چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

خرید ساعت برای همسرم

خب قضیه از اینجا شروع میشه که شنبه من با گوشیم داشتم تو اینترنت میگشتم که یه صفحه برام باز شد که کد تخفیف ساعت برنده شده بودم، چون قصد داشتم برای تولد رامین براش ساعت بگیرم و نمیدونستم از چه طرحی خوشش میاد همون صفحه رو بهش نشون دادم و گفتم بنظرت کدوم ساعت مچی خوشگل تره که جوابمو داد و گفت واسه چی پرسیدی و گفتم میخای همین ساعتی که الان گفتی قشنگه رو برات سفارش بدم؟! یهو تعجب کرد و گفت جدی؟

بعد هردومون گفتیم اما از کجا مطمئن باشیم که ساعتی که میفرستن همونی باشه که سفارش میدیم و باز اشتباه نشه؟!!!!

آخه من پارسال یه جنسی رو سفارش دادم و پولشو به حساب فروشنده واریز کردم و کد رهگیری رو فرستادم اما بعد چند روز زنگ زد که کد اشتباهه و بعدشم دیگه جواب تلفنش رو نداد و سرم کلاه گذاشت و اینطوری شد که پول از دستم رفت و چیزی واسم ارسال نشد

اینطوری شد که رامین گفت بیا اصلا بعد ازظهر بریم و برام ساعت بگیر، و منم گفتم امروز میخای برات بگیرم؟چون واسه تولدت میخاستم بگیرم اما اگر میخای خب باشه زودتر واست میگیرم،بعد از سرکار من رفتم خونه رامین تا عصر باهم بریم، ناهار خوردیم و چون رامین واسه اصلاح موهاش میخواست بره من خوابیدم تا برگرده،قرار بود نیم ساعته برگرده اما خب 1 ساعتی طول کشید و چون منم خواب بودم متوجه ساعت نشدم و خوابم برده بود و وقتی رامین هم میرسه خونه هم صدای ضبط ماشین رو کم میکنه که من بیدار نشم و هم دزدگیر رو بیصدا میکنه و اینطوری میشه که من متوجه اومدنش نمیشم و فهمیدم یکی وارد اتاق شد اما فکر نمیکردم رامین باشه ،فکر کردم خواهر کوچولوشه اما وقتی با زحمت چشمام رو باز کردم دیدم همسرم جلومه و خوشحال شدم، گذشت تا عصر شد و آماده شدیم بریم بازار واسه خرید اما قبلش همسرم منو برد خونه تا لباسامو عوض کنم بعدش رفتیم بازار و دومین مغازه که رفتیم داخلش یه ساعت رو همسرم پسندید و دستش کرد و خوشش اومد و گفت قشنگه بنابراین فروشنده داخل جعبه گذاشت و منم حساب کردم و برگشتیم و سوار ماشین شدیم که توی ماشین رامین گفت که شام بریم بیرون و با اینکه من اولش گفتم نه اما بعد موافقت کردم و رفتیم که چلوکباب بخوریم و یه اتفاقایی درمورد غذای اونجا افتاد که گفتن نداره و خلاصه کلی خندیدیم و باهاش شوخی کردم و گفتم ساعت دستت کردی خوش تیپ ترشدی و خیلی بهت میاد و میدزدنت و تو خیابون سرتو میندازی پایین تا ندزدنت وگرنه بعدش من میدونم و ...

خلاصه خیلی خوش گذشت و رامین هم خیلی خوشحال بود و این خوشحالیش واسم کلی ارزش داشت ، در آخر هم منو رسوند خونه و خدافظی کردیم تا فردا صبحش که باهم بریم سرکار

و این بود جریان خرید ساعت مچی واسه همسرم


رامین جونم، واقعا با ساعتت خوش تیپ ترشدی، نه اینکه چون من واست خریدم اینو بگم نه، اینکه خیلی بهت میاد و دوست داشتی که ساعت مچی داشته باشی و منم ازخیلی وقت پیش تو فکرم بود که واسه تولدت واست بگیرمش و چون خودت خواستی زودتر واست گرفتم، مبارکت باشه عزیزم.

آدرس ثابت و جدید ...

توی این مدت یک سال که از آدرس های cheshmakdiary.tk و cheshmmak.tk استفاده می کردم به صورت رایگان دیگه نمی شه استفاده کرد و باید این دامنه رو خرید اما خب چون باید به دلار باشه و من حساب ارزی ندارم مجبورم دامنه رو کلاً عوض کنم و تصمیم گرفتیم با نیوشا که این آدرس رو به صورت دائم و کامل ثبت کنیم که برای همیشه بمونه و نیاز نداشته باشیم هر دفعه تعویضش کنیم و شما رو سر در گم کنیم ! آدرس جدید رو سعی کردیم خیلی راحت تر انتخاب کنیم اما خب یه جورائی نشد آخه قبلاً یه نفر دیگه ثبتش کرده بود واسه همین از همین آدرسی که الان داریم استفاده می کنیم ، استفاده می شه کرد . آدرس جدید چشمک هستش http://www.cheshmakdiary.ir که دوستان عزیزم اگر لطف بفرمایند و اگر این بلاگ رو در لیست پیوند هاشون قرار دادن ممنون می شیم به آدرس جدیدمون ثبتش کنن ...

خدمتتون عرض کنم که یه هفته به صورت تنهائی به همراه نیوشا و البته به صورت کم و بیش پدر محترم گذشت و من هم به خاطر وجود پاک نیوشای گلم اعصابم آسوده و راحت راحت بود و هست ؛ البته بعضی وقت ها به خاطر خریت های بعضی از افراد ناراحت می شدم اما مگه می شه با وجود بودن نیوشا ناراحت موند ؟! دیگه دیگه ...

جاتون خالی دیشب مبینا اومد بغل من که خوابش نمی برد ؛ اومد بیدارم کرد که : " داداشی چرا اینجوری خوابیدی ، پاشو بیدار شو " ، آخه از بس خسته بودم نشسته بودم داشتم سریال می دیدم ولی چرت می زدم توی همون حالت که مبینا بیدارم کرد . دیگه هیچی اومد بغل من اول نشست و بعد دراز کشید ، یهوئی بهش گفتم : " وایسا اینجا من برم بالش و ملحفه بیارم باهم دراز بکشیم اگه دوست داشتی بخوابیم " ، وقتی اوردم دراز کشیدیم و منم طق معمول چشمام داشت گرم می شد که مبینا بی خوابی به سرش زده بود و من بیچاره رو هی بیدار می کرد . این آخریا باور کنین دیگه اشکم در اومده بود که مینا به مبینا اشاره کرد و دعواش کرد که بره . هیچی دیگه من خوابم برد ! اما اتفاق اصلی صبح وقتی بیدار شدم افتاد . نیوشا صبح ها ساعت 06:30 تماس می گیره باهام که بیدارم کنه ، امروزم طبق معمول تماس گرفت و من بیدار شدم ، فقط فکر کنم 10 ثانیه چشام رو هم بود و بلند شدم ، وقتی بلند شدم کمی نشستم سر حال بیام که یهوئی نگاه ساعت کردم ، شده بود 06:45 ! برق منو گرفت که یعنی من 15 دقیقه کامل رو خوابیدم ؟! آخه واسه من 10 ثانیه گذشت ، سریع تبلت رو برداشتم نگاه کردم ببینم نیوشا کی باهام تماس گرفته که دیدم بله ( !!! ) خانومی ساعت 06:40 با من تماس گرفته ، هیچی دیگه زودی پاشدم کارامو بکنم . رفتم دستشوئی که یهوئی چیزی دیدم که اعصابمو بهم ریختوند ! دیدم زیر چشم راستم ورم کرده و قرمز شده خیلی زیاد . سریع SMS دادم نیوشا که اینطوری شده ، اونم گفت : " حتماً ضربه خورده " ، بعد گفت : " چون ورم کرده و قرمزه پس چیزی نیشت زده " . هیچی دیگه ، گذشت و رفتم دنبال نیوشا که بریم سر کار ، حالا هر چی من حرص می خورم ، هی نیوشا قربون صدقم می ره می گه بمیرم و اینا . کفری شدم از دستش آخری بهش گفتم نگو اینو ، اِ ! وقتی رسیدیم سر کار ، با اجازتون رفتم سایت کلوب و یه مطلبی دیدم که حالمو بدتر کرد . صلیب سرخ اعلام کرده یه عنکبوت جنوب آفریقائی معلوم نیست چطوری توی سراسر جهان پخش شده که وقتی نیشتون می زنه ، تا 4 روز علائم نداره ولی تنها زمانی هم هست که می تونه درمان بشه اما اگر از 4 روز گذشت از روز 5 شروع می کنه به بدتر شدن که وقتی روز 10 می رسه دیگه شما یه دست داری با کلی زخم و چیزای حال بهم زن . ترسیدم ، به نیوشا هم گفتم ، اونم گفت : " ساکت رامینم ، نفوس بد نزن " . البته الان بهتر شده ، ورمش خوابیده فقط قرمزه ، امیدوارم اونی نباشه که تو مطلبه دیدم ...

پاورقی : می خندم چشم بسته می شه باور کنین ! راستی آدرس چشمک رو بذارین توی بلاگاتون ...

ای خدا ...

خب یعنی الان که چی ؟! ولش کنین با شما نیستم ، با خودم دارم حرف می زنم . اینقدر این روزا اوضاعم شلوغ پولوغه که نمی دونم باید به چی فکر کنم یا به چی فکر نکنم ، به کدوم کارم برسم یا به کدوم کارم نرسم . یه سیستم افتاده کنار خونه که باید درستش کنم اما اینقدر خسته و بی حس می شه بدنم که حتی خودمو وقتی می رسم خونه نمی تونم تکون بدم ! می دونین چرا ؟ ننوشته بودم واستون که همکارم رفته مرخصی یا نه ؟ می بینین حتی یادم نمیاد که واستون پست گذاشتم ، چیزی در مورد این موضوع نوشتم یا اینکه ننوشتم . باور کنین خیلی سرم شلوغ شده و اعصاب ( دروغ نمی گم ) یه کمی هنوز واسم مونده چون خودم رو تقویت روحی و عصبی کردم که الکی خودمو به خاطر هر چیزی عصبی و ناراحت نکنم ! خلاصه خدمتتون بگم که همکارم رفته مرخصی با اجازتون و من موندم و تمام چیزائی که توی انجمن قراره اتفاق بیوفته ! از چهار روز قبل اینکه همکارم بره مرخصی من دیگه تنها بودم از صبح تا ظهر توی انجمن ، حالام که ساعت کاریم عوض شده و بیشتر ( شده از 07:00 الی 14:00 ) ، منم که خسته می شم شدید . دیگه می شه چیکار کرد باید تحمل کرد تا وضعیتم مشخص بشه !

الان منم و من ، حتی بابا دیگه ساعتای 12:00 می رن به کارای اداریشون برسن و من می مونم و این اتاق بی روح ، گرم ( بعضی وقت ها سرد ) ، باید به در و دیوار نگاه کنم ! زکی ، خب حوصله ام سر می زه و باید انتظار بکشم کی می شه ساعت بشه 14:00 که من برم خونه و استراحت کنم . مدتی هم هست که خواب درست و حسابی ندارم ! یعنی ساعت 04:00 می خوابم و ساعت 06:00 بیدار می شم ، هنوز خدمتتون عرض کنم که توی کل طول روز هم که نمی خوابم ، می شه اینطوری ! بعضی وقت ها از اینکه اینقدر خسته ام ، نشسته خوابم می گیره و چرت می زنم ! خیلی عجیب غریب شدم این روزا ...

راستش در نظر داریم این نامردا ( همین هیئت مدیره و شرکت ها ) رو یه جورائی دستشون رو بذاریم توی حنا ؛ البته اگر با شرایط ما کنار نیان ، می ریم دست به کار می شیم و یه انجمن دیگه ( البته در مقابل اینا ) می زنیم و پدرشون رو در میاریم ! چون اعتماد خاصی به بابام هست همه هم حرفی بزنن انجام می دن دنبالش رو می گیرن ، اون موقع تمام کار ها از انجمن اینجا برداشته می شه و می ره انجمن جدید ! دی دی ری دی دی . اینطوری می شه یه جورائی ازشون انتقام گرفت ...

پاورقی : خب دیگه چیز خاصی نیست  ؛ فقط اینکه نیوشای من تمام این روزا باهام بوده ...


رزق و روزی ...

بالاخره اتفاق افتاد ؛ ساعت کاریم از ساعت 07:00 تا 14:00 شد و حقوقم از به حقوق مشخص شده توسط اداره کار کسر شد . اون همه تلاش و گذاشتن وقت و ... برای اون آدم ها همشون شد ، نتیجه اش اینی که واستون تعریف می کنم . دیروز که رفته بودیم سر کار ، یکی از مدیرای شرکت ها که سیستمش مشکل داشت اومد و به من گفت : " تو برو کار سیستمم رو انجام بده من خودم اینجا هستم " ، منم به گفتش حاضر شدم و رفتم تا سیستم شرکتش رو بررسی کنم ، درستش کنم . جاتون خالی نزدیک به 2 ساعت من پای این سیستم بودم اما هر کاری که کردم نتونستم مشکل سیستمش رو بر طرف کنم و دیدم فقط باید ویندوزش رو عوض کنم . هیچی سیستم رو برداشتمش و گذاشتمش توی ماشین و همراه نیوشا اومدیم خونه . راستی اینو نگفته بودم که تمام مدتی رو که من داخل شرکت بودم متاسفانه نیوشا داخل خودرو بود و اصن نیومد پیشم با اینکه فرستادم دنبالش . وقتی اومدیم خونه من رفتم پای سیستم و شروع کردم به کار تا سیستم رو کارشو انجام بدم ، قبل تعویض ویندوز امتحان کردم دیدم نه هیچ راهی نداره مگر اینکه ویندوز جدید بریزم روی سیستم . سیستم رو خاموش کردم تا فردا ببرمش دفتر و درستش کنم . چشمتون روز بد نبینه یه دفعه شب فهمیدم چه اتفاق هایی افتاده و چه تصمیماتی گرفته شده که من نبودم ! انگار که یه گالن پر از بنزین ریختن روی من و آتیشم زدن . چرا آخه ؟! از همون موقع اعصابم ریخت بهم و نتونستم تحمل کنم . غیر از این که با بابام دعوا کردیم ، اینقدر اعصابم بهم ریختست که حتی نمی تونم تحمل کنم برم سر کار ، واسه همین امروز نمی دونم چیکار کردم ولی فک کنم امروز رو تا 2 روز مرخصی گرفتم که نباشم و حالم بهتر بشه . نیوشای من از وقتی اینو شنیده خیلی ناراحته ، اما حس می کنم کاش بهش نمی گفتم ! کاش می شد ، کاش می شد همه چیز درست بشه . راستی اینا یادشون رفته رزق و روزی من و بقیه دست فقط و فقط خداست ...

نیوشای من ...

نیوشای من ، عشق من ، همه چیز من ، عمر من ، تمام زندگی من ! عاشقت هستم و برای تمام عمر عاشقت می مونم ، دوست دارم و واست تا آخر عمر کنار تو زندگی می کنم . کاش بدونی هیچ چیزی باعث نمی شه از دوست داشتنت دست بکشم و عاشقت نباشم حتی زمانی که ازت ناراحتم ! در ضمن یادت باشه من هیچ وقت ازت ناراحت نمی مونم همه چیزم ، حتی واسه یه ثانیه گل خوشگل و زیبای من . کاش که بدونی توی دنیا هیشکی مث تو نیست که منو درک کنه و منو دوست داشته باشه ! خیلی از آدما اومدن و بهم گفتن که مثلا دوسم دارن اما هیشکی مث تو نیست ! هیشکیم نمی تونه جای تو رو توی دلم بگیره ! تو همه چیز منی ، بدون بدون تو زندگی کردن برای من امکان پذیر نیست همه چیز من ...

روز های پایانی دشوار ...

از امروز ، روز های سختی رو سر کار شروع کردم ؛ مطمئناً یا می دونین چرا می گم سخت یا این که می پرسین چرا ؟! خب اونائی که نمی دونن چرا می گم دشوار و سخت ، واسه اینه که بابا مرخصی گرفتن تا بعد عید فطر ، از اونجائی که توی هر کاری با بابا مشورت می کردم و از خیلی موضوعات بابا اطلاع دارن ، اگه کسی زنگی چیزی می زد یا خبری می داد بابا تا حد امکان پاسخش رو می دادن و کسی دیگه تهش به من کاری نداشت اما بابا که مرخصی گرفتن ، اگه کسی زنگ بزنه ، حتی اگر بگن با ... ( فامیلیمو حتی بگن ) حسن ( همکارم ) می گه : " با خودشون یا آقا رامین ؟! " ، یا هم زرت گوشی رو می ده دست من می گه با شما کار دارن ! ای بابا پدرت خوب ، مادرت خوب ، کرم داری ، مرض داری کسی حتی فامیلی رو می گه گوشی رو می دی به من ؟! خب تا وقتی نگفتن آقا رامین نگو من جواب بدم ! اه اه اه ، از همین کارش متنفرم نمی دونم چیکار کنم باهاش ، هر چیم می گم اما متاسفانه نمی فهمه . غیر از اینا ( اینا کارای عادیشه ) ، بخواد کاری انجام بده یا ... سرم شلوغ باشه می شینه تا من کارم تموم شه برم خودم انجام بدم ، حتی بلند نمی شه به خودش زحمت بده بره می بینه دستم بنده کارو انجام بده ! باور کنین نیوشا شاهده چی می شه و چه اتفاقائی می افته ، باور نمی کنین از نیوشا بپرسین ...

امروز بازرس بالاخره بعد فکر کنم 1 سال و اندی اومد واسه کارت هوشمند . هیچ ایرادی نتونست بگیره ( ای خدا ) مگر نامه های معرفی انجمن که تا من باشم می گیرم ، اما وقتی حسن باشه و من نباشم ، چون زورش می ده نامه ها رو بزنه یا یه کمی سرش شلوغ باشه می گه بعداً می ذارمش توی پرونده ( همون بعداً یعنی وقت گل نی می ذاره ) که متاسفانه همونا واسم یه امتیاز منفی بود بین اون همه کار های خوبم که امتیاز عالی رو گرفتم ازشون ! می بینین ، جای من باشین چیکار می کنین ؟! وقتی همه کاراتون درست و جای خودشه ولی واسه مثلاً یک ساعت یا ... کسی کار شما رو انجام می ده یه چیزی رو چون حال نداره تا اون دفتر بره ( بخدا من می رم ) و اون دفتر سرش شلوغه انجام نمی ده کارتون نقص داره چه حالی بهتون دست می ده ؟! می بینین ، حال من رو پیدا می کنین و می فهمین حس و حال من چیه ! در کل ، وقتی دیدم اینطوری اوضاع ( چون معرفی ها مربوط به من نیست ) بهم ریختست گفتم خود خانوم ص ( مسئول کارت هوشمند استان ) به حسن بگه و گوشزد کنه و بفهمونه بهش این نداشتن معرفی یعنی یک نقص در کار . وقتی بازرسا رفتن و یکی اومد واسه انجام کارت هوشمند ، دیدم اومد اتاق خودش گفت وایسین همین اول معرفی رو بزنم ( ترسیده بود ) . برداشت بهم گفت : " خانومه می گه معرفی ها رو بزنین ، منم بهش گفتم من دست تنها اون اتاق درگیر می شم نمی تونم بزنم ، شلوغ می شه " ، من برداشتم بهش گفتم : " نه ؛ برای منم پیش اومده اما اول اومدم این اتاق همه معرفی هاشون رو نوشتم و بعد رفتم اون اتاق کارشون رو انجام دادم ! " وقتی اینو شنید ، هیچی برای گفتن نداشت و فقط سرش رو تکون داد یعنی آره تو درست می گی ...

امروز ظهری داشتم با مبینا بازی می کردم توی آشپزخونه ، بعدش دیدم می خواد تفنگ بازی کنه . توی ذهنم موند ، عصری ساعتای 18:30 با مینا رفتیم یه کار بچه بازی کردیم . رفتیم یه اسباب بازی فروشی از دوستان و یه تفنگ ساچمه ای و یه تفنگ آب پاش خریدم و آوردم خونه ! تنفگ ساچمه ایه مال خودم و تفنگ آب پاش مال مبینا . از وقتی اومده کلی باهاش بازی کرده و باهاش حال می کرد ! یه چیزی بگم بهم فحش می دین ! پارسا وقتی اومدم خونه از خرید خواب بود ، منم کرمم گرفت وقتی تفنگ آب پاش رو آبش کردم ، رفتم پشت پرده با مینا و روی پارسا توی خواب آب ریختم . فقط دیدم یه صدای مث ترسیدن اومد ، یه چند دقیقه ای ساکت بودیم با مینا ولی وقتی اومدم بیرون می بینم داره نگاهمون می کنه ( یعنی فهمید پشت پرده ایم ) . هیچی خنده دار بود شدید اما دلم واسش سوخت ، آخه خیلی ترسید اما از اون طرف هم خنده دار بود شدید . اینم از بچگی من ، رفتم تفنگ اسباب بازی خریدم ...

بعد از عید ، حسن ( همکارم ) برای 15 روز می ره مرخصی و من می مونم و با حجم خیلی از کار هائی که روی دوش من بیچاره می افته . نمی دونم باید توی این مدت ( البته سخته اما نشدنی که نیست ) چیکار کنم ، امیدوارم زیاد سخت نباشه این مدت . من نیازی به حسن برای انجام کار ندارم ، چون تمام کار ها دست من انجام می شه ولی وقتی من نباشم متاسفانه حسن نمی تونه کارای من رو انجام بده ! شاید بتونه 40 درصد کارامو بکنه اما واسه بقیش همش مجبورم من تلفن ها و زنگ هاشون رو تحمل کنم که هی بزنگن و بپرس و اعصاب منو توی مرخصی خورد کنن ! باید تحمل کرد دیگه ، مجبورم می دونین یعنی چی ؟! من مجبورم ...

توی این ماه رمضونی یه دنیا دلم برای نیوشا تنگ شده ؛ درسته که هر روز سر کار می بینمش اما به عنوان همکارم نه همسرم ! حتی باور کنین نمی تونم دستشو بگیرم عین آدم . اما مث اینکه بعد مدت ها قرار ( به امید خدا ) بیاد ظهری خونه ما ( از اول ماه رمضون تا الان نیومده ) ؛ خیلی خوشحالم باور کنین ، چون دلمیه دنیا واسش تنگ شده ...

دوستان عزیزم ، صفحه اینستاگرام چشمک هم با آدرس http://instagram.com/cheshmak.diary رو هم با اجازتون باز کردم و از این به بعد ، عکس می ذارم واستون اونجا ! خب دیگه ، ما اینیم ...

پاورقی : از صفحه اینستاگرام ما دیدن کنین ...