ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
سلام دوستای نازنین، ببخشید که خیلی وقته اینجا سر نزدم. آخه شما که خبر ندارین واسه همین الان بهتون میگم تا بدونین و متوجه بشین چرا نبودیم. خبر خوبی ندارم براتون؛ دلمم خیلی خیلی شکسته و ناراحتم، سر همین قضیه گفتم بنویسم تا حداقل راحتتر بخوابم و راحت بشم.
متاسفانه چند روز پیش، خواهر باجناقم و همینطور همسر داداش نیوشا به رحمت خدا رفت. متاسفانه وقتی برای یه ماموریت به طرف تهران در حرکت بوده، ماشینی که با همکاراش بوده واژگون میشه، و از ۳ فردی که توی خودرو بودن و فقط ۲ فرد جلوئی کمربند ایمنی داشتن، این بنده خدا بدون کمربند ایمنی بوده و از خودرو پرت میشه بیرون وسط اتوبان؛ با کمال ناباوری ۲ تا تریلی از روی بدن ایشون رد میشن که باعث میشه از بدنشون چیزی نمونه؛ متاسفانه دار فانی رو وداع میگه. داداش نیوشا و همینطور پسرشون که خبردار میشن، نیوشا هم که وقتی متوجه میشه و به من خبر میده و الباقی ماجرا که خودتون میدونین دیگه چه اتفاقی پیش میاد، گرفتن جنازه، آوردنش به شهر و تشییع و اینا. اما اون چیزی که باعث ناراحتی من میشه، رفتار برخی آدمهای این خونه با منه. مثلاً خواهر بزرگتر نیوشا که من شخصاً دوسش دارم ازم ناراحت میشه. حالا دلیلش چیه؟ دلیلش اینه که، من به امین پسرش (که منو عمو رامین صدا میکنه) با شوخی سر اینکه دیدم قیافهاش تو همه و ناراحته گفتم: "میزنمتا" ولی یهو امین جدی برداشت میکنه و بهم میگه: "بزن ببین بابام باهات چیکار میکنه". خب من خیلی ناراحت شدم، انتظار نداشتم به خاطر شوخیم اینطور برخورد توهین آمیزی بهم بشه. بهش گفتم "امین جان من باهات شوخی کردم" اما خب گوش نکرد و رفت. خیلی ناراحت بودم و واقعاً سنگین بود برام، چرا حرفمو جدی گرفت، من که باهاش شوخی کردم. تصمیم گرفتم برم و ازش معذرت خواهی کنم. توی هال دیدمش و بردمش یه گوشه گفتم "امین جان، من باهات شوخی کردم، تو تا حالا کی دیدی من باهات بد حرف بزنم؟ اصلاً مگه تا حالا زدمت؟" که بهم گفت "عمو رامین، من میدونم نازاحتین، اعصابتون خورده واسه همسن معذرت میخوام ناراحتتون کردم، شما مثل عموی منین" و اشک توی چشماش جمع شد. بغلش کردم و گفتم من هیچوقت با کسی بی دلیل و الکی دعوا نمیکنم و چون دیدم ناراحت شدی اومدم ازت معذرت بخوام و بگم شوخی بود، چون دلم نمیخواد ناراحت باشی" و رفتیم اما وقتی رفتم آشپزخونه دیدم مامانش (خواهر نیوشا) ازم دلخوره و وقتی جریانو ازش پرسیدم گفت "با امین درست حرف بزن رامین" شوکه شدم! اصلاً باورم نمیشد، واسه همین براش توضیح دادم چه اتفاقی افتاده و عذرخواهی کردم و همینطور گفتم از امین هم عذرخواهی کردم بخاطر این سوء تفاهم. بعدش بهم گفت "ببخشید همگیمون توی شرایط بدی هستیم، حالمون خوب نیست" و اینا. من خب فراموش کردم، چون اشتباهی مرتکب نشده بودم و سوء تفاهمی بود و رفع شد اما اون چه که بعد پیش اومد و من از زبون نیوشا شنیدم این بود که "امین گفته، عمو رامین دعوام کرد گفت میزنمت صدای سگ بدی!!!!!!!!!". من قبل از هر چیزی، هیچ حرفی نمیزنم که شخصیت و شعور خودم رو تحت الشعاع قرار بده، اصلا در شان من نیست اینطور حرفی. ولی خب قراره فردا صبح وقتی دیدمش باهاش صحبت کنم.
موضوع دیگه اینه که من به دلیل مشکل و همینطور ضربهای که در کودکی به ستون فقراتم خورده درد کمر دارم. متاسفانه وقتی توی دوران عقدم به دلیل کمر درد عجیبی که حتی نمیتونستم بشینم و پاشم سراغم اومد، به دکتر مراجعه کردم بهم گفت "آسیب دیدگیت جدیه و فشار مهرههات باعث شده نخاعت تنگ و تحت فشار قرار بگیره" به همین دلیل از اون زمان ورزش، ایستادن طولانی، پیاده روی طولانی، فشار بر اثر بلند کردن وسایل سنگین و همینطور کفشهای نامناسب رو برام کاملاً ممنوع کرده. توی تشییع جنازه، به دلیل سرمای شدید محل دفن، ایستادن طولانی مدت و راه رفتن زیاد و کفش مجلسی که پوشیده بودم، کمر درد زیادی داشتم، طوری که نه میتونستم درست بایستم نه اینکه بشینم. به همین دلیل گاهی درد کمرم که شدت زیادی پیدا میکرد ممکن بود بگم "آخ کمرم" و یا امثال این واژهها. اما مثل اینکه اینکه این حرفم اینقدر برای بعضیا سنگین بوده، با اینکه هیچ اطلاعی از وضعیت جسمانیم نداشتن پشت سرم حرف میزدن. حتی با اینکه نیوشا بهشون در این باره گفته، اما بازم...
پاورقی: ولش کن، خدای منم بزرگه! خدا رحم کنه به من با این وضعیت...
نمیدونم از کجا شروع کنم یا تعریف کنم! یه جورائی بایکوت شدم! ولی حرفم اینا نیست. دلم گرفته چون هر کسی که برام عزیزه، دوسش دارم یا هر دوش یه جورائی اصلاً دلش منو نمیخواد و اینه که داره خیلی عذابم میده و ناراحتم میکنه. نمونه خیلی عجیبش خواهرام، جونمم براشون میدم، هر کاری که دارن بهم زنگ میزنن با جون و دل براشون انجام میدم اما وقتی دلم میخواد اونام کمی بهم محبت کنن... انگار هیچ حسی بهم ندارن! و اینه که خیلی برام عذاب آوره!
البته شاید من اینطوری فکر میکنم اما... وقتی همین رفتار رو از بابام نسبت به خودم میبینم، خب چرا نخوام باور کنم اوناهم همون رفتار بابام رو نسبت به من دارن؟! مگه دروغه؟! امشب داشتم به این فکر میکردم و بهش ایمان آوردم که "از دل برورد هر آنکه از دیده برفت" اما خب چرا داداش کوچیکترم براشون لینطوری نیست؟ انگار فقط این منم که دلشون نمیخواد منو ببینن!
دلم میشکنه وقتی رفتارشون رو با خودم میبینم و رفتار خودمو با اونا! جونمو واسشون میدم اما انگار حتی دلشون نمیخواد باهام حرف بزنن!
مثلاً برگشتم به خواهر کوچیکم میگم "چرا دوسم نداری؟" چشمامو ازم میدزده و هی دنبال جوابی میگرده که ناراحتم نکنه اما اونم نمیتونم پیدا کنه! یا وقتی از همشون میپرسم "این چه رفتاریه باهام دارین؟" میگن "مگه چطور رفتار میکنیم باهات؟" واینجاست که دلم میخواد یه چاقو قلبمو از وسط پاره پاره کنه!
حتی جواباشونم اذیتم میکنه! مگه چیکار کردم باهاتون؟ غیر از اینه که یه بلائی گرفتارم کرده که زندگی خودمو نابود میکنه، ولی با شما چیکار کردم؟ بدی کردم؟ فحاشی میکنم؟ بد رفتاری میکنم؟ چیکار میکنم که باهام اینطوری رفتار میکنین؟ ای کاش بابام و همشون میتونستن اینارو بخونن و حرفمو متوجه بشن! متوجه بشن، بفهمن دلم میشکنه وقتی رفتارشونو میبینم! چقدر تنها گریه کنم ولی حتی به نیوشا بگم "چیزی نیست دلم گرفته" آره دلم از رفتار شما گرفته، وقتی میبینم با دو تا داداش دیگم با "جان" و هزار تا کلمه محبت آمیز صحبت میکنین اما به من که میرسه میشه "بله"، "شما" وقتی هم میپرسم چرا اینطوری میگین، جوابتون "بهتون احترام میذاریم" یا "مگه چطور رفتار میکنیم" هستش!
و بازم چقدر من بغض کنم و دلم بشکنه از رفتارتون و گریه کنم از ناتوانی این که "مگه من چیکار کردم...؟!"