سلام به همه ی دوستان.حالتون خوبه؟
آره میدونم خیلی کم میام و مینویسم،خب یه دلیلش که نداشتن نته و دلیل دیگه مشغله های خودم، خـــــــــــــــــــــــــــــــــب
میخام بگم براتون از دوستم و انشالله اتفاقای خوبی که میخاد براش بیفته
دوستم فایزه رو میگم، یادتون که هست گفتم مامان باباش طلاق گرفتن، من میبینمش ینی با رامین میرم و باهم میریم بیرونواینا
نمیخام خیلی تو خونه بمونه چون مثل منه و غصه میخوره وقتی اتفاق ناراحت کننده ای براش بیفته دق میکنه اگر تنها باشه منم نمیخام که اینطوری بشه
اگر خدا بخاد داره واسش اتفاقای خوبی میفته.. یجورایی نامزد داره البته من میگم نامزد:)
ماهم با این آقای محترم آشنا شدم منظورم من و رامین هست.برخورد اول عالی بود هم ما خوشمون اومد هم اون از ما،ینی میتونم بگم اخلاقامون تقریبا شبیه همه، شوخ،اهل شادی کردن، شیطون و بلا،ینی ما باهم باشیم بهمون خوش میگذره اساسی، جنبه طرفین هم بالاست هرچقدر باهم شوخی کنیم کسی از کسی ناراحت نمیشه و این خیلی خوبه چون اینطوری آخرشب با خنده میریم خونمون
بگم از اولین دیدارمون...منو و رامین رفتیم دنبال فایزه که بریم بیرون دور دور ، میخاستیم بریم شام که فایزه گف میخام بکم یکی بیاد که باهم آشنا شیم و ماهم فهمیدیم قضیه رو مشتاق شدیم ایشون رو ببینیم،خلاصه دیدیم همو، کلی حرف زدیم و شام خوردیم و بعدش با ماشین کسی که دارم درموردش حرف میزنم به پیشنهاد خودش رفتیم بگردیم تو شهر و بیشتر آشنا بشیم و بیشتر صحبت کنیم، البته لازم به ذکره که ایشون عشق سرعتن ینی کلا لایه کشی، سرمیدون حتما دستی میکشه و خلاصه اینطوری، و برعکس دوست من تقریبا ترس از اینجور رانندگیا داره هر چند لحظه یه جیغ خفیف میکشید و موقع دستی هم که من و دوستم باهم برخورد میکردیم و این دوستم خشمگین تر میشد، اون شب که خیلی خوش گذشت و برگشتیم خونه و سپس 2 روز بعدش علی (اسم کسی که دارم راجبش صحبت میکنم) پیشنهاد داد که بازم ما 4 تا باهم بریم بیرون، در قرار دوم خواهرکوچیکه دوستم هم اومد و رفتیم رستوران باغ و شام چلو کباب خوردیم،حالا جالبیش اینجا بود به محض ورود دوتا مرغابی دیدیم که همون اول علی دستشو دراز کرد و مرغابیه نامردی نکرد و گازش گرفت و ازونجا که بهش مزه کرده بود ما هرجا میرفتیم اینا دنبالمون میومدن تا جایی که به علی گفتیم بابا اینا تورو میخان برو پیششون دست از سرما بردارن، اونم رو کرد به مرغابیا گفت بابا من خودم یکی رو دارم خجالت نمیکشین دنبال من راه افتادین؟! خب قاعدتا اونام هیچی نگفتن:))
توی این قرارم بعد شام و کلی شوخی با همدیگه که کاری کرده بودن من ازخنده غش کرده بودم و به قول رامین خانومم از دست رفت از بس خندید بازم با علی(پارس سفید هم بهش میگیم بخاطر ماشینش) رفتیم دور و دور و اونشب چقدر فایزه گفت علی دیرشد منو ببر خونه بابم تنهاست گناه داره آخه دیروقت شده بود اما ایشون هم شیطنتشون گل کرده بود و بالاخره راضی شد و حدود 12 مارو رسوندن محل پارک ماشین
دیشبم رفتیم بیرون البته من بعد دانشگاه به رامین گفتم بریم خونه فایزه ببینمش بعد رفتیم اونجا بعد 2 ساعت علی فهمید اونجاییم گف منم میخام باهم باشیم که تصمیم گرفتیم بریم بیرون با همدیگه بریم بیرون خلاصه یه جا قرار گذاشتیم و علی گفت هوس اسنک کردم بریم بخوریم و رفتیم سفارش دادیم و بعدش مهمه که چی بگم که علی مارو برد یه امامزاده ای ساعت 11 شب که غذامونو بخوریم وجالبیش اینجا بود که اونجا قبرستونم بود و ماهم ریلکس از ماشین پیاده شدیم و من و فایزه رفتیم رو ماشین نشستیم تا غذامونو بخوریم و آقایون ایستادن و بماند چقدر علی وو فایزه به سر و کله هم زدن، خلاصه کلی خوش گذشت و پنجشنبه مشکلی نباشه بازم قراره بریم بیرون
و این بود آشنایی ما که ادامه دارد...