چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چشم زدن ؟!

یعنی به خدا توی این وضعیت نمی دونم این همه اتفاق چرا واسه ما میوفته ؛ ظهری که نیوشا دانشگاه بوده ، بهم SMS داد که از پله های دانشگاه سُر خورده پائین . با کلی نگرانی وقتی بهش زنگ زدم فهمیدم که وقتی داشته از پله ها میومده پائین پای چپش سُر خورده و چند تا پله رو اومده پائین و در آخر با کمر محکم خورده به تیزی پله . کمرشم درد می کرد و مث اینکه سرش هم ضربه خورده .

راستش خواستم ظهر برم دنبالش که بیخیال دانشگاه بشه ببرمش دکتر اما از بس این خانوم من سمج و یه دنده است گفت نه باید حتماً کلاس 18:00 تا 19:30 رو برم از این رو منم گفتم بیشتر مراقب خودش باشه و من عصر می رم دنبالش ( از صبح قرار گذاشتیم ) . عصری ، ساعت 18:20 رفتم حمام و برگشتم و ریشمو صاف صاف کردم ( در این مواقع نیوشا بهم می گه پسر بچه 19 ساله ) و راه افتادم اول ساعت 19:00 رفتم دنبال پارسا ( داداشم ) و بعدشم با پارسا رفتیم دنبال نیوشا . وقتی رسیدیم هنوز تعطیل نشده بود و یه مقدار منتظر شدم تا بیاد . وقتی توی ماشین نشست هنوز صداش به خاطر سرما خوردگیش گرفته بود اما الان مشکل من صداش نبود ، مشکل کمرش بود که صدمه دیده بود و امکان داشت یکی از مهره های کمرش جابجا شده باشه . وقتی دست زدم پشتش با اینکه درد داشت ولی شکر خدا مهره کمرش جابجا نشده بود و فقط یه ضربه و کوفتگی کوچیک بود . بهش گفتم اگر احیاناً تا فردا خوب نشد ، فردا عصر بریم دکتر که عکس بگیره و ببینم زبونم لال چیزی نشده باشه .

ساعتای 21:30 رفتم خونه نیوشا . نگرانش بودم ، می ترسیدم چیزیش شده باشه اما شکر خدا بهتر شده بود و دردش ساکت تر . به خاله هم هیچی نگفته بود و وقتی من گفتم فهمیدن . واسه همین یه مقدار روغن شترمرغ آوردن تا کمرش رو ماساژ بدن که من گفتم خودم اینکارو می کنم . کمر نیوشا رو نزدیک یه 20 دقیقه ای ماساژ دادم با روغن شترمرغ که خدا رو شکر خیلی بهتر شد . با اجازتون یه مقداری هم نشسته بودم که بعدشم بلند شدم و برگشتم خونه .

الان اومدم پای لپ تاپ با چشمای خواب آلود که انگاری داره آلبالو گیلاس می چینه دارم واستون پست می دم . می خوام برم بخوابم که واقعاً خسته ام و فردا کار زیاد دارم ...

پاورقی : مراقب خودتون باشین . ضمناً اگه می بینین کسی به کمک نیاز داره ، کمکش کنید ...

نظرات 1 + ارسال نظر
حسین 8 - آبان‌ماه - 1392 ساعت 13:41

سلام
قبلا برا این پست نظر دادم پس کوش؟؟
امیدوارم که الان حالشون خوب و خوش باشه

نمی دونم ، اما ممنونم که دیدگاهتو گذاشتی داداش من ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد