تا الان که هیچ اتفاقی نیوفتاد ، صبح فقط یه مقدار اذیت شدم تا از خواب پاشدم ( آخه بیدار بودم دیگه تا صبحی ) . الانم اومدم سر کار ، وقتی اومدم همکارم لطف کرده بود کار یه بنده خدائی رو راه انداخته بود . آقاهه ( عین بچه ها ) اومده بود واسه تغییر کاربری از رانندگی بار به سمت رانندگی مسافر ، اما وقتی همکارم رفته بود کارشو انجام بده خطا داده بود . راهنمائیش کردم و رفت یارو ...
می خواستم بگم ، یه مدتی شده افکارم بهم ریختس و فقط تنها وقتی نیوشا باهامه فکر اضافی توی سرم نیست و زیاد خودمو درگیر افکار الکی نمی کنم ؛ اما زمانی که نیست ، اصن دیوونه کنندس وقتی که فکرشو می کنم انگاری دیوونه می شم . نقطه ضعف من اعصابمه ، تنها چیزی که ممکنه منو از پا در بیاره . اما می دونین یه راه خیلی خوب پیدا کردم واسه اینکه اعصابم رو کنترل کنم ، اما نمی گم ( خنده به شدت ) ...
آخیش بی پول شده بودم ؛ الان 2 تا شرکت باهام تسویه کردن ، فقط مونده یه شرکت دیگه که باهام تسویه حساب کنم و ازش پول بگیرم که توی دست و بالم پول باشه . البته همین الان واسه ی بابا یه مقدار کره ی حیوانی آوردن که الان توی دستشون پول نیست ، بنده خدا هم که میاد پول نقد می گیره واسه همین من به بابا قرض می دم بعداً بهم می دن به امید خدا ...
می خوام الان یه بخش جدید به نوشته هام اضافه کنم به نام " ... " ( نمی دونم چی بذارم اما بعد می ذارم ) واسه نوشته هائی که به صورت فوری از طریق تبلت یا موبایل می فرستم . نگارش اون نوشته ها و واژه هائی که می نویسم یه مقدار ( جزئی ) فرق می کنه با نوشته هائی که با صفحه کلید سیستم دارم واستون می نویسم . امیدوارم بازم خواننده چشمک باشین ... به امید خدا ...
پاورقی : جونمی جون ؛ پول ... خب چیه ؟! بی پولم آخه ...
خب ، من امشب اومدم ( می شه گفت بامداد شنبه ) که واستون 2 تا پست جدید بدم و راجع به چند تا چیز صحبت کنم ؛ اول اینکه می خوام راجع به دیروز و امروز صحبت کنم و اینکه چیکارا کردم و کجا ها رفتم ، اما دومین پست من راجع به چیزائی خواهد بود که شاید باید همون اوایل شروع وبلاگ می گفتم ، یا اصن راجع بهش صحبت نمی کردم . اما امروز تصمیم گرفتم که اینا رو بگم ، اما خب توی یه پست کاملاً مخصوص ، به صورت مخفی و کاملاً امنیتی ( خب دلایلی دارم برای این کار ) ! امیدوارم به من حق این رو بدید که اینطور تصمیم گرفتم و همینطور که می خوام ازتون خواهش کنم که اون خواهشی رو که ازتون می کنم رو بهش عمل کنین و پیش خودتون باشه و به قول معروف آویزه گوشتون کنین ! حالا بریم سراغ پست اول ؟! البته این رو نگفتم من ، این دو پست رو به صورت مجزا ارسال می کنم و امیدوارم از این کارم ناراحت نشین ...
خب راجع به دیروز ( پنجشنبه و آخرین روز هفته و روز خوشحالی من ) بهتون بگم که ، از صبحش که رفته بودم سر کار ، اینقدر خوشحال بودم که همش ثانیه شماری می کردم برگردم خونه و بگیرم بخوابم و تصمیم بگیرم بقیه روزم رو چطوری بگذرونم . اما نمی دونین که چه ضد حالی خوردم ، باورتون می شه تا ساعت 18:30 اونم سر یه سهل انگاری خوابیدم ؟! یعنی خیلی زورم اومدا . در کل بگذریم ، چون حقیقتش شب قبلش من درگیر چشمک بودم و داشتم خوشگلش می کردم ( همینطوری که می بینین و امیدوارم ازش لذت ببرین ) . بابا اینا تصمیم گرفته بودن که عصر پنجشنبه برن روستا ، و ظهر رو یه مقداری بابا ( و من کنارشون ) یه مقدار استراحت کردن و بلند شدن و همراه مینا و مبینا و مامان رفتن به سمت جاده و روستامون ( گفته بودم خونه درست کردیم اونجا ) . من موندم ، راما و پارسا . خلاصه با اجازتون تا شب نه بیرون رفتم و نه اینکه کاری کردم ، تنها کاری که کردیم همراه پارسا این بود که SMS دادم به یکی از دوستان که ببینم هستن یا نه که متاسفانه نبودن . شام که خوردیم با پارسا ( راما رفته بود خونه عموم پیش خانومش ) ، بابا به پارسا گفتن که بره یه مقدار کود رو از یکی ( نمی شناختم ) بگیره و ببره بده به شوهر خالم که وقتی دارن فردا می رن روستا ، برای بابا برن تا ازشون استفاده کنن . وقتی پارسا برگشت به من گفت : " نیما ( پسر عموم که می شه برادر خانوم راما ) گفت اگر حالشو دارین بیام باهم قلیون بزنیم " . من که دیدم هیچ مشکلی نیست ، واسه همین قبول کردم . پارسا به نیما خبر داد . یه تقریباً 15 دقیقه که گذشت ، راما اومد . نیما هم پشت سرش با 4 تا بستنی اومد . یه مقدار باهم قلیون زدیم ( من قلیون میوه ای چون حالمو بد می کنه نمی کشم ) و نیما رفت . هیچی دیگه ، بعد رفتن نیما پارسا رفت بخوابه و من هم نشستم پای سیستم و طراحی و ویرایش سایت محل کارم ( همونی که پست قبل هم راجع بهش گفتم ) . وقتی که کارم باهاش تموم شده بود دیگه چشمام داشتن آلبالو گیلاس می چیدن واسه همین دیگه نتونستم زیاد تحمل کنم و گرفتم خوابیدم . خوابیدن من همانا و بیدار شدنم ساعتای 15:36 همان . اما متاسفانه چیزی که واسم اتفاق افتاد خواب بدی بود که دیدم و وقتی بیدار شدم خیلی ناراحت بودم . خواب دیدم که رئیس انجمن ( محل کارم ) و همینطور عمو احمدم توی تصادف ( زبونم لال ) کشته شدن و من 30 دقیقه قبل از خاکسپاریشون فهمیدم . وقتی بیدار شدم همش نفس نفس می زدم . راما وقتی منو دید یهو چشماش گرد و پرسید : " چی شده ؟!" . باور کنین نمی تونستم صحبت کنم و حتی پاسخشو ندادم ! بیدار که شدم توی شَک بودم اما رفته رفته حالم بهتر شد . SMS دادم به نیوشا و جریان رو گفتم . یه مقدار بعدش نیوشا پاسخم رو داد و گفت : " نگران نباش همش به خواب بوده ، مگه نگفتی خواب مرگ یعنی زندگی و طول عمر ؟! " . راست می گه ، آخه نیوشا چند شب پیش خواب دیده بود ( زبونم لال ) خاله ام ( مامانش ) فوت شدن . وقتی توی اون حال بدش بهم SMS داد و چون یه روایتی از پیامبر هست که می گن : " خواب رو نباید هیچوقت بد تعبیر کرد چون اتفاق میوفته " من هر وقت کسی خوابی رو واسم تعریف می کنه ، با اینکه شاید تعبیرشو توی اینترنت و کتاب ها بد نوشته باشن ولی من خوب تعبیرش می کنم . چون می ترسم اگه بد تعبیرش کنم ممکنه اتفاق بیوفته واسه همین تلاش می کنم تعبیرش زیبا باشه وقتی از دهان من بیرون میاد . هیچی دیگه ، وقتی به نیوشا SMS می دادم حالم بهتر شد . دیشب با نیما وقتی صحبت کردم ، گفت که توی مغازشون یه یخچال داره و منم چون دنبال یخچال بودم تصمیم گرفتم با نیوشا فرداش ( یعنی جمعه ) بریم ببینیمش . وقتی داشتم به نیوشا SMS می دادم یادآوری بهش کردم اما اون می خواست همراه مامان و باباش بره سر قبرستون سر خواب برادرش امین ( هم سن و سال من بود خدا بیامرز ، اما به خاطر روماتیسم که به قلبش زد توی 15 سالگی فوت کرد ) سر بزنه و از اونجا برن خونه ی دائی حسن . منم چون می خواستم برم به عموم سر بزنم تصمیم گرفتم برم خونه عموم که هم حالشونو بپرسم هم خیالمو راحت کنم به خاطر خوابی که دیده بودم . بعد اون نشستم پای سیستمم و سعی کردم عکس بالای چشمک رو بزرگترش کنم ( همینطوری که الان می بینین ) و درگیرش بودم که نیوشا SMS داد که : " بریم مغازه عموت ، بابا رفتن مسجد و مامان هم انگاری افسرده شده ، بیا اینجا پیشم ولی یه مقدار توی خونه بمون با مامان صحبت کن بعدش بریم " . این شد که من رفتم پیش نیوشا و باهم رفتیم یخچال رو دیدم . یخچاله رنگش نقره ای بود ، نام یخچالم برفاب بود . نیما پیشنهاد داد که شنبه بریم یه چند تا مدل دیگه هم ببینیم ، اگه خوشمون اومد بخریم . ما هم قبول کردیم و از اونجا اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه عمو . وقتی رسیدیم عمو و بچه عموهام داشتن می رفتن پارک ، اما خالم ( زن عموی منم می شن ) خونه می موندن . نشستیم ، چای خوردیم و نیوشا هم مانتوشو آورده بود که خاله تنگش کنن . وقتی مانتو رو دادیم زدیم بیرون . رفتیم در خونه ما و پارسا رو برداشتیم و رفتم نیوشا رو برسونم . برگشتیم خونه ، بابا اینا برگشته بودن از روستا ، داشتن شام می خوردن . منم نشستم یه مقدار عدس پلو رو که پارسا گرم کرده بود نشستم خوردم ورفتم نشستم پای سیستمم . الانم با اجازتون دارم فیلم سینمائی " Under Dog " رو می بینم و این بود داستان من ...
با اجازتون حالا باید برسم سراغ پست دوم ؛ دوستان عزیزی که می خوان شرح پست بالا رو بخونن ، چون گذرواژه داره ، اگه دوست دارن گذرواژه رو بگیرن از طریق " تماس با ما " به من ایمیل ارسال کنن یا اینکه توی این پست برای من دیدگاه بذارن ( به همراه ایمیلشون ) تا واسشون گذرواژه رو بفرستم ...
پاورقی : من رفتم سراغ نوشتن پست دوم ؛ یادتون نره چی گفتما ...
این موقع صبح که می بینین می خوام پست بدم ، دلایلی داره خب . اول اینکه این پست یه مقدار فرق داره ، چون در حال لَم داده و دراز کشیده دارم واستون می نویسم اونم با تبلت ( غلط املائی اگه داشتم به بزرگاریتون منو ببخشید ) ؛ دوم اینکه من تا الان بیدار بودم و داشتم روی سایت محل کارم کار می کردم که درست کنم .
راستشو بخواین چون طراحی که داده بودم به دوستان متاسفانه اونی نبود که وقعا من می خواستم . برنامه نویسی یا همون کد نویسی وب دلخواه من نبود . چون خودم شخصاً جدیداً یاد گرفتم با CSS کد نویسی کنم واسه همین تصمیم گرفتم سریع ماژول مربوط به این بخش رو فعال کنم و دست به کار بشم تا سریع درستش کنم .
از دیروز با اجازتون دارم روی گرافیک و همینطور کد های CSS کار می کنم و ویرایششون می کنم ؛ اما راستشو بخواین ای کاش می تونستم به Source اصلی هم دسترسی داشتم تا بتونم ( مث خود چشمک ) از طرح های خاص و ویژه استفاده کنم ، نه این که از طراحی پیش فرض استفاده کنم و نتونم هیچ خلاقیتی به کار ببرم . البته این نوع ویرایش هم خودش خلاقیت خاصی می خواد ، چون طرح داره زیباتر می شه .
پاورقی : خب مزاحمتون نمی شم ، واسم دعا کنین ...
اومدم یه چیزی رو راجب امروز بنویسم..
من امروز از حدودا 11 ظهر که از خونه اومدم بیرون قصد داشتم که عصر بعد از کلاسم برم پیش همسرم ،چون اولا از دیشب که باهم بودیم دلم براش تنگ شده بود و میخاستم که خودم برم پیشش و ببینمش و ازطرفی دیشب ما متوجه شدیم که یکی از چراغای مه شکن جلوی ماشین با اینکه دو روز پیش درست کردیم قطع شده و باید دوباره ماشین رو میبردیم تا یه نگاهی بهش بندازن، رامین چون از سرکار که برمیگرده خسته س حدودا تا 7 و گاهی وقتا بیشترم میخوابه و دیشب گفت که امروز قبل اینکه هوا تاریک بشه باید ماشین رو ببره تا چراغ رو درست کنند منم فکر کردم خوبه که خودم برم پیش رامین و زودتر بیدارش کنم که به کاراش بتونه برسه و اینطوری که من برم پیشش خوشحال هم میشه...
اما ماجرا ازین جا شروع میشه... دقیقا سه شنبه ی هفته ی پیش هم من تصمیم داشتم بعد دانشگاهم برم پیش عشقم و این کارم کردم البته توی راه که بودم به داداش رامین اس دادم که ببینم کسی خونه هست که رفتم پشت در نمونم و اونم گف که تا 7 خونه س و منم 6 میرسیدم اونجا..
خلاصه حدود 6:15 درخونه بودم زنگ درو زدم و داداش رامین درو باز کرد و بعد سلام رفتم سمت اتاق رامین که سوپرایزش کنم (آخه فکر میکردم نمیدونه من دارم میام پیشش و خیییلی خوشحال میشه) خلاصه رفتم توی اتاق رامین و با یه پتو که زیرش انگار یه نفره روبرو شدم.. قبلش کوله مو و وسایل دستمو داشتم روی میز رامین میذاشتم که متوجه شدم یکی روبروی در اتاق ایستاده و داره منو نگاه میکنه ، فکر کردم داداششه و کاری داره تا صورتمو خاستم برگردونم و بپرسم کاری داری یهو انگار یه پارچ آب سرد بریزم روم من شوکه شدم آخه رامین بود که جلوم ایستاده بود و حتی لباسای بیرونش تنش بود.. من شوکه شدم و فقط داشتم نگاش میکردم که گفت الهی من فدات بشم که میخاستی منو سوپرایز کنی و اومد بغلم کرد..
البته منم ازش استقبال کردم و اون روز حسابی اذیتش کردم که چرا همین امروز که خواستم بیام پیشش نخوابیده و اینکه زیر اون پتو فقط بالشت گذاشته بود و هنر عشق من بود اونم به طرز ماهرانه ای که انگار یه آدم زیر پتویه..
اینم که چطوری فهمیده بود اینطوری بود که وقتی به داداشش اس دادم اون کنارش نشسته بوده و مسیج منو دیده و فهمیده و اینطوری برنامه چیده..
خلاصه اینکه اون روز خیلی بهمون خوش گذشت آخه رامین با اینکه سوپرایزمو فهمیده بود و به جای خودش من سوپرایز شده بودم حسابی خوشحال بود ازین بابت که من رفته بودم پیشش و فقط می خندید و این منو خوشحال میکردو اما.... امروز هم قبل اینکه از دانشگاه راه بیفتم بهش اس دادم که کلاسم تموم شده و دارم میرم خونه تا مطمین بشم که خوابه و من برم بیدارش کنم تا با هم بریم و کارای ماشین رو انجام بدیم اما توی راه که بودم اس داد که بیدارشده و من کجام...
منم جواب دادم به سمت عشقم:)
و اینطوری شد که من وسط راه پیاده شدم و منتظر موندم که عشقم بیاد دنبالم و توی ماشین هم بازم من خواستم سر به سرش بذارم و گله کردم که چرا هروقت من تصمیم میگیرم برم پیشش نمیخوابه یا کم میخوابه و ماجرا اصلا به اینجاش نمیرسه که خوذم برم بیدارش کنم:) و بعدشم باهم رفتیم کارای ماشین رو انجام دادیم و درست شد شکرخدا و هیچ مشکلی نداره وبعدشم حرفایی زدیم که فهمیدیم ما چقدر فکرامون شبیه همه و واقعا عاشق همیم..
حالا میخوام برای عشقم بنویسم که :
عزیزدلم ، من ازینکه تورو دارم و درکنار تو هستم احساس فوق العاده ای دارم و تمام لحظاتی که درکنارتم برام خییلی ارزشمندند آخه هیچی بیشتر از تو توی دنیا برای من عزیز و ارزشمند نیست و خوشحالم که دارمت و اینکه عاشق تو هستم و توهم عاشق من هستی بیشتر از اون چیزی که بتونم فکرشو بکنم، ممنونم که کنارمی..
من هرکاری واسه ی تو انجام میدم و این رو بدون که توی سختی هاهم همیشه کنارتم عزیزدلم و مثل همیشه هم دوستت دارم و هیچ وقت از دوست داشتنم کم نمیشه حتی توی بدترین شرایط ، چون تورو داشتن واسه من کافیه و این رو خودت هم خوب میدونی که من عاشق خودت شدم نه چیزای دیگه ای که بهت ارتباط پیدا میکنه عشقم.. من عاشق خود واقعیه تو شدم و خودت برای من مهمی..
من عاشــــــــــــــــــــــــــــــــــق تو هستم رامین جونم
دوستای گلم نظرتون راجع به قالب جدید چشمک چیه ؟
رامین عزیزم زحمتش رو کشیده و ویرایشش کرده . خوشگله به نظرتون ؟
خب اتفاق خاصی میتونم بگم که جدیدا نیفتاده و اتفاقایی که قبلا افتاده عشقم لطف کرده درموردش نوشته آخه من ب اینترنت دسترسی ندارم..
قبلش راجب سالگرد عقدمون سوم فروردین بگم که سوپرایز و هدیه ی رامین ب من فوق العاده بود و نمیدونید که چقدر زحمتش و هدیه ش برای من ارزشمنده و ب دلایلی نمیتونم توی وبلاگمون راجب هدیه و توضیح بیشتری راجب سوپرایزش بدم..
خب حالا راجب دیروز بنویسم که جریان چیه..
رفته بودم دکتر و برام آزمایش خون نوشته بود و دیروز من بهمراه همسرم قرار شد بریم آزمایشگاه برای انجام آزمایش.. خلاصه اینکه ساعتای 8 رامین اومد دنبالم و رفتیم و نوبت این شد ازم خون بگیرن و من رفتم به اتاق نمونه گیری و چون اتاق کوچیک بود رامین روبروم دم در ایستاد و منم صورتمو اونور کردم که نبینم.. ن اینکه بدم بیاد یا حالم بد بشه.. نه.. فقط دوس ندارم نگا کنم چون دردشو بیشتر حس میکنم.سرنگ رو خانومه پر از خون من کرد و تموم شد.. خواستم بلند شم و کیفمو بردارم که رامین اجازه نداد و کیفمو برداشت و گف خودش میاره و دستمو گرفت آخه بخاطر اینکه شب قبلش پیش دوستم بودیم و اونم ازینکه بعد خون گرفتن حالش بد شده و پس افتاده و وضعیت جسمیش هم مث منه رامین خـیـــــــــــــــــــــــــــلی نگران حال من بود که یه وقت حالم بد نشه و واسه همین سرکار نرفت و مرخصی گرفت که همراه من باشه.. الهی فداش بشم که چقدر نگران حال من بود و بدون اینکه کنارم باشه اجازه نمی داد تکون بخورم و همش حالمو می پرسید که حالم خوبه؟ سرگیجه که ندارم؟! که راستش یکم سرگیجه داشتم آخه زیاد خون گرفتن ولی اونقدرا هم حالم بد نبود که نتونم راه برم یا مثل دوستم حالم بد بشه.. به هرحال نگرانیه رامینم رو درک میکردم..میدونم که جونش به جونم بسته س و نمیتونه تحمل کنه که اتفاقی برام بیفته و به همین دلیل ازم خواست که کل روز توی خونه باشم و استراحت کنم و نباید برم دانشگاه با اینکه صبح و عصر کلاس داشتم اما بخاطر اینکه به رامینم قول دادم که نرم نرفتم و توی خونه موندم چون همسرم برام عزیزه و نمیخام ازم ناراحت بشه و ازون طرفم با اینکه حالم خوب بود اما خب 1درصد اینکه توی راه دانشگاه اتفاقی بام بیفته رو باید درنظر میگرفتم و درنتیجه نرفتم و به حرف همسر عزیزم گوش کردم و گفتم "چشم"
بعد بیمارستان هم باهم رفتیم پیش یکی از دوستای مشترکمون که خودش و خواهرش توی مهدکودک کارمیکنن و بهشون سرزدیم و اونجا یه دخترکوچولوی نازو و خوشگل وقتی که رامین داشت به بچه ها نقاشی یاد میداد اومد پیش من وسلام کرد و منم سلام کردم و اسمشو پرسیدم گفت آتناست و 5 سالشه..رامین که اومد پیشم جریان رو گفتم و صداش زد که ببینتش و مهر دخترکوچولو به دلش نشست دقیقا مث من .. آخه دختر بامزه و نازی بود.. توی راه برگشت گف بریم و ازش عکس بگیریم و منم اشتباهی که اون لحظه کردم این بود که گفتم نه.. نمیدونم چرا این حرفو زدم بعدش پشیمون شدم واسه ی همین به همون دوستمون اس دادم که یه عکس ازین دختر کوچولو بگیره و واسه رامین بفرستتش.. امیدوارم اینطوری عشقمو خوشحال کنم
امشبم با عشقم رفتیم بیرون و خوش گذشت و آخرش درد و دل کرد برام و منم که احساساتی اشکم در اومد...
میخام اینجا برای رامینم یه چیزی بنویسم:
رامین جونم میدونی که برام خییییلی عزیزی، من تمام تلاشمو میکنم که بتونم درکت کنم و توی زندگیت درکنار من آرامش داشته باشی و غصه ی هیچی رو نخوری.. البته تو راست میگی بعضی چیزا قابل گفتن نیست اما من اصلا دوس ندارم غمی رو توی دلت بریزی و از چیزی ناراحت باشی و به من نگی... من شریک زندگیتم و باید بتونم برات آرامش فراهم کنم . اگر ناراحتی یا موضوعی فکرتو مشغول کرده این من باشم که بتونم حالت رو خوب کنم و مرهم زخم های تو باشم عزیزدلم
من فقط میخام که درکنارمن آرامش داشته باشی عشقم و لحظاتی که در کنارمنی بهترین لحظاتت توی زندگی باشه و هیچوقت ناراحتی و غمی نداشته باشی
راستش نمیدونم چرا اینارو اینجا نوشتم.. شاید دلیلش اینه که اینجا دفتر خاطرات زندگیه ماست و تمام خاطراتمون رو اینجا ثبت میکنیم و شایدم لازم بود که این حرف ها اینجا ثبت بشه
درهر صورت ، من خوشحالم که همسر تو هستم و در کنار تو هستم چون تو بهترینی عشق من
آغاز زیبائی بود بعد از تعطیلات نوروی ( و چند تا تعطیلی همینطوری ) ؛ من هم که بر طبق تصمیماتی که گرفتم عمل می کنم و رفتار می کنم . خیلی واسم مهمه تصمیماتی رو که می گیرم جامه ی عمل بپوشونم و اونطوری رفتار کنم . خدا رو شکر نتیجه ی خوبی هم گرفتم و هیچ مشکلی هم نداشتم و روز های خوبی رو پشت سر گذاشتم . نیوشا هم داره می ره دانشگاه و درگیر درساش و تحقیق هائی که استاداش ازش می خوان . ما با هم خوبیم و خدا رو شکر مشکلی نداریم و امیدوارم هیچوقت نداشته باشیم به امید خدا ...
امروز با اجازتون رفته بودیم ناهار رو سر زمینمون ؛ خوش گذشت ، البته من طبق معمول همیشه ساعت 14:00 می رم و ساعت 16:00 بر می گردم . عادت کردم ، زیاد جائی نمی مونم . یه جورائی بعضی وقت ها برام کسل کننده می شه ! دلیلش هم نبودن نیوشا کنارمه والا به خاطر نیوشا همیشه می مونم تا باهاش لحظه های بیشتر رو سپری کنم .
الان با اجازتون خانوادگی پیش هم نشستیم و فقط مبینا خوابه ( آخه از صبح از بس ورجه وورجه کرده خسته شده ) ! من نشستم پای لپ تاپ و دارم چشمک رو می نوسیم ، بابا و راما و پارسا دارن فوتبال می بینن ، مینا داره یه چیزی رو می بافه ( نمی دونم چی ) ، مامان هم دراز کشیدن دارن فوتبال می بینن و استراحت می کنن . البته پارسا و راما دارن گوشی جدید راما رو بررسی می کنن و باهاش کار می کنن .
اینطوری که نیوشا گفت ، تا قبل ساعت 20:00 تولد خواهر زاده اش بود ( خونه ی دائی بزرگمون ) ، بعدشم می خواست بره امتحانش رو بخونه آخه فردا امتحان میان ترم داره . من دیروز فکر کنم ، توی Viber پیام نوشتم واسه استاد فیزیکم توی دانشگاه و باهاش صحبت کردم . استاد با شخصیت و محترمی که خیلی براش احترام قائلم . استاد هزاری که خیلی توی درس فیزیک کمکم کرد و دانشگاه همیشه هوام رو داشت .
خب دیگه، چیزی باقی نمونده برای گفتن ؛ فقط اینکه خیلی مراقب خودتون باشین و اصن فکر نکنین تنهائین چون که خدائی هست که بالا نیست ، برعکس نزدیکموه ، توی دلمون که مراقب ماست . به اون توکل کنیم ...
پاورقی : همیشه عاشق باشین ...
تعطیلات نوروزی به پایان رسید ، خب حالا اگر حساب نکنیم از 13 روز ( در اصل 15 روز تعطیلی که 1 روز شهادت نیز بود و دیگر روز که آخرین روز باشه جمعه ) ، امروز که شنبه باشه ما اومدیم سر کار که خدمت رو آغاز کنیم به خلق الله با تیپ نونوار و رسمی ( تیپ عید ) و امیدوارم که سال خوبی رو آغاز کنیم . سال پر از شادی ، شعف ، خوشحالی ، خوشبختی ، موقعیت های خوب ، موقعیت های عالی شغلی ، پیشرفت و سربلندی . بلی ، برای همه این آرزو رو دارم و همینطور برای همکارم که تصمیم گرفتم به امید خدا باهاش خوب برخورد کنم توی این سال جدید و خدا کنه به همین شکل باشه . یه چیزی رو هیچوقت توی دعاهامون فراموش نشه اونم اینه که : " خدایا ، سایه بزرگترامونو از سرمون کم نکن " ...
تصمیمات جدیدی که توی سال جدید گرفتم واسه کار و زندگیم خیلی مهمه ! من توی این سال تصمیم گرفتم از نظر شغلی و زندگی شخصی پیشرفت داشته باشم ، پیشرفت چشم گیر و محسوس . نه به کسی ظلم کنم ، نه حق کسی رو بخورم ، نه دل کسی رو بشکنم و توی کارم و زندگیم به همراه همسرم موفق باشم ( نوشتم همسرم ، برم یه SMS به همسرم بدم بهش صبح بخیر بگم اومدم سر کار ) .
خیلی مهمه که توی سالی که آغاز می کنین برای خودمون هدفی مشخص کنیم و برای رسیدن به اون هدف تلاش کنیم ؛ هدف من و تصمیم من امسال توی زندگیم و کارم پیشرفت جدی و محسوسه ! خدا کنه هیچ کسی مانع کارم نشه ، اگه کسی بخواد مانع بشه ، خدا اونو از سر راهم کنار ببره اگر نرفت ، خدا قدرت مقابله باهاش رو بهم بده ...
دوس ندارم دیگه توی این سال شکایت کنم ، غُر بزنم و کاری انجام ندم ! دوس دارم کار کنم ، پیشرفت کنم و از زندگیم لذت ببرم . جاتون خالی ، چند روز پیش یهوئی توی ذهنم اومد که الان من 26 سالم داره کامل می شه می رم 27 سالگی . حساب کنین من دارم به 30 سالگی نزدیک شدم ، من می خوام توی 30 سالگی حداقل یه بچه داشته باشیم همراه نیوشا . حالا حساب کنین ، من که توی 30 سالگی برنامم اینه ، پس باید سریعتر وسایل خونه رو جور کنم ، خود خونه رو جور کنم و به امید خدا مجلس بگیرم که بریم زودتر توی خونه ی خودمون . حساب کنین ، چقدر می تونیم تنها باشیم با نیوشا باهم بدون صدای هیشکی ؟ حداقل 2 سال آسایش کنار خودمون تنها بدون هیچ فکر و به قول معروف وینگ وینگی . بزرگ شدن یه طرف ، عمر آدم کم شدن هم یه طرف ...
بلی اینطوری برنامه ریزی کردن ، این مشکلات رو هم داره ؛ کاش سال های قبل زندگیم رو بیهوده به پای کسائی نمی ریختم که الان به هیچ دردم نمی خورن ؛ کاش می شد زودتر با نیوشا روبرو می شدم و راه خودم رو پیدا می کردم . الان دیگه حسرت خوردن فایده نداره ، باید به فکر فردائی بهتر بود ...
پاروقی : آره حسرت خودن برای گذشته بی سوده ؛ آینده مال منه ...
نمی دونم چم شده ، چی شده که اینقدر روی همکارم حساس شدم ، هر حرکتی که انجام می ده به نظرم سوء استفاده است و یه دلیلی برای این که از زیر کار در بره ! واقعیت اینه که ، من یه آدمیم که دوس داره از زیر کار در بره ، می خواد سر کار نباشه ، می خواد برای خودش جیم کنه و یه جوری فرار کنه از کار . شاید برای اینه که من نسبت به همکارم اینقدر حساس شدم . شنیدین که می گن : " کافر همه را به کیش خود پندارد " ، والا قضیه ما هم نکنه اینطوریه ؟! نکنه واقعاً چون خودم اینطوریم ، همکارمم اینطوری می بینم ( پست های من رو بخونید ، من توی بخش گلایه ها چیزائی رو نوشتم در سال 93 که شاید این موضوع رو مشخص کنه ) .
راستش رو بخواین ، الان یه بحثی شد که نمی دونم چی بگم ولی همکارم مطمئناً سوء استفاده خواهد کرد ؛ یادتون باشه بهتون گفتم که پدر همکارم یه چند ماه پیش سکته مغزی می کنه و نصف بدنش فلج می شه . از اون روز به بعد یه چند روزی همکارم درگیر پدرش بود . یه روز اول سر کار نیومد ، اما بعدش اومد سر کار . فک کنم بعد چند روز که شبش بالای سر باباش توی بیمارستان بوده ، صبح روز بعدش اومد دفتر اما خوابش می اومد . همون روز تا ساعت فکر کنم 09:00 سر کار بود که بهش زنگ زدن که بابات می خوان مرخص بشه ، از خدا خواسته رفت . اون روز اینجا حقیقتاً شلوغ بود ، باری که بود هم از روی دوش من برداشته نمی شد ولی لااقل می تونست کارای خودش رو تموم می کرد . اون روز از خط خودم بهش SMS دادم ( که ای کاش نمی دادم ، حقیقتش خودم رو کوچیک کردم ) که : " امروز میاین دفتر یا نه ؟! " . پاسخی بهم نداد ، ساعت 13:00 بهم SMS داد که " ترخیض بابا همین الان تموم شد دارم می رم خونه " . نمی دونم این کارش از عمد بود یا نه ولی این قضیه پیش اومد .
بعد از اون ، همکارم باباش رو می خواستن ببرن فیزیوتراپی . روز اول که نرفت ، حالا نمی دونم دلیلش چی بود ولی روز اول رو نرفت ، خودشم می گفت که گوشیشو جا گذاشته اما منتظر زنگشون بوده که اینطوری پیش اومده . از روز بعد ، نزدیک به 10 روز صبح ها همکارم فک کنم ساعتای 09:00 تا 09:20 می اومد دفتر تا یه روز سه شنبه که قبل ما دفتر بود ...
دیروز بابام رفتن اون دکتر طب سنتی توی شهرستان که بهتون گفتم ؛ همکارم به بابام سپرده بود که اگه دکتر قبول می کنه و می تونه درمان کنه ، باباش رو ببره اونجا . الان بابام به همکارم گفتن که : " دیروز صحبت کردم باهاش ، گفت بیارن . تا اونجائی که بشه و عصب خشک نشده باشه عصب رو تحریک می کنم . شما این چند روز که تعطیله ، بعد تعطیلات یه وقتی می گیرم که برین اونجا ، محل برای اسکان بیماران هم داره . من ازش استفاده نکردم چون صبح زود 06:00 از اینجا راه افتادم ، ساعت 09:00 اونجا بودم و ساعت 11:00 دیگه بر می گشتم ولی محل برای اسکان هم داره " . بله ، این حرفی بود که بابام به همکارم زدن . حالا نمی دونم بخوان وقت بگیرن ، مث خودشون که همیشه جمعه صبح رفتن و برگشتن برای همکارم وقت می گیرن یا اینکه وسط هفته می گیرن . امکان داره همکارم وسط هفته بخواد که اینطوری از اینجا فرار کنه . البته بازم می گم شاید ...!
من خودم وقتی کار شخصی ، مخصوصاً بیرون از شهری دارم انداختم جمعه یا مرخصی گرفتم ( چند باری که رفتم یکی از شهرستان ها برای شبکه و ... ) که البته اون هم قبل از مسئولیت کارت هوشمند بوده . فقط یادمه سال پیش 17 روز اول نوروز رو نبودم ، چون مرخصی گرفتم برای عقدم با نیوشا . خب بدون استثنا ، همکارم هر سال تابستون ، توی تیر یا شهریور 15 روز برای خودش مرخصی می گیره و می ره . اما منِ بدبخت باید کارام سنگین هست ، کارای اون رو هم به دوش بکشم . اما از وقتی که کارت هوشمند تحویل من شه ، بیشترین روزی که من مرخصی داشتم 3 روز بوده ، همین !
والا این بود گفتنی که گفتم ؛ چی بگم ، بازم می گم شاید واقعاً من چون کافرم همکارم رو هم کافر می دونم ( مثل کافر همه را به کیش خود پندارد ) یا اینکه واقعاً همکارم بعضی وقت ها داره سوء استفاده می کنم ! راستی این رو هم یادم رفت بگم در مورد اون روز هائی که بابا نمیان سر کار . خب نامه دادن توی شرکت ها وقتی من می رم نامه می دم 10 دقیقه دیگه فوق فوقش طول می کشه ، اما نمی دونم همکارم که می ره پائین نزدیک به 30 دقیقه پائینه ، این یکیش . بعدی اینکه راستش نمی دونم چه جور عادتیه یا اینکه واقعاً خدا توی اون روز به همکارم نزدیک تره ( دقیقاً زمانی که بابا نیستن و نمیان سر کار و همکارم اطلاع داره ) یا اینکه توی نمازخونه پول می دن . همکارم آخ نمی دوننین چقدر هوس می کنه بره نماز بخونه و خدا رو یاد می کنه . سریع وضو می گیره و خودشو می ندازه توی نمازخونه پایانه ، دعا می خونه و باید نماز اول وقت بخونه و پشت سر روحانی نماز بخونه و ... . روز چهارشنبه هم بدون استثنا هر هفته می ره نماز می خونه چون بعدش حلقه صالحینه ! خودش به زبون خودش می گه : " فقط می رم که به من وام بدن " ! من چی بگم ؟! راستش دلم پر می شه وقتی می بینم این نزدیکی به خدا رو می بینم ! دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو ؟!
پاورقی : پست های قبلی من رو هم بخونین ، بخش گلایه و سال 93 رو ؛ به خدا از حق هم نوشتم ...
می دونین دست خودم نیست ، دیشب تا ساعتای نزدیک به 03:00 داشتیم با نیوشا SMS بازی می کردیم دیگه نتونستم درست و حسابی بخوابم ، یه مقداری خوابم گرفته اما شکر خدا خوبم و به موقع حتی زودتر همکارم رسیدم امروز سر کار ! وقتی اومده می گه که : " توی پمپ بنزین بودم و دیر شد ، آخه دیدم روز 13 خیلی ممکنه پمپ بنزین شلوغ باشه واسه همین الان رفتم بنزین زدم که خیالم راحت باشه " . راستش رو بخواین درستم هست ، روز 13 فروردین بخوای بری بیرون از شهر ، خیلی دردسر باید بکشی . اما خب من یه مقداری خوابم گرفته ، صبحم که داشتم رفتم بدرقه بابا و مامان ( آخه داشتن می رفتن شهرستانای اطراف واسه دکتر طب سنتی ) ، در کل تمام شب رو جای خوابیدن بیدار بودم ...
نمی دونم چی بگم ولی دوست دارم امروز زورتر تموم بشه و برم خونه استراحت کنم ، آخه اصن حس و حال کار ندارم ( با اینکه سرم شلوغ نیستا ) ، حالم یه جورائی سر جاش نیست ! راستش به خاطر اینه که من اصولاً وقتی با همکارم تنهام احساس راحتی نمی کنم ! اصن دوست ندارم تنها باشم ، از اول صبحی هم که اومدم ، راستشو بخواین اون دفتر ( دفتر کار خودم ) نشستم و دارم سیستمم رو بررسیش می کنم و درستش می کنم ! آره این اینجوریاس ...
همین الان یه ارباب رجوع واسم اومده ، برای ثبت نام کارت هوشمند که باید برم کارشو راه بندازم ؛ چیز خاصی هم برای گفتن من نمونده ، همه چیزائی رو که باید می گفتم ، گفتم ! فقط الان من دارم وب نویسی می کنم و همکارم داره بازی می کنه پشت سیستم ...
پاورقی : همین الان ، رئیس جدید انجمن اومد اینجا و من باید برم اون طرف ( یعنی بازم اتاق خودم ) ...
