چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

برف بازی بودیم ...

جاتون حسابی خالی ، دیروز رفته بودیم این اطراف شهرمون ، توی روستا های کنار و اینا . به دعوت یکی از دوستامون که با دوست دخترش ( ایمان و سارا ) می خواست بیاد و همراه خواهر زاده هاش و خواهرش و همینطور دانیال دوست دیگمون . راستش قرارمون ساعت 12:00 حرکت بود اما متاسفانه صبح حال مامان ایمان به خاطر فشارشون بد شده بود اما خب با اینکه طول کشید و ساعت 13:30 راه افتادیم و ساعت 14:00 رسیدیم به محل مورد نظر . وای نمی دونین که وقت پیاده شدنمون چه باد سردی بهمون زد که ... همه مون همون اول سریع دستکش و کلاه و شال گردن انداختیم و رفتیم به سمت خونه ی روستائی دوستمون . جاتون خالی ، اینقدر برف اومده بود که وقتی پا می گذاشتم توی برف تا زانو می رفتم توی برف . بیچاره نیوشا خیلی دیشب اذیت شد ، خیلی یخ زد و اذیت شد خانومم . وقتی رسدیم خونه پاهام عین چی یخ زده بود ، استراحت نکردیم ، سریع رفتیم یه تیوپ پر باد کنیم ( با تلمبه های دستی ) بعدم بریم توی دامنه های کوه تا سر بخوریم و قل بخوریم پائین . چشمتون روز بد نبینه ، اینقدر برف اومده بود و سرد بوده که ما تا رسیدیم به پای کوه هم نفسم بند اومده بود هم پاهای من و نیوشا یخ کرده بود ! دیگه شما فک کنین چه بلائی سرمون اومده بود ، مخصوصاً نیوشا که کفش درست و حسابی هم نپوشیده بود . آخ اما هیچی مث سُر خوردن من و نیوشا بغل هم از بالای کوه تا پائینش نبود . اینقدر فاز داد که نگو ، اما چشمتون روز بد نبینه ، رفتم بالا دوباره با اون دیوانه دوستم دانیال خواستیم سر بخوریم ؛ وقتی سر خوردیم ، تقریباً وسطای کوه که رسیدیم یهوئی کنترل از دست من خارج شد ، به دانیال گفتم مراقب باش تو با پاهات کنترل کن که دیدم با معلولیت ذهنی و جسمی دانیال روبرو شدیم و یهوئی به صورت واژگون توی برفا قل می خوردم من ! وقتی بلند شدم هیچی نفهمیدم ، فقط می دیدم همه جا سفید شده و من اصن هیچی نمی بینم و نمی تونم نفس بکشم از بس برف رفته بود توی دهنمو صورتم رو پوشونده بود ... بله اینم از ماجرای برف بازی ما ! من و نیوشا دیگه تا آخر نرفتیم سُر بخوریم . بعدشم ، بعد یه 35 دقیقه بازی کردن همگی راه افتادیم به سمت خونه ایمان . من که دیگه کاملاً یخ زده بودم و اصن نمی تونستم تکون بخورم ، چون تمام لباسام به خاطر اون برخورد ناگهانی با زمین برفی شده بود و هر چی خودم تکوندم برفا نیومد پائین و آب شد روی لباسای من و خیسم کرده بود . طوری شده بود که وقتی رسیدم خونه همه بهم گفت برو پای بخاری نمی خواد هیچ کاری بکنی . هیچی دیگه منم تا آخر حتی بعد ناهارمون که ساعت 17:43 خوردیم که تا 18:00 راه بیوفتیم از پای بخاری تکون نخوردم ! بیچاره نیوشا ، اینقد دلم براش سوخت و ناراحت بودم واسه خانومم که نگو . بعد از اون که راه افتادیم همه چیز بد تر شده بود ! هوا تاریک ، لباسا همه خیس و سرد و یخ زده ، خسته و خواب آلود . یعنی من یه چند جائی توی جاده خوابیدم فک کنم و اصن یادم نمیاد چطوری رسیدم به شهر . هیچی دیگه ، من وقتی رسیدم به شهر تنها کاری که تونستم انجام بده رسوندن نیوشا به خونشون بود و دانیال ( که هم رفت و هم برگشت با من بود ) به خونش و رفتن به خونه خودمون بود . بعدشم که سریع دراز کشیدم جلو این بخاری برقی هائی که فشار بادشون زیاده و پاهام رو که دیگه حسی از درد و سرما نداشتن دراز کردم جلوی دهنده بخاری و نفهمیدم چطوری خوابم برد ، تا ساعت 21:17 که بیدار شدم سر شام ...

اینم از برف بازی ما که چقدر بهمون خوش گذشت و چقدر اذیت شدیم و اینا . باور کنین کنار نیوشا بودن واسه من مث یه دنیا می مونه . دیروز به خاطر نیوشا خیلی ناراحت شدم ؛ به خاطر من خیلی اذیت شد نیوشا و این منو اذیت می کرد ...

پاورقی : جاتون خالی واقعاً ؛ راستی ناهارمون کباب مرغ بود که اصن خوشمزه نشده بود ...

نظرات 2 + ارسال نظر
مینا 19 - بهمن‌ماه - 1393 ساعت 09:07 http://taraze-roozaane.blogsky.com/

سلاام و درود فراوان بر شما و نیوشای عزیز و مهربان...
خواهش...انشاا...ک مشکل خاصی نبوده و درگیری کاری بوده و امیدوارم ک ب خیر و خوشی مشکلات و درگیری هاتون ختم ب خیر شده باشه...
چرا چندین بار ب چشمک سرک کشیدم ولی پست جدیدی از شما ندیدم!...البته خیلی نگران شدم ولی از آنجائی ک از مرحوم پدر آموختم ک بد اندیش نباشم و شکیبائی داشته باشم با خودم گفتم حتما امتحانات همسر عزیز و مهربان تون تموم شده و برای رفع خستگی ایشون، ب سفر چند روزه رفتین...
قرار بود این هفته هم صبور باشم و اگه باز خبری ازتون نشد براتون پیام خصوصی بفرستم ک خدا رو شکر مجدد سعادت زیارت دست نوشته و پیام شما نصیبم شد...
ممنون از لطف و محبت تون...شک نکنین همین گونه هست و خدا رو ب خاطر داده و ندادش شاکر و سپاسگزارم...
جالبه! پس کودک درون حسودی دارین!...
ولی بد نیست با کمک نیوشا جاان بهش سر بزنین و گهگاهی قلقلکش کنین تا مجدد بخنده و باز هم با هم کلنجار برین...ب نظر بد نیست..امتحان کنین، شک نکنین جواب می گیرین!...(سیما آجی اگه بود میگفت:
آجی باز ک فال بین شدی و مثه اونا حرف می زنی!...)
ولی فکر می کنم کودک درون شما هم قهر نیست فقط کمی خستس!...این رو از ماجرای تیوپ بازی و برف بازی تون میشه استنباط کرد...
انشاا...ک کودک درون تون مجدد باهاتون آشتی کنه و با شما و نیوشا جاان همراه بشه...

درود بر شما مینا خانوم ف حال شما ؟ خسته نباشین !
ممنونم از شما ، شکر خدا مشکل که نمی تونم بگم نبود ، در این پست جدیدم نوشتم جریان چیه و چه مشکلاتی داشتم و دارم متاسفانه !
خیلی ممنونم از شما که شما هم به فکر ما بودین و بهمون سر می زدین . راستش رو بخواین ، مسافرت که فعلاض نمی تونیم دوتائی بریم چون هنوز سر خونه زندگی خودمون نرفتیم و این مشکل باعث شده من و نیوشا به دستور مادر خانوم محترم حق سفر حتی جائی به تنهائی رو نداریم چون باید قبل ساعت 10 نیوشا رو برسونم به خونه !
کودک درون من همیشه فعاله ، شوخی می کنیم و زیاد قهر نیستیم بی جنبه بازی در میاره والا نیوشای گلم عاشق کودک درون منه چون می دونه با اینکه 27 سال از خدا عمر گرفتم اما هنوزم که هنوزه کودک درونم فعال فعاله و اجازه ندادم که نه بزرگ بشه و نه اینکه از بین ببرمش !

مینا 4 - بهمن‌ماه - 1393 ساعت 09:15 http://taraze-roozaane.blogsky.com/

سلاام و درود فراون بر شما و نیوشای عزیز...
تفریح و نشاط مخصوص فصل خاصی نیستش...در هر زمان و هر جا میشه شاد بود و پر نشاط و مطمئنا روح آدمی برای کسب انرژی، نیازمند تفریح هستش...
نوشتین " جاتون خالی ، اینقدر برف اومده بود که وقتی پا می گذاشتم توی برف تا زانو می رفتم توی برف "، همین تک جمله باعث میشه ک خواننده ی مطلب تون یه لحظه احساس کنه ک اون هم همراه شما اونجا بوده...یک حس تازگی و نشاط ب آدمی القاء میشه...در ضمن دوستان ب جای ما!...
این ک نیوشا جاان کفش مناسبی نپوشیده بودن ب نوعی شما هم مقصر بودین...وقتی بدنبال همسر عزیزتون رفتین باید محل تفریح و شرایطش رو تا حدودی توضیح می دادین ک ایشون با لباس و کفش مناسب مکان تفرج تون بیرون بیان...
ولی خب، یک بار بقول پیران قدیم هزار بار نمیشه و مطمئنم سری بعد اگه در فصل زمستان هوس کوه و کمر و بیابون کردین، نیوشا جاان بدون نیاز ب یاد آوری شما کفش مناسب بر پا خواهند کرد!...
با باد کردن تیوپ و سر خوردن اصلاا موافق نیستم!...چون چند سال پیش من و چند نفر از دوستان هم دانشگاهی ب همراه پدر و مادر دو نفر از دوستان ب دامنه های پر برف کوه های اطراف مشهد رفتیم و چشم تون روز بد نبینه!...چند نفر از پسرای جوون مشغول تیوپ سواری بودن ک پرت شدن ب سمت پایین و بعد از رسیدن آمبولاانس و معاینه ی بچه های اورژانس، پدر یگانه جوون گفتن بچه های اورژانس گفتن طرف دچار شکستگی لگن و دست شده بود...پس منبعد بهتره، کارهای خطرناک نکنین و ب عواقب کاری ک انجام میدین بیشتر فکر کنین ک خدای نکرده مشکلی پیش نیاد...
ولی از این ک ب شما و نیوشای عزیز خوش گذشته، خیلی خوش حال شدم...درست مثه این ک ب من خوش گذشته باشه و کلی انرژی گرفته باشم...
سرد بودن و یخ زدن پاهاتون رو خیلی خوب ب خواننده القاء کردین! یه لحظه احساس سرما و یخ زدگی ب پاهای خواننده سرایت می کنه!...این طرز نگارش تون خیلی جالبه...
منم موافقم خواب بعد تفریح در یه روز برفی خیلی شیرینه....
خوش حالم ک ب شما و نیوشای عزیز خوش گذشته و امیدوارم تمامی روزهای زندگی تون هم چون برف سفید و پاک باشه و هم چون روزهای پر نشاط برفی شاد، سلاامت و پر انرژی باشین...

درود بر شما مینا خانوم ، حال شما ؟ خوب هستین ؟
خدا رو شکر که باعث شادی دوستان می شیم و این یعنی حس خوب !
من تفریح رو دوست دارم اما به دور از اینکه حالم زیاد تغییر و دگرگون نشه !
نیوشا مقصر اصلی خودش شد ، بهش گفتم برف اومده زیادم اومده اما با خودش در این تصور بود که برف ها آب شدن و برفی نیست به همین دلیل بی توجه به حرف من بلند شد و با کفشای نا مناسبش اومد !
همون دو دفعه بود ، نیوشا هم همون یه بار بغل خودم بود که طوریش نشد ، من راننده بودم ! دفعه بعدیش دوستم راننده شد که با مغز خوردیم به زمین ! دیگه دست فرمون داریم تا دست فرمون ...
نگارش کردن و این چیزا ، راستش رو بخواین من دوران دبستان و راهنمائی و دبیرستان انشاء نویس خوبی بودم و همیشه نمره های من بین 18 تا 20 بود ! هیچوقت نگذاشتم بابام بهم انشاء بگن و خودم گفتم و نوشتم ( برای همین نوشتن رو دوست دارم ) !
خوشحالم که خوشحالید مینا خانوم ؛ شکر خدا ...
هر وقت میلتون رو فرستادید می گم بهتون ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد