چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

فامیل ...

والا بعد از قضیه جدائی محمد و نسترن ، متاسفانه ارتباطمون با فامیلا تقریباً خدشه ای به شدت عمیق و کاری وارد شد ! ارتباطمون با دو تا از عموهام که توی یه شهر دیگه هستن که دیگه کلاً قطع شد . از حق نگذریم ، دو تا از عموهام میان اینجا ، سر می زنن ، ارتباط داریم اما اینکع رفت آمدی باشه مخصوصاً با عمو واحد من ، نه اونطوری نیست ( قبلاً  گفتم ، محمد پسر عمو واحد هست و نسترن دختر عموی بزرگم ، عظیم ) ! راستش فک کنم چند شب پیش بود ، توی Line ( نرم افزار گفتگو همراه ) داشتیم چت می کردیم با فامیل که دیدم دختر عموی بزرگم پیام داد . راستش ، آدما تا همدیگه رو نشناسن دقیق نمی تونن قضاوتی کنن روی همدیگه ، اما من احساس می کردم دختر عموم علاقه زیادی به معاشرت با من نداره ( ببینید می گم شناخت ) . راستش رو بخواین ، توی تول مدت عمرم زیاد باهم صحبت نمی کردیم ، فقط در حد سلام و خداحافظ ، همین قدر . اون شب پیام داد و باهم صحبت کردیم ( در ضمن نام دختر عموم ریحانه است ؛ از نظر ظاهری توی فامیل من چهره ام به ریحانه شبیه اینطور که بقیه اعضای فامیل می گن ) . دختر عموم چند ساله ازدواج کرده با یه پسر خوب و با شخصیت و دو تا فرزند هم داره ! هر دو دختر و خیلی هم شیرین و گل ! داشتم می گفتم ، باهم صحبت می کردیم و این صحبت ها طولانی ترین صحبت هائی بود که توی طول عمرم من با ریحانه داشتم . وقتی باهاش صحبت می کردم تمام تفکرات و ذهنیاتم نسبت بهش تغییر کرد ، اصن فکر نمی کردم ریحانه اینقدر دختر خوب و اجتماعی باشه و همینطور افکارش نسبت به منی که آنچنان شناخت نداشتیم ! خیلی از صحبت باهاش خوشحال شدم ، باعث شد من بیشتر بشناسمش ، اخلاق خیلی خوبش دستم بیاد . فهمیدم دختر عموم از اون دخترای فامیلمون نیست که اینقدر غرور داشته باشه که حتی نخواد با پسر عموهاش صحبت کنه ! خیلی از برخوردش و شخصیتش خوشم اومد . نمی دونم گفته بودم ولی من همیشه هر وقت خوردم از همین فامیل خودم خوردم ، ریحانه هم دقیقاً همین بلاها سرش اومده بود اما بدتر از من ! خیلی ناراحت شدم وقتی داشت باهام صحبت می کرد ، خیلی احساس درک و فهمیدن داشتم چون واسه منم دقیقاً همینطوری بود اما شکر خدا الان خیلی خوبه و خوشحاله ! در ضمن ، غیر از این نکته که بیان کردم که ما شباهت چهره ای داریم ( بی شک ریحانه زیباتره و به شخصه می تونم بگم توی فامیل بین دختر ها نسبت به بقیه فامیل سر تره ) ، ریحانه نوه ی دختری بزرگ خاندان و من نوه پسری بزرگ خاندانمون هستیم ! بلی ، اینجاست که این ابهت میاد سراغ آدم که نوه هم نوه های بزرگ خاندان ! من شخصاً احترام خاصی واسه ریحانه همیشه قائل بودم ...

پاورقی : خوبه بعضی وقت ها آدم اون کسائی که دوست داره بیشتر بشناسه ...

خدایا ...

همینجوری یه بغضی توی گلومو گرفته ؛ نه می ترکه نه می ره پائین داره خفم می کنه ! یعنی نمی دونم ، مصبتو شکر ، خدایا نمی دونم حکمتت توی بعضی چیزا چیه اما بعضی وقتا صبر و همه چیز آدمو می گیره ! خودت بهم بگو اون دختر بدبخت چرا باید اینقدر و این همه زجر بکشه ؟ طلاق مامان باباش از اون طرف ، زهر مار بودن زندگیش از اون طرف ، غصه باباشو خوردن از اون طرف ، عمه های فلان فلان شدش که دنبال زیر آب زدن و آبروشو بردنش از اون طرف ، حالا هم نمی دونم یهوئی قضیه علی بشه براش قوز بالا قوز ؟ بابا این دختر دیگه احساس ، آرامش ، زندگی و همه چیزشو از دست داده ، پناه مادرشو از دست داده ، حالا باید دلخوشیش رو به یه پسر از دست بده ؟ دلخوشیشو که باهاش امید داشت و زندگیشو داشت به پایه امید به دست میاورد ؟! خدایا چرا داری باهاش اینطوری می کنی ؟ چه حکمتی توی کارته ؟ تو رو به خودت قسم خدایا ، این دختر دیگه طاقت شکست رو نداره ، طاقت خورد شدن رو نداره ، طاقت این همه درد رو نداره ! چرا باهاش اینطوری می کنی ؟!
پاورقی : ببخشید حالم خیلی بد بود ...

