چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

خدایا ...

همینجوری یه بغضی توی گلومو گرفته ؛ نه می ترکه نه می ره پائین داره خفم می کنه ! یعنی نمی دونم ، مصبتو شکر ، خدایا نمی دونم حکمتت توی بعضی چیزا چیه اما بعضی وقتا صبر و همه چیز آدمو می گیره ! خودت بهم بگو اون دختر بدبخت چرا باید اینقدر و این همه زجر بکشه ؟ طلاق مامان باباش از اون طرف ، زهر مار بودن زندگیش از اون طرف ، غصه باباشو خوردن از اون طرف ، عمه های فلان فلان شدش که دنبال زیر آب زدن و آبروشو بردنش از اون طرف ، حالا هم نمی دونم یهوئی قضیه علی بشه براش قوز بالا قوز ؟ بابا این دختر دیگه احساس ، آرامش ، زندگی و همه چیزشو از دست داده ، پناه مادرشو از دست داده ، حالا باید دلخوشیش رو به یه پسر از دست بده ؟ دلخوشیشو که باهاش امید داشت و زندگیشو داشت به پایه امید به دست میاورد ؟! خدایا چرا داری باهاش اینطوری می کنی ؟ چه حکمتی توی کارته ؟ تو رو به خودت قسم خدایا ، این دختر دیگه طاقت شکست رو نداره ، طاقت خورد شدن رو نداره ، طاقت این همه درد رو نداره ! چرا باهاش اینطوری می کنی ؟!
پاورقی : ببخشید حالم خیلی بد بود ...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد