...

بخوام از اطرافم واستون بگم چیزهای زیادی دارهاتفاق می افته که باعث فقط و فقط اعصاب خورد کردن و عصبی شدنه! یه نمونه بارزش همکار بی خودم که داره همیشه خستم می کنه (البته از حق نمی گذرم، بیشتر اوقات هم مقصر خودمم ولی بارور کنین اگر خب چیزی نبینم حرفی نمی زنم) جائی که مقصرم خودم خوب می دونم کجاست و ساکت می مونم، ولی جائی که نیستم نمی تونم ساکت بمونم! به عنوان مثال، همیشه ادعای این رو داره که وقتی مشکلی پیش بیاد پای هممون گیره (هممون حرف بی خودیه که می زنه به خاطر کار اشتباهش کسی بهش چیزی نگه و توبیخ نشه) چون خیلی خوب می دونم وقتی مشکلی پیش بیاد اولین کسی که شونه خالی می کنه و همه چیز رو از گردنش رد می کنه و فرار می کنه خود تنه لششه! نگین تو که چیزی ندیدی، چون من به اندازه کافی فرار کردنش رو از سفته هائی که امضاء کرده بود و به اندازه 1 ماه من یه نفر همیشه جاش مجبور بودم وایسم و به جاش کاراشو بکنم! باور کنین یه نفر نیومد بگه خب طرف داره این کارو می کنه و فرار می کنه، باید بیاد وضعیتش رو مشخص کنه ا کی قراره فرار کنه و انگار نه انگار که وظیفه ای داره، کاری داره و... ولی واویلا اگر من روزی به خاطر بیماری نباشم، زمین به زمان دوخته می شه که من کجام! البته اینم از بی خاصیتی و بی استفاده بودن همکار بی خود منه، چون به اندازه گاو نمی فهمه، فقط ادعای کار راه انداختن می کنه ولی مـ... به همه چیز بعدش صداش که در میاد، می گن: «وظیفه ایشون نبوده باید رامین می بود و انجام می داد، رامین کجاست؟!». یعنی گند بزنن به این که هر غلطی بکنه پای منه بدبخت گیره...

جاتون خالی دیروز... البته بزارین یه چیزی بگم، اونم اینه که وقتی می بینید من پاراگراف تعویض می کنه و اینا، داستان تغییر می کنه و موضوع یه چیز دیگست که بیان می شه! خب حالا باید در ادامه صحبتم بگم بهتون که، جاتون خالی دیروز جمعه از صبح یه آدم بی خود و از خود راضی _جمعه و روز تعطیل) از صبحش نزدیک به فک کنم 6 یا 7 بار تماس گرفته و پیامک داده که فلان موضوع چی می خواد و اینا. خب قاعدتاً من جواب که ندادم، چون من از آدم های مزاحم که دنبال خراب کردن روز تعطیل مردم هستن اصلاً ازشون خوشم نمیاد، جابشو ندادم؛ حتی بار آخر که زنگ زد، گذاشتم اینقدر زنگ بزنه تا... خلاصه خودشو جر وا جر کرد ولی من پاسخی بهش ندادم؛ تا امروز، یعنی همین نیم ساعت پیش فهمیدم یه آدم نفهمی به نام آقای خزاعی هست که واقعاً ازش متنفرم! چیکار کنم با این افراد بی خود و زبون نفهم...؟!

خب دیگه باید بگم، الان با اجازتون می خوام به بهانه ای از اینجا برم بیرون، راستی موضوع اصلی که این روزها درگیرشم، گفتم بهتون که دارم اخراج می شم. باید خدمتتون عرض کنم، به مدت 1 هفته دبیر محترم، رئیس محترم، پدر محترم رفتن مرخصی (همشون یه نفرن، پدرم) ولی مشکل مرخصی رفتن نیست، مشکل چیزیه به نام همکارم که در نبود پدر هر کاری رو که به سرش می زنه انجام می ده! انجام کلیه کارهای منزل، دنبال بچه هاش رفتن، دنبال هر کاری به غیر از کار انجام دادن. به خدا همین فک کنم هفته پیش بود، از سر کار جیم کرده که «من رفتم مرغ بخرم برای خونه، مرغ نداشتیم!» آخه بی شرف بی ناموس، آدم نا حسابی عوضی مرغ رو عصر نمی تونستی بخری؟! پـ... لا الا اله الله...! خب من چی بگم به این آدم دستمال به دست بی خود؟! می دونین خسته شدم از دستش، گاهی دلم می خواد بگیرم یه جائی بزنمش، اینقدر بزنمش که خون بالا بیاره فقط به خاطر همین دستمال به دستیش! چون توی کارام گند زده به همه چیز. یکی از دلایلی که آقایون پیله کردن به پدرم و همش توی گوششون می خونن به من بگن که از حق و حقوقم بگذرم یا این که کمتر بگیرم ازشون اینه که این آقای نا محترم، اینقدر بی شرفه که... (نیاز داره، 3 تا بچه قد و نیم قد داره، نیاز داره) ولی همیشه کاراش با نیّت اینه که از طرف بخواد کاری در قبالش براش انجام بده و همش توی دهنشه در راه رضای خدا (به دروغ) ولی همیشه در قبال کاری که برای بنده ی خدائی انجام می ده، به نیّت اینه که از طرف بخواد کاری براش انجام بده! به عنوان نمونه، همیشه اعصاب منو به خاطر یه راننده که از قضا نمی دونم این راننده کارکرد نداره و این چیزا و... بعدش فهمیدم، طرف توی بانک یه کاره ای هست که همکارم می خواد بعدها بهش منت بزاره که من شارژ کردم برات (تو هیچ گـ... نخوردی، تو اصن کاره ای نبودی که براش بتونی کارش انجام بدی، فقط از طریق بابا اقدام می کرد، بابا هم چون بهش اعتماد داشتن، همش می رید توی کارای من) تو بیا برام فلان کار بانکی و وام و... رو ردیف کن! البته همیشه ورد دهنش این بود که «نه برای رضای خدا و کار راه اندازیه« ولی در کنار باز می گفت «خب آدم یه وقتی وامی چیزی می خواد، اینطوری می تونه اوکی کنه» و این حرفا! بزارین بهتون بگم، دقیقاً همین اتفاق افتاد و برای گرفتن وام رفت بهش رو زد و فکر می کنین جوابش چی بود؟! جوابش این بود «وام های ما به درد شما نمی خوره، نه اونطور وامی نمی تونم بدون سپرده و به این زودی به شما بدم»! نمی دونین از اون روز فحشی نبود که به اون مرده نده، وقتی ام می اومد برای شارژ می گفت «مرتیکه نامرد اگر کارکرد نداره بگین بره تعهد بده» و این زر زر کردن های همیشگیش وقتی از کسی خوشش نمیاد! حالا این طرف کارشو انجام نداده و از دوست به دشمن تبدیل شده! حالم از این جور آدما بهم می خوره، این آدم ها اینطور عوضی هائی هستن...!

ببخشید خیلی سرتون رو به درد آوردم، خیلی هم نوشتم و شما به بزرگواری خودتون ببخشید، چون واقعاً دلم پر بود بعد از مدت ها! اگر ایراد تایپی چیزی می بینید به بزرگواری خودتون ببخشید، تلاش در این بود که ایرادی نباشه اگر بود من از شما عذرخواهم بسیار بسیار زیاد...

پاورقی : دوستای خوبم، ازتون ممنونم و امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشین عزیزان...

سلام بعد مدت طولانی

یه جورائی خیلی درگیر اوضاع خیلی بدی هستم؛ دارن از کارم اخراجم می کنن و من و نیوشا بعد از 1 سال که هزار تا مشکل رو بر طرف کردیم کنار هم و داریم همش سخت با هر مشکلی کنار ی آیم، من دارم اخراج می شم. دوست ندارم این اتفاق بی افته ولی مث این که جدی جدی داره می شه! تو این همه وقت من و نیوشا نشستیم و باهم کلی برنامه ریزی کردیم برای زندگیمون، سخت کار کردیم، باور کنین بعضی اوقات حتی شب هائی رسید که چیزی برای خوردن نداشتیم، ولی کنار هم شاد و خوشبخت و خوشحال بودیم و هستیم. مطمئنم حتی اگر اخراج بشم هیچی از خوشبختی و شادیمون کم نمی شه، می دونین چرا؟! چون من و نیوشا هم دیگه رو برای پشت سر گذاشتن مشکلاتمون داریم. و این مهم ترین بخش زندگی مشترکه! اه چیزی از حرف هام رو درک نکردید، یا مشکلتون اینه که مجردید، یا توی زندگی مشترک خراب شده و داغون شده (زندگی نمی شه گفت که) هستین و یا عشق واقعی دارید...

همین جا که من الان نشستم و دارم در خدمت شما می نویسم و براتون می خوام بفرستمش، باید باور بفرمائید که خسته ام، خیلی خوابم میاد، دارم سریال می بینم، اونم بهترین و زیباترین سریالی که در عمرم دیدم که نزدیک به 5 یا ف کنم 6 باره از سالی که شنیدم درباره اش و این که اومده دارم می بینمش! سریال زیبای Leverage یا نفوذ و یا اهرم فشار و یا... می شه هزار تا اسم بهش داد! خسته ام و خیلی خوابم میاد باور کنین...

نیوشا مدت خیلی زیادیه که به پای من داره می سوزه و می سازه؛ البته من هم یه جورائی سوختن و ساختن کنار هم دیگه رو دوست دارم، چون این طوری معنای واقعی خوشبختی رو می تونیم پیدا کنیم.

می خوام یه چیز خیلی جدی رو بهتون بگم، اونم اینه که داره باز همه دردهای عصبی و اون افکار روانی سراغم میاد. سختمه باور کنم کاری که 8 سال به خاطر جون کندم و اذیت شدم و صبح های خیلی زود به خاطر خود خواهیشون بیدارم کردن از خواب و تا نیمه های شب بیدار بودم و باز هم روز بعد همون اتفاق دارن اخراجم می کنن! من ساعت 05:00 تا 02:00 سرکار بودم حتی یه تشکر خشک و خالی هم ازم نشده ولی الان، من هزارتا مشکل دارم و اونا دارن همش گوش زد می کنن و دارن دنبال بهانه می گردن! بذارین کمی براتون بازتر کنم این قضیه رو. آقایون به من پیشنهاد دادن، ما باید یکی رو بذاریم کنار چون نمی تونیم اخراج نکنیم، چون از عهده مخارج هر 2 نفر بر نمیایم، پس باید نیروها رو کم کنیم. برین از اداره کار سوال کنید، بعد بیاین با هم کنار میایم، یه مبلغی شما کم کنین یه مبلغی ما کم می کنیم اونوقت بعد از امضای این که شما تمامی حق و حقوقتون رو گرفتین، ما تصمیم می گیریم که شما رو نگه داریم اینجا و باهاتون کار کنیم یا نه! بعله اینه قضیه اخراج شدن من...

  • خب اگر اجازه بدید من رفع زحمت کنم ولی بهتون قول می دم که اصلاً دیگه نرم و پشت سرم رو نبینم، میام و این بار با نیوشا میایم و برای چشمک می نویسیم...

پاورقی: بهترین ها رو برای همگیتون آرزومندم...

داستان زیاد...

درود بر تمامی عزیزان و کسائی که همیشه به ما سر می زنن و کسائی که تازه به وب چشمک اومدن. ازتون ممنونم که این وب رو برای خوندن انتخاب کردین. ببخشید که این مدت خیلی درگیر بودیم و این ها برای همین واقعاً وقت نمی کردیم به چشمک سر بزنیم که امیدواریم به بزرگواری خودتون ببخشید دیگه و ما رو شرمنده مهربانی و محبت خودتون بکنین. شما خوبین؟ سلامتین؟ دماغتون چاقه؟ عملش کردین؟ والا من و نیوشا هم خوبیم شکر خدا. راستی ماه رمضون رو بهتون تبریک می گم و امیدوارم ماه خوب و زیبائی رو پر از خیر و برکت پشت سر بزارین. برای ما هم توی این ماه زیبا و دوست داشتنی دعا کنین و ما رو از دعای خیر و خوبتون بی نصیب و بدون سود نگذارین. اگر غلط املائی دارم ببخشید چون اولاً کمی تاریک و دوماً کیبورد لب تاپم کمی دکلمه هاش کوچیکه و من به خاطر این که مدتی قبل تصمیم گرفتم برای کارهای شغلی و درگیری هاش و مجبور بودن به حمل نقل یک لپ تاپ قابل حمل و سبک، یک سیستم جمع و جور (لپ تاپ های 10 اینچی) بگیرم که هم کار لپ تاپ رو انجام بده و هم کار تبلت رو. دیگه دیگه؛ راستی خوشحالم اگر شادین و سلامت...

چه خبرا؟ روزاتون خوب و خوش می گذره؟ ما هم به همین شکل خوب و خوشیم فقط نیوشای من کمی به خاطر این که همیشه از ساعت 07:00 صبح تا 16:00 سر کاره خیلی خسته است همیشه و اذیت می شه. من البته همون روال کاریم رو داریم به همراه همون همکار بی خاصیتم که... توی سحر ماه رمضون درست نیست، همون همکارم که همیشه باهاش درگیرم. امیدوارم خداوند توی این ماه عزیز هم من رو به راه راست هدایت کنه و هم اون همکارم رو کمی از بیخیالی و بی مسئولیتی و بی اهمیت بودن نسبت به وظایفش در بیاره. الهی آمین...

راستش رو بخواین اومدم امشب کمی باهاتون صحبت کنم و درد و دل کنم و باهم (یعنی در اصل من) گفتگوئی باهم داشته باشیم. این مدت حال و اوضاع خوبی ندارم، کمی درگیر بیماری قدیمی خودم هستم که نتونستم با دارو و... خودم رو درمان کنم ولی دارم با مشاوره دکتر و داروها و... خاصی که دکتر داره و می گه انجام بدم، امیدوارم هر چه زودتر بهتر بشم و سالم بشم. امیدوارم شما هیچوقت دچار بیماری و مشکل نشید...

مدت تقریباً 2 تا 3 سالی بود به خاطر کارها و ایده هائی که توی ذهنم داشتم منتظر بودم تا پولی دستم برسه تا بتونم یه سری لوازم بگیرم تا بتونم اون ها رو انجام بدم ولی میسر نبود تا این که همین هفته که گذشت تونستم کاری رو که می خواستم انجام بدم و لوازمم رو بگیرم. البته هنوز کلی وسایل و تجهیزات جانبی مونده که یه سری رو سفارش دادم از تهران برام بیارن و یه سری رو هم خودم سفارش دادم همینجا برام درست کنن تا بتونم خودم تکمیلش کنم و ایده های جالبی داشتم و پیاده سازی کردم. امیدوارم ان شاء الله بتونم کاری رو که می خواستم آغاز کنم بدون مشکل آغازش کنم. شما هم برای من دعا کنین... ببخشید من یه لحظه این گوشی همراهم رو صداش رو بذارم روی سکوت تا نیوشا از خواب بیدار نشه... ببخشید دارم اینستاگرام چک می کنم الان میام...

خب ببخشید من خیلی شرمنده ام، قول دادم به خودم وقتی دارم می نویسم همه چیز رو بدون هیچ کم و کاستی بنویسم برای همین دیگه تا الان هر اتفاقی که افتاد رو نوشتم. البته گاهی پیش میاد برخی خواننده ی بی ظرفیت و بی شخصیت الان میان و هزار حرف در مورد این چیزی که من الان گفتم می زنن و لی بدونن که این چیزها شخصیت و نوع تربیت خانوادگیتون رو نشون می ده. من همیشه مجبورم به خاطر توهین های برخی کسانی که دیدگاه های خیلی بدی می ذارن، دیدگاه ها رو قبل از نمایش تائید کنم. از شما خیلی پوزش می خوام و امیدوارم من رو ببخشید.

این مدت هنکارم حسابی من رو دق داد، اذیت کرد و حتی یه جاهائی تا مرز دعوای لفظی و این ها هم رفتیم ولی خب تلاش کردم خودم رو کنترل کنم اما الان که دارم فکر می کنم کاش همونجا پاسخش رو دندان شکن می دادم تا متوجه بشه کارائی که داره می کنه داره باعث اذیت و ناراحتی من می شه ولی خب حالا که دیگه گذشته. ممثلاً اومده بود توی طرح کنترلی محل کارمون با دستور رئیس ها رفته بود که از ساعت 08:00 صبح تا 23:00 باید سر کار می بود ولی رئیس احمقم چون دید براش سخته صبح و عصر کارش سنگینه (آره جون مادرت، ببخشید چه کاری انجام می دادن که من و بابام نمی دیدیم که چه برسه به سختیش) گفتن ایشون ساعت 12:00 ظهر (که جزو ساعت کاریشونه و وظیفشونه باید سر کار باشن) برن خونه تا 14:00 بعد بیان تا آخر شب. اولاً چرا باید 12:00 بره؟ اون می خواد برای ساعتی که بعد از 14:00 میاد تا آخر شب اضافه کاری بگیره چرا من اون 2 ساعت که ساعت پیک کاری دفتر کارمونه من همه کارا رو انجام بدم ولی ایشون همون ساعت برن استراحت؟ بعدشم وقتی من درگیر باشم کسی نیست کارای دیگه رو انجام بده و رئیس (منظورم پدرم دبیر انجمن) باید کارا رو انجام بدن. اون روزی هم که دعوامون شد بهش گفتم :« خوبه این 12:00 رفتن شما تمومه» برداشت گفت: «شما نمی تونین 2 ساعت تنها بمونین، فک کنین من تا 23:00 تنها چیکار کنم» برداشتم گفتم: «قبول نمس کردین» گفت: «حالا که کردم باید چیکار کنم» دیگه خودمو کنترل کردم شروع نکردم بگم و الا می گفتم شما اضافه کاری می گیرین من چرا باید وظیفه شما رو انجام بدم یا بابام که دلیلی نداره بخوان کار ما رو انجام بدن و این که وقتی من مجبورم بخاطر آمار از انجمن برم اینقدر معرفت نداری وایسی و بابا رو تنها نذاری ولی اینقدر بی چشم و روئی که وقتی من نیستم مث گاو سرتو می ندازی بیرون و می ری بدون فکر کردن به این که اگه مشکلی پیش بیاد و بابا تنها باشن کی باید جواب بده؟ ولی حیف احترام بزرگیشو نگه داشتم و الا خوب دهنشو می بستم! آخ که متنفرم از این مظلوم نمائی و... . ولش کنین حالشو ندارم و حوصله ندارم حرف اون آدم بی ارزش رو بزنم...

پاورقی: امیدوارم همیشه یه دنیا شادی روی صورتتون نقش ببنده و ما رو از دعای خیرتون فراموش نکنین...

اومدم که باهاتون کمی بحرفم...

سلام می کنم خدمت تموم کسائی که میان و به «چشمک» ما سر می زنن. ممنونم ازتون که میان بدون اینکه منت سر ما بزارین و واقعاً ازتون ممنونیم که میاین و سر می زنین! باور کنین واسم زیاد اهمیت نداره که چرا اینقدر کم میان و به ما سر می زنن، واسه مهم اینه که همین هائی میان و سر می زنن واقعاً همیشه بیان و همراه همیشگی ما باشن. راستی دوستای عزیزم، اونائی که خودشون وب دارن لطفاً آدرسش رو واسمون بزارن تا ما هم بیایم به وب اونها و سر بزنیم و مطالب گران بهائی که می زارن رو بخونیم و ازشون لذت ببریم. ممنون می شیم اگر این کارو بکنین و ما منتظر آدرس وب هاتون هستیم...

دوستای عزیزم، متاسفانه اگه یادتون باشه در مورد همکارم حسن نوشته بودم واستون که درگیر یه سری مشکلات مالی و سفته ها و چک هائیه که برای تعاونی مسکن خودشون داده! دیروز من که رفته بودم برای بررس سیستم یکی از شرکت ها، یه یاروئی که شرکت تعاونی بهش بدهکار بوده اومده و چون حکم جلب حسن رو داشته، از کلانتری مرکزی اومدن و حسن رو بازداشت کردن و بردن! هم ناراحت شدم و هم عصبانی هستم! اول اینکه دوباره باز نیومدن ها و غیب شدن ها و جیم شدن های حسن شروع شده و من زمانی که کار داشته باشم و یکی از شرکت ها درخواست پشتیبانی بده، من نمی تونم به اون شرکت برسم و باید توی دفتر بمونم چون بابام (کارفرمای من) تنهان و بعضی از کارها رو نمی تونن انجام بدم (البته خیلی از کارها رو تنها انجام می دن) و اینکه اینطوری. آها ناراحتیمم برای اینه که واقعاً حقش نیست این بلاها سرش بیاد، البته شاید هم حقشه من از پیش خدا نیومدم که بگم حقشه یا نه! اما در کل باید بگم که خودش باعث شده این بلاها سرش بیاد؛ چون زمانی که بابا بهش گفتن: «این سفته ها رو امضاء نکن که بعداً برات دردسر خواهد شد» ولی متاسفانه کجاست گوش شنوا؟! راستی هنوز بازداشت نشده ها، فقط امروز بابا خودشون بهش گفته بودن نیاد، اونم نیومده رفته دنبال اینکه بتونه یه جورائی اون سفته رو از اعتبار ساقط کنه که براش دردسر نشه...

لازم به ذکره که بهتون بگم، با اجازه نیوشا رفتم و یه لپ تاپ-تبلت خریدم. ویندوز 10 روش نصبه و خیلی هم عالیه فقط تنها ایرادی که داره اینه که متاسفانه هاردش 32 گیگ بیشتر نیست، اما خب مموری کارت می خوره. الان هم با اجازتون دارم با لپ تاپ توی فایل ورد می نویسم که اگه اتفاقی افتاد پاک نشه و بعدش انتقال بدم به چشمک...

امشب که اومدیم خونه بابائیم و مامانی مهربونم؛ امشب مهمون دارن، عمو احمدم اینجا دعوت شدن و من و نیوشا هم اومدین اینجا. البته نمی دونم داداشمم امشب بیاد یا نه، اما دلم واسش تنگ شده یه جورائی...

نیوشا یه مقداره بیماره، یکی دو روزه که متاسفانه خال خوبی نداره، سرما خورده، دارو مصرف می کنه و دلم واسش کبابه! آخه جونی نداره، ضعیفه، سرما که می خوره تموم جثه اش آب می شه و لاغر و لاغر و لاغرتر می شه...

فونت عالی پیدا کردم، فونت ایران سنس (ایران سن سریف) که به صورت قانونی دارم ازش استفاده می کنم. این فونت رو واقعاً دوست دارم، خیلی فونت زیبائیه! من که ازش واقعاً خوشم اومده، تا حالا چندین نامه، متن و نوشته و طرح رو هم با این فونت نوشتم و طراحی کردم. واقعاً عالیه فونتش به خدا. پیشنهاد می کنم حتماً این فونت رو دریافت کنید، البته باید براش یه مبلغی رو (به خاطر قانون کپی رایت) پرداخت کنین! که به نظر من یه کمی زیاده ولی می صرفه اگر این کارو بکنین چون واقعاً زیبا و خوشگل این فونت...

خب دیگه ، راستش رو بخواین می خوام بنویسم واستون ولی هیچ چیزی ندارم که درباره اش بنویسم و شما رو در اون مورد مطلع کنم. پس بهتره برم و این متن رو بفرستم رو چشمک...

پاورقی : دوستای خوبم، ازتون ممنونم و امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشین عزیزان...

بعد یه مدت طولانی ، سلام...

سلام با یه دنیا بغل و خوش آمد گوئی و خوش یُمنی و پر از بهروزی و پائیزی بودن (فصل عاشقی که می گن همینه) واستون... حالتون چطوره؟ خوب و خوش و سلامتین؟ احوالتون؟ من و نیوشا هم شکر خدا خوبیم و اینقدر درگیر زندگی کردن و استفاده از روزهای زیبای زندگیمون هستیم که حقیقتش وقت نکردیم بیایم و یه سلامی عرض کنیم توی «چشمک» و به این خاطر واقعاً ازتون پوزش می خوایم. امیدوارم مثل من و نیوشا همیشه حالتون خوب باشه و همیشه یادتون باشه که «لبخند شما رو زیباتر می کنه» و همینطور که از اون قدیم ندیما گفتن، «خنده بر هر درد بی درمان دواست». خلاصه می خواستم بهتون بگم و ازتون کلی عذرخواهی کنم که ببخشید اگه اینطوری شد، دیر اومدم و اینا. ان شاء الله نیوشا هم امروز می گم واستون توی چشمک بنویسه و به امید خدا بشه خیلی زود به زود واستون می نویسیم. (زیاد کمیّت مهم نیست که کیا نیستن و کیا گذری هستن یا هیچکس نیست، البته بی ادبی نشه ها، مهم اینه که چقدر شما به ما لطف دارین و میاین مطالبمون رو می خونین)...

می خواستم خدمتتون عرض کنم که خیلی وقته نیستیم، عرض کردم خدمتتون درگیر زندگی کردن هستیم و البته از حق دور نشیم، دقیقاً 75 روز بعد از عروسی ما، داداشم راما هم عروسیش رو گرفت. بله، البته می خواست 06 شهریور 1396 عروسیش رو بگیره و من هم تا اون موقع همین رو می دونستم و خبر بود توی خانواده اما بعد عروسی ما یه دفعه ای گفت می خوام سریع تر عروسیم رو بگیرم و برم سر خونه زندگی خودم. و راما هم عروسیش رو دقیقاً 30 شهریور 1395، روز تولدش گرفت و راهی خونه بخت شد. انصافاً عروسی قشنگی شد چون واقعاً رقاص که نه اما مجلسشو خودش گرم نگه داشت...

از خودم و نیوشا واستون بگم، خدمتتون عرض کنم که خدا رو شکر ما زندگی خوبی داریم، خوشحالیم و تونستیم زندگیمونو جمعو جور کنیم. داریم عمرمون رو کنار همدیگه سپری می کنیم و خوشحال و شاد و خندانیم. باید خدمتتون عرض کنم که این روزها کلاً داریم یه کار روتین و روزمره رو انجام می دیم دقیقاً به این شکل که: «صبح سرکار، ظهر ناهار، بعدش خواب، عصر بیرون تا شب، شب شام، بعدش خواب تا صبح و...» ولی خب دیگه داریم این کارا رو با یه سری تغییرات و اینا انجام می دیم. در ضمن باید خدمتتون عرض کنم که یه مدتی شده بود دقیقاً متاسفانه، هر روز 20 دقیقه دیر می رفتیم سرکار. آخه من زورم می اومد صبح زود بیدار بشم، نمی دونم چرا، ولی سریع چشمام رو هم می شد تا بیدار می شدم می دیدم ساعت 08:20 صبحه و... ولی خب از امروز تصمیم گرفتم که زودتر بیدار بشم و زودتر بیام سرکار، خب از اونور هم من دیر می خوابیدم، مصلاً ساعت 03:00 یا 04:00 صبح و این اشتباه بزرگ من بود، اما خب تصمیمم از این به بعد شده این که اینطوری. البته باز هم از همه چیز برگردیم، من بهتون می گم جریان چیه و حقاً همه چیز رو واستون می نویسم، شما خودتون قضاوت کنین مقصر منم یا...

من بعد مرخصی که برای عروسیم گرفتم، یعن اول مرداد که اومدم سرکار، دقیقاً قبل از ساعت 08:00 صبح سرکار بودیم. یعنی من 06:30 بیدار می شدم، ساعت 07:15 خانومم رو بیدار می کردم و ساعت 07:40 دقیقه می زدیم بیرون از خونه، سریع من خانومم رو میرسوندم سرکار و ساعت 07:55 سرکار بودم. این روال تا چند روز ادامه داشت، ولی من وقتی دیدم تمام این مدت که من قبل 08:00 می رسیدم، همکارم حسن، ساعت 08:10 یا 08:15 تا 08:20 می اومد واقعاً ناراحت می شدم، چرا من زود بیام اون دیر میاد. آخه قبلاً من وقتی خونه بابام بودم، از جنوب شهر (واقعاً تَهِ تَه) می اومدیم، تا می رسیدیم می شد ساعت 08:22 ولی همکارم خونه اش تا اینجا (محل کار) فاصله زیادی نداشت، یعنی 10 دقیقه فوقش اگه حساب می کردی اما همیشه 5 دقیقه قبل از ما می رسید. وقتی هم اعتراض می کردم، فقط پاسخ بابام این بود: «وقتی ما دیر بیایم، نمی تونیم از اون انتظار داشته باشیم زود بیاد!» و البته باور هم نمی کردن می گفتم اون 5 دقیقه قبل ما می رسه، می گفتن: «نه، اون ساعت 08:00 اینجاست» تا این که یه روز که ما خیلی زودتر اومدیم، دیدن دقیقاً 5 دقیقه طبق روال سابقی که ما می اومدیم، اون میاد. البته بهانه آوردنشون عالیه و بابا هم متاسفانه قبول می کردن! من اون زمان ها یادم نمیاد واستون گفتم و نوشتم توی چشمک یا نه ولی خب ساعت 07:00 صبح می اومدم سر کار ولی تا وقتی که واقعاً دیدیم واقعاً از نظر مالی نمی صرفه دو تا ماشین هر روز بیان و اینطوری که مجبور شدم برای بابام صبر کنم که باهم بریم. البته با همون وضع هم، حسن ساعت 07:45 یا 07:55 می اومد. به خداوندی خدا اینطوریه... اما نمی دونم چرا کسی حرفمو باور نمی کنه... آها، ولی خب داشتم می گفتم، اما از وقتی که عروسی کردم و خونه ام تا محل کارم با ماشین 5 دقیقه راهه ایشون انتظار دارن چون من خونه ام نزدک تره زودتر بیام سرکار، اگر دیرم کردم ایشون حق 100% ایشونه که دیر کنن! در صورتی که می گم، من همسرم هم باید بره سرکارف و فاصله اش تا محل کار من 10 دقیقه تا 15 دقیقه است، این که یه بخش، بخش دیگه اش هم اینه که تا ساعت 08:10 تا 08:15 همسرم باید دم در شرکت وایسه تا کسائی کلید دارن (درب شرکت کلید کامپیوتری داره که متاسفانه کلیداش کمه و فقط خانوممه که کلید نداره) بیان و درب شرکت رو باز کنن. حالا شما حساب کنین، من چطوری اول جاده خانومم رو بزارم و بیام دفتر (آخه دفتر شرکت، اول خروجی شهره) و باز چطوری حق به جانب بودن حسن آقا رو تحمل کنم؟! می گم یک سال و خورده ای خونه اش نزدیک محل کارمون بود، 5 دقیقه قبل ما اومده، اما ادعا می کنه من قبل 08:00 یعنی ساعت 07:45 اینجام، ولی خب بهتون گفتم چیا دیدم و اینا و بابای من که متاسفانه حرف منو قبول نمی کنه و اگر قبول کنن می گن چیزی نمی گم چون ما دیر میایم. حالا شما باشین چیکار می کنین؟! والا به خدا...

خب فک کنم زیادی فَک زدم، من برم و تا ان شاء الله عصر یا شب که نیوشا واستون بیاد و بنویسه!

پاورقی: همیشه بخندین و بدونین وقتی لبخند می زنین، زیباتر می شین...

سلاااام من برگشتم ...

سلام به همگی شما عزیزای دوست داشتنی و خواننده های داستانای من و نیوشا ، که خیلی منت سر ما می زارین و ما ازتون ممنونیم ! چه خبرا ؟! چیکارا می کنین ؟! ما که شکر خدا عروسیمون به خوبی و خوشی برگزار شد و اومدیم سر خونه و زندگی خودمون ! یه خونه کوچیک ولی با صفا داریم که قصد داریم ان شاء الله همین خونه رو که می شینیم بتونیم بخریمش و از اینجا دیگه جا به جا نشیم ! خونمون رو دوست داریم ، خیلی جای خوب و با صفائی هستش ! واقعاً از خدا ممنونم که اینقدر به ما لطف داشته و کمکمون کرده تا بتونیم به اون چیزی که می خواستیم برسیم . خدائی باید یه تشکر خیلی خیلی زیاد بکنم از بابائیم که بهترین بابای دنیاست که نگذاشت آب تو دل من یا نیوشا تکون بخوره با این که خیلی مشکل داشتیم و خیلی مشکلات دیگه ولی بابام نگذاشت احساس کنیم که پشتمون خالیه . بابام ، بابای من و نیوشاست ، خیلی مراقبمونه و همیشه نگرانمون و به خاطر من و نیوشا خیلی زحمت کشید به خدا ! خدا سایه بابامونو از سرمون کم نکنه ! خدایا به بابام عمر طولانی و با عزت بده ! البته هیچوقت نقش کلیدی مامانمو نباید نادیده گرفت ! هر چی که دارم ، از خدا و پدر و مادرم هست که همیشه ازشون ممنونیم ...

ما 17 تیر ماه 95 ، دقیقاً روز دوم تعطیلات عیر فطر عروسیمون رو گرفتیم . از خدا ممنونم که گذاشت همه چیز خوب و خوش برگزار بشه ! نمی دونین که خدا رو شکر چقدر خوشحالم و چقدر دارم خوشبخت زندگی می کنم در کنار نیوشا ! نیوشا بهترین کسی بود که به زندگی من اومد و تمام دنیای من رو تغییر داد و به زندگی من خوشبختی و شادی آورد که ازش واقعاً ممنونم !

راستش رو بخواین توی عروسیمون اتفاقای خیلی زیادی افتاد و شکر خدا بیشترش رو می شه گفت خوب بودن ( البته یه چندتائی هم بد بود ولی دیگه زیاد به چشم نمیاد ) . مثلاً این که به همه ی مهمونا خوش گذشت ، مخصوصاً من و نیوشا که بهترین شب زندگیمون شد . نیوشا که فقط و فقط داشت می رقصید ، همه می گفتن که چقدر عروس می رقصه ، خسته نمی شه ؟! نمی دونین چه شب بزرگ و خوبی بود برای ما ! البته من به خاطر کش مکش های زیادی که هی منو می گرفتن خانوما و می کشیدن ، لبه کتم رو پاره کردن ، اما اینقدر خوشحال بودم که اصلاً دلیلی برای ناراحتی واسم نگذاشت !

یکی از اتفاق های دیگه ای که افتاد این بود که دقیقاً دم رسیدن به تالار ماشینم ترکید ! باور کنین خراب شد ، دقیقاً وقتی رسیدم به درب تالار و عروس رو که می خواستم پیاده کنم ! اونجوری که فهمیدم ، پولی سر میل لنگ خراب شده بود که فرمون به سختی می چرخید . البته دست عمو احمدم و رحمان پسر خاله ام ( برادر نیوشا ) درد نکنه که خیلی زحمت کشیدن . یه ذره وقتی قیافه ام تو هم بود و جای ماشین ایستاده بودم ، رحمان اومد و گفت : « بلند شو برو بالا ، تو اینجا چیکار می کنی ؟! اصن خودتو ناراحت نکن ! برو بالا همه چیز درست می شه برو ... » من که حقیقتش یه  ناراحت بودم ولی به خاطر حرف رحمان پا شدم و رفتم و بهش فکر نکردم . بعد شنیدم ماشین عمو یوسفم رو جایگزین کردن و با اون ماشین باید عروس رو می بردم . ولی نمی دونین تمام عروس کشون دلهره و اضظراب داشتم که نکنه خدائی نکرده ماشین عمو صدمه ای ببینه ! با این که چند بار اتفاق های بدی می خواست بیوفته ولی شکر خدا چیزی نشد ! اتفاق منظورم بی شعوری و حیوان بازی برخی آدمای مثلاً فامیل بود که ... مثلاً یکی داماد دائیم اومد یهوئی درب سمت نیوشا رو باز کرد که اگه نیوشا خودشو نگه نمی داشت از ماشین پرت شده بود پائین . یا این که داماد اون دائیم عین حیوونا نزدیک بود چند بار بزنه به ماشین عموم ! اصن اضاع بدی بود خدائی ولی به خیر و خوشی تموم شد ...

من و نیوشا 12 روز رو مرخصی گرفتیم ، یعنی از عید فطر تا آخر تیر ماه . خیلی بهمون خوش گذشت ، راستش می خواستیم یه مسافرت توپ هم بریم ولی نشد ، قسمت نبود اما قراره ان شاء الله یه سری دیگه بریم برای خودمون سمت جنوب و این طرفا . ان شاء الله مشکل و چیزی پیش نیاد ! در کل ، اینطوریا ! شاید باورتون نشه ولی هنوز عادت نکردم که نرم دیدن پدر و مادرم ! هر روز بدون استثناء  خونه مامان و بابامون سر می زنیم ، چون که بی معرفت نباشیم !

نیوشا از طرف محل کارش از روز دوشنبه عصر ها از ساعت 17:00 تا 22:00 می ره به نمایشگاه بین المللی ، حالا فکر کنین بیچاره صبح از ساعت 08:00 تا 14:00 می ره سر کار ، نمایشگاه هم فکر کنین می ره ! حالا بیچاره چقدر خستگی و دردسر می کشه و اذیت می شه ، خوراک درست و حسابی ام که نداره ! حالا فک کنین منم که توی طول روز درست و حسابی نمی تونم ببینمش ! خیلی دلم واسش تنگ شده توی این چند روز باور کنین نمی تونم درست و حسابی ببینمش ...

خب دیگه ، اینقدر نوشتم که ... راستش رو بخواین نمی خواستم چیزی از سر کار بگم ولی ... چون خوشحالیم زیادیه و نمی خوام توی این پست چیزی در این باره بگم ولی از روزی که از مرخصی برگشتم خیلی مشکل باز برام درست شده اونم از وقتی رفتم مرخصی که حالا بعداً واستون تعریف می کنمشون و گند کاریای همکارم ...

پاورقی : خیلی ممنونم ازتون ؛ دستتون مرسی ...