ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
شاید یهوئی به ذهنم رسید ولی ساعت 05:45 SMS دادم به نیوشا که بریم روستامون ؛ اون بیچاره ام با اینکه خسته بود و مریض و همینطور گفت که از مامانش ( خالم ) اجازه بگیرم باهم بریم . الیته این مقدار SMS ها نزدیک به 20 دقیقه طول کشید تا تونستم قانعش کنم و بهش بگم بهتره واسه اینکه از مریضی خلاص بشه از خونه بیاد بیرون و بهترین راه هم اینه که صبح باهم بریم روستامون . فقط گفت که فردا خاله می رن کلاس قرآن و اینکه ممکنه صبح زود از خونه بزنن بیرون و من باید قبل اینکه از خونه برن بیرون سریع برم و اجازه نیوشا رو بگیرم ...
صبح ساعت 08:00 از خواب بیدار شدم و سریع رفتم خونه خاله چون نیوشا بهم گفت خاله سر جاشون خواب نیستن و بیدار شدن . شال و کلاه کردم و در عرض 7 دقیقه خودمو رسوندم در خونه خاله ( فاصله خونه ما و خونه خاله ، با این همه چهار راه و چراغ قرمز حساب کنین چطوری رفتم ) . البته زود رسیدن من باعث شد که پشت در منتظر بمونم ، چون کشوی در انداخته شده بود و هیشکی حواسش نبود که انداخته است ...
رفتم تو و با خالم صحبت کردم ( یه مقداری غُر زدن ) گفتن که: " نیوشا مریضه و حال نداره و من به خواهرش گفتم که ظهر بیاد اینجا و ببینه نیوشا نیست ممکنه ناراحت بشه و ... " . واسه همین هر چی گفتن منم دلیل منطقیشو گفتم و دیگه گفتن هر طوری خودش صلاح می دونه واسه همین دیدن به من که چیزی نمی تونن بگن یه ذره گیر دادن به نیوشا ولی در کل اجازشو گرفتم و راهی روستا شدیم . داداشم پارسا هم باهامون اومد و کل راه رو اینقد مسخره بازی درآوردم که نیوشا دیگه از دستم کُفری شده بود و می خواست منو بزنه ...
ناهار رو روستا بودیم با مامان بابا و بعدش سریع ساعتای 15:45 شال و کلاه کردیم و برگشتیم . مامان بابا هم بعد از ما راه افتادن و برگشتن به شهر و این بود برای اولین بار تنهائی رفتن من و نیوشا به روستا ( آخه خالم غدغن کرده بودن ) !
پاورقی : آی که چقدر دوست دارم این دوتائی بودنمون رو ...
سلام داداش عید رو به شما و نیوشاجون تبریک میگم
امیدوارم نیوشاجون خیلی زود حالش بهتر بشه
رامین : مرسی یاسمین خانوم گل ، سپاسگزارم ... عید شمام مبارک ...