چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

روز ها ...

حالتون چطوره ؟ مدت زیادی بود که نبودم ، نه ؟! راستش این مدت یکم مریض بودم و کار داشتم واسه همین نتونستم بیام و یه پست خوب و بلند بالا بدم . این مدت با نیوشا هم شده که پای نت نشسته بودیم اما خب به خاطر کار داشتن نشده پست بدیم و من معذرت می خوام . راستش خیلی دلم برای چشمک تنگ شده بود ، امشب دیگه اومدم که واستون یه پست بلند و بالا بدم و بدونین این مدت چیا به سرمون اومد و به ما گذشت ...

راستش رو بخواید ، این مدت هنوز در دوره نقاهت بیماریم بودم که هنوزم ادامه داره و بعضی وقت ها اثراتی نشون می ده ! نیوشا هم متاسفانه از من بیماری گرفته بود که ، الهی شکر الان بهتره !

با یکی از دوستامون ( سمیرا که خیلی وقت پیش می شناختمش و الانم باهامون دوست خانوادگی شده ) قرار گذاشتیم واسه اینکه بتونه زودتر از شوهرش ( که تازه عقد کردن و متاسفانه معلوم شد اصن اون آدمی نیست که سمیرا می خواست ) طلاق بگیره بریم و با عموم که وکیلن صحبت کنیم . بعد از یه هفته دیشب با عمو هماهنگ کردم و با سمیرا و نیوشا رفتیم دفتر وکالتشون . وقتی رسیدیم ، با عمو صحبت کردم و متاسفانه می تونم بگم نتیجه این صحبت ها ، هیچی جز شکست سمیرا دوستمون نبود . وقتی داشتیم از دفتر می اومدیم بیرون ، سمیرا می خندید اما یه دفعه دیدم اشک از چشماش سرازیر شد ، خیلی دل من گرفت ، اما با غرور به خودمون بالیدیم و خدامونو شکر کردیم که اینقدر خوشبختیم شکر خدا و همدیگه رو داریم و اینکه خدا رو شکر مشکلی با هم نداریم ...

چند شب پیش خیلی دلم گرفته از همه چیز ، راستش یه مقداریم شب قبلش اتفاقائی افتاد که نیوشا از دستم دلخور شده بود . دانشگاه که رفتم دنبالش ، رفتیم کتاب خریدیم ، بعدش رفتیم خونه برسونمش . دم در که می خواستیم خداحافظی کنیم ، نمی دونم چی شد که چشمام از اشک خیس شد و نیوشا دید . کم کم اشکام سرازیر شد ، اما متوجه نگاه نیوشا نبودم . وقتی سرمو برگردوندم دیدم داره نگاهم می کنه و چشماش خیس از اشکه . وقتی پرسیدم چرا گریه می کنی ، گفت : " وقتی دارم می بینم تو چطوری اشک می ریزی دلم آتیش می گیره چطوری گریه نکنم ؟! " . از در خونه رفتیم توی کمربندی بالای خونمون ، اونجا وایسادم . توی راه اشکامو با دستمال کاغذی که از کیفش درآورده بود پاک می کرد . وقتی رسیدیم توی کمربندی ، هر چی توی دلم بود رو خالی کردم و باهاش درد دل کردم . این اولین باری بود که جلوی چشمای نیوشا گریه می کردم و وقتی نیوشا دیدن این صحنه رو خیلی شکه شده بود و نتونست خودشو کنترل کنه . خیلی گریه کردیم ولی خالی خالی شدیم . یادمه نیوشا بهم گفت : " حالا می فهمم وقتی گریه می کنم چطوری دلت خون می شه . دلم خون شد وقتی گریه کردم ...! "

  • اگه کسی رو دوست دارین ، قدر همدیگه رو بدونین . خیلیا می گفتن ازدواج اشتباهه ، اما باور کنین بهترین عمل درست که آدم از همه چیز لذت ببره همون ازدواجه . وقتی بدونی یکی رو کنارت داری که همیشه همراهته و مراقبته و توام مراقبشی . این بهترینه ...

