چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

امروز...

اومدم یه چیزی رو راجب امروز بنویسم..

من امروز از حدودا 11 ظهر که از خونه اومدم بیرون قصد داشتم که عصر بعد از کلاسم برم پیش همسرم ،چون اولا از دیشب که باهم بودیم دلم براش تنگ شده بود و میخاستم که خودم برم پیشش و ببینمش و ازطرفی دیشب ما متوجه شدیم که یکی از چراغای مه شکن جلوی ماشین با اینکه دو روز پیش درست کردیم قطع شده و باید دوباره ماشین رو میبردیم تا یه نگاهی بهش بندازن، رامین چون از سرکار که برمیگرده خسته س حدودا تا 7 و گاهی وقتا بیشترم میخوابه و دیشب گفت که امروز قبل اینکه هوا تاریک بشه باید ماشین رو ببره تا چراغ رو درست کنند منم فکر کردم خوبه که خودم برم پیش رامین و زودتر بیدارش کنم که به کاراش بتونه برسه و اینطوری که من برم پیشش خوشحال هم میشه...

اما ماجرا ازین جا شروع میشه... دقیقا سه شنبه ی هفته ی پیش هم من تصمیم داشتم بعد دانشگاهم برم پیش عشقم و این کارم کردم البته توی راه که بودم به داداش رامین اس دادم که ببینم کسی خونه هست که رفتم پشت در نمونم و اونم گف که تا 7 خونه س و منم 6 میرسیدم اونجا..

خلاصه حدود 6:15 درخونه بودم زنگ درو زدم و داداش رامین درو باز کرد و بعد سلام رفتم سمت اتاق رامین که سوپرایزش کنم (آخه فکر میکردم نمیدونه من دارم میام پیشش و خیییلی خوشحال میشه) خلاصه رفتم توی اتاق رامین و با یه پتو که زیرش انگار یه نفره روبرو شدم.. قبلش کوله مو و وسایل دستمو داشتم روی میز رامین میذاشتم که متوجه شدم یکی روبروی در اتاق ایستاده و داره منو نگاه میکنه ، فکر کردم داداششه و کاری داره تا صورتمو خاستم برگردونم و بپرسم کاری داری یهو انگار یه پارچ آب سرد بریزم روم من شوکه شدم آخه رامین بود که جلوم ایستاده بود و حتی لباسای بیرونش تنش بود.. من شوکه شدم و فقط داشتم نگاش میکردم که گفت الهی من فدات بشم که میخاستی منو سوپرایز کنی و اومد بغلم کرد..

البته منم ازش استقبال کردم و اون روز حسابی اذیتش کردم که چرا همین امروز که خواستم بیام پیشش نخوابیده و اینکه زیر اون پتو فقط بالشت گذاشته بود و هنر عشق من بود اونم به طرز ماهرانه ای که انگار یه آدم زیر پتویه..

اینم که چطوری فهمیده بود اینطوری بود که وقتی به داداشش اس دادم اون کنارش نشسته بوده و مسیج منو دیده و فهمیده و اینطوری برنامه چیده..

خلاصه اینکه اون روز خیلی بهمون خوش گذشت آخه رامین با اینکه سوپرایزمو فهمیده بود و به جای خودش من سوپرایز شده بودم حسابی خوشحال بود ازین بابت که من رفته بودم پیشش و فقط می خندید و این منو خوشحال میکردو اما.... امروز هم قبل اینکه از دانشگاه راه بیفتم بهش اس دادم که کلاسم تموم شده و دارم میرم خونه تا مطمین بشم که خوابه و من برم بیدارش کنم تا با هم بریم و کارای ماشین رو انجام بدیم اما توی راه که بودم اس داد که بیدارشده و من کجام...

منم جواب دادم به سمت عشقم:)

و اینطوری شد که من وسط راه پیاده شدم و منتظر موندم که عشقم بیاد دنبالم و توی ماشین هم بازم من خواستم سر به سرش بذارم و گله کردم که چرا هروقت من تصمیم میگیرم برم پیشش نمیخوابه یا کم میخوابه و ماجرا اصلا به اینجاش نمیرسه که خوذم برم بیدارش کنم:) و بعدشم باهم رفتیم کارای ماشین رو انجام دادیم و درست شد شکرخدا و هیچ مشکلی نداره وبعدشم حرفایی زدیم که فهمیدیم ما چقدر فکرامون شبیه همه و واقعا عاشق همیم..

حالا میخوام برای عشقم بنویسم که :

عزیزدلم ، من ازینکه تورو دارم و درکنار تو هستم احساس فوق العاده ای دارم و تمام لحظاتی که درکنارتم برام خییلی ارزشمندند آخه هیچی بیشتر از تو توی دنیا برای من عزیز و ارزشمند نیست و خوشحالم که دارمت و اینکه عاشق تو هستم و توهم عاشق من هستی بیشتر از اون چیزی که بتونم فکرشو بکنم، ممنونم که کنارمی..

من هرکاری واسه ی تو انجام میدم و این رو بدون که توی سختی هاهم همیشه کنارتم عزیزدلم و مثل همیشه هم دوستت دارم و هیچ وقت از دوست داشتنم کم نمیشه حتی توی بدترین شرایط ، چون تورو داشتن واسه من کافیه و این رو خودت هم خوب میدونی که من عاشق خودت شدم نه چیزای دیگه ای که بهت ارتباط پیدا میکنه عشقم.. من عاشق خود واقعیه تو شدم و خودت برای من مهمی..

من عاشــــــــــــــــــــــــــــــــــق تو هستم رامین جونم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد