چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

پنجشنبه و جمعه ...

خب ، من امشب اومدم ( می شه گفت بامداد شنبه ) که واستون 2 تا پست جدید بدم و راجع به چند تا چیز صحبت کنم ؛ اول اینکه می خوام راجع به دیروز و امروز صحبت کنم و اینکه چیکارا کردم و کجا ها رفتم ، اما دومین پست من راجع به چیزائی خواهد بود که شاید باید همون اوایل شروع وبلاگ می گفتم ، یا اصن راجع بهش صحبت نمی کردم . اما امروز تصمیم گرفتم که اینا رو بگم ، اما خب توی یه پست کاملاً مخصوص ، به صورت مخفی و کاملاً امنیتی ( خب دلایلی دارم برای این کار ) ! امیدوارم به من حق این رو بدید که اینطور تصمیم گرفتم و همینطور که می خوام ازتون خواهش کنم که اون خواهشی رو که ازتون می کنم رو بهش عمل کنین و پیش خودتون باشه و به قول معروف آویزه گوشتون کنین ! حالا بریم سراغ پست اول ؟! البته این رو نگفتم من ، این دو پست رو به صورت مجزا ارسال می کنم و امیدوارم از این کارم ناراحت نشین ...

خب راجع به دیروز ( پنجشنبه و آخرین روز هفته و روز خوشحالی من ) بهتون بگم که ، از صبحش که رفته بودم سر کار ، اینقدر خوشحال بودم که همش ثانیه شماری می کردم برگردم خونه و بگیرم بخوابم و تصمیم بگیرم بقیه روزم رو چطوری بگذرونم . اما نمی دونین که چه ضد حالی خوردم ، باورتون می شه تا ساعت 18:30 اونم سر یه سهل انگاری خوابیدم ؟! یعنی خیلی زورم اومدا . در کل بگذریم ، چون حقیقتش شب قبلش من درگیر چشمک بودم و داشتم خوشگلش می کردم ( همینطوری که می بینین و امیدوارم ازش لذت ببرین ) . بابا اینا تصمیم گرفته بودن که عصر پنجشنبه برن روستا ، و ظهر رو یه مقداری بابا ( و من کنارشون ) یه مقدار استراحت کردن و بلند شدن و همراه مینا و مبینا و مامان رفتن به سمت جاده و روستامون ( گفته بودم خونه درست کردیم اونجا ) . من موندم ، راما و پارسا . خلاصه با اجازتون تا شب نه بیرون رفتم و نه اینکه کاری کردم ، تنها کاری که کردیم همراه پارسا این بود که SMS دادم به یکی از دوستان که ببینم هستن یا نه که متاسفانه نبودن . شام که خوردیم با پارسا ( راما رفته بود خونه عموم پیش خانومش ) ، بابا به پارسا گفتن که بره یه مقدار کود رو از یکی ( نمی شناختم ) بگیره و ببره بده به شوهر خالم که وقتی دارن فردا می رن روستا ، برای بابا برن تا ازشون استفاده کنن . وقتی پارسا برگشت به من گفت : " نیما ( پسر عموم که می شه برادر خانوم راما ) گفت اگر حالشو دارین بیام باهم قلیون بزنیم " . من که دیدم هیچ مشکلی نیست ، واسه همین قبول کردم . پارسا به نیما خبر داد . یه تقریباً 15 دقیقه که گذشت ، راما اومد . نیما هم پشت سرش با 4 تا بستنی اومد . یه مقدار باهم قلیون زدیم ( من قلیون میوه ای چون حالمو بد می کنه نمی کشم ) و نیما رفت . هیچی دیگه ، بعد رفتن نیما پارسا رفت بخوابه و من هم نشستم پای سیستم و طراحی و ویرایش سایت محل کارم ( همونی که پست قبل هم راجع بهش گفتم ) . وقتی که کارم باهاش تموم شده بود دیگه چشمام داشتن آلبالو گیلاس می چیدن واسه همین دیگه نتونستم زیاد تحمل کنم و گرفتم خوابیدم . خوابیدن من همانا و بیدار شدنم ساعتای 15:36 همان . اما متاسفانه چیزی که واسم اتفاق افتاد خواب بدی بود که دیدم و وقتی بیدار شدم خیلی ناراحت بودم . خواب دیدم که رئیس انجمن ( محل کارم ) و همینطور عمو احمدم توی تصادف ( زبونم لال ) کشته شدن و من 30 دقیقه قبل از خاکسپاریشون فهمیدم . وقتی بیدار شدم همش نفس نفس می زدم . راما وقتی منو دید یهو چشماش گرد و پرسید : " چی شده ؟!" . باور کنین نمی تونستم صحبت کنم و حتی پاسخشو ندادم ! بیدار که شدم توی شَک بودم اما رفته رفته حالم بهتر شد . SMS دادم به نیوشا و جریان رو گفتم . یه مقدار بعدش نیوشا پاسخم رو داد و گفت : " نگران نباش همش به خواب بوده ، مگه نگفتی خواب مرگ یعنی زندگی و طول عمر ؟! " . راست می گه ، آخه نیوشا چند شب پیش خواب دیده بود ( زبونم لال ) خاله ام ( مامانش ) فوت شدن . وقتی توی اون حال بدش بهم SMS داد و چون یه روایتی از پیامبر هست که می گن : " خواب رو نباید هیچوقت بد تعبیر کرد چون اتفاق میوفته " من هر وقت کسی خوابی رو واسم تعریف می کنه ، با اینکه شاید تعبیرشو توی اینترنت و کتاب ها بد نوشته باشن ولی من خوب تعبیرش می کنم . چون می ترسم اگه بد تعبیرش کنم ممکنه اتفاق بیوفته واسه همین تلاش می کنم تعبیرش زیبا باشه وقتی از دهان من بیرون میاد . هیچی دیگه ، وقتی به نیوشا SMS می دادم حالم بهتر شد . دیشب با نیما وقتی صحبت کردم ، گفت که توی مغازشون یه یخچال داره و منم چون دنبال یخچال بودم تصمیم گرفتم با نیوشا فرداش ( یعنی جمعه ) بریم ببینیمش . وقتی داشتم به نیوشا SMS می دادم یادآوری بهش کردم اما اون می خواست همراه مامان و باباش بره سر قبرستون سر خواب برادرش امین ( هم سن و سال من بود خدا بیامرز ، اما به خاطر روماتیسم که به قلبش زد توی 15 سالگی فوت کرد ) سر بزنه و از اونجا برن خونه ی دائی حسن . منم چون می خواستم برم به عموم سر بزنم تصمیم گرفتم برم خونه عموم که هم حالشونو بپرسم هم خیالمو راحت کنم به خاطر خوابی که دیده بودم . بعد اون نشستم پای سیستمم و سعی کردم عکس بالای چشمک رو بزرگترش کنم ( همینطوری که الان می بینین ) و درگیرش بودم که نیوشا SMS داد که : " بریم مغازه عموت ، بابا رفتن مسجد و مامان هم انگاری افسرده شده ، بیا اینجا پیشم ولی یه مقدار توی خونه بمون با مامان صحبت کن بعدش بریم " . این شد که من رفتم پیش نیوشا و باهم رفتیم یخچال رو دیدم . یخچاله رنگش نقره ای بود ، نام یخچالم برفاب بود . نیما پیشنهاد داد که شنبه بریم یه چند تا مدل دیگه هم ببینیم ، اگه خوشمون اومد بخریم . ما هم قبول کردیم و از اونجا اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه عمو . وقتی رسیدیم عمو و بچه عموهام داشتن می رفتن پارک ، اما خالم ( زن عموی منم می شن ) خونه می موندن . نشستیم ، چای خوردیم و نیوشا هم مانتوشو آورده بود که خاله تنگش کنن . وقتی مانتو رو دادیم زدیم بیرون . رفتیم در خونه ما و پارسا رو برداشتیم و رفتم نیوشا رو برسونم . برگشتیم خونه ، بابا اینا برگشته بودن از روستا ، داشتن شام می خوردن . منم نشستم یه مقدار عدس پلو رو که پارسا گرم کرده بود نشستم خوردم ورفتم نشستم پای سیستمم . الانم با اجازتون دارم فیلم سینمائی " Under Dog " رو می بینم و این بود داستان من ...

با اجازتون حالا باید برسم سراغ پست دوم ؛ دوستان عزیزی که می خوان شرح پست بالا رو بخونن ، چون گذرواژه داره ، اگه دوست دارن گذرواژه رو بگیرن از طریق " تماس با ما " به من ایمیل ارسال کنن یا اینکه توی این پست برای من دیدگاه بذارن ( به همراه ایمیلشون ) تا واسشون گذرواژه رو بفرستم ...

پاورقی : من رفتم سراغ نوشتن پست دوم ؛ یادتون نره چی گفتما ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد