ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
امروز ، بعد از مدت ها اومدم که « یکصدمین » پست رو توی بلاگ بذارم اما وقتی دیدم نیوشای عزیزم پست گذاشته قبل از من خیلی خوشحال شدم ؛ راستش می خواستم ازش گله کنم که چرا به وبلاگمون سر نمی زنه ! اما مث اینکه اشتباه می کردم ...
راستش امروز اومدم در مورد چند تا موضوع یه چیزائی بنویسم !
نخست اینکه ، راستش من یه دائی دارم اسمشون « رضا » ـس و از بچگی خیلی دوستشون داشتم ! رفت و آمدمون هم به خونه دائیم اینا خیلی زیاده بود ( نسبت به الان ) ! راستش شاید باورتون نشه ، ولی ما ممکن نبود هفته ای یه بار خونه همدیگه نریم و اونا نیان خونه ما ! طوری شده بود که همه فکر می کردن ما می خوایم باهم وصلتی چیزی کنیم ! از اینا بگذریم و بریم سر اصل مطلبی که می خواستم در موردش باهاتون صحبت کنم ! راستش نزدیک به 2 سال فک کنم می شه که دائیم قندشون خیلی رفته بالا و متاسفانه مشکلات خیلی زیادی پیدا کردن ! از کم بینا شدن چشماشون گرفته تا ورم کردن پاهاشون و درد زانوهاشون به شکلی که حتی دیگه نمی تونن زیاد راه برن ! راستش شنیدم ( نمی دونم شاید مامانم ) که روزای آخر عمر بابا بزرگم ( بابا بزرگ مادریم ) ، دائی رضام خیلی بد باهاشون برخورد کردن و از کسی دیگه شنیدم که از خونشون انداختنشون بیرون ! راستش نمی دونم واقعیت داره یا نه اما ... من راستش خیلی دلم برای دائیم می سوزه ! دوست نداشتم هیچوقت دائی رضام ، دائی که من اینقدر دوستشون داشتم به این شکل و حال و روز بیوفتن و من ببینمشون ! نمی دونین ولی اینقدر خاطرات ریز و درشت دارم با دائی رضام و اینقدر شوخی کردیم باهم که حتی باورتون نمی شه ! با اینکه نزدیک به 30 و خورده ای سال از من بزرگترن ولی ... خدا کنه بهتر بشن و زبونم لال اتفاقی براشون نیوفته !
مطلب دومی که می خواستم بهتون بگم ، در مورد ماه رمضان و همسرم نیوشاست ؛ شاید باورتون نشه ولی دوست ندارم نیوشا با وضعیت لاغری و بدنی که داره روزه بگیره که روز به روز آب بره ! مخصوصاً حالا که دانشگاه هم داره می ره و ترم تابستونی داره ! دقیقاً همون وقتائی که آدم توی گرما و داغی بیرون نمی تونه طاقت بیاره ، نیوشا داره می ره دانشگاه ! شاید باورتون نشه ولی می گه می رم که زودتر درسم رو تموم کنم ... می دونم این کاراش به خاطر منه اما چرا اینقدر باید به خودش فشار بیاره ؟! اینم از این ...
مطلب بعدی ، در مورد وام ازدواجمون و تصمیم من برای خریدن یه خودرو مناسبه واسه خودمو نیوشاست ! نمی دونین چقدر منتظر یه پولی بودم که بتونم واسه خودم ماشین بخرم و الان ، با برکتی که نیوشا برای زندگی و خود من آورده ، می تونیم ایشالله تا آخر همین ماه یه ماشین خوب و مناسب بخریم ! راستش به دل نیوشا شده و یه جورائی منم خیلی دوست دارم یه پژو 206 خوب بخریم ... به امید خدا که ایشالله بشه !
پاورقی : از این به بعد می تونین به بلاگ ما با آدرس www.cheshmakdiary.tk به صورت مستقیم هم وارد بشین ! خوشحال می شیم اینجا ببینیمتون ...
سلام.عذرمیخوام که جوابتون رو دیرمیدم چون کم میام نت و فقط چندتا وبلاگ بنظرم جالبه که سرمیزنم و براشون دیدگاه مینویسم.کلا جواب دادن رو دوست دارم و این موضوع فقط مربوط به وب شما نیست.خیرمن وب ندارم و اهل خراسان جنوبی هم نیستم .گاهی وقتا برای کاری میام که درهمین حین چون وقتم آزادتره به چندتا وب سرمیزنم شاید واسه همین آی پی سیستمی که باهاش به وبلاگ سرمیزنم مربوط به خراسان جنوبیه.
موفق باشید
خواهش می کنم ، لطف دارید
من پوزش می خوام از شما یه حدس بود !
ممنونم که به وب ما سر می زنین ...
انشالا داییتون بهتر بشن..
مگر شما دوتا باهم هماهنگ نیستین که حالا که آمدی به وبلاگ سرزدی از اینکه قبل شما خانومت پست گذاشته تعجب کردی؟؟
و اما درمورد نگرانیت واسه خانومت.سپهرجان طبق تعریف شما خانومت لاغره خب درسته که نگرانشی اما بهتره بجای غصه خوردن بهش امید بدی و بهترنیس که واسش رژیم چاقی بگیری؟؟
درمورد ماشینم امیدوار باش وقتی آدم متاهل میشه برکت به زندگیش میاد پس مطمین باش به چیزی که میخوای میرسی فقط امیدوارباش
موفق باشی
درود بر شما لیلا خانوم ؛ خوبین ؟
چقدر جالب شما تنها فردی هستید که میاید به وبلاگمون و دیدگاهتون می نویسید ! از کجا وب ما رو پیدا کردین ؟!
ممنونم ؛ منم امیدوارم بهتر بشن ! البته شکر خدا یه مدتیه با مصرف داروی گیاهی که حالا نمی دونم پدر و مادر خودم از کجا پیدا کردن نسخه اش رو بهتر شدن و دیگه اونقدرا مشکل ندارن شکر خدا !
نه هماهنگ نیستیم ؛ خب همسرم بیشتر وقت ها درگیر درسشه و وقت نمی کنه به وبلاگ بیاد و بنویسه ! بعدشم ما هنوز توی عقدیم و عروسی نکردیم که توی یه خونه باشیم :)
راستش می خوام واسش رژیم لاغری بگیرم ؛ ایشالله بعد ماه رمضون ... البته یه جورائی با چاق شدنش مشکل دارم ! خودم یه مقدار تپل و چاقم ( ضایع نیستم ) واسه همین دوست ندارم اونم چاق بشه :)
برکت زندگی من نیوشاست ؛ از وقتی اسمش وارد ذهنم شده همینجوری شکر خدا داره واسمون از زمین و اسمون برکت می باره و خدا رو شکر !
همچنین شما لیلا خانوم موفق باشین !
شما وبلاگی چیزی ندارین ؟! لینک کنم شما رو ...
راستی چه جالب ، متوجه شدم شما از خراسان جنوبی هستین ؛ درسته ؟!