ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
یه زمانی وبلاگی داشتم به عنوان دغدغههای یک کارمند و از اتفاقائی مینوشتم که باعث ناراحتی و دردسر توی محل کارم میشد. اما از کجا میدونستم یه مدت بعد قراره بلائی بدتر از تمام اونها سرم بیاد؟!
کار داشتم، کسی رو نداشتم. چندین سال هرچی درآوردم خرج خودم و هرچی دوست داشتم کردم. وقتی دیدم وقت پا پیش گذاشتن و شریک زندگی پیدا کردنه، پیداش کردم و زندگی رو شروع کردم!
اسمش اومد توی زندگیم ۶۰۰ هزار تومان اومد روی حقوقم. الهی شکر عجب پا قدم و برکتی! اما... یک سال بعد عروسی اخراج شدم، زمانی که شدم ۲۹ ساله و بیشتر گزینهها برام حذف شد...
خیلی کارها کردم، استودیو صدابرداری زدم، توی اینترنت محتوی ارائه کردم، برای کار توی صدا و سیما رفتم اما همشون به بنبست خوردن.
الان به جائی رسیدم که زندگیم روی هواست و هر کاری میکنم انگار خدا فقط داره نگاهم میکنه! من امیدمو از دست ندادم اما ریسمانی که ممکنه منو پرت کنه ته درّه هر لحظه داره باریک و زاریکتر، بیشتر و بیشتر پاره میشه!
خدایا، تو خودت گفتی هوامو داری، هوای بندهات رو داری... من الان بهت نیاز دارم از خیای چیزا نجاتم بدی و واقعاً نیاز دارم بهت... پس کجائی؟! کمکم کن...
میخواستم بهتون بگم زندگیم سخت شده! یادتونه گفتم متاسفانه اخراج شدم؟ زندگی من و نیوشا درگیر یه چالش خیلی بزرگی شده که هر کاری میکنیم انگار به بنبست میخوره. دیشب داشتم فکر میکردم کاش پول داشتم و دوباره "کافی نت" میزدم و کار میکردم اما متاسفانه امکانپذیر نیست.
دیشب که به مامانم گفتم بهم گفتن: "ای کلش پولی که از سر کارت گرفتی همون موقع انجام میدادی و کافی نت میزدی" اما خب چه کنم، بیشتر پولا رفت برای خرج تعمیر ماشین خرابم، قسطهای بانک برای وام، کرایه خونه و... و من از اون پول فقط ۳ میلیون تومانش رو خرج کردم! اما شاید اگه همون موقع این کارو میکردم، شاید الان کار خودمو داشتم و پول و قرضامو هم داده بودم. قسمت بود، و شاید که حتماً به این شکله حماقت خودم! دیگه گذشته گذشته و الان باید فکرش رو کرد...
به این فکر کردم که خیلیا الان از کار بیکار شدن و منم یکی مث اونا اما چه میدونم قراره چه بلائی سرم بیاد. دلم میخواد دوباره برم سرکار، دوباره کار کنم، دوباره صبحهام شلوغ باشه، شرمنده همسرم نباشم!
زندگیم فلج شده، نیوشا میره سرکار ولی مگه چقدر حقوق میگیره؟ منم با ماشینی که دارم توی ماکسیم و اسنپ نامنویسی کردم و دارم کار میکنم که اونم گاهی سرویس هست و گاهی هم نیست! به خدا فقط دعا میکنم زودتر مشکلات همه رو حل کنه و اون کنارا کار منم حل کنه...
برای کسی که رفته توی ۳۱ سالگی دوستان من سخته بیکاری، مخصوصاً اگر ازدواج کرده باشید، به خدا خیلی سخته! من همش شرمنده همسرم هستم، نمیتونم توی چشماش نگاه کنم، نگرانم میکنه و شرمندشم! اما نگم، نگم براتون از حمایتش که بهترین حامی من در زندگیمه و من اگه سر کار نرم شاید هیچ وقت حرفی نزنه، اما بهترین حامی زندگی منه و من زندگیمو، قطره قطره تا آخرین قطره خونمو فدای بودنش توی زندگیم میکنم!
برای همتون یکی مث نیوشا آرزومندم دوستانم...
نمیدونم از کجا شروع کنم یا تعریف کنم! یه جورائی بایکوت شدم! ولی حرفم اینا نیست. دلم گرفته چون هر کسی که برام عزیزه، دوسش دارم یا هر دوش یه جورائی اصلاً دلش منو نمیخواد و اینه که داره خیلی عذابم میده و ناراحتم میکنه. نمونه خیلی عجیبش خواهرام، جونمم براشون میدم، هر کاری که دارن بهم زنگ میزنن با جون و دل براشون انجام میدم اما وقتی دلم میخواد اونام کمی بهم محبت کنن... انگار هیچ حسی بهم ندارن! و اینه که خیلی برام عذاب آوره!
البته شاید من اینطوری فکر میکنم اما... وقتی همین رفتار رو از بابام نسبت به خودم میبینم، خب چرا نخوام باور کنم اوناهم همون رفتار بابام رو نسبت به من دارن؟! مگه دروغه؟! امشب داشتم به این فکر میکردم و بهش ایمان آوردم که "از دل برورد هر آنکه از دیده برفت" اما خب چرا داداش کوچیکترم براشون لینطوری نیست؟ انگار فقط این منم که دلشون نمیخواد منو ببینن!
دلم میشکنه وقتی رفتارشون رو با خودم میبینم و رفتار خودمو با اونا! جونمو واسشون میدم اما انگار حتی دلشون نمیخواد باهام حرف بزنن!
مثلاً برگشتم به خواهر کوچیکم میگم "چرا دوسم نداری؟" چشمامو ازم میدزده و هی دنبال جوابی میگرده که ناراحتم نکنه اما اونم نمیتونم پیدا کنه! یا وقتی از همشون میپرسم "این چه رفتاریه باهام دارین؟" میگن "مگه چطور رفتار میکنیم باهات؟" واینجاست که دلم میخواد یه چاقو قلبمو از وسط پاره پاره کنه!
حتی جواباشونم اذیتم میکنه! مگه چیکار کردم باهاتون؟ غیر از اینه که یه بلائی گرفتارم کرده که زندگی خودمو نابود میکنه، ولی با شما چیکار کردم؟ بدی کردم؟ فحاشی میکنم؟ بد رفتاری میکنم؟ چیکار میکنم که باهام اینطوری رفتار میکنین؟ ای کاش بابام و همشون میتونستن اینارو بخونن و حرفمو متوجه بشن! متوجه بشن، بفهمن دلم میشکنه وقتی رفتارشونو میبینم! چقدر تنها گریه کنم ولی حتی به نیوشا بگم "چیزی نیست دلم گرفته" آره دلم از رفتار شما گرفته، وقتی میبینم با دو تا داداش دیگم با "جان" و هزار تا کلمه محبت آمیز صحبت میکنین اما به من که میرسه میشه "بله"، "شما" وقتی هم میپرسم چرا اینطوری میگین، جوابتون "بهتون احترام میذاریم" یا "مگه چطور رفتار میکنیم" هستش!
و بازم چقدر من بغض کنم و دلم بشکنه از رفتارتون و گریه کنم از ناتوانی این که "مگه من چیکار کردم...؟!"