چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

یه دفعه ای ها ...

راستش خیلی ضرب العجلی شد ، تا دیروز بحث کلاس های آموزشی رو داشتن اما امروز صبح فهمیدم کلاس های آموزشی لغو شدن و افتادن مهر ماه !

الان از همکارم پرسیدم که : « می بینم که کلاسا هم افتاد مهر ، کی ایشالله می خواین برین مرخصی ؟ » ، گفت : « هفته دیگه ایشالله » !

خب این یعنی اینکه سر من به مدت ... ( نمی دونم چند روز ) شلوغ خواهد بود و اینکه همه کارا میوفته روی گردن من !

راستش یه مدت پیش من توی دفتر تنها بودم و همکارم نبود ! اون روز هم بدبختی مث بقیه روزای تنها بودن من که شلوغ می شه ، شلوغ شد و دو تا سیستم دم دستم بود ، یه سیستم دیگه هم همون روز صبح واسم آورده بودن !

بابا به همکارم زنگ زدن و گفتن که بیاد و اونم دیگه تقریباً 12 اینا اومد !

وقتی اومد ، سرم که خلوت تر شده بود گفتم : « نبودین ، اینجا خیلی شلوغ شده بود ، سیستم آوردن واسم و ... » ، برداشت گفت : « خب می بینین ، وقتی شما هم نیستی سر من همینطوری شلوغ می شه و نمی دونم چیکار کنم و ... » ؛ راستش وقتی این حرفو زد خیلی ناراحت شدم و به قول معروف زورم اومد !

وقتی من نیستم ، همکارم نه سیستمی می تونه درست کنه ، نه ثبت نام کنه ، کاری رو هم که نمی تونه انجام بده بیخیالش می شه می گه وقتی من اومدم بیان و کارشونو انجام بدن ، جواب هیشکدوم از شرکتا رو راجع به سیستماشون نمی تونه بده ، وقتی کسی از سازمان یا هر کجائی راجع به این هوشمندش چی شده نمی تونه جوابی بده و ...! اما حالا اگه اون نباشه من باید تموم کارا رو انجام بدم و می تونم انجام بدم !

حالا می بینین کجای حرفش زور داشت که من ناراحت شدم ؟! سختش اینجاست !

همین الان ( من این پست رو دارم از ساعت 9:30 صبح می نویسم ) با بابام حرف این بود که شغل من سیستم های کامپیوتری شرکت ها به همراه کارت هوشمنده ، پس یعنی وظیفه من نه نامه زدنه ، نه معرفی و ... درسته ؟! پس من چرا دارم اینا رو انجام می دم ؟! وظیفه من چیز دیگه ایه که مشخص شده است !

الان اگه حرفی هم بزنم منطق می ره زیر صفر و بحث پیش میاد که « کار من چیه ؟! » و من باید ساکت بمونم که چطور جواب به اینا بدم که قانع بشن ...

پاورقی : یه ذره خسته شدم ... جدی می گم ...

نمیدونم

شده تا حالا از دست خودتون عصبانی بشید آیا؟

یه همچین وضعیتی من الان دارم از دست خودم عصبانیم.. اینکه چرا گاهی وقتا حرف میزنم یا اصن چیزی که توی ذهنمه رو میگم و جلوشو نمیگیرم و بی خیالش نمیشم.. اصن چرا بگم .. بگم که یه بحث تازه راه بیفته یا کسی رو دلخور کنم؟

ای بابا.... کاش میتونستم همیشه سکوت کنم و جز چیزی که خوب و خوشاینده نگم اونوقت چقدر خوب میشد نه؟ شایدم حرفای نگفته رو دلم میموند و بعدا فاجعه میشد!!!

نمیدونم اصن... تکلیفم با خودم معلوم نیست...

چرا جدیدا اینقد بداخلاق و تندخو شدم؟؟؟ نظری نداری؟

کاش میتونستم خیلی چیزارو عوض کنم...

شرایط یه مقدار سخت شده و رو من تاثیر گذاشته و منم اینطوری..

از یه چیزایی ناراحتم که اون وقتایی که یادم میاد منو میبره به فکر که چرا و واقعا چرا چیزی که قبلا گفته شده با چیزی که الان داره اتفاق میفته و یا نیفتاده فرق داره...شاید یادش نیس..شاید مهم نیس.. اصن ولش کن

متوجه شدی چی نوشتم چون خودم فکرمیکنم یه سری مطالب جدا از هم نوشتم که کسی بخونه چیزی نمیفهمه چون اون کس توی فکر من که نیست که بدونه راجب چی دارم صحبت میکنم!!

ببخشید سرت رو درد آوردم برم درسمو بخونم که چهارشنبه دوتا امتحان دارم..

امتحانم مربوط به ترم تابستونیمه..

موفق باشید

حرفامو جدی نگیرید

دلم سفر می خواد ...

راستشو بخواین دلم یه سفر می خواد بعد چندین سال ؛ اما فرقش با بقیه سال ها اینه که الان دوست دارم به همراه همسرم برم سفر تا تنها . نیوشای عزیزم اما مخالفه و می گه مامان اجازه نمی دن ما با هم بریم سفر چون شب خواستگاری بهت گفتن قید سفر رفتن رو باید بزنی با نیوشا . دوست دارم با شهرام ( برادر خانومم ) و همسرش ( دختر خاله ام ) بریم سفر و بگردیم ! آخ که چه حالی بده اما یه مشکل خیلی اساسی داریم ! دانشگاه نیوشا و اهمیت خیلی زیادش به دانشگاه و درسش ! راستش به من گفت من دانشگاه دارم و روشم خیلی حساسم ؛ منم گفتم چند روز چیزی نمی شه اما خب زیاد خوشش نیومد که بخوایم از دانشگاهش به خاطر سفر بگذره ! حالا منتظرم تا ببینم چه اتفاقی قراره رخ بده ؛ ما هم شدیم مث درخت بید که هر سمت باد میاد همون وری خم بشیم ...

با اجازتون دارم الان شربت آبلیمو درست می کنم تا بخورم ؛ بفرمائید ...؟! فقط یه سوالی چرا اینقدر شیرین شد ؟ یعنی قند زیاد ریختم توش ...؟!

برای اولین بار کوفته کله گنجشکی درست کردم واسه ناهارم ( ساعت 6 عصر ) ! شوهر دختر عموم ( رفیقیم باهم ) زنگ زدم اومد اینجا کمی از کوفته ها خورد و خیلی خوشش اومد ! راستش هر خوراکی با دست پخت هر کسی نمی خوره ولی از کوفته ای که درست کرده بودم تعریف کرد ! زیاد نخوردم ، حس کردم سیرم و اونم زیاد نخورد . بیشترش مونده تو یخچال برای شامم و احتمالاً برای فردا که مامان و بابامم کمی از خوراکی که درست کردم بخورن !

کم کم دارم آشپزی یاد می گیرم که به دردم می خوره ؛ خوراک مرغ با پلو ، ماکارونی ، الانم کوفته یاد گرفتم درست کنم ! اما شاید باورتون نشه ولی بلد نیستم نیمرو درست کنم ...

داداشم چون می خواد بره سربازی ، می خواد پرایدش رو بفروشه ؛ ماشینش مدل پائینه ولی سالمه ، هم موتوری و هم از نظر ظاهری . بنگاه براش قیمت خوبی زدن و می خواد بفروشه ! من می خواستم ماشینش رو بردارم ، اما امروز شوهر دختر عموم یه سمند رو پیشنهاد داد که می گفت ماشین خوبیه ! فردا می رم ماشین رو ببینم و وضعیتش رو بسنجم و در صورتی که من سمند رو بخرم ، پراید داداشمو اون برداره ! امیدوارم ، سمندی که پیشنهاد داده اونطوری باشه که من خوشم میاد تا معامله کنیم و مشکل حل بشه و ماشین دار بشم !

وامم هم که هنوز پرداخت نشده به خاطر اینکه یه مشت آدم نفهم ، فرق بین پروانه فعالیت و پروانه کسب رو نمی فهمن ! یعنی اینطور آدمائی اون صندوق رو داره اداره می کنن . خدا کنه تا شهریور وام رو پرداخت کنن و مشکلی نداشته باشم واسه خرید ماشین !

اینترنتم همش زود زود داره ترافیک تموم می کنه و من واقعاً مشکل پیدا کردم به خدا ؛ همش دارم ترافیک اضافی می خردم و نزدیک 42400ت تا حالا من ترافیک اضافی خریدم به خدا ! ای خدای مـــــــــــــــــن ... ایشالله کوفت مخابرات بشه ! همین الان ترافیکم تموم شد مجبور شدم بخرم و این پست رو ارسال کنم . فقط خدا نکنه فردا که مجدداً شارژ می شه اینترنتم ، این ترافیک 1GB که گرفتم نسوزه والا نامردیه ...

پاورقی : دعا کنین واسم ، ممنونتون می شم ...

غُر می زنم ...

ای بابا خب چیه ، هی زرت و زرت مرخصی و سفر و از 30 روز ماه شهریور ، همیشه 20 روز تویش نباشه ؟!

خب مگه من انسان نیستم که بخوام برم مسافرت ؟! به خدا نزدیک به دو ساله که هر سال برای خودش می ندازه میره با خانوادش مسافرت اما الان ، انگار نه انگار !

گفتم بابا مخالفت کردن با مرخصی رفتنش ، یعنی اینکه ممکنه ما هم بریم یه سفر دسته جمعی و یه خوش گذرونی بکنیم ؛ اما امروز فهمیدم از این خبرا نیست و همکارم دوباره بحث مرخصی 20 روزه گرفتنش رو پیش کشید !

ببخشیدا ولی واقعاً ناراحت شدم ؛ حق دارم در سالی 30 روز مرخصی داشته باشه ، حساب کنین دو سال رو ما هیچ کجا نرفتیم !

چرا دروغ بگم ، فقط به خاطر عقدم من نوروز رو ، از اول نوروز تا 17 فروردین نبودم ، که 4 روز اولش تعطیل رسمی بوده و من بعد از 5 مرخصی داشتم ! یعنی چند روز ؟ 13 روز بعد از 2 سال !

کار ما اینطوری نیست که بتونی به حای مرخصی پول بگیری ، همینجوری پول به زور می دن چه برسه از این پولا !

الانم که همکارم می خواد بره ، می گه 20 روزه می خوام برم مسافرت ، بعدشم هنوز می خوان کلاس آموزشی هم برگزار کنن و حالا حساب کن تا 15 شهریور هم طول می کشه ... یعنی چی ؟! خودتون متوجه بشین چرا الان شاکیم و پاچه می گیرم ...!

پاورقی : سر به سرم نذار که اوضاعم زیاد جالب نیستا ...

روزگار چطوره ؟

روزگارتون چطور می گذره ؟ خوبین ؟ ما هم شکر خدا خوبیم ، نیوشا هم ترم تابستونیش تموم شده و چهارشنبه منتظر امتاحانای ترمشه !

منم سر کار ، و وضعیت بد مزاجیم ! متاسفانه نزدیک دو هفته پیش دل دردم شروع شد ، گلاب به روتون همین چند روز پیش هم متاسفانه معده ام اینقدر ملتهب شده بود که هر چی ، حتی یه قطه آب می خوردم معده ام برگشتش می داد !

یه چند روزی رو هم اینطوری گذروندم ؛ جالبیش این بود که همکارمم اون روز که من نمی خواستم بیام ، حالش بد شده بود و گفته بود من نمیام !

هیچی دیگه ، مجبور شدم با همون حال بد و داغونم پاشم بیام سر کار و تا ظهر به خودم عین مار به خاطر خالی بودن معده ام بپیچم !

هیچی دیگه ، همون روز با رئیس صحبت کردم و برای روز بعدش مرخصی گرفتم ( که دیروز بود ) و امروز هم سر کارم !

دیروز هم من اطلاع ندادم به نیوشا ، از صبح گرفتم خوابیدم و بهش SMS ندادم ! ظهر که پاشدم دیدم چند بار SMS داده و گفته باهات قهرم چون اصن بهم توجه نکردی و خبری ازت نیست ! هیچی دیگه منم شروع کردم منت کشی ...

دیروز هم رفتیم خونه خاله ام واسه عید دیدنی ؛ اونجا خیلی ازش عذر خواهی کردم و خدا رو شکر کوتاه اومد اما همه فهمیدن قهره از بس تابلو بودم !

هیچی دیگه این روزگار ما هم اینطوری ؛ ناراحتش کردم باید جوابشو بدم !

پاورقی : راستی شما چطورین ؟!

لحظه ها ...

در گذرند ؛ همان ثانیه هائی که می خواستند بیایند ، آمدند و رفتند ...

به دیروز که نگاه می کنم ، یاد امروزی می افتم که به فردا می اندیشیدم ...

چقدر زود می گذرند لحظه هائی که چشم به راهشان بودم ، زود هم گذشتند ...

دوست داشتن و نفرت و دلتنگی و سیری از دیدار ، همه می گذرند ...

من مانده ام با دیروز رفته ، امروزی که هستم و فردائی که به اندیشه آن به خواب امشب نا آرام فرو می روم !

کاش آینه ای داشتیم که فردایمان را می دیدیم ، یا کلیدی برای قفل کردن فردا و ماندن در امروز یا دیروز ...

می گذرد ، بی آنکه بدانی همین ثانیه که گذشت و فقط یک بار رخ می دهد و دیگری وجود ندارد !

کاش قدر فرصت ها را بدانیم و بفهمیم کجای دنیائیم ، قدر دوست داشتن ، احساس و دلتنگی !

کاش می فهمیدیم گذر لحظه ها را ...

پاورقی : خیلی وقت بود از ته دل ، دکلمه ننوشته بودم ...

اومدم که بگم ...

امروز ، بعد از مدت ها اومدم که « یکصدمین » پست رو توی بلاگ بذارم اما وقتی دیدم نیوشای عزیزم پست گذاشته قبل از من خیلی خوشحال شدم ؛ راستش می خواستم ازش گله کنم که چرا به وبلاگمون سر نمی زنه ! اما مث اینکه اشتباه می کردم ...

راستش امروز اومدم در مورد چند تا موضوع یه چیزائی بنویسم !

نخست اینکه ، راستش من یه دائی دارم اسمشون « رضا » ـس و از بچگی خیلی دوستشون داشتم ! رفت و آمدمون هم به خونه دائیم اینا خیلی زیاده بود ( نسبت به الان ) ! راستش شاید باورتون نشه ، ولی ما ممکن نبود هفته ای یه بار خونه همدیگه نریم و اونا نیان خونه ما ! طوری شده بود که همه فکر می کردن ما می خوایم باهم وصلتی چیزی کنیم ! از اینا بگذریم و بریم سر اصل مطلبی که می خواستم در موردش باهاتون صحبت کنم ! راستش نزدیک به 2 سال فک کنم می شه که دائیم قندشون خیلی رفته بالا و متاسفانه مشکلات خیلی زیادی پیدا کردن ! از کم بینا شدن چشماشون گرفته تا ورم کردن پاهاشون و درد زانوهاشون به شکلی که حتی دیگه نمی تونن زیاد راه برن ! راستش شنیدم ( نمی دونم شاید مامانم ) که روزای آخر عمر بابا بزرگم ( بابا بزرگ مادریم ) ، دائی رضام خیلی بد باهاشون برخورد کردن و از کسی دیگه شنیدم که از خونشون انداختنشون بیرون ! راستش نمی دونم واقعیت داره یا نه اما ... من راستش خیلی دلم برای دائیم می سوزه ! دوست نداشتم هیچوقت دائی رضام ، دائی که من اینقدر دوستشون داشتم به این شکل و حال و روز بیوفتن و من ببینمشون ! نمی دونین ولی اینقدر خاطرات ریز و درشت دارم با دائی رضام و اینقدر شوخی کردیم باهم که حتی باورتون نمی شه ! با اینکه نزدیک به 30 و خورده ای سال از من بزرگترن ولی ... خدا کنه بهتر بشن و زبونم لال اتفاقی براشون نیوفته !

مطلب دومی که می خواستم بهتون بگم ، در مورد ماه رمضان و همسرم نیوشاست ؛ شاید باورتون نشه ولی دوست ندارم نیوشا با وضعیت لاغری و بدنی که داره روزه بگیره که روز به روز آب بره ! مخصوصاً حالا که دانشگاه هم داره می ره و ترم تابستونی داره ! دقیقاً همون وقتائی که آدم توی گرما و داغی بیرون نمی تونه طاقت بیاره ، نیوشا داره می ره دانشگاه ! شاید باورتون نشه ولی می گه می رم که زودتر درسم رو تموم کنم ... می دونم این کاراش به خاطر منه اما چرا اینقدر باید به خودش فشار بیاره ؟! اینم از این ...

مطلب بعدی ، در مورد وام ازدواجمون و تصمیم من برای خریدن یه خودرو مناسبه واسه خودمو نیوشاست ! نمی دونین چقدر منتظر یه پولی بودم که بتونم واسه خودم ماشین بخرم و الان ، با برکتی که نیوشا برای زندگی و خود من آورده ، می تونیم ایشالله تا آخر همین ماه یه ماشین خوب و مناسب بخریم ! راستش به دل نیوشا شده و یه جورائی منم خیلی دوست دارم یه پژو 206 خوب بخریم ... به امید خدا که ایشالله بشه !

راستی یادم رفت بهتون بگم ؛ نماز روزه هاتون قبول باشه ؟ درسته حالا من روزه نمی گیرم و اینا ولی ماه رمضون به همگیتون برکت بده و خدا تمام عباداتون رو قبول کنه !

پاورقی : از این به بعد می تونین به بلاگ ما با آدرس www.cheshmakdiary.tk به صورت مستقیم هم وارد بشین ! خوشحال می شیم اینجا ببینیمتون ...