انتظار اینو نداشتم که بخوام نخستین روز های سال جدید رو اینطوری شروع کنم ؛ اما به خدا یه چیزائی هست بهم فشار میاره ، انگاری یکی گلوم رو گرفته و داره فشار می ده که می خوام خفه بشم ! کم نیاوردم ، اما برای هر کدوم از کار هام دلیلی دارم که چرا کاری رو دارم انجام می دم ، چرا دارم اینطوری برخورد می کنم و ... . آره ، منم دلیلی دارم برای انجام هر کدوم از کار های خودم و هر رفتاری که در مقابل شخصی انجام می دم ! متوجه می شین چی می گم ؟! " من هم انسانم " ، فهمیدنش اینقدر سخته ؟! اینقدر دشوار و قابل فهم نیست که متوجه بشه کسی که بابا من هم مث شما انسانم ، تا چقدر تحمل دارم ؟!
از روزی که اومدم توی این خراب شده که مثلاً کار کنم ( خدا عمری بده بابامو ، فقط به عنوان یه تایپیست ساده اومدم ) ، ماه اول شاید باورتون نشه ولی به خدا 100000ت حقوق گرفتم ! توی همین گیر و دار ، تمامی شرکت ها داشتن نرم افزارشون رو از حالت سیستم عامل MS-DOS ( کامپیوتریا می فهمن چیه ) ، به نرم افزار تحت ویندوز و تحت وب تغییر می دادن . راستش رو بخواین ، شرکتی که پشتیبانی نرم افزار ها رو قبول کرده بود ، کسی رو از خود محل می خواست که بتونه یاد بگیره و کار باهاش رو سریع انجام بده . چون توی اون مجموعه من مثلاً کامپیوتر وارد بودم ، من رفتم ( که کاش قلم پام می شکست و نمی رفتم ) . شرکت چون وضعیت یادگیری و پشتیبانی نرم افزار ها رو دید ، خودشو کشید عقب و گفت من فقط پشتیبانی سخت افزاری رو قبول می کنم ( در صورتی که نرم افزار رو باید پشتیبانی می کرد ) و اینطوری شد که من شدم مسئول پشتیبانی نرم افزار . از اون طرف قرار بود ، کسی خودش یاد بگیره و به تمام پرسنل اونجا آموزش بده و باز هم از اونجائی که کسی نبود ، من باز پیش قدم شدم و مسئول آموزش نرم افزاری رو هم قبول کردم ! بدبختی های من از همینجا شروع شد ، وقتی که مجبور بودم حدود 1 سال هر کسی که میومد رو آموزش بدم ، هنوز بعد از آموزش تا 1 ماه یا بیشتر هنوز هم تماس می گرفتن و سوال می کردن ولی باز هیچی یاد نمی گرفتن ! مدتی گذشت و دیدم با طی این مدت و کار کردن با نرم افزار می تونم به طور مستقیم پشتیبانی سخت افزاری و نرم افزاری شرکت ها رو به عهده بگیرم و این کارو کردم . دیگه به خاطر خریت خودم شدم همه کاره نرم افزار ، یعنی مستقیماً باید با هر کسی سر و کله می زدم و مشکلی پیش میومد پاسخگو می بودم ! یعنی حتی اگر اینترنت قطع بود ، سیستم روشن نمی شد و هر کوفت و زهر مار دیگه ای که بود باید پاسخگو می بودم . اما درد من از این نبود ، درد من از این بود که من غیر از تمام این ها ، هنوز هم با فشار کاری که روم بود باید پاسخگوی تایپیست بودن انجمن رو هم می دادم ! مشکل اینجا بود که اگر وقت خالی برای استراحت داشتم ، همکارم دست به سیستم نمی زد و باید من انجام می دادم چون من رو مسئول کامپیوتر قرار دادن ! بهانه هائی مث : " آدم دهاتی چی می فمهمه " و امثال این ها باعث می شد همکارم خودشو بکشه عقب . تا اینکه نرم افزار تحت MS-DOS مدیریت صورت وضعیت مسافر هم تغییر کرد به سیستم تحت ویندوز و وب ! همکارم از خدا خواسته دیگه خودشو کشید عقب و می گفت : " من بلد نیستم خودتون " ! حالا من موندم و باقالی و خر ملا . از حق نگذریم ، همکارم گفت بیا کارو به منم یاد بده تا منم بتونم انجامش بدم ، یادش دادم اما تا وقتی که می شد . زمانی که نمی تونست دیگه دست می کشید و باز من می موندم و باقالی و خر ملا . مسئول برگزاری کلاس های آموزشی همکارم و بابام بودن ! زمانی می رسید که من تنها باید پاسخگوی همه ی این شرکت ها و ارباب رجوع ها می بودم ، بدون حتی یه کمک ساده . اما امان از زمانی که دیگه خیلی شلوغ می شد .
همکارم کمکم بود ، نمی گم نبود اما زمانی که یه ذره ای سخت می شد خودشو می کشید عقب ، چون متوجه نمی شد و باز هم من می موندم و انجام کار ها ! کسی قبول نمی کنه که من مسئول نرم افزار و پشتیبانی شرکت هام و برای همین حقوق می گیرم و دیگه ربطی به انجمن ندارم ، ولی همیشه با یک سوال محکوم می شم از طرف بابا ؛ سوال اینه : " تو توی انجمن چیکار می کنی ؟! برای چی حقوق می گیری ؟! " . نمی تونستم بگم : " شما تعهد انجام درست کار می دین ؟! شما وقتی سیستمی خراب می شه شب و روز ندارین ؟! شما زمانی که مشکلی پیش میاد باید باشین تا کامل درست بشه ؟! شما باید باشین ؟! شما می گین وظیفه منه ، شما می گین باید درستش کنم ، شما می گین من مسئولشم ، شما می گین تو ، تو ، تو و بازم تو ... و منم که می مونم تنها که باید باشم نه هیچ کسی دیگه ! " ، اما مگه از اعضای انجمن کسی می دید این چیزا رو ؟! قبول بابا می دیدن ، کسی دیگه می دید ؟! حتی همکارم وقتی می دید و براش در حد خودش بود ولی باری از روی دوشم برداشته نمی شد ، چی باید بگم ؟! کسی نمی دید و این مشکل من بود و باید کاری رو می کردم که می دیدن تا بهم حقوق بدن و بقیه چیز ها که دیدنی نبود جزو مشغله کاری من حساب نمی شد ! همه ازم انتظار داشتن که در یک رو تمام استان رو برم و کاراشون رو انجام بدم ، اما اگه روز بعد سر کار نمی رفتم همکارمو و همه صداشون در میومد و می گفتن که : " چرا ؟! چرا نیست و نیومده ؟! " اما یکی نپرسید : " خسته نیستی ؟! خسته نباشی ، زحمت کشیدی تا اینجا اومدی ، در مونده نباشی " فقط حساب می کردن به خاطر پول کرایه راهم و خستگی خودم اون مقداری که بهم دادن یعنی اینکه دیگه تمام ! این درد من بود ، نه اینکه چیز دیگه ...
می دونین حالا که باز یه درد دیگه غیر انجمن اضافه به دردام شده ؛ حقوقشم می گیرم ، نمی گم نه اما به خدا به این همه جنگ اعصاب و اعصاب خوردی نمی ارزه ! می گم تا زمانی که اسم کامپیوتر میاد ، همکارم می کشه عقب و باز هم همون مثل بالا که " من می مونم و باقالی و خر ملا " . خسته می شم ، به خدا خسته می شم ، وقتی می بینم همکارم کاراش همه در چند تای ساده خلاصه می شه و هیچ تعهدی نیست ، کسی ازش سوال نمی پرسه و هر کاری بکنه هیچ مسئولیتی در قبالش نداره ، اما هر چی که باشه متوجه منه ! آقا حالا درباره ی کار من نظر و دیدگاه هم کی دن ( دیگه اینش برام سخته تحملش ) . همکارم چون عصر ها میاد سر کار ( اونم چون خودش خواسته ) و عصر غیر از نشستن و بازی کردن هیچ نقش دیگه ای نداره ، و حتی اگر یک یا دو ساعت بخواد ظهر بیاد ، دیگه عصر نمیاد و اضافه کاریشو می زنه ، داره برای من نظر می ده که بیشترین و پر تعهد ترین و مسئولیت تمام کار های درست و در صورت اشتباه ، عواقبش به سمت منه نظر می ده ؛ و این برای من دشوار و درک نکردنیه .
یه فتوکپی ساده گرفتن ، اون هم برای خودت ، برای کار خودت رو هم نمی تونی انجام بدی و می فرستی پیش من ؟! بی معرفت ، نامرد ، بهت می گم : " فتوکپی ها رو پیش من نفرست " ، وجداناً جای اینکه بگی : " یعنی بره توی شهر ؟! " خودت بیای بگیری رو یه باری از روی دوشم کم کنی ازت چیزی کم می شه ؟! کار خودت ، به خدا کار خودت ، کم می شه چیزی ازت ؟! نه به خدا نمی شه ، کار خودتو خودت انجام بده دیگه من به خدا مث تو انسانم ! حالا همش بابام ازم می پرسن که : " تو چرا نظرت در مورد همکارت منفیه ؟! " یا اینکه " چرا اینقدر جیم می شی یا به هر بهانه ای از انجمن می ری ؟! " . خب پدر من ، عزیز من ، نفس من ، رئیس من ، آقای من ، بابا ببینین وضعیت من اینه ، من اینطوری داره باهام رفتار می شه ، من اینطوری داره واسم اتفاق می افته ! منم انسانم ، " انسان " فهمیدنش سخته ؟! تاب و تحمل منم مث شما اندازه داره . بابام همش دارن در مورد همکارم اینطوری قضاوت می کنن ، چون تا کاری می خوان انجام می ده ، همش داره به خاطر چاپلوسی واسه این و اون هر طور شده کار راه می ندازه ، آدم درستیه ! به خاطر چاپلوسی نیست ، به خاطر اینه که می خواد کار راه بیوقته !
به همون خدائی که همتون می پرستین ، به همون قرآنی که می خونین قسم ؛ یکی اومده بود که کارش گیر بود ، یعنی می شه گفت هیچی در مورد شرایط کاری ما نداشت ولی چون یکی زنگ زده بود از کسانی که آقا می شناخت و از طرفی رئیس بانک بود . وقتی اون یارو زنگ زد به من می گه : " آدم کار راه اندازیه ، به درد می خوره و رئیس بانکه " . برداشتم بهش گفتم : " توی اون بانک حساب دارین ؟! " برداشت بهم گفت : " نه ، اما خدا رو خوش نمیاد ، اونور سال اگه بخوام وامی چیزی بگیرم بهم وام بده " . شما باشین چی می گین ؟! آتیش نمی گیرین ؟! به درد شما چی می خوره ؟! چون همکارتون گفته و هیچ سودی برای شما نداره و به درد شمام نمی خوره ، و جالبه دروغ می گه و همون لحظه رو می شه که نه برعکسشه چی می گین ؟! ناراحت نمی شین ؟! بابا خسته شدم از دستش به خدا خسته شدم ! کار نمی اومدم اینجا ، کاش دستم می شکست ، پاهام می کشست اون رو اصن نمی اومدم اینجا ، کاش نمی اومدم ، به خدا کاش نمی اومدم شاید یه کاری دیگه داشتم . خدا کنه تمام کسائی که واسشون کار انجام دادی ، روزی که کار داشتی حتی تو رو نشناسن تا بفهمی ! ( خدایا منو ببخش ) ...
به خدا وقتی می بینم و این چیزا رو بهش نگاه می کنم ، قلبم درد می گیره ، آتیش می گیره ، به خدا از حدم دیگه داره خارج می شه ، دیگه از توانم خارجه این همه فشار رو تحمل کنم ! واسه بقیه که اهمیتی نداره ، من نباشم همکارم که وظیفش نیست انجام نمی ده ، باید من باشم تا انجام بدم ، حتی یه درصد فکر منم نیست ! رامین ؟! رامین به درک ، رامین مگه آدمه که کسی بخاطرش کار انجام بده ؟! به جهنم که سرش شلوغه و کار زیاد داره ! وقتی که اون دفتر گپ و گفتگو به راهه ، به خدا قسم اگر ارزشی برای حرف آدم قائل بشه . اما من چی ؟! من انسان نیستم ؟! شاید واقعاً نیستم که اینطوری حساب می کنن . اما باور کنین خسته شدم ، به خدا خسته شدم ...
ظاهر آدما چقدر گول زننده است ؛ یه ته ریش ، مذهبی برخورد کردن ،احترام به صورت چاپلوسی و ... اما در پشت سر وقتی چیزی رو باز می کنی می بینی کسی باورش نمی شه و باز مجبوری خفه بشی و توی خودت بریزی ، حتی پدرت هم قبول نکنه حرفت رو ... خیلی سخت می شه به خدا ... خیلی سخت ...!
پاورقی : ناراحتم ؛ درک کردن سخته ، وقتی هیچکسی درکت نمی کنه ! داره از حدم خارج می شه ...