از اول هفته ، بابا مرخصی گرفتن و نمیان سر کار . من و همکارم تنهائیم . راستش نمی خوام بد همکارمو بگم ولی ، از وقتی بابا نیستن این هر روز می ره نماز و نماز خوندن یاد گرفته ، در صورتی که قبلاً نمی رفت . دو تا سیستم رو دستم بود که باید درستش می کردم ، ارباب رحوع داشتم که باید جوابشونو می دادم ، بابام زنگ زدن که واسشون یه کاری انجام بدم و ... اما آقا یه روزنامه گرفته بود دستش و اتفاقات سیاسی کشور رو می خوند ، حتی یه لحظه نیومد جواب یکی از ارباب رجوعای منو بده که سرم خلوت تر بشه . اینقدر عصبی شده بودم که فقط تونستم واسه آرامش خودم که آروم بشم مشت بزنم توی دیوار . شاید کمی اعصابم آرومتر بشه . می دونین امشب به خاطر این رفتاراش با بابام کمی بد حرف زدم و خیلی ناراحت شدم . فقط اینو فراموش نکنم که بگم ، امروز که کاملاً سرم خلوت بود ، برای لوس کردن خودش پیش یکی از ارباب رجوع ها که فک کنم می شناخت ، گفت من می رم انجام می دم ؛ در جوابش گفتم نیازی نیست خودم می رم انجام می دم زحمت نکشین ! ولش کن عصبی می شم وقتی فکرشو می کنم ...

اتفاق خاص دیگه ای نیوفتاد غیر همینائی که واستون تعریف کردم . همینا دیگه والا ، چیز دیگه ای نیست که واستون تعریف کنم . اما قول می دم بازم ازین به بعد زودتر بیام و بنویسم .

پاورقی : مراقب خودتون باشین و همیشه عاشق باشین ...

نظرات 3 + ارسال نظر
حسین 20 - آبان‌ماه - 1392 ساعت 08:12

سلام داداش خوبی
خدا رو شکر بیماریت خوب شده و متاسف از شنیدن طلاق دوستتتون،باورم نمیشه که گریه کردی واقعا تا این حد دل نازکی و افرین که همدم غم کسی دیگه شدی،برا یه دختر خیلی سخته شکست تو زندگی مشترک.ایشالله مشکلش حل شه؛اپم و برا این پستم حتما باید سر بزنی

یاسمین 17 - آبان‌ماه - 1392 ساعت 13:05 http://donyayeyasamin.blogsky.com

_______________________$$$
________$$$$$$_________$$$$$__$$$$$$
_______$$_____$$$$$$$$$$$$$$$$_____$$
_______$______________$$$$$$$_______$
_______$_____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
_______$_____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
_______$$_____________$$$$$$$$$$$$$$$$$
_______$____________________$$$$$$$$$$
______$_______________________$$$$$$$
______$_________________________$$___$
______$______________________________$
__$$$$$$____________________________$$$$$$
_______$_____$$$_____________$$$______$
____$ $$$_____$_______________$_____$$$$$
_______$____________$$$_____________$
________$$_________________________$
______$$__$_______________________$_$ $
_____$$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$____$$
__________$______$____$$$$$$$$$
__________$_______$__$$$$$$$$$$$
__________$________$_$$?$$$?$$$
________$$$$$$$_____$$$$$$$$$$$$$$$$
_______$$_____$$____$$$$$$$$$$______ $
______$$_______$$___$__$»?«$$________$
______$_________$$$$$__$$$$$__________$
______$_________$_____$$$$$$__________$
_______$________$____$$$__$$$________$$
سلام من آپم منتظر نگاه زیباتون هستم

خانوم گل 14 - آبان‌ماه - 1392 ساعت 20:27 http://rozhayezendegiman.blogsky.com

سلام به نیوشاجون و رامین عزیز
چقدر ناراحت شدم واسه دوستتون سمیرا.مطمینن ضربه روحی بدی خورده اما امیدوارم خدا واسش بهترشو رقم بزنه
منم اعتقاد دارم ازدواج بهترین اتفاقیه که میتونه واسه ادم بیوفته در صورتی که با عشق باشه.چقدر خوبه که شما و نیوشاجون هم همدیگرو انقدر خوب درک میکنین
راستی خدیجه کیه؟

مرسی خانوم گل عزیز ، زنده باشی و ازتون ممنونیم که واسمون همیشه نظراتتون رو می ذارین ...
ببخشید ، خدیجه اسم یکی از دوستامون بود که باهامون اومده بود ، در موردش چیزی ننوشته بودم اما اون وسط بود ! معذرت ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد