چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چقد نبودم ؟!

بالاخره بعد مدت طولانی برگشتم و حرف های زیادی دارم تا اینجا بنویسم . از بیماری دیرینه من گرفته تا اینکه بتونم توی یه هفته تعطیلی که سه روزش رو مرخصی و سه روز دیگه رو از تعطیلات رسمی استفاده کنم خودمو بهبود بدم و خدا رو شکر الان بهتر باشم . راستش رو بخواید ، این 6 روز که از یکشنبه هفته پیش ( من شنبه رو سر کار بودم و نامه مرخصی 3 روزه خودم رو به رئیس تحویل دادم ) تا دیروز رو توی خونه استراحت می کردم . خب راستش رو بخواین نمی شه زیاد راجع به بیماری که داشتم سخن بگم یا واستون بازش کنم که چه بیماری جسم من رو فرا گرفته بود اما شکر خدا بعد از یک روز و نیم استراحت و مداوا بهتر شدم و این شد که سر پا هستم .

راستش رو بخواید ، من بیماری که داشتم بیشتر می تونم بگم یه بیماری عصبی و جسمی بود که نزدیک به 6 ماهی باهاش دست و پنجه نرم می کردم اما ، به نیوشا چیزی نگفته بودم تا همین یه هفته آخر . وقتی موضوع رو با نیوشا درمیون گذاشتم باعث شد که تصمیم بگیرم که هفته ، سه روز تعطیلی تاسوعا و عاشورا و همینطور جمعه رو استراحت کنم که بهتر بشه ، اما متاسفانه دلیلی باعث شد که من نتونم تا تعطیلات صبر کنم و تصمیم گرفتم از یکشنبه سه روز مرخصی بگیرم و با 3 روز تعطیلی بشه 6 روز و من از شر این بیماری راحت بشم . بالاخره این تعطیلیا شروع شد و پدر و مادرم که از بیماری من با خبر نبودن ، با خبر شدن ! خدا رو شکر تونستم با کمک بابام توی دو روز اول سریع خودمو جمع و جور کنم چون مدت بیماریم زیاد طول نکشیده بود و تونستم سریع بهبود پیدا کنم ...

توی این چند روز تعطیلی و بعد از بهبود من اتفاقای جالبی افتاد ، تولد شهرام ( داداش نیوشا ) ، بیرون رفتنمون با نیوشا ، سر زمین رفتن و ناهار اونجا بودن به همراه بابا مامان و بقیه و کلی بگو و بخند !

21 آبان تولد شهرام بود ؛ از طرفی هر چی فکر کردیم چی برای شهرام بگیریم هیچی به ذهنمون نرسید جز یه قطعه ای که مربوط به کامپیوتر بشه ! در آخر با مشورت با عاطی ، تصمیم بر این شد براش یه پیراهن بگیریم و ماهم رفتیم به فروشگاه پوشاک یکی از دوستان . اونجا چند مدل پیراهن دیدیم و در آخر یه پیراهن بنفش رنگ با نقش های کوچیک ستاره ای براش انتخاب کردیم و قرار شد فردا شبش ( همون شب 21 ) بریم خونشون که کادوشو تحویلش بدیم . روز بعد منم که خدا روش کر بهتر شده بودم سر پا شدم و رفتم کلی به خودم رسیدم و حموم و ریش و ... تا اینکه آماده شدم و خیلی خوشتیپ رفتم خونه خاله ام که نیوشا آماده بشه و باهم بریم خونه شهرام . وقتی SMS دادیم به عاطی ، متاسفانه متوجه شدیم که خونه نیستن و حس همه چیز ازمون گرفته شد . راستش خودمون خیلی دلمون برای بچه ها تنگ شده بود اما بچه ها رفته بود خونه ی مامان عاطی ( پدر خانوم و مادر خانوم شهرام ) که این باعث شد ما نتونیم بریم اونجا . راستش من خیلی ناراحت شدم ، به خاطر اینکه نیوشا خیلی ذوق داشت که شب می خوایم بریم بیرون اما با این اتفاق نیوشا کلاً حس رفتن بیرون هم ازش گرفته شد . بهش گفتم بیا بریم بیرون ، یا اینکه بریم باهم جائی ( آخه شب بابا اینا دعوت خونه دائی رضام بودن ، گفتم بریم اونجا ) اما خب نیوشا ... . هیچی من از خونه خاله رفتم بیرون و مستقیم خونه دائی رضا . تا اواخر شب اونجا بودیم . اتفاق بدی که افتاد این بود که وقتی گوشی دستم بود هی سر و صدا می کرد و از نرم افزار Whats App که توی گوشیم نصب کرده بودم پیام میومد واسم واسه همین گوشیم رو گذاشتم روی Silent اما چشمتون روز بد نبینه وقتی یهو حواسم به گوشیم جمع شد و گوشیمو از توی جیبم برداشتم دیدم نیوشا کلی بهم SMS داده و  در SMS آخر نوشته بود که باهام قهره . حالا از من کلی منت کشی از اون هم انکار تا اینکه دل مهربونش به این رضا نشد که من ناراحت بمونم و منو بخشید و حرفم رو قبول کرد ( بلی ما اینطور زن و شوهری هستیم عشقولانه ) ...!

نمی دونم کی بود ولی فک کنم یه جمعه شبی بود یا شب یه روز یکی از همین تعطیلات من بود ( دیشب هم قضیه اش مفصله که تعریف می کنم ) ، با نیوشا باهم رفتیم شام بیرون ! آها یادم اومد ، جمعه هفته قبلی بود که من بعدش مرخصی گرفتم که استراحت مطلق داشته باشم . با نیوشا رفتیم بیرون ، چون حقیقتش من روز های جمعه خیلی حالم گرفته می شه مخصوصاً از غروبش به بعد اصن به طرز خیلی عجیبی بیماری روحی و افسردگی می گیرم . با اجازتون شبش با نیوشا رفتیم بیرون ، رفتیم باغ رستوران شاندیز که نزدیک خونه نیوشا اینا بود ، دو پُرس سلطانی ، یک سیخ کوبیده اضافی ، قلیون و کلی مخلفات سفارش دادیم و نشتیم باهم خوردیم . قربونش برم نیوشا زیاد چیزی نخورد اما با سلطانیش زیاد حال نکرد واسه همون من سیخ کوبیده رو واسش خریدم . راستی یه عکس هم گرفتیم که واسون می ذارم هم توی پست و هم توی گالری تصاویر ...

جاتون خالی همین دیشب هم باهم رفته بودیم رستوران با این فرق که نیوشا هوس ساندویچ کرده بود و رفتم واسش یه کوکتل پنیری مخصوص به همراه سُس تند و گوجه گرفتم و رفتیم رستوران پاتوقمون ( باغ رستوران شاندیز ) و من یه پرس کوبیده به همراه یه سیخ اضافه و همینطور قلیون و ماست موسیر سفارش دادم و باهم خوردیم ! جاتون خالی قلیونه رو برای اولین با نیوشا اجازه داد که راحت بکشم ( یعنی هی به خاطر ریه ام نگفت نکش نکش و گیر نداد ، بلکه خودشم کمی باهام کشید و یادش دادم چطوری باید قلیون بکشه ) . دیشب بیشتر از هر شبی بهمون خوش گذشت ، بعدشم رفتیم از تو جاده کسر درآوردیم و رفتیم کمربندی و ... تا بعد که رسوندمش خونه ! خدائی کلی بهمون خوش گذشت ...

جریان رفتمون به سر زمین و خونه ی نزدیکی شهر هم این بود که ، ناهار مامان اینا قرار شد صبحی برن سر زمین . من که صبح تا 10 خواب بودم وقتی بیدار شدم SMS دادم به نیوشا که مامان اینا رفتن واسه ناهار سر زمین توام میای ؟! که بعد گفت نه و حالا بماند که مامانم واسش گوشت مرغ جدا کردن و بردن که کباب کنیم و منم با خواهش و اینکه مامان واسش گوشت جدا کردن و ... باهم رفتیم سر زمین . ظهر داداشمم که سربازه ( راما ) بهمون ملحق شد با خانومش و کلی بهمون خوش گذشت ! در ضمن رفتمون به سر زمین دقیقاً همون روزی بود که قرار بود واسه تولد شهرام بریم خونشون که نشد ...

  • دوستان گلم ، راستش رو بخواید می خوام بهتون بگم که من توی این مدت که با خودم و نیوشا بودیم فهمیدم که چقدر زن و شوهر می تونن پشتیبان و غمخوار همدیگه باشن و می تونن توی بدترین شرایط روی کمک همدیگه حساب کنن . اگر به خاطر نیوشا و دونستن و مراقب های زیادش نبود شاید من هنوز هم بیمار بودم و به خاطر باید دارو مصرف می کردم . فقط می خوام بگم ، من واقعاً عاشق همسرم هستم و هیچوقت نمی تونم محبت های زیادش رو در مقابل خودم جبران کنم ...

در حال حاضر که من دارم این داستانا رو واستون می نویسم ساعت 11:48 اما مطمئناً به خاطر اینکه باید عکس رو هم توی پستم قرار بدم میمونه واسه ساعت 13:30 به بعد که برم خونه یا اینکه شب ؛ حالا تا ببینیم چی می شه و چه تصمیمی می گیرم و خستگی اجازه می ده من برم بعد از ساعت اداری پای سیستم خونه و بخوام کارامو اونجا انجام بدم یا نه ...

پاورقی : دوستان گلم همیشه مراقب خودتون باشین که دچار بیماری نشین مخصوصاً وقتی بیماری عصبی یا همچین چیزی دارین خیلی بیشتر باید مراقب خودتون باشین ...

نظرات 1 + ارسال نظر
حسین 29 - آبان‌ماه - 1392 ساعت 18:30 http://gozargahzendegi.blogsky.com/

همیشه کنار هم خوشبخت باشید و تولد اقا شهرام هم مبارررررررررررررک

زنده باشی داش حسین ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد