چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

جمعه ...

راستش رو بخواین ، خیلی از عصر جمعه ها خوشم نمیاد . عصر و غروب دلگیر جمعه ها اگه برنامه ای واسش نداشته باشم انگار روز مرگ و پایان دنیاست . خیلی دلگیره و من همیشه یادمه غروبای جمعه تا مرز خورد شدن می رفتم . اندوهی توی دلم می شینه که داغونم می کنه . مخصوصاً که ظهر بخوابم و وقتی از خواب بیدار بشم ببینم غروبه و روز تمام شده ، اونوقته که یه غم بزرگ می شینه روی دلم ، طوری که منو از زندگی هم سیر می کنه !

مثلاً امشب قرار بود ( از دیشب تصمیم گرفته شده بود ) که شب عموی بزرگم ( عظیم ) شب برای شب نشینی و شام بیان اینجا ، گفتم خوبه شب دو رو برم شلوغه و متوجه غم توی دلم نمی شم اما وقتی غروب بیدار شدم فهمیدم عموم نمیان . خیلی حالم گرفته شد زدم با پارسا رفتیم بیرون ، توی راه به پارسا گفتم به نیوشا SMS بده که باهم بریم بیرون ( شاید از حال بدم کاسته بشه ) ولی نیوشا براشون مهمون اومده بود و درس داشت و نمی تونست بیاد بیرون . غمگین تر از قبل شدم ، می خواستم برم خونشون اما خودش گفته بود که مهموناشون اهل صحبتن و ... خیلی طول می کشه واسه همین منم نمی تونستم برم اونجا . خیلی گرفته شدم ...

راستشو بخواین ، غروبی که از خواب پا شدم ، تو خواب ، خواب دختر خالم ( عاطی که راستش بیشتر از دختر خاله خونی ، خواهر بزرگمه ) دیدم . وقتی از خواب پا شدم خیلی دلتنگش شدم . بهش SMS دادم ، اما پاسخی ازش نیومد . خیلی نگران شدم ، نزدیک دو ساعتی می شد گذشت و هیچ خبری ازش نشد . دیه بغض کرده بودم و اشک از چشمم جاری شد ( خواب نگران کننده ای ندیده بودم ) ، خیلی آشوب به دلم افتاد . SMS دادم بهش و قسمش دادم که از خودش خبری بهم بده اما بازم هیچ خبری نشد . بعد یه 15 دقیقه ای اس داد که " خواب بودم ، خوبم " یه ذره نگرانیم بر طرف شد ولی هنوزم دلتنگش بودم . گفتم بهش می شه شب بیام ببینمشون ( خودشو همسرش شهرام ) اما گفت جائین و امشب نمی شه . راستش نگرانش بودم و متاسفانه با این نگرانی باید می ساختم جون نمی تونستم ببینمش ! به نیوشا هم گفتم ، نیوشا گفت " نگرانش نباشم ، بعد می بینمش " ناراحتیم هم ندیدن امروز نیوشا بود و هم دلتنگی برای خواهرم ! هر دو باعث شده بود که غیر از غروب دلگیر جمعه ، نگران و دلتنگ اونا هم بشم و حالم رو بدتر کنه .

راستش دیگه ساعتای 22:00 طاقت نیاوردم و رفتم با ماشین بیرون توی خیابون دور بزنم تا کمی آروم بشم و با نیوشا SMS می دادیم به هم دیگه . حالم بهتر شد شکر خدا اما خوب خوب نشدم . تصمیم گرفتم فردا زنگ بزنم و با خواهرم صحبت کنم تا کاملاً از نگرانی در بیام .

  • راستی توی مدت بیکاری که بین غروب و آخر شب که رفتم بیرون داشتم ، نشستم و نرم افزار چشمک رو دوباره طراحی کردم و یه مقدار ظاهرش رو به همراه مشتقاتش تغییر دادم . الان هر کسی نرم افزار چشمک رو دانود کنه نرم افزار نسخه 2.1.2.3 خواهد بود .

الان حالم بهتره و یه مقدار خوابم میاد ( با این همه که امروز خوابیدم و جمعه ام رو حروم کردم ) و می خوام بخوابم چون فردا با اجازتون باید برم سر کار و با اوضاعی که فک می کنم کارم زیاد خواهد بود .

پاورقی : جمعه های شما هم مث من دلگیره ؟ چیکار می کنین تا دلگیر نباشه ؟!

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین 8 - آبان‌ماه - 1392 ساعت 13:43

اون قبلی من بودم فکر کنم که یادم رفت اسم بنویسم

همش که اسمت بود ...

[ بدون نام ] 4 - آبان‌ماه - 1392 ساعت 08:45

ای بابا مثل خودمی که
جمعه ها برا منم خیلی خیلی دلگیره و بی حوصله میشم

اره !
ببخشید خدتونو معرفی نکردین ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد