اونطوری که خیلیاتون می دونین « مرتضی پاشائی » عزیز متاسفانه روز جمعه صبح از دنیا رفت ؛ تلخی مرگ مرتضی پاشائی به کنار تلخی تهیه فیلم توسط یکی از پرسنل بیمارستان از آخرین لحظات زندگی مرتضی پاشائی و سختی جان کندنش از اونم تلخ تر بود ! بعضی از آدم ها اصن توجه به هیچی ندارن ، شعور ندارن باور کنین ، شرف و وجدانشون هم که مطمئنم نَم کشیده . آخه آدمـــ ... حیف لقب آدم به شما ، شما ها به جان خودم یه مشت حیوان بی صفت هستین که شعور ندارین لحظات مرگ یه نفر اصن جذاب نیست مگر یه حیوان صفتی مثل خودتون ! شک نکنین توی این قضیه که بهتون گفتم ! شما نمی دونین ، ما به درک ، اگه اون فیلم رو مادر مرتضی ببینه تمام روح و روانش با اینکه بهم ریخته است نابود می شه ؟ می خواین قاتل مادر مرتضی بعد از مرگش باشین ؟! 1% کوچیک ، 1% فکر نکردین ؟ واسه چی ؟ واسه لایک بیشتر ، کامنت بیشتر ، اشتراک گذاری و هزار درد و مرگ دیگه ؟! شما می دونین با این کارتون چقدر منفور شدین ؟ چقدر از آدمائی که واقعاً به شخص مرتضی اهمیت می دادن از شما متنفرن ؟! آره آدمائی که واقعاً به مرتضی اهمیت می دادن ، نه اونائی که حتی فقط خودشون رو رسونده بودن تالار وحدت و تشییع جنازه برای عکس یادگاری و سلفی گرفتن از خودشون یا هنرمندا . بابا شما رعایت کنین ، اون هنرمند که ازش درخواست می کنی باهات سلفی بگیره ، می دونی وقتی کمی مکث می کنه برای چیه ؟ برای اینه تو ازش ناراحت نشی ، برای اینه که فک نکنی هنرمند خودشو می گیره ، برای اینه که خودت بفهمی و شعور داشته باشی ، بی شعــــــــــــــــــور ! اما دریغ از یه ذره ، یه ذره ناچیز شعور و عقل که داشته باشی ! به جای عقل توی سرتون ... ( ببخشید ؛ معذرت می خوام ) . چی دارم دیگه بگم از این قضیه ؟ هیچی جز این که برای این مردم از خداوند طلب شعور کنم ، طلب فرهنگ کنم که متاسفانه ، متاسفانه دیوانه بهبود پیدا می کنه اما آدم بی فرهنگ و بی شعور هیچوقت درست نمی شه ...
ببخشید ؛ من خیلی تند شدم توی نوشته های بالا ، ازتون معذرت می خوام خیلی ! البته از آدمائی که می فهمن حرف منو نه به قول بعضی از افراد « اسید پاشان مجازی » . بعضی از افراد هم خودشون رو خیلی بزرگ می دونستن . خودم شخصاً می خواستم برم تهران گفتم یه سری هم به بیمارستان بهمن بزنم ، بعد دیدم می خوام برای کی این کارو بکنم ؟! مرتضی پاشائی ؟ مگه مرتضی پاشائی تنها توی اون بیمارستانه ؟ بقیه چی ؟ اهمیت ندارن ؟ بهشون اهمیت داده نمی شه ؟ بی خیال شدم ، نرفتم اصن تهران با اینکه کاری داشتم ! اما دروغ نمی گم برای همگی بیمارای سرطانی دعای خیر و شفا از خدا کردم ، برای همه دعا کردم . الان همه داغدار مرتضی پاشائی ها ، مجید بهرامی ها و ... سرشناس هستن اما به اون طفل معصوم که داره ذره ذره آب می شه اهمیت نمی دن ! بقیه چی ؟ بقیه هیچی ؟! من نه به آهنگ های مرتضی پاشائی گوش می دادم نه زیاد دنبال کاراش بودم ، وقتی شنیدم بیماری داره ، ناراحت شدم ، خیلی و سعی کردم جای این همه مسخره بازی برای از ته دل دعا کنم ! همین ...
ببخشید اینقدر درگیر مرگ مرتضی شدم که یادم رفت بگم که این مدت چیا شد . راستشو بخواین ما خوبیم ؛ من و نیوشا منظورم بود ! نیوشا همین امروز امتحان داره تا نیم ساعت دیگه . من راستش خوابم میاد ، با اینکه دیشب زودتر از بقیه شب ها هم خوابیدم اما واقعاً خوابم میاد . برعکس امروز باید برم دنبال نیوشا ببرمشون خونه چون داداشم پارسا امتحان « فیزیک مکانیک » داره و نیوشا قراره باهاش کار کنه . الانم با اجازتون مثلاً من سر کار هستم و اون اتاق بغلی جلسه است . خدائی اعجوبه ایم برای خودم !
دیشب با اجازتون بعد مدت ها ماشین رو رفتم بشورم ؛ با دست شستمش ، خیلی خوشگل شد ، رفتم عصری هم بعد از این که نیوشا رو از دانشگاه آوردم ، قالپاق ، لامپ مه شکن ، آینه ماشین ( چون دیروز شکست ) و ... رو تعویض کردم و خیلی شیک و مجلسی به ماشینم رسیدم . خیلی بو های خوب خوب میاد توی ماشینم و کاملاً خوشگل و تمیزه ماشین ! مهم اینه ...
پاورقی : بچه ها دعامون کنین ...
نمی گم دو دَر ( بند جیم از محل کار ) نکردم چون دروغه ؛ من تو ذاتم دروغ نیست ، اگه کاری کردم بهش اعتراف کردم حتی اگر بعدش واسه من دردسر داشت و مشکل پیش اومد ! آدم باید همیشه راستشو بگه ، منم گفتم ، نمی گم دو در نمی کنم ، بر عکس بیشتر وقت ها دو دَر کردم اما کار داشتم اونم نه کار شخصی . من نمی دونم باید چیکار کنم که بقیه راضی باشن ! یه مدتی کمرم درد می کرد ( بهتون گفته بودم ) اما با همون اوضاع هم بعد یه هفته مرخصیم عین مرد اومدم سر کار . درسته که همکارم مثلاً می اومد کار من رو توی اتاق من انجام می داد که من زیاد پا نشم و نشینم ولی مگر من بیکار بودم ؟ اگر سیستمی چیزی می اومد من باید پاسخگو می بودم ، اگر کارای همکارم چیزی بود من باید انجامشون می دادم ، اگر چیز دیگه ای بود که همکارم نمی دونست من باید می رفتم و درستش می کردم ، کسی نبود که بتونه انجامش بده ! پس با این حال منم درگیر بودم حتی اگر مشکل داشتم . همیشه ازین بدم می اومد که بیشترین کار ممکن رو من انجام بدم اما به چشم کسی نیاد ؛ از اونم بدتر با کسی که کار خاصی رو انجام نمی ده یکی باشم و این از همه چیز برای من سنگین بود و اذیتم می کرد و آزارم می داد ! خب مگر من انسان نیستم ؟ چه فرقی با بقیه دارم ؟ هنوز به خدا باور کنین کار من سنگین تره ، از اون طرف هم من خیلی مقرراتی هستم و این مقرراتی بودن داره منو خیلی اذیت می کنه ! من کاری رو بدون اینکه بدونم مشکلی نداره انجام نمی دم . مثلاً به عنوان مثال هیچ وقت یه نامه ای ( از هر کجا ) که باید دست راننده باشه ، نباشه مدارک رو قبول نمی کنم تا اینکه بره و نامه اش رو بیاره اما همکارم ، چون بیشتر راننده ها رو می شناسه بهشون می گه : « بعداً بیارین مشکلی نیست ؛ شا که مشکلی ندارین » و اینجاست که من تمام روح و روانم بهم می ریزه خب که چــــــــــــــــرا ؟! بابا هزار بار گفتم مدارک باید تکمیل باشه ، در غیر این صورت کاری انجام ندین ، برای من بدبخت دردسر درست می شه ! اما کی گوش کنه به حرفای من ؟! خدائی ستم نیست ؟! اگه اسم اینا به عنوان مسئول می رفت روی برگه ها ، تعهد نامه ها و در صورت کار اشتباه قرار بود پاسگاه ، دادگاه و زندانی رو اونا بکشن هم همین کارو می کردن ؟! نه وجداناً این کار رو انجام می دادن ؟! معلوم بود که نمی کردن ، هنوز سخت تر از منم می گرفتن اما کو گوش شنوا ؟! چی بگم به خدا ...
از خودم بگم واستون که دیگه دارم تپلی زیادی می شم ؛ باید یه رژیمی چیزی بگیرم . اون قدیم ندیما ، یعنی نزدیک به 4 – 5 سال پیش من یه دفعه رژیم گرفتم و نزدیک به 13 کیلو کم کردم اما خب خوردم به ماه رمضون و اینا دیگه زورم اومد ! خیلی حیف شدم به خدا ، خودم دارم غصه می خورم که چرا ول کردم رژیمم رو . الان با اجازتون دوباره می خوام رژیم بگیرم و خوشتیپ بشم . البته اگرم می خوام این کار رو بکنم فقط به خاطر نیوشای گلمه که همسر خوشتیپ و خوشگل می خواد . خودمم بدم نمیاد یه کمی از اضافه وزنم کم بشه و دوباره بشم همون تیکه ای که همه چششون به من بود ( من به کسی پا ندادم ولی نیوشا منو تور کرد ) ! دوباره دارم سعی می کنم از رژیم « دکتر کرمانی » استفاده کنم اما نمی دونم چرا اینقدر گرون شده به خدا ! قبلاً من با 30000ت شروع کردم اما الان همون شده 133000ت ! باورتون می شه ؟ البته خیلی مجهز تر و از طریق اینترنت و اینا . سایت راه اندازی شده که خودش قد و وزن و مقدار کالری که باید دریافت کرد و مدت با برنامه رژیمی که چقدر طول می کشه لاغر بشی و اینا . خب قاعدتاً باید گرون تر هم بشه رژیم غذائیش . البته فقط واسه لاغری نداره ها ، برای چاقی هم رژیم می ده تا به وزن ایده آل برسی . من باید واسه نیوشا هم رژیم چاقی بگیرم ! ای بابا جرا اخه من و نیوشا چاق لاغر ( به قول مامانم فیل و فنجون ) هستیم ...؟!
نیوشا داره سرما می خوره ؛ دو روزه می خوام برم پیشش ولی یه اتفاقی می افته نمی شه برم ! اما امروز می رم حتماً پیشش خانومیم رو ببینم . فردا و پس فردا هم که تعطیله نمی دونم بشه برم ببینمش یا نه ! کلی دلم واسش تنگ شده ، دیشب هم که خوابیدم بهش SMS شب بخیر ندادم عذاب وجدان گرفتم ! فداش بشم ، اصن فرشته ای به خدا باور کنین ! خدا رو شکر که نیوشا رو بهم دادی ، شکرت خدایا ...
پاورقی : خدایا همیشه ممنونتم ...
یا الله ... کسی سر لخت نباشه من اومدم ؛ خو چیه ؟ نمی شه کمی رعایت کرد ، وقتی جائی می ری مراقب باشی کسی معذب و سر لخت نباشه ! حجاب درست حسابی داشته باشین من میام معذب نشین خو ، غیر اینه ؟ واسه من که فرقی نداره شما چطوری باشین ، من که شما رو نمی بینم . حالتون خوبه ؟ خوشین ؟ سلامتین ؟ دماغتون چاقه ؟ خانواده خوبن ؟ پدر ، مادر ، برادر ، خواهر ، عمو ، زن عمو ، پسر عمو ، دختر عمو ، شوهر عمه ، عمه ، پسر عمه ، دختر عمه ، دائی ، زن دائی ، پسر دائی ... خو بابا چیه ؟ بد کردم حالشون رو پرسیدم ؟ اصن به جهنم ، دیگه نمی پرسم خودت حسودی کنی بگی بپرس ! خب شوخی رو بذاریم کنار ، امیدوارم حالتون خوب و خوش و سلامت باشه . عاشقین ؟ یا عشق رو تجربه کردین ؟ امیدوارم اگر تجربه کردیم کامیاب شده باشین ، اگه تجربه نکردین تجربه کنین و اگر زبونم لال شکست خوردین ناراحتش نباشین ؛ عشق و عاشقی لیاقت می خواد که خیلیا ندارن واسه همین جا می زنن ! مهم اینه که خودتون هستین ، سر زنده این ، زندگی می کنین و شادین ! قدر خودتونو بدونین ؛ اگر کسی شما رو ترک کرد بدونین خدا اینقدر دوستون داشته ، اینقدر برای خدا با ارزش بودین که عشق پاک شما رو از دست آدمای ناپاک نجات داده و می خواد به عشق واقعیتون برسونه ! به خدا حرفمو باور کنین . یه روزی به حرف من می رسین ...
راستش رو بخواین داشتم امروز با خودم کلنجار می رفتم که چی بنویسم و چکاری رو انجام بدم ، گفتم بیام و توی چشمک بنویسم ! یه مقدار حرف هائی که توی دلم می مونه و دوست دارم مطرح کنم ! زبونم لال نه حرفی می خوام بزنم سـ.یـ.ـا.سـ.ـی نه اینکه خدائی نکرده باعث ناراحت کسی بشم و اینا ! می خوام با شما ها حرف بزنم ! شما ها دوستای خودمون که اینجا میاین ، می خونین و با هم تبادل دیدگاه و ... داریم . بعضی حرف ها رو راحت آدم می تونه با خودمونی ها بزنه و این مهمه ...
شنیدین این روز ها مزاحم های خیابونی چقدر زیاد شده ؟ کاری به این جریان ها و رخداد های اخیر ندارم ، مث اسید پاشی و این چیزا ! البته نمی شه کاری نداشته باشیما ، بحث این نیست که یعنی منم به این قضیه کاملاً خودمو بی ربط نشون می دم . به خدا نه ، منظورم کاری به موضوع ندارم و دارم کلیات رو بیان می کنم . زبونم لال ، شاید یکی از این آدمائی که روی صورتشون اسید ریخته شده خواهر من می بود ، اونوقت چی ؟ به چه قیمتی ؟ به این فکر کردین ، دارین چیکار می کنین ؟ با این کار به چی می خواین برسین ؟ خواهر و مادر و همسر ندارین ؟ چرا آخه ؟ شاید یه روزی سر یه اتفاق واسه یکی از اعضای خانواده خودتون بی افته ! از این آدما بگذریم ، اون کسائی که باز فکر می کنن این قضیه شوخی برداره و شوخی های خرکی شون رو دارن انجام می دن ! می دونن دخترای جامعه ما ، زنان جامعه ی ما وقتی توی خیابون دارن راه می رن با وحشت راه می رن ! همه جا مأمور دلسوز خانواده دار نیروی انتظامی نیست که مراقب باشه ، با آب پاشیدن توی صورت مردم به خاطر خنده احمقانه ؟! شما می دونین مث چی می مونین ؟ مث یه جونور که فقط دنبال خوش گذرونیه ، اما واویلا به وقتی که یه اتفاقی واسه خواهر یا مادر خودتون بی افته ! یارو رو جـــ... می دین ! دیدم که می گم ، از خودم حرف در نمیارم . مثلاً همین هفته پیش به خدا اگه دروغ بگم ، دیدم یه پسره رو گرفتن تا جا داشت مشت و لگد زدن بهش ، به خاطر اینکه چی به خانوم یه آقائی که طرف راننده بود تیکه انداخته بود ! اما اون راننده چی ؟ خودش که هیچی ، اگر هر کاری بکنه اصن انگار نه انگار ...! می فهمین چی می گم ؟! اینجاست که آدم این چیزا رو می بینه و می شنوه آتیـــش می گیره که چرا آخه ؟! تا اونجای آدم می سوزه خب واسه چی ؟! کسی فکر این رو می کنه این دنیا دار مکافاته ؟ هر چی ، هر کاری ، هر اتفاقی که چه خوب باشه و چه بد نتیجه اش رو این دنیا می بینی ؟! هر کسی رو می بینی داره می ناله ؛ از یه چیزی ، از یه اتفاقی ، از یه ناراحتی و وقتی گوش می کنی می بینی حق داره ! هیچیم نداری بگی ، باور کنین ، درد ما این کارا نیست ، درد ما شعور کسائیه که این کارا رو می کنن ...
پاورقی : ببخشید دیگه حرفی ندارم ...
ها ؟ الان چطوری شروع کنم ؟ خب راستش رو بخواین خیلی دوست دارم راجع به خیلی چیزا بنویسم اما خب می بینین که زیاد وقت اومدن ندارم ! راستش هم من و هم نیوشا ، البته نیوشا رو من مجبورش می کنم که توی فایل Word واسم بنویسه حتی من پست کنمش ولی بنویسه . من خودم رو که می بینین دارم می نویسم در حالی که هم Viber روی سیستمم نصبه و دارم با دوستان گفتگوی خیلی خیلی دوستانه ( کل کل ) می کنم و هم اینکه خودم دارم برای اینکه مشکلات و غلط های املائی رو پیدا کنم توی فایل ورد اول می نویسم و بعد برای شما انتقالش می دم به چشمک خوشگله ( هه ؛ چی گفتم ) ! ای بابا ، دوستان نگفتین از کجا شروع کنم خب ؟! ببخشید یه کمی منگ هستم چون با اجازتون ساعت تقریباً 15:00 گرفتم خوابیدم تا ساعت 18:00 ( خیلی باحاله نه ؟ 3 ساعت البته هنوز زورم می اومد بلند شم ) . خب چیکا کنم خسته می شم سر کار باور کنین ، نمی تونم درست و حسابی با کارام جور بشم چون خیلی اوضاع بهم ریخته است خب . در ضمن می خواستم بگم امشب مامانم داره پیتزا درست می کنه ، حسودیتون بشه ...
جونم بگه واست دیگه طاقت ... ببخشید اشتباه شد ، منظورم این آهنگ علی عبدلمالکی نبود . می خواستم بگم ، جونم واستون بگه دیشب ما ( من و نیوشا ) به همراه آبجی عاطی و رحمان رفتیم سینما ! بلی ، ما سینمام می ریم ؛ فیلمش ؟ خب « آتش بس 2 » دیگه ، والا . راستش رو بخواین ، نیوشا دیروز یه دفعه ای خبرش رو داد بهم . گفت که : « دانشگاه داره بلیط فیلم آتش بس 2 رو نصف قیمت می ده ، بگیرم بریم ؟ عاطی و رحمانم میان » ، منم از خدا خواسته گفتیم بگیر بریم . بیرون رفتن رو کنار همسرم واقعاً دوست دارم ، چون حس آرامشی که کنارش دارم بهم قدرت می ده واسه آرامش اعصاب و روحم ! خب دیگه ، بعد اون من سریع رفتم دنبال نیوشا و برش داشتم از دانشگاه آوردمش خونه ، پرینت هائی که روز قبل از جزوه اش گفته بود واسش بگیرم بهش دادم و سریال ( White Collar ) واسه خودش ریخت و باهم بلند شدیم رفتیم خونه نیوشا اینا تا حاضر بشه و تعویض لباس کنه و سریع رفتیم به سینما که بلیط ها رو بگیریم . چشمتون روز بد نبینه دیدم خاله ام مریض توی خنه افتادن ( بنده خدا سرما خوردن باز ، اونم حسابی که انداختتشون ) ! هیچی دیگه ، وقتی دیدم افتادن رفتیم با نشوا اول واسشون نون گرفتیم و بعدشم رفتیم به سمت سینما ! عاطی به نیوشا گفته بود ساعت 19:100 بیدارش کنه که ممکنه خوابیده باشه ، بعدشم رحمان خواب بودش ( وای نمی دونین بیدار کردن رحمان چقدر سخته و طاقت فرسا ) . هیچی دیگه ما ساعت 19:00 تماس گرفتیم و بعدشم کاشف به عمل اومد رحمان بیدار نشده هنوز ، ما گفتیم ساعت 19:50 در سینما باشین ! آخه 20:00 فیلم شروع می شد و سانس آخرش بود ! یکی از دوستانِ دوستان نیوشا ( آقای لطفی ) زحمت کشیده بودن سفارش کرده بودن برای بلیط ما که همون در سینما بگیریمش و خب بلیط نگرفتیم واسه هر کدوممون 1000ت در اومد ( بلی ما اینطور رابط هائی داریم ) ! عاطی و رحمان بیچاره جای پارک پیدا نکرده بودن رفته بودن نزدیک چهار راه ( تقریباً 1 و نیم کیلومتر اون طرف تر از سینما پارک کرده بودن و تا رسیدن یه کمی طول کشید . هیچی دیگه ، ما تقریباً چند دقیقه ای از اول فیلم رو از دست دادیم اما خب اولش بود دیگه ، زیاد نبود ! فیلم رو دیدیم ، منم کلی مسخره بازی درآوردم و سر و صدا کردم و خندیدم به خدا ولی در کل بهمون خیلی خوش گذشت ! باورتون می شه تمام خوراکی ها رو عاطی خرید ؟ می خواستم همونجا گریبان پاره کنم و نعره بکشم اما خب جاش نبود زشت بود ! اما خب بعدش ما رفتیم باهم دیگه یه آبمیوه بستنی توپ خوردیم و هر کسی رفت سراغ کار خودش بار خودش آتیش به انبار خودش ...
بهتون گفتم گیتار خریدم ؟ البته تعطیلات فک کنم اول تابستان اما هنوز افتتاحش نکردم عین آدم بشینم و باهاش کار کنم و یاد بگیرم ( خو چیه دوست دارم گیتار رو و نوازندگیشون ) ، در ضمن یه اُرگ هم خریدم اما خب اون گوشه ی خونه افتاده ! چیکا کنم ؟! باید وقت داشته باشم اما خب ایشالله پیدا می کنم ! چرا داره بوی پیتزا میاد ؟ ( من عمه دارم ولی هر چی دوست دارین فحش بدین ) ...
پاورقی : خیلی ممنون به حرف های ما و نوشته هامون اهمیت می دین و می خونینشون ! خیلی ماهین ...
وای وای وای اصن هیچی نگین که دیشب یه اتفاقای بدی افتاد که خودم هنوز توش موندم ! یعنی واقعاً چرا ؟! دیروز با اجازتون من ظهری رفتم پیش نیوشا و طبق معمول نیوشا خواست پیشش بمونم ، منم که خسته از سر کار برگشته بودم هیچی دیگه رفتم دراز کشیدم تا ساعت 17:00 گرفتم خوابیدم ! وقتی بیدار شدم ، یه مقداری که نشستم تا خواب از سرم بپره یهو متوجه شدم دائیم اومدن واسه عید دیدنی ؛ هیچی دیگه منم سریع یه کت پوشیدم و نشستم . اومدن نزدیک 2 ساعتی نشستن ، بعد اون من و نیوشا بلند شدیم رفتیم که بریم بیرون ، فقط به خاله ام گفتم شما نون می خواین ما می ریم واستون بخریم میاریم . این حرف گفتن ما بماند ، نون گرفتن بماند ، نمی دونم از کجا یهوئی در اومد که بریم بنزین بزنیم بعد بریم نونا رو بدیم ! البته قبلش رفته بودیم لباس خریدیم واسه نیوشا و هدیه خریدیم ( حالا می گم چرا ) بعد رفتیم که بریم به سمت پمپ بنزین ! چشمتون روز بد نبینه ، ورودی پمپ بنزین یه دفعه ای دیدم صدائی اومد ( بوووم ) ، یه گرد و خاکی بلند شد که نگو و صدای فیس . متوجه شدم لاستیک ماشین ترکید ، یعنی خدا رحم کرد باور کنین اگر جائی دیگه بودیم معلوم نبود چی می شد ! نمی دونم چرا ولی خیلی اذیت شدیم به خطر تعویض لاستیک ! رفتم در یه پنچرگیری که بیاد لاستیک رو عوض کنه تقریباً 5 متر اونور تر ( حالا توجه کنین لاستیک ماشین ترکیده ) ، به من می گه : " شما ماشین رو بیارین اینجا تا واستون عوض کنم " ، بهش می گم : " لاستیک ماشین ترکیده مرد مؤمن ، چطوری بیارم ؟! " می گه : " شما بیارین اینجا تا عوض کنم ، نمی تونم در مغازه رو ول کنم " . اونجا یه بنده خدائی شنید که چی شد اومد یه دستی رسوند ( مشکلم اون جَک وامونده ماشین بود که درست کار نمی کرد ) ! اومد بنده خدا کمک کرد ، لاستیک رو عوض کرد و رفت ، بدون منت بدون هیچی ! خدا عمرش بده نجاتمون داد ، ولی اینو بگم بهتون اینقدر عصبانی بودم از این اتفاق اما از اون بیشتر از داداشم که بهش زنگ زدم وقتی اومد فقط در همین حد بود که آچار جَک رو بهم داد و انگار نه انگار و رفت ! بیخیال زیاد مهم نیست ، اما فقط این قضیه خیلی اذیتم کرد ، همین . بعد از اون ما رفتیم خونه که نونا رو بذاریم ، نیوشا اومد گفت که : " بابا غُر زد ، مامان هم ناراحت بود که الانم نمی اومدین " . هیچی دیگه با همون اوضاع ، رفتیم خونه خواهر نیوشا که هدیه تولدشو که نیوشا خریده بود بهش دادیم و رفتیم خونه ما . بعد از اون هم من و نیوشا تنهائی شام خوردیم و نیوشا رو رسوندم خونه و خودمم برگشتم خونه اما تمام بدنم درد می کنه ! تمام عضلات دست و پاهام گرفته چون واقعاً سخت شد وقتی در اون لحظه که هیچ آمادگی نداشتم اینطوری شد ...
خب می دونین امروز تولد آبجی عاطی منه ! درسته که دختر خاله منه اما کم از خواهر بزرگ تر برای من نداره ، چون از زمانی که هر وقت برای من مشکلی پیدا می شد ، خاهرم بهترین کسی بود که کمکم می کرد و راهنمائیم می کرد ! از همه مهم تر می دونین چیه ؟! اینه که من اگر الان با نیوشا خوشبخت و شادم و لبخند روی لبای منه به خاطر خواهر گلمه ! 23 مهر ماه ، تولد خواهر منه ! زادروزش ، تولدش خجسته و مبارک و اینا ! از خدا همیشه واسش شادی و سلامت و خوشبختی همراه شوهرش رحمان می خوام ...
پاورقی : ای خدا شکرت که مشکل دیگه ای پیش نیومد ...
راستش رو بخواین امشب داره اتفاق خاصی میوفته ! من والا در جریان نبودم ولی یکی از دوستان قدیمیم داره امشب میاد خونمون ؛ یعنی من دعوتش کردم بیاد اینجا ، منم الان با اجازتون دارم شام آماده می کنم . بلی ، ما هم بلیدیم شام و خوراک درست کنیم و دلیل نمی شه همیشه خوراک از بیرون سفارش بدم تا بیاد و با بقیه نوش جان کنیم ، خودمونم بلدیم شام درست کنیم در صورت تنهائی ( البته از جیب بابائی محترممون ) . خو چیه ؟ برم گوشت بخرم وقتی توی فریز هست ؟! عجبا ، حرفا می زنین ها ! همین الان که دارم اینو می نویسم ساعت 19:38 است و من گوشت های مرغ رو گذاشتم از فریزر بیرون و ریختمشون توی قابلمه و دارم آمادشون می کنم برای سرخ کردن ( دستور پختش رو از آبجی عاطی گرفتم ) . ببخشید یه لحظه رفتم برنج رو بریزم توی پلوپز و کارمو راحت کردم ، گوشت هم خودشو خر کرده بود لبریز شده بود آبش منم رفتم کمی ته کردم زیرشو ! الانم نشستم در خدمتتونم اما خب قبل از اینکه این تیکه رو بنویسم باز بلند شدم رفتم کولر رو روشن کردم چون خدایی گرم شده الان اینجا ، منم از اون وقت یه دستمال بزرگ بسته بودم به سرم که خشک کنه پیشونیمو اگه عرق کرد .
خدمتتون عرض کنم که اتفاقای زیادی واسم افتاد ، اول اون بیماریم ، بعدشم کمر درد قدیمیم شروع شد که من رو برای یک هفته توی خونه انداخت . وقتی روز دوم گرفتگی کمرم رفتم دکتر ، دکتر منو فرستاد واسه ی الکتروگرافی ( فک کنم ، البته یا همون نوار عصب و عضلات ) که جاتون خالی ولی 110000 ت توی پاچه ی من شد ! البته غیر از کمرم ، نمی دونم چرا ولی روزی اولی که توی خونه افتادم انگاری یه اتفاقی افتاده بود ( من به خدا متوجه نشدم ) اما دست راستم ، تقریباً نرسیده به مچ دستم یه چیزی مث غده اومده بالا ! واسه همین وقتی برای کمرم رفتم پیش « دکتر اصغری » ( اورتوپت هستن ایشون ) ، دستمم رو هم نشون دادم . قرار شد برم از کمرم ، ستون فقرات و همینطور از تاندون دستم نوار بگیرم . وقتی بعد نیم ساعتی که من منتظر بودم ( همراه نیوشا ) ، رفتم . یه دختره بود ، روی اعصاب نیوشا رفته بود از بس به من نگاه می کرد و چشاش روی من بود ! نیوشا می خواست بکشتش ، برعکس همون دختره هم به من گفت بیاین تو اتاق رختکن لباستون رو عوض کنین ! بی تربیت وایساده بود ، گفتم : " احیاناً کاری دارید ؟! " ، خندش گرفت رفت . عجب آدمائی پیدا می شنا ، اما خب در کل وقتی رفتم توی اتاق دکتر برای عکس ، یهوئی دیدم بازم اونجاس دختره ! هیچی دیگه ، با لباسعکس برداری روی تخت دراز کشیدم و با اجازتون دکتر ازم نوار گرفت . اما دکتر یه حرفی رو بهم زد که خیلی اذیتم کرد و اعصابم رو بهم ریخت ! می دونین بهم چی گفت ؟! برداشت گفت : " شما بدنتون خیلی مشکل داره ، همین الان دیسک کمر دارین " . اینو که گفت انگاری وقتی آتیشم روم آب یخ ریخته باشن ، یه جوری شدم . به نیوشا گفتم ، نیوشا گفت : " اینا رو نگو ؛ ایشالله درست می شه " . وقتی رفتم پیش دکتر و جواب نوار رو بردم گفت بهم : " دفترچت برگ نداره ، فردا عوضش کن بیار واست دارو و فیزیوتراپی بنویسم " . البته اینم بگم که دکتر در مورد دستم هم بهم گفت مشکلی نداره ، یه ورم کوچیکه و خودش خوب می شه . اینطوری یه مقداری آروم تر شدم چون دکتر حرفی از دیسک کمر نزد . هیچی دیگه با اجازتون من برای فیزیوتراپی نرفتم ( دلیل داره که می گم ) . بعد از چند روز استراحت و گرفتن مرخصی استراحت و گواهی پزشکی ، شب رفتیم خونه دائیم . عمه ام وقتی دستم رو دیدن و جریان کمرم رو شنیدن ، بهم گفتن یکی هست اون سمت شهر برو پیشش . منم راستش چون مامانم یه بار استخون ترقوه ( همینطوری می نویسن ؟ ) شکسته بود ( مبینا با سرش محکم زده بود روی استخون مامان ، بعد از چند روز دیدن درد داره و ورم کرده ) رفته بودن پیشش و مشکلشون حل شده بود شکر خدا ، منم واسه همین گفتم باشه . جاتون خالی رفتم پیش زنه ، خیلی هم شلوغ بود خونه اش ، چون کارش خیلی خوب بود توی شکسته بندی . وقتی دستم رو دید ، گفت این خورده ( استخون های کوچیک توی بدن ) در رفته ، بهم اشاره کرد بیا تو ، منم رفتم ! دستم رو گرفت ، یه مقدار دست زد روی ورم ، بعدش شروع کرد به ماساژ ، دید که نمی تونه و قدرت نداره هم دستم رو نگه داره هم اینکه ماساژ بده یکی رو صدا زد از اون مرد هائی که بیرون اسیتاده بودن که بیاد و دست من رو محکم بگیره ! دستم رو خوب پیچوند و ماساژ داد ( خیلی درد داشت ولی من دم نزدم ) ، بعدش یهوئی بعد 3 دقیقه گفت خوبه ، وایسا بچسبونمش و برو واسه کمرت تو صف وایسا تا نوبتت بشه ! هیچی با اجازتون یه 40 دقیقه ای توی صف بودم تا نوبتم شد . البته به همراه 2 فرد دیگه ! اول یه پیرمردی بود که پاش پیچ خورده بود اما وقتی دیدم پای چپشو دیدم خیلی ورم داشت ! وای نمی دونین چطوری پاهاش رو می پیچوند تا خورده ها رو جا بندازه ، من داشتم از هوش می رفتم . وقتی کار مرده تموم شد ، کار من شروع شد . نوبت من که شد ، گفتم : " کار این بنده خدا رو راه بندازین که کارش زیاد طول نمی کشه ، کار من زیاد طول می کشه " . من به خاطر مرده گفتما ، اما یهوئی دیدم یارو زنش رو صدا کرد گفت بیاد ! بیچاره اون شکسته بنده فک کرد ما با همیم ، می خواست زنه رو پیش من دستش و پاهاشو لخت کنه ! من دیدم اوضاع خطریه گفتم : " خانوم پس اگر کارشون زیاد طول می کشه من رو انجام بدین ایشون باشن برای بعد ! " . هیچی دیگه ، من دراز کشیدم اول که دیدم داره عناب می خوره اما احساس کردم یه لیوان رو برای باد کشی ( طب سنتی و قدیمی ) انداخت پشتم اما لیوانه خیلی بزرگ بود ! جاتون که خالی نباشه ، یهوئی دیدم با قدرت هر چه تمام ، لیوان رو وقتی به پشتم چسبیده بود جابجا کرد ! چنان سوزشی داشت که داشتم از هوش می رفتم اما تحمل کردم ! دقیقاً 3 بار روی کمرم این کار رو کرد و من هر 3 بار رو زجر کشیدم . وقتی کارش با پشتم موم شد ، گفت دستات رو بذار بغل ، منم این کارو کردم اما دیدم بلند شد ! وای خدا چشمتون روز بد نبینه ، پاشو گذاشت دقیقاً روی مهره های کمرم ، جائی که درد می کرد ، دستامو گرفت و به پشت منو کشید ! اول سمت راست بعدشم سمت چپ ! اما وقتی بلند شدم دیدم مشکلی برای راه رفتن ندارم و می تونم راه برم . اما بهم گفت : " رگ سیاتیکت جابجا شده و اون سمت راست ، همینطور مهره 4 و 5 مهره کمرت هم جابجا شده و فاصلش زیاد و نخاعت رو درگیر کرده و تنگ شده نخاعت ، اگر دیر تر میاوردی شاید خدائی نکرده فلج می شدی ! دردت هم قدیمیه ، مال 4 تا 5 سال پیشه ( درست می گفت درد کمرم قدیمی بود ، قبلاً گرفته بودم اما توجهی نکردم ) " . هیچی دیگه اومدم خونه و استراحت کردم دو روزی بعدشم رفتم سر کار .
یه چیزی بگم بهم نخندین ولی من توی این یه هفته ای که مثلاً رفتم سر کار دقیقاً از 60 روز کاری من 5 روزش رو نبودم سر کار به بهانه های مختلف از بند جیم استفاده می کردم و می رفتم و کمی استراحت می کردم ( چون کمرم به خدا درد داشت ) ! اما خب گذشت و الانم شکر خدا خیلی بهترم اما خب بازم می دنم بسیار زیاد از این بند جیم استفاده خواهم کرد ...
الان ( یعنی چند دقیقه قبل ) رفتم توی آشپزخونه و به برنج ها و گوشت ها نگاه کردم ! گوشت ها رو ریختم توی ماهیتابه برای سرخ کردن و الانم که این رو واستون پست کنم می رم سراغ خوراکم تا آمادش کنم ، بعدشم سالاد و چای و ... تا مهمونام بیان ...
دوستائی که هویت اصلی من رو می دونن و واسشون فاش شده ؛ قراره یه اتفاق خیلی خوب توی زندگیم بیوفته ! خیلی دعام کنین و به خاطر من ( اگر دوستتون هستم ) انجامش بدین . این اتفاق می تونه مسیر زندگی من رو تغییر بده و خیلی بهش نیاز دارم ...
پاورقی : چقدر نوشتما ؛ نه ؟! دعام کنین ...
وای خدا من چند وقته نبودم ؟! مدت خیلی طولانی شده که نه نوشتم من نه اینکه تونستم سر بزنم . البته دوستان هم مث اینکه این سمت ها نیومدن ، شاید به این خاطره که آدرس چشمک از tk به ir تغییر پیدا کرده . آدرس جدید رو که دارین ؟! http://www.cheshmakdiary.ir ببخشید اگه نشد کوتاه تر بگیرمش ( منظورم آدرسه ) چون یکی دیگه اشغالش کرده بود ، بازم من شرمندم . راستشو بخواین این مدتی که نبودم دلیلای زیادی داره ! اولین دلیل اینکه من دو هفته ( در اصل 2 روز اما ... ) مرخصی داشتم . دومین دلیل اینه که توی این دو هفته من بیمار بودم و مشکلم بسیار حاد و جدی بود که باید از این بیماری خلاص می شدم که شکر خدا تونستم بشم ( البته به لطف همسر عزیزم ، نیوشا ) . تمام این مدت عین پروانه دور و برم چرخید و مراقبم بود تا تونستم خوب بشم شکر خدای بزرگ ...
پاورقی : شماها بگین چه خبرا ؟ چیکارا کردین این مدت ؟ چرا نیودین اینجا ؟!
دلم گرفته ؛ بالاخره دیگه فرصتی که داشتم تا نیوشا رو سر کار کنار خودم داشته باشم تموم شد . مدت زمانی که نیوشا می اومد پیش من برای کار آموزی روز پنجشنبه به آخر رسید و فقط شنبه رو چون من تنها بودم اومد پیشم اما به خاطر اتفاقا و اعصاب خوردیائی که واسه من پیش اومد نیوشا تصمیم گرفت که دیگه نیاد ، منم که با اینکه دلم نمی خواست بره اما گفتم باشه نیاد ! خیلی دلم گرفته ، امروز همش احساس می کردم همه دارن مث مته می رن روی اعصابم که سوراخ کنن و من رو بهم بریزن ! خیلی سخته که مدت حدوداً 40 روز باهم بودیم ، هر روز دیدنش و باهاش صحبت کردن منو دلبسته اش کرده بود طوری که اگه نمی اومد حالم بد بود ، اما الان چی ؟! باور کنین احساس خستگی خیلی شدیدی دارم ، اینقدر خسته و درمونده ام دلم می خواد بزنم زیر گریه و داد بزنم عین بچه ها که نیوشا رو می خوام اما چی بگم که هر چی نگم بازم بهتره . نیوشای ناز من دیگه الان باهام نمیاد که مراقبم باشه ، بهم بگه : " رامینم ؛ آروم باش ، خودتو عصبی نکن " یا صبحی که می رم دنبالش خنده اش رو که از دیدن من به چهره زیباش میاد منو پُر از انرژی و قدرت کنه واسه تمام روز ، یا خوراکی بخره تا باهم بخوریم و بخندیم و اذیت کنیم همدیگه رو . ای خدا ، خب چی می شد جائی بودیم که باهم بودیم و باهم کار می کردیم و من هر روز می دیدمش ؟! یا لااقل سر خونه زندگی خودمون بودیم تا هر روز زودی برم خونه تا نیوشای نازم رو ببینم ! هــــــــــــــــــــــــــــــی ...
دیروز همکارم اومد اینجا ، وقتی دیدمش و متوجه شدم می خواد بمونه تا مدارک رو بفرسته زاهدان واسه اون شرکت که مسئول برگزاری کلاسه فهمیدم که باید منتظر باشم تا اعصابم بهم بریزه . بودن حسن باعث می شه من همش بهم ریخته باشم ( به این باور رسیدم ) . نمی دونم عمداً این کارا رو می کنه یا فقط می خواد کمک کنه ولی کمکش واسه من همیشه درد سره و اعصاب خورد کنی ! مثلاً می دونستم شب قبل ( جمعه شب ) اومده دفتر تا مدارک رو جابجا کنه و سر جمع کنه تا بفرسته ، وقتی صبح شنبه با کلی شوق و ذوق اومدم سر کار باور می کنین مجبور شدم تمام دفتر کارم رو با دست ، تیکه های کاغذ و اون تیکه های منگنه رو که توی فرش رفته بودن با دست جمع کنم و دوباره کهنه بکشم همه جا رو ؟! وقتی که بعد از فکر کنم نیم ساعتی دیدمش دیگه همه چیز واسم مشخص شد که قراره چه اتفاقائی بی افته . در ضمن اینو یادم رفت بگم که دو تا اتفاق افتاد یکی زمان نبودنش یکی هم زمان بودنش ( که هر دو تا هم گند خودش بوده ، توی سیستم مشخصه ) . اولی اینکه یه یاروئی از شهرستان اومده بود که می خواست کارت هوشمندش رو تمدید کنه ولی زمانی که اومده بود حسن بهش گفته بود : " شما هنوز مهلت شارژ داری ، برو قبل از 5 شهریور بیا کارتت رو تمدید کنم " ، یارو هم دقیقاً 30 مرداد اومده بود اینجا ( یه روز از اعتبار عدم اعتیادش گذشته بود ، تا تاریخ 29 مرداد اعتبار داشت ) ، اعصاب منو بهم ریخته بود که همکارتون اینطوری به من گفته ، من الان اومدم که کارم راه بیوفته و ... اینقدر رفت رو اعصابم که فقط فحش می دادم توی دم به همه مخصوصا ... دلش به رحم اومده ما از شهرستان اومده بودیم ، کار منو خواست اینجا راه بندازه ! در صضورتی که گفته بودم به همه که شهرستانی ها باید برن محل سکونتشون کاراشونو انجام بدن اما این آقا تافته جدا بافته است توی کار انجام دادن ، ایشون قانون خودشونو دارن ! هیچی دیگه یارو رو فرستادم بره و گفتم بهش : " یکشنبه بیا تا خودش باشه از خودش بخواه که بهت قول داده و حرف زدی باهاش " . دومی اینه که شنبه که اومده بود ، از نمایندگی یکی از شرکت ها زنگ زدن که ناوگان راننده غیر فعاله ( بماند که من خیلی خلاصه کردم ، همینطوری نبود که بفهمم ناوگان بوده ، به خاطر بی شعوری گوینده شرکت ) ، بعد از پیگیری متوجه شدم ، وقتی آورده اینجا فعال کنه بدبخت راننده ماشینش رو ، حسن لطف کرده زده از تاریخ مثلاً 27 خرداد 93 تا تاریخ 27 خرداد 93 فعال بشه . چندین بارم بهش گفتم که آقا تا تاریخ فلان رو پر نکن ، آخه محدود می شه اما این آقا بی شعور تر از این حرفاست که این چیزا رو بفهمه و درک کنه ! هیچی دیگه ، منِ بدبخت موندم و این گند کاریش . حالا جالبه ، روبروم نشسته بود ، به روش آوردم که اینطوریه جراین ، چنان با خیال راحت پیچوند و گفت : " من یادمه فرستادینش سازمان " ، اما گفتم : " نه سازمان نرفته ، ماشینش بوده " . ، گفت : " من که خبر ندارم ، یادمه فرستادینش سازمان " . اینقدر دلم می خواست اون لحظه پاشدم بزنم توی دهنش که راه خوردنشو اشتباه بگیره ( ببخشید ، عصبیم ) . به خدا باور می کنین دارم دق می کنم از دستش ، تمام اعصاب من به خاطر کارای اینه و رفتاراش . مثلاً من بدم میاد کسی دمپائی های منو بپوشه ، واسه همین گفتم که رنگ مختلف بگیر که کسی دمپائی اون یکی دیگه رو نگوشه اما شعورش نمی رسه با اینکه می بینه من دمپائی هاشو نمی گوشم ولی اما اگه شعورشو داشته باشه ، هنوزم که هنوزه اگه دمپائی هامو قایم نکنم می گوشه ! خب بدم میاد ، تقصیر من نیست ! باور کنین دیروز دیگه می خواستم برم دمپائی بخرم با پول خودم که بفهمن دمپائی ها مال خودمه کسی حق نداره بگوشه اما وقت نشد . خسته شدم باور کنین ، خسته شدم ! می ترسم به خدا برم مرخصی ، می ترسم برم مرخصی واسه اینکه اگه زبونم لال برگردم یهوئی ببینم روز اول منو با دست بند دارن می برن دادگاه و زندان به خاطر کارای این مرتیکه ! به خدا باور می کنین ، به قرآن دارم راست می گم ، آخه قبلاً که کارت هوشمندا دست بچه های سازمان بود ، خیلی از کارمندارو فرستادن دادگاه و حراست سازمان و اینا واسه همین ! با اینکه بابا هزاران بار بهش گفتن که نکن اما مگه شعور داره بفهمه ؟! اما خدا نکنه بخواد برای کس خود شیرینی کنه ، نمی دونین چیکارا می کنه مرتیکه دو روی عوضی ! اه اه اه ... دوست داشتم یه بار بابا یه برخورد جدی باهاش بکنن و بفهمونن بهش که با این کارات ما رو بیچاره می کنی ، بی شعور ...
پاورقی : دلم می خواد برم مرخصی اما برای چی وقتی همسفر ندارم ، دلیلی برای مرخصی ندارم و مهمتر ، می ترسم راهی زندان شم . خدا رحم کنه ...
توی این مدت یک سال که از آدرس های cheshmakdiary.tk و cheshmmak.tk استفاده می کردم به صورت رایگان دیگه نمی شه استفاده کرد و باید این دامنه رو خرید اما خب چون باید به دلار باشه و من حساب ارزی ندارم مجبورم دامنه رو کلاً عوض کنم و تصمیم گرفتیم با نیوشا که این آدرس رو به صورت دائم و کامل ثبت کنیم که برای همیشه بمونه و نیاز نداشته باشیم هر دفعه تعویضش کنیم و شما رو سر در گم کنیم ! آدرس جدید رو سعی کردیم خیلی راحت تر انتخاب کنیم اما خب یه جورائی نشد آخه قبلاً یه نفر دیگه ثبتش کرده بود واسه همین از همین آدرسی که الان داریم استفاده می کنیم ، استفاده می شه کرد . آدرس جدید چشمک هستش http://www.cheshmakdiary.ir که دوستان عزیزم اگر لطف بفرمایند و اگر این بلاگ رو در لیست پیوند هاشون قرار دادن ممنون می شیم به آدرس جدیدمون ثبتش کنن ...
خدمتتون عرض کنم که یه هفته به صورت تنهائی به همراه نیوشا و البته به صورت کم و بیش پدر محترم گذشت و من هم به خاطر وجود پاک نیوشای گلم اعصابم آسوده و راحت راحت بود و هست ؛ البته بعضی وقت ها به خاطر خریت های بعضی از افراد ناراحت می شدم اما مگه می شه با وجود بودن نیوشا ناراحت موند ؟! دیگه دیگه ...
جاتون خالی دیشب مبینا اومد بغل من که خوابش نمی برد ؛ اومد بیدارم کرد که : " داداشی چرا اینجوری خوابیدی ، پاشو بیدار شو " ، آخه از بس خسته بودم نشسته بودم داشتم سریال می دیدم ولی چرت می زدم توی همون حالت که مبینا بیدارم کرد . دیگه هیچی اومد بغل من اول نشست و بعد دراز کشید ، یهوئی بهش گفتم : " وایسا اینجا من برم بالش و ملحفه بیارم باهم دراز بکشیم اگه دوست داشتی بخوابیم " ، وقتی اوردم دراز کشیدیم و منم طق معمول چشمام داشت گرم می شد که مبینا بی خوابی به سرش زده بود و من بیچاره رو هی بیدار می کرد . این آخریا باور کنین دیگه اشکم در اومده بود که مینا به مبینا اشاره کرد و دعواش کرد که بره . هیچی دیگه من خوابم برد ! اما اتفاق اصلی صبح وقتی بیدار شدم افتاد . نیوشا صبح ها ساعت 06:30 تماس می گیره باهام که بیدارم کنه ، امروزم طبق معمول تماس گرفت و من بیدار شدم ، فقط فکر کنم 10 ثانیه چشام رو هم بود و بلند شدم ، وقتی بلند شدم کمی نشستم سر حال بیام که یهوئی نگاه ساعت کردم ، شده بود 06:45 ! برق منو گرفت که یعنی من 15 دقیقه کامل رو خوابیدم ؟! آخه واسه من 10 ثانیه گذشت ، سریع تبلت رو برداشتم نگاه کردم ببینم نیوشا کی باهام تماس گرفته که دیدم بله ( !!! ) خانومی ساعت 06:40 با من تماس گرفته ، هیچی دیگه زودی پاشدم کارامو بکنم . رفتم دستشوئی که یهوئی چیزی دیدم که اعصابمو بهم ریختوند ! دیدم زیر چشم راستم ورم کرده و قرمز شده خیلی زیاد . سریع SMS دادم نیوشا که اینطوری شده ، اونم گفت : " حتماً ضربه خورده " ، بعد گفت : " چون ورم کرده و قرمزه پس چیزی نیشت زده " . هیچی دیگه ، گذشت و رفتم دنبال نیوشا که بریم سر کار ، حالا هر چی من حرص می خورم ، هی نیوشا قربون صدقم می ره می گه بمیرم و اینا . کفری شدم از دستش آخری بهش گفتم نگو اینو ، اِ ! وقتی رسیدیم سر کار ، با اجازتون رفتم سایت کلوب و یه مطلبی دیدم که حالمو بدتر کرد . صلیب سرخ اعلام کرده یه عنکبوت جنوب آفریقائی معلوم نیست چطوری توی سراسر جهان پخش شده که وقتی نیشتون می زنه ، تا 4 روز علائم نداره ولی تنها زمانی هم هست که می تونه درمان بشه اما اگر از 4 روز گذشت از روز 5 شروع می کنه به بدتر شدن که وقتی روز 10 می رسه دیگه شما یه دست داری با کلی زخم و چیزای حال بهم زن . ترسیدم ، به نیوشا هم گفتم ، اونم گفت : " ساکت رامینم ، نفوس بد نزن " . البته الان بهتر شده ، ورمش خوابیده فقط قرمزه ، امیدوارم اونی نباشه که تو مطلبه دیدم ...
پاورقی : می خندم چشم بسته می شه باور کنین ! راستی آدرس چشمک رو بذارین توی بلاگاتون ...
خب یعنی الان که چی ؟! ولش کنین با شما نیستم ، با خودم دارم حرف می زنم . اینقدر این روزا اوضاعم شلوغ پولوغه که نمی دونم باید به چی فکر کنم یا به چی فکر نکنم ، به کدوم کارم برسم یا به کدوم کارم نرسم . یه سیستم افتاده کنار خونه که باید درستش کنم اما اینقدر خسته و بی حس می شه بدنم که حتی خودمو وقتی می رسم خونه نمی تونم تکون بدم ! می دونین چرا ؟ ننوشته بودم واستون که همکارم رفته مرخصی یا نه ؟ می بینین حتی یادم نمیاد که واستون پست گذاشتم ، چیزی در مورد این موضوع نوشتم یا اینکه ننوشتم . باور کنین خیلی سرم شلوغ شده و اعصاب ( دروغ نمی گم ) یه کمی هنوز واسم مونده چون خودم رو تقویت روحی و عصبی کردم که الکی خودمو به خاطر هر چیزی عصبی و ناراحت نکنم ! خلاصه خدمتتون بگم که همکارم رفته مرخصی با اجازتون و من موندم و تمام چیزائی که توی انجمن قراره اتفاق بیوفته ! از چهار روز قبل اینکه همکارم بره مرخصی من دیگه تنها بودم از صبح تا ظهر توی انجمن ، حالام که ساعت کاریم عوض شده و بیشتر ( شده از 07:00 الی 14:00 ) ، منم که خسته می شم شدید . دیگه می شه چیکار کرد باید تحمل کرد تا وضعیتم مشخص بشه !
الان منم و من ، حتی بابا دیگه ساعتای 12:00 می رن به کارای اداریشون برسن و من می مونم و این اتاق بی روح ، گرم ( بعضی وقت ها سرد ) ، باید به در و دیوار نگاه کنم ! زکی ، خب حوصله ام سر می زه و باید انتظار بکشم کی می شه ساعت بشه 14:00 که من برم خونه و استراحت کنم . مدتی هم هست که خواب درست و حسابی ندارم ! یعنی ساعت 04:00 می خوابم و ساعت 06:00 بیدار می شم ، هنوز خدمتتون عرض کنم که توی کل طول روز هم که نمی خوابم ، می شه اینطوری ! بعضی وقت ها از اینکه اینقدر خسته ام ، نشسته خوابم می گیره و چرت می زنم ! خیلی عجیب غریب شدم این روزا ...
راستش در نظر داریم این نامردا ( همین هیئت مدیره و شرکت ها ) رو یه جورائی دستشون رو بذاریم توی حنا ؛ البته اگر با شرایط ما کنار نیان ، می ریم دست به کار می شیم و یه انجمن دیگه ( البته در مقابل اینا ) می زنیم و پدرشون رو در میاریم ! چون اعتماد خاصی به بابام هست همه هم حرفی بزنن انجام می دن دنبالش رو می گیرن ، اون موقع تمام کار ها از انجمن اینجا برداشته می شه و می ره انجمن جدید ! دی دی ری دی دی . اینطوری می شه یه جورائی ازشون انتقام گرفت ...
پاورقی : خب دیگه چیز خاصی نیست ؛ فقط اینکه نیوشای من تمام این روزا باهام بوده ...
از امروز ، روز های سختی رو سر کار شروع کردم ؛ مطمئناً یا می دونین چرا می گم سخت یا این که می پرسین چرا ؟! خب اونائی که نمی دونن چرا می گم دشوار و سخت ، واسه اینه که بابا مرخصی گرفتن تا بعد عید فطر ، از اونجائی که توی هر کاری با بابا مشورت می کردم و از خیلی موضوعات بابا اطلاع دارن ، اگه کسی زنگی چیزی می زد یا خبری می داد بابا تا حد امکان پاسخش رو می دادن و کسی دیگه تهش به من کاری نداشت اما بابا که مرخصی گرفتن ، اگه کسی زنگ بزنه ، حتی اگر بگن با ... ( فامیلیمو حتی بگن ) حسن ( همکارم ) می گه : " با خودشون یا آقا رامین ؟! " ، یا هم زرت گوشی رو می ده دست من می گه با شما کار دارن ! ای بابا پدرت خوب ، مادرت خوب ، کرم داری ، مرض داری کسی حتی فامیلی رو می گه گوشی رو می دی به من ؟! خب تا وقتی نگفتن آقا رامین نگو من جواب بدم ! اه اه اه ، از همین کارش متنفرم نمی دونم چیکار کنم باهاش ، هر چیم می گم اما متاسفانه نمی فهمه . غیر از اینا ( اینا کارای عادیشه ) ، بخواد کاری انجام بده یا ... سرم شلوغ باشه می شینه تا من کارم تموم شه برم خودم انجام بدم ، حتی بلند نمی شه به خودش زحمت بده بره می بینه دستم بنده کارو انجام بده ! باور کنین نیوشا شاهده چی می شه و چه اتفاقائی می افته ، باور نمی کنین از نیوشا بپرسین ...
امروز بازرس بالاخره بعد فکر کنم 1 سال و اندی اومد واسه کارت هوشمند . هیچ ایرادی نتونست بگیره ( ای خدا ) مگر نامه های معرفی انجمن که تا من باشم می گیرم ، اما وقتی حسن باشه و من نباشم ، چون زورش می ده نامه ها رو بزنه یا یه کمی سرش شلوغ باشه می گه بعداً می ذارمش توی پرونده ( همون بعداً یعنی وقت گل نی می ذاره ) که متاسفانه همونا واسم یه امتیاز منفی بود بین اون همه کار های خوبم که امتیاز عالی رو گرفتم ازشون ! می بینین ، جای من باشین چیکار می کنین ؟! وقتی همه کاراتون درست و جای خودشه ولی واسه مثلاً یک ساعت یا ... کسی کار شما رو انجام می ده یه چیزی رو چون حال نداره تا اون دفتر بره ( بخدا من می رم ) و اون دفتر سرش شلوغه انجام نمی ده کارتون نقص داره چه حالی بهتون دست می ده ؟! می بینین ، حال من رو پیدا می کنین و می فهمین حس و حال من چیه ! در کل ، وقتی دیدم اینطوری اوضاع ( چون معرفی ها مربوط به من نیست ) بهم ریختست گفتم خود خانوم ص ( مسئول کارت هوشمند استان ) به حسن بگه و گوشزد کنه و بفهمونه بهش این نداشتن معرفی یعنی یک نقص در کار . وقتی بازرسا رفتن و یکی اومد واسه انجام کارت هوشمند ، دیدم اومد اتاق خودش گفت وایسین همین اول معرفی رو بزنم ( ترسیده بود ) . برداشت بهم گفت : " خانومه می گه معرفی ها رو بزنین ، منم بهش گفتم من دست تنها اون اتاق درگیر می شم نمی تونم بزنم ، شلوغ می شه " ، من برداشتم بهش گفتم : " نه ؛ برای منم پیش اومده اما اول اومدم این اتاق همه معرفی هاشون رو نوشتم و بعد رفتم اون اتاق کارشون رو انجام دادم ! " وقتی اینو شنید ، هیچی برای گفتن نداشت و فقط سرش رو تکون داد یعنی آره تو درست می گی ...
امروز ظهری داشتم با مبینا بازی می کردم توی آشپزخونه ، بعدش دیدم می خواد تفنگ بازی کنه . توی ذهنم موند ، عصری ساعتای 18:30 با مینا رفتیم یه کار بچه بازی کردیم . رفتیم یه اسباب بازی فروشی از دوستان و یه تفنگ ساچمه ای و یه تفنگ آب پاش خریدم و آوردم خونه ! تنفگ ساچمه ایه مال خودم و تفنگ آب پاش مال مبینا . از وقتی اومده کلی باهاش بازی کرده و باهاش حال می کرد ! یه چیزی بگم بهم فحش می دین ! پارسا وقتی اومدم خونه از خرید خواب بود ، منم کرمم گرفت وقتی تفنگ آب پاش رو آبش کردم ، رفتم پشت پرده با مینا و روی پارسا توی خواب آب ریختم . فقط دیدم یه صدای مث ترسیدن اومد ، یه چند دقیقه ای ساکت بودیم با مینا ولی وقتی اومدم بیرون می بینم داره نگاهمون می کنه ( یعنی فهمید پشت پرده ایم ) . هیچی خنده دار بود شدید اما دلم واسش سوخت ، آخه خیلی ترسید اما از اون طرف هم خنده دار بود شدید . اینم از بچگی من ، رفتم تفنگ اسباب بازی خریدم ...
بعد از عید ، حسن ( همکارم ) برای 15 روز می ره مرخصی و من می مونم و با حجم خیلی از کار هائی که روی دوش من بیچاره می افته . نمی دونم باید توی این مدت ( البته سخته اما نشدنی که نیست ) چیکار کنم ، امیدوارم زیاد سخت نباشه این مدت . من نیازی به حسن برای انجام کار ندارم ، چون تمام کار ها دست من انجام می شه ولی وقتی من نباشم متاسفانه حسن نمی تونه کارای من رو انجام بده ! شاید بتونه 40 درصد کارامو بکنه اما واسه بقیش همش مجبورم من تلفن ها و زنگ هاشون رو تحمل کنم که هی بزنگن و بپرس و اعصاب منو توی مرخصی خورد کنن ! باید تحمل کرد دیگه ، مجبورم می دونین یعنی چی ؟! من مجبورم ...
توی این ماه رمضونی یه دنیا دلم برای نیوشا تنگ شده ؛ درسته که هر روز سر کار می بینمش اما به عنوان همکارم نه همسرم ! حتی باور کنین نمی تونم دستشو بگیرم عین آدم . اما مث اینکه بعد مدت ها قرار ( به امید خدا ) بیاد ظهری خونه ما ( از اول ماه رمضون تا الان نیومده ) ؛ خیلی خوشحالم باور کنین ، چون دلمیه دنیا واسش تنگ شده ...
دوستان عزیزم ، صفحه اینستاگرام چشمک هم با آدرس http://instagram.com/cheshmak.diary رو هم با اجازتون باز کردم و از این به بعد ، عکس می ذارم واستون اونجا ! خب دیگه ، ما اینیم ...
پاورقی : از صفحه اینستاگرام ما دیدن کنین ...
راستشو بخواین دیروز یه مقدار ( ن یه مقدار بازم ) با بابا بحثمون شد به خاطر همین مسئولیت و امورات کارت هوشمند . خب ، ببینید قانون تا جاهائی دست مسئول رو باز گذاشته برای انجام بعضی تبصره ها و ... اما انجامش نیست ، بحث چطوری و برای چه کسانی انجام دادنشه ! این خیلی واسم مهمه جائی که کار می کنم کسی نتونه توی اجرای قوانین ازم نقطه ضعفی داشته باشه یا اینکه آتو بگیره و بخواد سرزنشم کنه . این برای من خیلی مهمه که وقتی مسئولیتی رو قبول کنم ، این مسئولیت رو به نحو احسنت انجام بدم و تمومش کنم ! پس فکر می کنین چرا حتی مسئول کارت هوشمند وقتی توی اداره نشسته ، همه مسئولین تهران و ... دم دستشن و می تونه با هر کدوم که بخواد تماس بگیره اما زنگ می زنه به من و از من سوال می پرسه و کاری رو که اون ( یه جورائی مافوق من ) می خواد انجام بده با من هماهنگ می کنه ، یا ( بخش مسافر دست منه ) از بخش بار تماس می گیرن و برای انجام کاراشون با من هماهنگ می کنن ؟! بخاطر اعتمادی هست که به کار من و تعهد من دارن دیگه ، بخاطر صادقانه کار کردنمه ! غیر اینه ؟! شما بگین ...
مسئله ای که می خوام در موردش صحبت کنم اینه که ، ما ( انجمن ) در مورد شارژ کارت هوشمند راننده و ... باید حواسمون به کارکرد ( کار کردن راننده برون شهری توی جاده ) اون هم باشه که کار کنه و ما براش کارتش رو شارژ و تمدید کنیم یا هر کاری انجام بدیم . مشکل اینجاست که ، بعضی از راننده ها واقعاً توی جاده کار می کنن و فعالیت دارن اما اون سری از راننده ( نماها ) که مثلاً مدارک رانندگی بخش عمومی مسافر رو دارن ، در اصل راننده نیستن ، یا بازارین ، یا مثلاً تعمیرکار و ... هستن ( راننده نیستن ) اما دارن از بیمه ( و حق راننده های واقعی ) استفاده می کنن و از تسهیلات و اون خدماتی که باید به رانندگان واقعی تعلق بگیره استفاده می کنن ! من از این کار متنفرم ، این کار یعنی خیانت ، یعنی حق النّاس ، یعنی ضایع کردن حق و حقوق کسی که شب تا صبح جونش بالا اومده اما یکی دیگه راحت بدون اینکه توی جاده باشه ، کنار زن و بچش بوده ، توی آفتاب داغ نبوده و توی سرمای شب و زمستون نبوده استفاده کنه ! می فهمین حرف منو ؟!
مشکل از اینجا شروع می شه که وقتی دوست همکارم ، فامیل همکارم ، آشنای همکارم میاد کارش بدون هیچ مشکلی راه می افته ، در صورتی که من به چشم خودم دیدم بابام وقتی چند تا از فامیلامون اومدن برای انجام کاری جلوشونو گرفتن و از انجام کار براشون سر باز کردن چون انجام ندادن ، چون قانونی نبود و ... اما چرا باید برای همکارم اینطوری باشه ؟! چرا رفیق های خودمو من باید باهاشون بد و سخت و خیلی قانونی باهاشون برخورد کنم اما وقتی پای همکارم وسط باشه همه چیز فرق می کنه ؟! مشکل من اینجاست و دیروز به خاطر همین با بابا کمی دعوا کردیم باهم !
من دیروز با بابام به خاطر یکی دیگه دعوا کردم ، به خاطر اینکه همکارم کسی از اقوامش باشه ، از دوستاش باشه ، از آشناهاش باشه اینجا همه قوانین قرق می کنه ؟! این حق و ناحق کردن نیست ؟! ما به خاطر این چیزادعوا کردیم با بابام باهم ، در صورتی که به خدا من همه جوره زورمو می زنم کسی جرأت نکنه به بابام بگه بالای چشمتون ابرو ! می دونین ، اون دل که نمی سوزونه ، مسئولیت که به گردن اون نیست ، اسم اون جائی نرفته که واسه همین اگه بخواد کاریم انجام بده خلاف قانون می کنه من نباشم ، اگه بعداً مشکلی هم پیش بیاد مقصر من شناخته می شم و اون آقا که باید انجامش داده با خیال راحت می ره کنار ! قبلاً در این مورد کمک کردناش باهاتون صحبت کرده بودم ، یادتون میاد چند تا پست قبلی من رو ؟! چی بگم والا ، مشکل دارم ، خسته شدم ، به خدا دیگه یه جورائی داره تحمل و صبرم تموم می شه ، اما نمی تونم کاری بکنم ...
پاورقی : من اینطوری تربیت شدم ، حق رو ناحق نکنم ، قانون رو درستانجام بدم و برای همه یکی باشه ...