ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
راستش رو بخواین ، خیلی از عصر جمعه ها خوشم نمیاد . عصر و غروب دلگیر جمعه ها اگه برنامه ای واسش نداشته باشم انگار روز مرگ و پایان دنیاست . خیلی دلگیره و من همیشه یادمه غروبای جمعه تا مرز خورد شدن می رفتم . اندوهی توی دلم می شینه که داغونم می کنه . مخصوصاً که ظهر بخوابم و وقتی از خواب بیدار بشم ببینم غروبه و روز تمام شده ، اونوقته که یه غم بزرگ می شینه روی دلم ، طوری که منو از زندگی هم سیر می کنه !
مثلاً امشب قرار بود ( از دیشب تصمیم گرفته شده بود ) که شب عموی بزرگم ( عظیم ) شب برای شب نشینی و شام بیان اینجا ، گفتم خوبه شب دو رو برم شلوغه و متوجه غم توی دلم نمی شم اما وقتی غروب بیدار شدم فهمیدم عموم نمیان . خیلی حالم گرفته شد زدم با پارسا رفتیم بیرون ، توی راه به پارسا گفتم به نیوشا SMS بده که باهم بریم بیرون ( شاید از حال بدم کاسته بشه ) ولی نیوشا براشون مهمون اومده بود و درس داشت و نمی تونست بیاد بیرون . غمگین تر از قبل شدم ، می خواستم برم خونشون اما خودش گفته بود که مهموناشون اهل صحبتن و ... خیلی طول می کشه واسه همین منم نمی تونستم برم اونجا . خیلی گرفته شدم ...
راستشو بخواین ، غروبی که از خواب پا شدم ، تو خواب ، خواب دختر خالم ( عاطی که راستش بیشتر از دختر خاله خونی ، خواهر بزرگمه ) دیدم . وقتی از خواب پا شدم خیلی دلتنگش شدم . بهش SMS دادم ، اما پاسخی ازش نیومد . خیلی نگران شدم ، نزدیک دو ساعتی می شد گذشت و هیچ خبری ازش نشد . دیه بغض کرده بودم و اشک از چشمم جاری شد ( خواب نگران کننده ای ندیده بودم ) ، خیلی آشوب به دلم افتاد . SMS دادم بهش و قسمش دادم که از خودش خبری بهم بده اما بازم هیچ خبری نشد . بعد یه 15 دقیقه ای اس داد که " خواب بودم ، خوبم " یه ذره نگرانیم بر طرف شد ولی هنوزم دلتنگش بودم . گفتم بهش می شه شب بیام ببینمشون ( خودشو همسرش شهرام ) اما گفت جائین و امشب نمی شه . راستش نگرانش بودم و متاسفانه با این نگرانی باید می ساختم جون نمی تونستم ببینمش ! به نیوشا هم گفتم ، نیوشا گفت " نگرانش نباشم ، بعد می بینمش " ناراحتیم هم ندیدن امروز نیوشا بود و هم دلتنگی برای خواهرم ! هر دو باعث شده بود که غیر از غروب دلگیر جمعه ، نگران و دلتنگ اونا هم بشم و حالم رو بدتر کنه .
راستش دیگه ساعتای 22:00 طاقت نیاوردم و رفتم با ماشین بیرون توی خیابون دور بزنم تا کمی آروم بشم و با نیوشا SMS می دادیم به هم دیگه . حالم بهتر شد شکر خدا اما خوب خوب نشدم . تصمیم گرفتم فردا زنگ بزنم و با خواهرم صحبت کنم تا کاملاً از نگرانی در بیام .
الان حالم بهتره و یه مقدار خوابم میاد ( با این همه که امروز خوابیدم و جمعه ام رو حروم کردم ) و می خوام بخوابم چون فردا با اجازتون باید برم سر کار و با اوضاعی که فک می کنم کارم زیاد خواهد بود .
پاورقی : جمعه های شما هم مث من دلگیره ؟ چیکار می کنین تا دلگیر نباشه ؟!
اون قبلی من بودم فکر کنم که یادم رفت اسم بنویسم
همش که اسمت بود ...
ای بابا مثل خودمی که
جمعه ها برا منم خیلی خیلی دلگیره و بی حوصله میشم
اره !
ببخشید خدتونو معرفی نکردین ...