ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
درود بر تمامی عزیزان و همراهان گرامی و دوست داشتنی «چشمک»، حالتون چطوره عزیزانم؟ ببخشید اگر مدت طولانی میشه به اینجا نیومدم و باهاتون حال و احوال نکردم. این روزها درگیر چیزهائی هستم که نمیتونم حقیقتش به زبون بیارم. اما اگر عزیزی هست که میتونم به عنوان مشاور بااش صحبت و گفتگو کنم خوشحال میشم بتونه کمکم کنه. خیلی دوست دارم در مورد یه چیزائی باهاش صحبت کنم تا بتونم یه مقداری زندگیم رو روبراهتر کنم و نظمی به زندگیم بدم.
نیوشا شکر خدا خوبه، هنوز سر کار نمیره به خاطر آوا تا بزرگتر بشه. در مورد آوا هم باید بگم بزرگتر شده شکر خدا و ماشالله شیطون بلا. هیچ وسیلهای نمونده توی خونه یه یه حال اساسی بهش نداده باشه. باورتون شاید نشه از بس کنسول بازیم رو خاموش روشن کرده که قاطی کرده و هر دفعه میخوام بازی کنم وقتی نیست تا کمی وقتم بگذره، نیم ساعت طول میکشه بازیابی بشه! بعلهههههه... خلاصه باید بهتون بگم خدا بهم یه دختر داده، شیطون بلا ولی ماشالله مهربون، خیلی با عاطفه، خیلی باهوش و...
این روزها زندگیم (خود شخصیم، نه زندگیم با نیوشا و آوا) کمی بهم ریختس؛ البته نزدیک به یک سال و خوردهای هست. یه اشتباهی رو مرتکب شدم از زمانی که آوا ماهه شده بود که مدتها بود حتی بهش فکر نمیکردم. (اگر کسی از شما دوستان مشاور روانپزشک هست بهم کمک کنه! لطفاً...) خیلی تلاش کردم که بتونم اشتباهم رو اصلاح کنم ولی هر چقدر تلاش کردم متاسفانه با شکست مواجه شدم. الا بازم دارم تلاشمو میکنم اشتباهاتم رو اصلاح کنم ولی...
متاسفانه دوباره بیکار شدم. نمیدونم چرا همش زندگیم افتاده روی دور پائین. البته از حق نگذریم، برای نزدیک به روز رفتم سر کار، یه کار خیلی با کلاس و قشنگ و پرستیژ بالا، اما مشکل اینجاست که مدیر مجموعهای که داشتم باهاش کار میکردم از نظر مدیریت روی کار من (دیجیتال مارکتینگ و شبکه های اجتماعی و تولید محتوی) میخواست در عرض هفته آمار بازدید پیج اینستاگرام و شبکههای اجتماعیش رو از اون مقداری که بود مثلاً 2000 الی 10000 فالوور بیارم روش و فروشش رو در عرض یه مدت کوتاه برسونم به چندین برابر که علناً غیر ممکنه! قرارداد باهام نبست و همش وقتی اعصابش خورد بود باهام دعوا میکرد، و چون گذشتهای به دلیل شغل پدر من و پدر خودش داشت و همچنین جریانی با بابام داشت، چند باور بیاحترامی کرد که دیگه نتونستم تحمل کنم و اومدم بیرون. شاید خیلیا درک نکنن اما نمیشد و شخصیتم میرفت زیر سوال اگر نمیاومدم بیرون. یه نظم خاصی به پست و استوریهای اینستاگرامش داده بودم و خیلی خوشگلش کرده بودم. اما از روزی که اومدم بیرون حتی یه دونه استوری یا حتی پست نگذاشته. من کارم رو بلد بودم ولی ای کاش یا بهم اعتماد میکرد یا بهم قدرت اختیار و عمل میداد. ن مجبور بودم برای هر کدوم از تولیدات محتوی ازش اجازه میگرفتم، تائیدیه میگرفتم، حتی بدون اجازش نمیتونستم یه دونه پست یا استوری بذارم و این باعث میشد من قدرت اختیار نداشته باشم. و البته اینم نمیشه فراموش کرد که از من در مدت زمان خیلی کوتاه یه معجزه میخواست. پس قاعدتاً باید یه حاشیهی بدی درست میکردم که میتونستیم اینطوری بریم بالا. خب ولش کن بریم سراغ موضوع بعدی که باهاتون صحبت کنم و براتون تعریفش کنم.
حتماً به نیوشا میگم که بیاد و براتون بنویسه، قربونش بشم خیلی اذیت شده مدتهاست که دارم اذیتش میکنم و این رو حس میکنم. تلاشم رو کردم که تمام و کمال مراقبش باشم اما خب نمیشه همه جوره مراقبش بود. تمام مسئولیست آوا با نیوشاست، خب من یا سر کار بودم و یا درگیر و نمیتونستم وقت زیادی با آوا بگدرونم، این مسئولیت با نیوشا بود و هست و آوا هم عادت کرده! باورتون شاید نشه ولی آوا حتی برای خواب فقط و فقط دنبال آغوش نیوشا میگرده و میخوابه ولی در صورتی که من کنار آوا باشم، به قول خود نیوشا باعث میشم هوس بازی کنه و همش از سر و کول من بالا بره و نخوابه...
خیلی حرف زدم نه، خیلی دوست داشتم بیشتر بنویسم اما بسه و چشمای زیبای شما با خوندن بیش از حد متنهای من درد نگیره! خیلی دوستون دارم و سپاسگزارم از اینکه تمام نوشتههای وبلاگ ما رو میخونین...
پاورقی: از خداوند میخوام به همتون سلامتی عطاء کنه و برای من هم برآورده شدن آرزوئی که دارم...
درود بر همه عزیزان دوست داشتنی که دارن وبلاگ نوشتههای «چشمک» رو میخونن! خیلی خوشحالم که فرصتی شد دوباره که بتونم اینجا بنویسم. البته خبرهای خوب رو براتون نوشتم و قبلاً ارسال کردم و اون هم تولد دختر زیبای دوست داشتنیم بود. «آوا»ـی من 4 روز پیش 5 ماهه شد. آره دختر من الان 5 ماه شده به دنیا اومده و من 5 ماهه زندگیم با نیوشا پر از عشق و محبت فراوون شده.
نمیدونین به دنیا اومدن آوا چه رنگ و بوئی به زندگی من و نیوشا داد. اصلاً قابل وضف نیست که براتون بگم و فقط باید خودتون تجربهاش کنید تا متوجه عشق، رنگ و بوی اومدن یه فرزند مخصوصاً دختر به دنیاتون بشین. خیلی دوست دارم باز هم براتون ظولانی بنویسم ولی دقیقاً همین الان که دارم براتون مینویسم همش میگم خدایا دیرم شده فردا باید ساعت 9 از خونه برم بیرون چون باید برم سرکار و کلی کار دارم برای انجام. حتماً به نیوشا هم میگم تا زودتر بیاد و توی چشمک بنویسه، خیلی مدت طولانی شده که نیومده اینجا و نوشتههاش مال خیلی وقت پیشن. به زودی یه اکانت هم برای آوای خوشگلم میسازم و میذارم تا زمانی که خودش بزرگتر بشه و انشاءالله بیاد و توی وبلاگ خانوادگیمون بنویسه.
خداوند چقدر به من برای بودن نیوشا و آوا توی زندگیم لطف داشته و داره. سال های خیلی سختی رو گذروندم اما الان میتونم بگم بهترین روزهای زندگیم رو دارم سپری میکنم. خدایا بابت این همه شادی و محبت ممنونم ازت؛ چقدر تو خوبی آخه...
پاروقی: خیلی ممنون از کسائی که هنوزم بهمون سر میزنن و وبلاگمون رو میخونن...