این مدت بیکار نبودم و سعی کردم یه نسخه خیلی زیبا و جالب رو از نرم افزار چشمک آماده کنم ؛ همینطور از برخی بخش های بی ارتباط هم چشم پوشی کنم و بخش ها رو درست سر جاش بذارم . در کل خلاصه از نسخه 3 نرم افزار خیلی راضی تر از نسخه های قبلیش هستم . این خودش یعنی اینکه خدا رو شکر جالب شده .
تو فکرمه در نسخه های بعدی حتماً یه جوری نرم افزار رو طراحی کنم که بروزرسانی های وب ، بروزرسانی های نرم افزار و همینطور استفاده نرم افزار فقط برای خوانندگان خود وب رو هم میسر کنم . البته این ها در قدم های بعدی طراحی نرم افزار هستش ...
دریافت نرم افزار چشمک : Cheshmak Application v3.0.1.5 Download
پاورقی : شمام از نرم افزار استفاده می کنین ؟!
بالاخره بعد مدت طولانی برگشتم و حرف های زیادی دارم تا اینجا بنویسم . از بیماری دیرینه من گرفته تا اینکه بتونم توی یه هفته تعطیلی که سه روزش رو مرخصی و سه روز دیگه رو از تعطیلات رسمی استفاده کنم خودمو بهبود بدم و خدا رو شکر الان بهتر باشم . راستش رو بخواید ، این 6 روز که از یکشنبه هفته پیش ( من شنبه رو سر کار بودم و نامه مرخصی 3 روزه خودم رو به رئیس تحویل دادم ) تا دیروز رو توی خونه استراحت می کردم . خب راستش رو بخواین نمی شه زیاد راجع به بیماری که داشتم سخن بگم یا واستون بازش کنم که چه بیماری جسم من رو فرا گرفته بود اما شکر خدا بعد از یک روز و نیم استراحت و مداوا بهتر شدم و این شد که سر پا هستم .
راستش رو بخواید ، من بیماری که داشتم بیشتر می تونم بگم یه بیماری عصبی و جسمی بود که نزدیک به 6 ماهی باهاش دست و پنجه نرم می کردم اما ، به نیوشا چیزی نگفته بودم تا همین یه هفته آخر . وقتی موضوع رو با نیوشا درمیون گذاشتم باعث شد که تصمیم بگیرم که هفته ، سه روز تعطیلی تاسوعا و عاشورا و همینطور جمعه رو استراحت کنم که بهتر بشه ، اما متاسفانه دلیلی باعث شد که من نتونم تا تعطیلات صبر کنم و تصمیم گرفتم از یکشنبه سه روز مرخصی بگیرم و با 3 روز تعطیلی بشه 6 روز و من از شر این بیماری راحت بشم . بالاخره این تعطیلیا شروع شد و پدر و مادرم که از بیماری من با خبر نبودن ، با خبر شدن ! خدا رو شکر تونستم با کمک بابام توی دو روز اول سریع خودمو جمع و جور کنم چون مدت بیماریم زیاد طول نکشیده بود و تونستم سریع بهبود پیدا کنم ...
توی این چند روز تعطیلی و بعد از بهبود من اتفاقای جالبی افتاد ، تولد شهرام ( داداش نیوشا ) ، بیرون رفتنمون با نیوشا ، سر زمین رفتن و ناهار اونجا بودن به همراه بابا مامان و بقیه و کلی بگو و بخند !
ادامه مطلب ...حالتون چطوره ؟ مدت زیادی بود که نبودم ، نه ؟! راستش این مدت یکم مریض بودم و کار داشتم واسه همین نتونستم بیام و یه پست خوب و بلند بالا بدم . این مدت با نیوشا هم شده که پای نت نشسته بودیم اما خب به خاطر کار داشتن نشده پست بدیم و من معذرت می خوام . راستش خیلی دلم برای چشمک تنگ شده بود ، امشب دیگه اومدم که واستون یه پست بلند و بالا بدم و بدونین این مدت چیا به سرمون اومد و به ما گذشت ...
راستش رو بخواید ، این مدت هنوز در دوره نقاهت بیماریم بودم که هنوزم ادامه داره و بعضی وقت ها اثراتی نشون می ده ! نیوشا هم متاسفانه از من بیماری گرفته بود که ، الهی شکر الان بهتره !
با یکی از دوستامون ( سمیرا که خیلی وقت پیش می شناختمش و الانم باهامون دوست خانوادگی شده ) قرار گذاشتیم واسه اینکه بتونه زودتر از شوهرش ( که تازه عقد کردن و متاسفانه معلوم شد اصن اون آدمی نیست که سمیرا می خواست ) طلاق بگیره بریم و با عموم که وکیلن صحبت کنیم . بعد از یه هفته دیشب با عمو هماهنگ کردم و با سمیرا و نیوشا رفتیم دفتر وکالتشون . وقتی رسیدیم ، با عمو صحبت کردم و متاسفانه می تونم بگم نتیجه این صحبت ها ، هیچی جز شکست سمیرا دوستمون نبود . وقتی داشتیم از دفتر می اومدیم بیرون ، سمیرا می خندید اما یه دفعه دیدم اشک از چشماش سرازیر شد ، خیلی دل من گرفت ، اما با غرور به خودمون بالیدیم و خدامونو شکر کردیم که اینقدر خوشبختیم شکر خدا و همدیگه رو داریم و اینکه خدا رو شکر مشکلی با هم نداریم ...
چند شب پیش خیلی دلم گرفته از همه چیز ، راستش یه مقداریم شب قبلش اتفاقائی افتاد که نیوشا از دستم دلخور شده بود . دانشگاه که رفتم دنبالش ، رفتیم کتاب خریدیم ، بعدش رفتیم خونه برسونمش . دم در که می خواستیم خداحافظی کنیم ، نمی دونم چی شد که چشمام از اشک خیس شد و نیوشا دید . کم کم اشکام سرازیر شد ، اما متوجه نگاه نیوشا نبودم . وقتی سرمو برگردوندم دیدم داره نگاهم می کنه و چشماش خیس از اشکه . وقتی پرسیدم چرا گریه می کنی ، گفت : " وقتی دارم می بینم تو چطوری اشک می ریزی دلم آتیش می گیره چطوری گریه نکنم ؟! " . از در خونه رفتیم توی کمربندی بالای خونمون ، اونجا وایسادم . توی راه اشکامو با دستمال کاغذی که از کیفش درآورده بود پاک می کرد . وقتی رسیدیم توی کمربندی ، هر چی توی دلم بود رو خالی کردم و باهاش درد دل کردم . این اولین باری بود که جلوی چشمای نیوشا گریه می کردم و وقتی نیوشا دیدن این صحنه رو خیلی شکه شده بود و نتونست خودشو کنترل کنه . خیلی گریه کردیم ولی خالی خالی شدیم . یادمه نیوشا بهم گفت : " حالا می فهمم وقتی گریه می کنم چطوری دلت خون می شه . دلم خون شد وقتی گریه کردم ...! "
از اول هفته ، بابا مرخصی گرفتن و نمیان سر کار . من و همکارم تنهائیم . راستش نمی خوام بد همکارمو بگم ولی ، از وقتی بابا نیستن این هر روز می ره نماز و نماز خوندن یاد گرفته ، در صورتی که قبلاً نمی رفت . دو تا سیستم رو دستم بود که باید درستش می کردم ، ارباب رحوع داشتم که باید جوابشونو می دادم ، بابام زنگ زدن که واسشون یه کاری انجام بدم و ... اما آقا یه روزنامه گرفته بود دستش و اتفاقات سیاسی کشور رو می خوند ، حتی یه لحظه نیومد جواب یکی از ارباب رجوعای منو بده که سرم خلوت تر بشه . اینقدر عصبی شده بودم که فقط تونستم واسه آرامش خودم که آروم بشم مشت بزنم توی دیوار . شاید کمی اعصابم آرومتر بشه . می دونین امشب به خاطر این رفتاراش با بابام کمی بد حرف زدم و خیلی ناراحت شدم . فقط اینو فراموش نکنم که بگم ، امروز که کاملاً سرم خلوت بود ، برای لوس کردن خودش پیش یکی از ارباب رجوع ها که فک کنم می شناخت ، گفت من می رم انجام می دم ؛ در جوابش گفتم نیازی نیست خودم می رم انجام می دم زحمت نکشین ! ولش کن عصبی می شم وقتی فکرشو می کنم ...
اتفاق خاص دیگه ای نیوفتاد غیر همینائی که واستون تعریف کردم . همینا دیگه والا ، چیز دیگه ای نیست که واستون تعریف کنم . اما قول می دم بازم ازین به بعد زودتر بیام و بنویسم .
پاورقی : مراقب خودتون باشین و همیشه عاشق باشین ...
ببخشید این مدت زیاد وضعیت خوبی نداشتم و مریض بودم . متاسفانه دو شب پیش که هوا خیلی سرد شده بود و من با بدن عرق زده رفته بودم بیرون خیلی خیلی به شدت سرما خوردم که خودشو صبح روز بعد که رفته بودم سر کار نشون داد . طوری که باعث شد دیگه نتونم وایسم و بابا بهم گفتن که برو خونه . تمام شب رو زیر پتو بودم و بدتر از همه اینکه نیوشای گلمم خیلی نگران کردم و این بیشتر از همه عذابم می داد . چند دقیقه ای اومدم بیرون فقط که چند تا قرص و کپسول بگیرم . امروز هم متاسفانه نتونستم به خاطر بدن دردم از خونه بیام بیرون و برم سر کار اما باعث شد که بابام ازم دلخور و ناراحت بشن . چی بگم والا ، این بابای ما هم به هر شکلی فقط می خوان بگن بهانه داری که نیای سر کار یا کار نکنی و ... .
امروز دم دمای ظهر زنگ زدن که یکی از شهرستان دیگه ای اومده که سیستمش رو درست کنی . خیلی ناراحت شدم ، چون بدون اینکه با من هماهنگ کنه یا برنامه ریزی داشته باشه باهام سیستمش رو برداشته آورده دفتر که واسش درست کنم و منم مریض خونه بودم . چیکا کنم خب ؟! بابا وقتی دارن از یه شهرستان دیگه بلند می شن بیان نباید بگن که دارن تشریف فرمائی می کنن ؟! مقصر خودشه چیکا کنم . بابا هم بیشتر به این خاطر ازم دلخور شدن که گفتن یارو اومده و من اگه حالم بهتره نرفتم دفتر و سیستمش رو درست کنم ! حال نداشتم وجداناً ...
تصمیم گرفتم از پایه دوباره انگلیسی کار کنم . از اینترنت یه چند تا فایل آموزش انگلیسی گرفتم دیشبم رفتم یه دفتر و خودکار گرفتم که خودم بشینم و توی خونه کار کنم . حتمالاً امشب با نیوشا بریم و یه بسته آموزشی انگلیسی از مبتدی تا پیشرفته بگیرم بیشتر بتونه کمکم کنه ...
دو روزه نیوشا رو ندیدم که خیلی دلم براش تنگ شده ؛ ساعتای 16:00 بهش اس دادم که کجاست ، فهمیدم که داره می خوابه و می خواد تا غروب اگه کسی بیدارش نکنه بخوابه . منم بهش گفتم که بعد نماز مغرب می رم دنبالش بریم بیرون !
پاورقی : ببخشید خیلی حرف زدم ... خیلی ...
سرمای خفیف پائیزی ، اندک بر تنم لرزه انداخت ؛ آرام به قدم زدن ادامه دادم ، دست هایم را سر جیب شلوار زدم ، با قدم های زیگ زاگ . هرزگاهی سنگ یا سنگ ریزه ای که به نزدیکم می آمد را با سر کفش هایم ضربه می زدم و به سمتی پرت می کردم ، باز هم به قدم می زدم ...
هوا تاریک بود ؛ کمی ابری و در آسمان فقط چند ستاره کوچک دیده می شد و ماه شب 14 . از حق نگذریم ، با مهتاب زمین مقداری روشن شده بود حتی اگر در بیابان بودم اما ...
هر چه می اندیشم که چرا تنهایم ، چیزی به ذهنم نیامد . قدم هایم آهسته بود ؛ در گوشه ی چشمم قطره اشکی پدیدار شد . آرم از روی گونه ام به پائین آمد و روی لباسم افتاد . می دانید خسته شده بودم ، خسته از بی توجهی آدم هائی که روزی برایشان از هیچ چیز کم و کاستی نگذاشته بودم ...
هنوز حرف هایشان در ذهنم مرور می شد ؛ هنوز هم داشتم به این فکر می کردم که " چرا ؟! " ... اما هرگز پاسخی برای این پرسشم پیدا نکردم ...
انگار صدائی در گوشم زمزمه می کرد ! یعنی کسی نامم را بر زبان برد ؟! باز هم همان فکر و خیال که آدم ها را به من چه ، به راهم ادامه دادم ! قدم های کمی برداشتم ، دوباره نامم را شنیدم ...
برگشتم ، اطرافم را خواستم ببینم که کیست اینگونه آشنا که نامم را به زبان می آورد ... چهره ای آشنا دیدم ، نه آنکه کسی باشد که از او نیز زخم خورده باشم . لبخندی بر لب داشت و با همان لبخند به من نزدیک شد ...
گذشت و گذشت ؛ به آن روز ها که می اندیشم خنده ام می گیرد . می دانید فقط باید کمی امیدوار می بودم و چشم به راه . خودش آمد ... آنکه از سمت خدا برای من آمده بود ...
پاورقی : اگه گفتین داستان چی بود ؟!
یعنی به خدا توی این وضعیت نمی دونم این همه اتفاق چرا واسه ما میوفته ؛ ظهری که نیوشا دانشگاه بوده ، بهم SMS داد که از پله های دانشگاه سُر خورده پائین . با کلی نگرانی وقتی بهش زنگ زدم فهمیدم که وقتی داشته از پله ها میومده پائین پای چپش سُر خورده و چند تا پله رو اومده پائین و در آخر با کمر محکم خورده به تیزی پله . کمرشم درد می کرد و مث اینکه سرش هم ضربه خورده .
راستش خواستم ظهر برم دنبالش که بیخیال دانشگاه بشه ببرمش دکتر اما از بس این خانوم من سمج و یه دنده است گفت نه باید حتماً کلاس 18:00 تا 19:30 رو برم از این رو منم گفتم بیشتر مراقب خودش باشه و من عصر می رم دنبالش ( از صبح قرار گذاشتیم ) . عصری ، ساعت 18:20 رفتم حمام و برگشتم و ریشمو صاف صاف کردم ( در این مواقع نیوشا بهم می گه پسر بچه 19 ساله ) و راه افتادم اول ساعت 19:00 رفتم دنبال پارسا ( داداشم ) و بعدشم با پارسا رفتیم دنبال نیوشا . وقتی رسیدیم هنوز تعطیل نشده بود و یه مقدار منتظر شدم تا بیاد . وقتی توی ماشین نشست هنوز صداش به خاطر سرما خوردگیش گرفته بود اما الان مشکل من صداش نبود ، مشکل کمرش بود که صدمه دیده بود و امکان داشت یکی از مهره های کمرش جابجا شده باشه . وقتی دست زدم پشتش با اینکه درد داشت ولی شکر خدا مهره کمرش جابجا نشده بود و فقط یه ضربه و کوفتگی کوچیک بود . بهش گفتم اگر احیاناً تا فردا خوب نشد ، فردا عصر بریم دکتر که عکس بگیره و ببینم زبونم لال چیزی نشده باشه .
ساعتای 21:30 رفتم خونه نیوشا . نگرانش بودم ، می ترسیدم چیزیش شده باشه اما شکر خدا بهتر شده بود و دردش ساکت تر . به خاله هم هیچی نگفته بود و وقتی من گفتم فهمیدن . واسه همین یه مقدار روغن شترمرغ آوردن تا کمرش رو ماساژ بدن که من گفتم خودم اینکارو می کنم . کمر نیوشا رو نزدیک یه 20 دقیقه ای ماساژ دادم با روغن شترمرغ که خدا رو شکر خیلی بهتر شد . با اجازتون یه مقداری هم نشسته بودم که بعدشم بلند شدم و برگشتم خونه .
الان اومدم پای لپ تاپ با چشمای خواب آلود که انگاری داره آلبالو گیلاس می چینه دارم واستون پست می دم . می خوام برم بخوابم که واقعاً خسته ام و فردا کار زیاد دارم ...
پاورقی : مراقب خودتون باشین . ضمناً اگه می بینین کسی به کمک نیاز داره ، کمکش کنید ...
پستی که امروز میخام واستون بذارم فقط واسه اینه که شماهم بدونین رامین چه پسره خوبیه
خودتون که میدونید این چند روز سرما خورده بودم ولی الان خوبم.نمی دونین تو این چند روز رامین چقدر نگران حال من بود و اروم وقرار نداشت،واقعا مراقبم بود...
رامین واقعا پسر مهربونیه و ازهیچی واسه من کم نمیذاره، اگر حالم خوب نباشه مرتبا حالمو میپرسه تا خیالش راحت باشه که خانومش خوبه.اگر عاشقید و ازدواج کردین قدر همو بدونید.
همینجا واسه ی همه چیز از همسرم ممنونم.
راستش رو بخواین ، خیلی از عصر جمعه ها خوشم نمیاد . عصر و غروب دلگیر جمعه ها اگه برنامه ای واسش نداشته باشم انگار روز مرگ و پایان دنیاست . خیلی دلگیره و من همیشه یادمه غروبای جمعه تا مرز خورد شدن می رفتم . اندوهی توی دلم می شینه که داغونم می کنه . مخصوصاً که ظهر بخوابم و وقتی از خواب بیدار بشم ببینم غروبه و روز تمام شده ، اونوقته که یه غم بزرگ می شینه روی دلم ، طوری که منو از زندگی هم سیر می کنه !
مثلاً امشب قرار بود ( از دیشب تصمیم گرفته شده بود ) که شب عموی بزرگم ( عظیم ) شب برای شب نشینی و شام بیان اینجا ، گفتم خوبه شب دو رو برم شلوغه و متوجه غم توی دلم نمی شم اما وقتی غروب بیدار شدم فهمیدم عموم نمیان . خیلی حالم گرفته شد زدم با پارسا رفتیم بیرون ، توی راه به پارسا گفتم به نیوشا SMS بده که باهم بریم بیرون ( شاید از حال بدم کاسته بشه ) ولی نیوشا براشون مهمون اومده بود و درس داشت و نمی تونست بیاد بیرون . غمگین تر از قبل شدم ، می خواستم برم خونشون اما خودش گفته بود که مهموناشون اهل صحبتن و ... خیلی طول می کشه واسه همین منم نمی تونستم برم اونجا . خیلی گرفته شدم ...
راستشو بخواین ، غروبی که از خواب پا شدم ، تو خواب ، خواب دختر خالم ( عاطی که راستش بیشتر از دختر خاله خونی ، خواهر بزرگمه ) دیدم . وقتی از خواب پا شدم خیلی دلتنگش شدم . بهش SMS دادم ، اما پاسخی ازش نیومد . خیلی نگران شدم ، نزدیک دو ساعتی می شد گذشت و هیچ خبری ازش نشد . دیه بغض کرده بودم و اشک از چشمم جاری شد ( خواب نگران کننده ای ندیده بودم ) ، خیلی آشوب به دلم افتاد . SMS دادم بهش و قسمش دادم که از خودش خبری بهم بده اما بازم هیچ خبری نشد . بعد یه 15 دقیقه ای اس داد که " خواب بودم ، خوبم " یه ذره نگرانیم بر طرف شد ولی هنوزم دلتنگش بودم . گفتم بهش می شه شب بیام ببینمشون ( خودشو همسرش شهرام ) اما گفت جائین و امشب نمی شه . راستش نگرانش بودم و متاسفانه با این نگرانی باید می ساختم جون نمی تونستم ببینمش ! به نیوشا هم گفتم ، نیوشا گفت " نگرانش نباشم ، بعد می بینمش " ناراحتیم هم ندیدن امروز نیوشا بود و هم دلتنگی برای خواهرم ! هر دو باعث شده بود که غیر از غروب دلگیر جمعه ، نگران و دلتنگ اونا هم بشم و حالم رو بدتر کنه .
راستش دیگه ساعتای 22:00 طاقت نیاوردم و رفتم با ماشین بیرون توی خیابون دور بزنم تا کمی آروم بشم و با نیوشا SMS می دادیم به هم دیگه . حالم بهتر شد شکر خدا اما خوب خوب نشدم . تصمیم گرفتم فردا زنگ بزنم و با خواهرم صحبت کنم تا کاملاً از نگرانی در بیام .
الان حالم بهتره و یه مقدار خوابم میاد ( با این همه که امروز خوابیدم و جمعه ام رو حروم کردم ) و می خوام بخوابم چون فردا با اجازتون باید برم سر کار و با اوضاعی که فک می کنم کارم زیاد خواهد بود .
پاورقی : جمعه های شما هم مث من دلگیره ؟ چیکار می کنین تا دلگیر نباشه ؟!
مدت طولانی بود داشتم روی یه پروژه خیلی خوب واسه " چشمک " کار می کردم که امشب ( الان دم دمای صبحه دیگه ) تموم شد و ازش یه خروجی گرفتم . اسم این پروژه رو گذاشتم " Cheshmak Application v1.0.0.1 " ، یعنی " نرم افزار چشمک نسخه 1.0.0.1 " . یعنی دوستای گلی که همیشه به چشمک سر می زنن می تونن جدیدترین آپدیتی اگر داشته باشیم روی نرم افزار ببینن و فقط نیازه که به اینترنت متصل باشن و نرم افزار رو اجرا کنن تا بتونن 30 پست آخر ارسال شده ما رو ببینن و مجبور نباشن حتماً به سایت سر بزنن ( البته باید بگم ، حتماً باید نظر بذاریدا ! اینطوریا نیست ... )
خیلی خوشحالم و برای اینکه شما هم بتونین از نرم افزار استفاده کنین واستون لینک دانلودش رو می ذارم . استفاده کنین و توی همین پست حتماً دیدگاهتون رو بذارید تا منم بدونم که چیکارا باید بکنم !
دانلود : http://s4.picofile.com/file/7981609244/Cheshmak_Application_Setup.exe.html
پاورقی : منتظر دیدگاهاتون هستما . برای مدتی هم این پست به صورت ثابت قرار می گیره تا بتونین راحت بهش دسترسی پیدا کنین ...
شاید یهوئی به ذهنم رسید ولی ساعت 05:45 SMS دادم به نیوشا که بریم روستامون ؛ اون بیچاره ام با اینکه خسته بود و مریض و همینطور گفت که از مامانش ( خالم ) اجازه بگیرم باهم بریم . الیته این مقدار SMS ها نزدیک به 20 دقیقه طول کشید تا تونستم قانعش کنم و بهش بگم بهتره واسه اینکه از مریضی خلاص بشه از خونه بیاد بیرون و بهترین راه هم اینه که صبح باهم بریم روستامون . فقط گفت که فردا خاله می رن کلاس قرآن و اینکه ممکنه صبح زود از خونه بزنن بیرون و من باید قبل اینکه از خونه برن بیرون سریع برم و اجازه نیوشا رو بگیرم ...
صبح ساعت 08:00 از خواب بیدار شدم و سریع رفتم خونه خاله چون نیوشا بهم گفت خاله سر جاشون خواب نیستن و بیدار شدن . شال و کلاه کردم و در عرض 7 دقیقه خودمو رسوندم در خونه خاله ( فاصله خونه ما و خونه خاله ، با این همه چهار راه و چراغ قرمز حساب کنین چطوری رفتم ) . البته زود رسیدن من باعث شد که پشت در منتظر بمونم ، چون کشوی در انداخته شده بود و هیشکی حواسش نبود که انداخته است ...
رفتم تو و با خالم صحبت کردم ( یه مقداری غُر زدن ) گفتن که: " نیوشا مریضه و حال نداره و من به خواهرش گفتم که ظهر بیاد اینجا و ببینه نیوشا نیست ممکنه ناراحت بشه و ... " . واسه همین هر چی گفتن منم دلیل منطقیشو گفتم و دیگه گفتن هر طوری خودش صلاح می دونه واسه همین دیدن به من که چیزی نمی تونن بگن یه ذره گیر دادن به نیوشا ولی در کل اجازشو گرفتم و راهی روستا شدیم . داداشم پارسا هم باهامون اومد و کل راه رو اینقد مسخره بازی درآوردم که نیوشا دیگه از دستم کُفری شده بود و می خواست منو بزنه ...
ناهار رو روستا بودیم با مامان بابا و بعدش سریع ساعتای 15:45 شال و کلاه کردیم و برگشتیم . مامان بابا هم بعد از ما راه افتادن و برگشتن به شهر و این بود برای اولین بار تنهائی رفتن من و نیوشا به روستا ( آخه خالم غدغن کرده بودن ) !
پاورقی : آی که چقدر دوست دارم این دوتائی بودنمون رو ...
امروز حساب کردم ، دیدم از ساعت 03:00 که خوابیدم تا ساعت 17:30 ، بعدش باز گرفتم 18:00 خوابیدم تا 21:00 . چند ساعت شد ؟ من تمام این مدت رو خواب بودم اونم به شکل کاملاً بی هوش و اینکه هیچی بیدارم نکرد . فقط در آخر هر دو بار با صدای داداشم بیدار شده بودم . نیوشا هم بهم SMS داده بود و گفته بود که می خواد باهام قهر کنه که بهش SMS ندادم و خبری ازم نشده ، چون نگرانم شده بود . حقم داشت ، نمی دونست این همه مدت خواب بودم . در کل ، امروزم اینطوری گذشت و به خاطر این کارم نتوستم برم پیش نیوشای گلم و بهش سر بزنم و ببینم حالش چطوره !
داداشم راما ، دو روز پیش خدمت سربازی ( آموزشی ) تموم شد و برگشت از کرمان . خیلی ضعیف شده و حسابی لاغر اما خیلی از نظر اخلاقی و ... تغییر کرده . بیچاره هنوز سرما خوردگیش خوب نشده و دوره بیماریش خیلی طولانی شده . امروز دیدم داره خودشو بُخور برگ اوکالیپتوس می ده . خیلی مث اینکه وضعیت تنفسیش خوب نیست که خودشو بخور می ده .
باز امروز بیکار بودم نشستم از روی بیکاری پای چشمک و قیافشو یه کمی بهتر کردم . هنوز بهش امکان گفتگوی زنده از طریق وب رو اضافه کردم ( من و نیوشا به صورت مجزا ) . نظرتون چیه ؟
راستی ، نیوشای گلم عکسمو دید و بهم گفت که یه کت سفید ( که شب خواستگاری پوشیده بودم ) کم داشتم توی عکس . اینطوری بیشتر دوست داشت و به نظرش من عالی بودم . عکس بعدی مطمئناً به همراه نیوشای عزیزم خواهد بود و اون جوری که همسر عزیزم دوست داره ...
پاورقی : راستی شما پیشنهاد دیگه ای ندارین ؟