چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

زمان زیادی گذشته...

درود بر همگی شما عزیزانی که به چشمک سر می زنین! حالتون چطوره؟ خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ والا راستشو بخواین قبل نوشتن رفتم ببینم آخرین پستی که نوشتم چی بوده و وقتی متوجه شدم که چقدر از آخرین باری که نوشتم گذشته سر سوت کشید... خودتون خوبین؟ حالتون خوبه؟ زندگی روبراهه؟ ما هم الهی شکر ندگیمون با پستی و بلندی های خاص خودش داره می گذره و شکر خدا الان وضعیت بد نیست.

یادتونه گفته بودم بیکار شدم؟ الان دوباره مدتی نزدیک به 9 ماهه اومدم سرکار به لطف عزیز دوست داشتنی به نام «محسن». عزیز دوست داشتنی که از همون اول حسابی به دلم نشست نشست و برخواست کردن باهاش و جوری باهم رفیق شدیم که حتی بزرگترین مشکل زندگیمو با کمک اون و نیوشا گذاشتیم کنار. ولی اینقدر متواضع، مهربون، با شخصیت رفتار می کنه که آدم کیف می کنه باهاش صحبت کنه! البته اینم بگم محسن جان مدیرعامل شرکته ولی کار جدا رفاقت جدا... توی کار حتی باهام دعوا می کنه اما دقیقاً بعد ساعت کاری باز می شیم رفیقائی که باهم شوخی می کنن و کلی باهم می خندن!

درباره نیوشا هم بگم که با نیوشا باهم یه جا کار می کنیم. هنوز خبری از کودک نیست؛ دقیقاً هیچ خبری چون باید به یه استقلال خاص رسید تا به فکر موجودی دیگر شد. زندگیمون روبراه شده شکر خدا، همه چیز هم سر جاشه. مدتی هست می رم باشگاه و هر شب غیر از سه شنبه ها و جمعه ها باشگاه می رم. البته به همراه محسن و یکی دیگه از دوستان. چقدر خوش می گذره. خستگی دارم ولی نه اونقدرا و حال خوبمو مدیون بودن نیوشا کنارم هستم.

با نیوشا هم صحبت می کنم که زودتر بیاد و بنویسه و اینکه ببخشید بعد 2 سال اومدم و نوشتم. خدائی خیلی درگیر بودیم و خدا رو شکر که همه چی داره روبراه می شه!

پاورقی: ممنونم از دوستائی که به ما سر زدن و کنارمون بودن؛ دمتون گرم...