چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

خبر بدی دارم ، بد ...

یعنی به همین سادگی آدم صبح از خواب بیدار می شه ، می ره سر کار . صبح زیاد خوبی نیست اما قابل تحمله . شروع می کنی و کار می کنی . چند ساعتی که می گذره یه تلفن بهت می شه . تلاش می کنی که کاری رو که بهت گفتن انجام بدی دوباره زنگ می زنن بهت و می گن : « رامین انگاری خبر نداری از چیزی ، نمی دونی ؟ » و خبری رو بهت می دن که تمام زمین و زمان دور سرت می چرخه ! زنگ می زنی بابات وازشون می پرسی واقعیت داره ، به امید این که دروغ باشه و شوخی ولی تائید می کنن که خبر درست درسته ! تمام پاهات سُست می شن ، بدنت شروع می کنه به لرزیدن ، نمی تونی حرف بزنی ، نمی دونی باید چیکار کنی ، نه گریه می کنی نه آروم می شی ! چه زمان بدیه ، خیلی زمان بدیه که بخوای خبری رو که بهت رسیده باور کنی یا اینکه هضمش کنی ! اینکه بخوای به خودت بقبولونی که این حرف و این خبر دروغه اما همه چیزائی که می شنوی می گه راست راسته ، خبر واقعیت داره ! خبری که شنیدی واقعیت داره ، متاسفانه یا بدبختانه همه اون حرفی رو که می زنن درست می گن ! باید قبول کنی که اون خبر واقعیت داره و راسته ، خبر راسته راسته به خدا ! خبری که شنیدی واقعیت داره و می گه که دیگه نیست ! خبر اینه : « خاله سودی ، در کمال نا باوری ، توی سنی که از همه زن عموهات کوچیکترن به خاطر سکته قلبی فوت کردن » ! حالا عموم چیکا کنن ؟ به بچه هاشون چی می گذره ؟ بچه هاشونم همه هنوز بزرگ بزرگ نشدن ... ای خدا ...

پاورقی : آره ، این حال امروز من بعد از شنیدن خبر مرگ کسی بود که بهش می گفتم خاله سودی ...

چرا می گم ، به این دلیل ...

الان یه موضوعی پیش اومده که واقعاً خودمم می دونم حق اون خواننده مطالب چشمک هست که در مورد من این فکر رو بکنه ! مشکلی نداره ، شما خواننده و بازدید کننده گرامی حق این رو داری که هر چی دوست داری در مورد من فکر کنی و هر برداشتی از مطالبی که توی چشمک هست داشته باشی اما موضوعی که اینه فقط دارم درخواست می کنم یه مقدار واقع بینانه و منصفانه به پای قضاوت بنشینید . ببینید دوستان عزیز من ، شما می گید من این مضوعات رو بیان می کنم از رفتار خودم و ... چیزی رو نمی گم ، رفتار خودم رو نمی بینم و این چیز ها که اینطوری دارم در مور رفتار همکارم قضاوت می کنم . باید خدمتتون عرض کنم که دوستان من ، مشکلی که من دارم حساسیت من در مورد انجام اموریه که مسئولیتش با منه و در این مسئولیت بنده تنها نیستم که بگم « چشمم کور ، دندم نرم ، وظیفه منه باید انجام بدم » ! اینجا مث هر اداره خصوصی یا دولتی بدون استثناء بیرون از قوانین خاص خودش نیست و رعایت کردن این قوانین یکی از چیز هائیه که زمانی که شما شغلی رو قبول می کنی و مسئولیتی رو می پذیری با خودش به همراه میاره . من خیلی حساسم روی این قوانین و رعایتش ، دستور العمل هائی که در حیطه وظایف من هست و باید رعایت بشه ، حتی اگر به عنوان مثال وقتی بخوام کاری رو انجام بدم که در حیطه وظایف من نیست و به همکارم مربوط می شه ، من با مشورت ایشون و سوال کردن از ایشون سعی می کنم اون کار رو انجام بدم . مشکل من حساسیت من ، اونم به خاطر نظامی وار بودن و تربیت و بزرگ شدن منه ! رعایت قوانین و نظم و ترتیب دادن به کار ها باعث می شه من مشکلی توی کار های خودم نداشته باشم ! اما متاسفانه رفتار همکارم شامل این هاست که این باعث ناراحتی من می شه :

  1. بی اهمیت به وظیفه ای که به ایشون محول می شه ( چون مسئولیتش با منه ولی در صورتی که من نباشم )
  2. به شدت مطیع دوست و آشنا بودن ( یعنی بیان انتظار دارن که کار فامیل یا آشناشون راه بیوفته )
  3. بی نظم و شلخته بودن ( خودمم به این شکلم اما اگر مسئولیت چیزی با من باشه اینطور رفتار نمی کنم )
  4. چشم چرون ( با اینکه نماز می خونه و خیلی جا نماز آب می کشه ... )
  5. انجام کار بدون فکر کردن به عواقب بعدیش ( مخصوصاً وقتی مسئولیت به عهده کسی دیگه باشه )

متاسفانه اینائی که گفتم عین واقعیت هست ؛ نمی گم من از انجام کاری در نرفتم ، این کارو انجام دادم ولی نه زمانی که می بینم همکارم توی دفتر کار تنهاست و شرایط زمانی که من نباشم واسش خیلی سخت و دشوار می شه که بخواد هم وظایف من رو انجام بده ( یه بهانه میاره که من نیستم و می ندازه برای روزی که خودم بیام ، دیدم که می گم ) هم وظایف خودش رو اما همکارم اصن این موقعیت رو درک نمی کنه که من تنها باشم توی دفتر باید وظایف سنگین خودم رو هم انجام بدم و همش بلند بشم و از این دفتر به اون دفتر بشم برای انجام وظایف ایشون که خلاصه می شه در « مهر زدن » ، « امضاء رو چاپ کردن » و « نوشتن اسم و نام پدر و مقصد نامه اتباعه » ! بقیه چیزا هم از هر 10 نفر ممکنه یه نفر ثبت نام دوره آموزشی داشته باشه .

پاورقی : شاید باید به حرف بابام و دوست وبلاگیمون « مینا خانوم » گوش کنم و خودمو بیخیال و بی محل بگیرم ...

چی بگم ...

یعنی حال این روزام زیاد جالب نیست اصن ؛ متاسفانه کمی بیمارم و داره این بیماری اذیتم می کنه . از اون طرف دیگه ، گفتم به شما که بابا برای مدت 2 هفته از هفته پیش مرخصی گرفتن و نیستن محل کار . مشکل من متاسفانه به خاطر نبودن بابا نیست ، بلکه به خاطر وقت بسیار بسیار آزاد همکارم هستش که حتی فرصت بازی کردن با بازی های ویندوز 7 رو هم داره . یعنی وقتی صدای بازیش میاد تا اتاق من اینقدر حرص می خورم و اذیت می شم که نگو . حتی وقتش اینقدر آزاده که یهو بلند می شه و می بینه من ارباب رجوع دارم و هر لحظه ممکنه برای امضاء و مهر باید بیاد اون دفتر که ایشون مسئولیتش رو به عهده داره ، اما با خیال راحت می گه : « من برم تا پائین فلان کارو دارم » و از این دست سخن ها ...

متاسفانه مسئولیت چیزیه که فقط فک کنم سر من و بابا می شه و همکارم انگاری بوئی ازش نبرده ! آخه چند وقت پیش یادمه دقیقاً داشت برای نماز ( دقیقاً وقت هائی که بابا نیستن و اینجا سر من شلوغه ) می رفت ، تاکید کردم که باید برم یکی از شرکت ها برای نرم افزارش اما می دونین در جوابم چی گفت ؟ برداشت گفت : « باشه ؛ اماخب کسی نیست ، در دفتر رو ببندین برین ! » . مسئولیت در ذهن و باور های ایشون یعنی اینکه درو ببندین و برین کارتونو انجام بدین ! دقیقاً کاری که ایشون انجام می دن همیشه . دقیقاً همین الان نامه برداشته با اینکه می تونست الان این کارو انجام نده ولی به بهانه نامه داره می ره پائین و نمی دونم چرا ! فقط می خوام ببینم و زمان بگیرم از لحظه ای که پاشو از پله ها می ذاره پائین تا زمانی که میاد بالا چقدر زمان می بره و توی این مدت من نوشته رو باز می ذارم و واستون می نویسم تا زمانی که اومد و من زمان برگشتنش رو هم می گم ! بیاین الان حساب می کنم که داره می ره ! از ساعت 10:15:40 الان رفت پائین ...

آره داشتم می گفتم حالم زیاد خوب نیست ؛ راستش رو بخواین باز یه مریضی بدی گرفتم مث اونی که بهتون گفتم قبلاً البته به صورت خصوصی که نیاز به دوره درمان داره البته این دفعه ان شا الله کمتر زمان نیاز داره . دیگه باید خیلی حواسم جمع باشه که کاری نکنم بیمار بشم . نیوشای گلمم متاسفانه غصه می خوره ، با غصه خوردنش منم دیوونه می شم باور کنین ! نمی دونم ، دلیلیم واسش نمی تونم پیدا کنم اما خسته کننده است دیگه واسم این بیماری ! باید از شرش خلاص بشم ... باید خلاص بشم ... ( زمان برگشتنش 10:21:46 ! دارم تعجب می کنم و شاخ در میارم ، یعنی واقعاً فقط رفت نامه بده ؟ من که باورم نمی شه ... )

پاورقی : ای خدا صبرم بده ...

ای خدا ...

متاسفانه یه عادتی که پیدا کردم اینه هر وقت اوضاع روحیم خرابه یا مشکلی برام پیش میاد که هیچ کجا نمی تونم صحبت کنم ، باید بیام و توی چشمک بنویسم والا آروم نمی شم . متاسفانه بابا برای مدت 2 هفته از دیروز مرخصی گرفتن و روز پنجشنبه هفته قبل که بیانش کرده بودن ، زمانی که داشتیم جمع و جور می کردیم باهم بریم خونه برداشتن به من گفتن : « توی این دو هفته که من نیستم تو خودتو داغون می کنی » . راستش رو بخواین ، متاسفانه من نمی تونم سر یه مسئله ای که بر خلاف قاعده و قانونی هست که به من مسئولیتش داده شده سریع بیخیالش بشم و کنار بیام . خیلی برام سنگینه وقتی مسئولیت یه چیزی با منه ، کسی بیاد و توی کار های من دخالت بکنه و حتی کاری رو انجام بده که بر خلاف میل و در مسئولیت منه ! من اینطور مشکلی رو با همکارم دارم که خودش رو همه کاره می دونه چون از همه ، حتی بابای من در مورد این مسائل قدیمی تره . متاسفانه ایشون که اسمش حسن هست یه آدم کاملاً دستمال به دست ، فقط و فقط کسیه که به فکر منفعت و سوده حتی مثلاً برای کسی که کاری رو ( به قول خودش ) در رضای خدا انجام می ده هست . حاضرم برای تمام حرف هائی که می زنم دلیل و مدرک بیارم تا خود شما هم بفهمین ! به شدت خودش رو آدم مذهبی می دونه ، یعنی کسی که دین و خدا براش خیلی مهمه اما حاضره ناموس مردم رو بهشون چشم بدوزه و بگه : « خدا زیباست و زیبائی ها رو دوست داره » ...

راستش رو بخواین ماجرا همیشه همینطوره ! وقتی که بابام توی انجمن نیستن ، متاسفانه زمان اختیارات کامل و بدون هیچ محدودیت حسن آقا شروع می شه . اصن به این توجه نمی کنه که چه مسئولیتی داره و باید به مسئولیتش برسه . تا دلش بخواد که بدون هماهنگی با کسی کارا رو انجام می ده و فقط کاری می کنه من متوجه نشم ، چون می دونه متوجه بشم بدون استثناء جلوش رو می گیرم و نمی ذارم کاری رو که نباید انجام بده ، انجام بده . مثلاً به عنوان ، یه مدت پیش بابا گفته بودن : « بدون اینکه شرکت ها تسویه مالی رو انجام بدن بدهیشون رو ، نباید بهشون نامه ای برای انجام کار هاشون بدی » . دقیقاً باور کنین روز بعدش می بینم یکی از شرکت ها اومده برای گرفتن نامه ، من اتاق خودم نشسته بودم و داشتم می شنیدم که در مورد چی صحبت می کردن ، یه دفعه دیدم صدای پرینتر اومد . سریع از جای خودم بلند شدم رفتم توی اون اتاق نشستم مثلاً چیزی نمی دونم که شرکت چرا اومده ، نشستم دیدم حسن نامه اش رو تایپ کرده و پرینت گرفته ، برداشتم نامه رو و گفتم : « آقای فلانی تسویه مالی کردن ؟! » ، حسن برداشت گفت : « گفتن بعداً میارن » . همون موقع نامه رو جمع کردم و گفتم : « خود حاجی گفته باید تسویه حساب مالی کنین و بعد نامه ببرین ، برین تسویه حساب کنین » . شرکت به هر دری زد من بهش گفتم اول تسویه و بعد نامه . بالاخره رفت و تسویه کرد و نامه اش رو برد . چند روز بعد وقتی خود بابا برگشتن از مرخصی ، یهوئی دیدن یه نامه تسویه مال یه شرکتی روی میزشون گذاشته است ، اونجا بود که دیگه جوش آوردن و هر چی تونستن به حسن گفتن ! درسته که در آخر بازم اون حرف و تهدیدی که کردن و انجام ندادن اما خوب دل من خنک شد . می دونین انگاری یه حالتی برای حسن پیش اومده بود که انگاری هر کاری بکنه ، حتی بدون اطلاع با بابا ، اون کار درسته و بابا هیچی بهش نمی گن و مخالفتی نمی کنن . من بعدش همینا رو به بابا گفتم که اینطوری چیزی باب شده برای حسن ...

دیروز که روز اول هفته بود اینجا خیلی شلوغ بود باور کنین . صبح یهوئی دیدم یه صدائی شد و یه نفر با دمپائی رفت پائین . حالا این وسط من باید هی نامه بنویسم هی برم اتاق روبرو مهر کنم . نزدیکای نماز ظهر هم یهوئی دیدم برداشته می گه : « ما بریم نماز ، کاری که نداریم اینجا » ! خدا شاهده اینقد ناراحت شدم و دعا کردم همون نماز بزنه به کمرش ، همون موقع هم به بابا SMS دادم که : « چرا زمانی که شما نیستین باید حسن به فکر نماز خوندن بی افته که خدا قهرش نیاد ؟! » . رفته نماز و حتی وقتی همه از نماز برگشتن می بینم هنوزم بالا نیومده . اینجا من بیچاره اینقدر سرم شلوغ شده بود که باید جوان اتباع خارجی رو هم می دادم ، راننده ها رو هم کارشونو راه می نداختم و حتی برای هر مهر و امضاء باید همش می رفتم این اتاق و اون اتاق . اینقدر عصبی شده بودم که نگین ! خدائی من چی بگم ؟ خیر نبینه . دیروز بابام تونستن کمی آرومم کنن با اینکه توی جلسه مهمی بودن و من بهشون SMS داده بودم ، در جواب SMS نوشته بودن : « سلام زیاد سخت نگیر خودت اذیت میشی عزیز جان بذار بره نماز تو به اندازه ای که می تونی جواب بده فدات بشم خودت اذیت نکن » و بعدش که من نوشتم چشم گفتن : « آره جگرم بی خیال خودت راحت تری فشار به اعصابت نیار » . خیلی از بابام ممنونم که باعث آرامشم توی اون موقع شدن ...

پاورقی : خدائی کاش می شد یه کمی مشکلام حل می شد ...

برف بازی بودیم ...

جاتون حسابی خالی ، دیروز رفته بودیم این اطراف شهرمون ، توی روستا های کنار و اینا . به دعوت یکی از دوستامون که با دوست دخترش ( ایمان و سارا ) می خواست بیاد و همراه خواهر زاده هاش و خواهرش و همینطور دانیال دوست دیگمون . راستش قرارمون ساعت 12:00 حرکت بود اما متاسفانه صبح حال مامان ایمان به خاطر فشارشون بد شده بود اما خب با اینکه طول کشید و ساعت 13:30 راه افتادیم و ساعت 14:00 رسیدیم به محل مورد نظر . وای نمی دونین که وقت پیاده شدنمون چه باد سردی بهمون زد که ... همه مون همون اول سریع دستکش و کلاه و شال گردن انداختیم و رفتیم به سمت خونه ی روستائی دوستمون . جاتون خالی ، اینقدر برف اومده بود که وقتی پا می گذاشتم توی برف تا زانو می رفتم توی برف . بیچاره نیوشا خیلی دیشب اذیت شد ، خیلی یخ زد و اذیت شد خانومم . وقتی رسدیم خونه پاهام عین چی یخ زده بود ، استراحت نکردیم ، سریع رفتیم یه تیوپ پر باد کنیم ( با تلمبه های دستی ) بعدم بریم توی دامنه های کوه تا سر بخوریم و قل بخوریم پائین . چشمتون روز بد نبینه ، اینقدر برف اومده بود و سرد بوده که ما تا رسیدیم به پای کوه هم نفسم بند اومده بود هم پاهای من و نیوشا یخ کرده بود ! دیگه شما فک کنین چه بلائی سرمون اومده بود ، مخصوصاً نیوشا که کفش درست و حسابی هم نپوشیده بود . آخ اما هیچی مث سُر خوردن من و نیوشا بغل هم از بالای کوه تا پائینش نبود . اینقدر فاز داد که نگو ، اما چشمتون روز بد نبینه ، رفتم بالا دوباره با اون دیوانه دوستم دانیال خواستیم سر بخوریم ؛ وقتی سر خوردیم ، تقریباً وسطای کوه که رسیدیم یهوئی کنترل از دست من خارج شد ، به دانیال گفتم مراقب باش تو با پاهات کنترل کن که دیدم با معلولیت ذهنی و جسمی دانیال روبرو شدیم و یهوئی به صورت واژگون توی برفا قل می خوردم من ! وقتی بلند شدم هیچی نفهمیدم ، فقط می دیدم همه جا سفید شده و من اصن هیچی نمی بینم و نمی تونم نفس بکشم از بس برف رفته بود توی دهنمو صورتم رو پوشونده بود ... بله اینم از ماجرای برف بازی ما ! من و نیوشا دیگه تا آخر نرفتیم سُر بخوریم . بعدشم ، بعد یه 35 دقیقه بازی کردن همگی راه افتادیم به سمت خونه ایمان . من که دیگه کاملاً یخ زده بودم و اصن نمی تونستم تکون بخورم ، چون تمام لباسام به خاطر اون برخورد ناگهانی با زمین برفی شده بود و هر چی خودم تکوندم برفا نیومد پائین و آب شد روی لباسای من و خیسم کرده بود . طوری شده بود که وقتی رسیدم خونه همه بهم گفت برو پای بخاری نمی خواد هیچ کاری بکنی . هیچی دیگه منم تا آخر حتی بعد ناهارمون که ساعت 17:43 خوردیم که تا 18:00 راه بیوفتیم از پای بخاری تکون نخوردم ! بیچاره نیوشا ، اینقد دلم براش سوخت و ناراحت بودم واسه خانومم که نگو . بعد از اون که راه افتادیم همه چیز بد تر شده بود ! هوا تاریک ، لباسا همه خیس و سرد و یخ زده ، خسته و خواب آلود . یعنی من یه چند جائی توی جاده خوابیدم فک کنم و اصن یادم نمیاد چطوری رسیدم به شهر . هیچی دیگه ، من وقتی رسیدم به شهر تنها کاری که تونستم انجام بده رسوندن نیوشا به خونشون بود و دانیال ( که هم رفت و هم برگشت با من بود ) به خونش و رفتن به خونه خودمون بود . بعدشم که سریع دراز کشیدم جلو این بخاری برقی هائی که فشار بادشون زیاده و پاهام رو که دیگه حسی از درد و سرما نداشتن دراز کردم جلوی دهنده بخاری و نفهمیدم چطوری خوابم برد ، تا ساعت 21:17 که بیدار شدم سر شام ...

اینم از برف بازی ما که چقدر بهمون خوش گذشت و چقدر اذیت شدیم و اینا . باور کنین کنار نیوشا بودن واسه من مث یه دنیا می مونه . دیروز به خاطر نیوشا خیلی ناراحت شدم ؛ به خاطر من خیلی اذیت شد نیوشا و این منو اذیت می کرد ...

پاورقی : جاتون خالی واقعاً ؛ راستی ناهارمون کباب مرغ بود که اصن خوشمزه نشده بود ...