آشنایی با یک دوست

سلام به همه ی دوستان.حالتون خوبه؟
آره میدونم خیلی کم میام و مینویسم،خب یه دلیلش که نداشتن نته و دلیل دیگه مشغله های خودم، خـــــــــــــــــــــــــــــــــب
میخام بگم براتون از دوستم و انشالله اتفاقای خوبی که میخاد براش بیفته
دوستم فایزه رو میگم، یادتون که هست گفتم مامان باباش طلاق گرفتن، من میبینمش ینی با رامین میرم و باهم میریم بیرونواینا
نمیخام خیلی تو خونه بمونه چون مثل منه و غصه میخوره وقتی اتفاق ناراحت کننده ای براش بیفته دق میکنه اگر تنها باشه منم نمیخام که اینطوری بشه
اگر خدا بخاد داره واسش اتفاقای خوبی میفته.. یجورایی نامزد داره البته من میگم نامزد:)
ماهم با این آقای محترم آشنا شدم منظورم من و رامین هست.برخورد اول عالی بود هم ما خوشمون اومد هم اون از ما،ینی میتونم بگم اخلاقامون تقریبا شبیه همه، شوخ،اهل شادی کردن، شیطون و بلا،ینی ما باهم باشیم بهمون خوش میگذره اساسی، جنبه طرفین هم بالاست هرچقدر باهم شوخی کنیم کسی از کسی ناراحت نمیشه و این خیلی خوبه چون اینطوری آخرشب با خنده میریم خونمون
بگم از اولین دیدارمون...منو و رامین رفتیم دنبال فایزه که بریم بیرون دور دور ، میخاستیم بریم شام که فایزه گف میخام بکم یکی بیاد که باهم آشنا شیم و ماهم فهمیدیم قضیه رو مشتاق شدیم ایشون رو ببینیم،خلاصه دیدیم همو، کلی حرف زدیم و شام خوردیم و بعدش با ماشین کسی که دارم درموردش حرف میزنم به پیشنهاد خودش رفتیم بگردیم تو شهر و بیشتر آشنا بشیم و بیشتر صحبت کنیم، البته لازم به ذکره که ایشون  عشق سرعتن ینی کلا لایه کشی، سرمیدون حتما دستی میکشه و خلاصه اینطوری، و برعکس دوست من تقریبا ترس از اینجور رانندگیا داره هر چند لحظه یه جیغ خفیف میکشید و موقع دستی هم که من و دوستم باهم برخورد میکردیم و این دوستم خشمگین تر میشد، اون شب که خیلی خوش گذشت و برگشتیم خونه و سپس 2 روز بعدش علی (اسم کسی که دارم راجبش صحبت میکنم) پیشنهاد داد که بازم ما 4 تا باهم بریم بیرون، در قرار دوم خواهرکوچیکه دوستم هم اومد و رفتیم رستوران باغ و شام چلو کباب خوردیم،حالا جالبیش اینجا بود به محض ورود دوتا مرغابی دیدیم که همون اول علی دستشو دراز کرد و مرغابیه نامردی نکرد و گازش گرفت و ازونجا که بهش مزه کرده بود ما هرجا میرفتیم اینا دنبالمون میومدن تا جایی که به علی گفتیم بابا اینا تورو میخان برو پیششون دست از سرما بردارن، اونم رو کرد به مرغابیا گفت بابا من خودم یکی رو دارم خجالت نمیکشین دنبال من راه افتادین؟! خب قاعدتا اونام هیچی نگفتن:))
توی این قرارم بعد شام و کلی شوخی با همدیگه که کاری کرده بودن من ازخنده غش کرده بودم و به قول رامین خانومم از دست رفت از بس خندید بازم با علی(پارس سفید هم بهش میگیم بخاطر ماشینش) رفتیم دور و دور و اونشب چقدر فایزه گفت علی دیرشد منو ببر خونه بابم تنهاست گناه داره آخه دیروقت شده بود اما ایشون هم شیطنتشون گل کرده بود و بالاخره راضی شد و حدود 12 مارو رسوندن محل پارک ماشین
دیشبم رفتیم بیرون البته من بعد دانشگاه به رامین گفتم بریم خونه فایزه ببینمش بعد رفتیم اونجا بعد 2 ساعت علی فهمید اونجاییم گف منم میخام باهم باشیم که تصمیم گرفتیم بریم بیرون با همدیگه بریم بیرون خلاصه یه جا قرار گذاشتیم و علی گفت هوس اسنک کردم بریم بخوریم و رفتیم سفارش  دادیم و بعدش مهمه که چی بگم که علی مارو برد یه امامزاده ای ساعت 11 شب که غذامونو بخوریم وجالبیش اینجا بود که اونجا قبرستونم بود و ماهم ریلکس از ماشین پیاده شدیم و من و فایزه رفتیم رو ماشین نشستیم تا غذامونو بخوریم و آقایون ایستادن و بماند چقدر علی وو فایزه به سر و کله هم زدن، خلاصه کلی خوش گذشت و پنجشنبه مشکلی نباشه بازم قراره بریم بیرون
و این بود آشنایی ما که ادامه دارد...