چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

دیشب چه خبر ...

وای وای وای اصن هیچی نگین که دیشب یه اتفاقای بدی افتاد که خودم هنوز توش موندم ! یعنی واقعاً چرا ؟! دیروز با اجازتون من ظهری رفتم پیش نیوشا و طبق معمول نیوشا خواست پیشش بمونم ، منم که خسته از سر کار برگشته بودم هیچی دیگه رفتم دراز کشیدم تا ساعت 17:00 گرفتم خوابیدم ! وقتی بیدار شدم ، یه مقداری که نشستم تا خواب از سرم بپره یهو متوجه شدم دائیم اومدن واسه عید دیدنی ؛ هیچی دیگه منم سریع یه کت پوشیدم و نشستم . اومدن نزدیک 2 ساعتی نشستن ، بعد اون من و نیوشا بلند شدیم رفتیم که بریم بیرون ، فقط به خاله ام گفتم شما نون می خواین ما می ریم واستون بخریم میاریم . این حرف گفتن ما بماند ، نون گرفتن بماند ، نمی دونم از کجا یهوئی در اومد که بریم بنزین بزنیم بعد بریم نونا رو بدیم ! البته قبلش رفته بودیم لباس خریدیم واسه نیوشا و هدیه خریدیم ( حالا می گم چرا ) بعد رفتیم که بریم به سمت پمپ بنزین ! چشمتون روز بد نبینه ، ورودی پمپ بنزین یه دفعه ای دیدم صدائی اومد ( بوووم ) ، یه گرد و خاکی بلند شد که نگو و صدای فیس . متوجه شدم لاستیک ماشین ترکید ، یعنی خدا رحم کرد باور کنین اگر جائی دیگه بودیم معلوم نبود چی می شد ! نمی دونم چرا ولی خیلی اذیت شدیم به خطر تعویض لاستیک ! رفتم در یه پنچرگیری که بیاد لاستیک رو عوض کنه تقریباً 5 متر اونور تر ( حالا توجه کنین لاستیک ماشین ترکیده ) ، به من می گه : " شما ماشین رو بیارین اینجا تا واستون عوض کنم " ، بهش می گم : " لاستیک ماشین ترکیده مرد مؤمن ، چطوری بیارم ؟! " می گه : " شما بیارین اینجا تا عوض کنم ، نمی تونم در مغازه رو ول کنم " . اونجا یه بنده خدائی شنید که چی شد اومد یه دستی رسوند ( مشکلم اون جَک وامونده ماشین بود که درست کار نمی کرد ) ! اومد بنده خدا کمک کرد ، لاستیک رو عوض کرد و رفت ، بدون منت بدون هیچی ! خدا عمرش بده نجاتمون داد ، ولی اینو بگم بهتون اینقدر عصبانی بودم از این اتفاق اما از اون بیشتر از داداشم که بهش زنگ زدم وقتی اومد فقط در همین حد بود که آچار جَک رو بهم داد و انگار نه انگار و رفت ! بیخیال زیاد مهم نیست ، اما فقط این قضیه خیلی اذیتم کرد ، همین . بعد از اون ما رفتیم خونه که نونا رو بذاریم ، نیوشا اومد گفت که : " بابا غُر زد ، مامان هم ناراحت بود که الانم نمی اومدین " . هیچی دیگه با همون اوضاع ، رفتیم خونه خواهر نیوشا که هدیه تولدشو که نیوشا خریده بود بهش دادیم و رفتیم خونه ما . بعد از اون هم من و نیوشا تنهائی شام خوردیم و نیوشا رو رسوندم خونه و خودمم برگشتم خونه اما تمام بدنم درد می کنه ! تمام عضلات دست و پاهام گرفته چون واقعاً سخت شد وقتی در اون لحظه که هیچ آمادگی نداشتم اینطوری شد ...

خب می دونین امروز تولد آبجی عاطی منه ! درسته که دختر خاله منه اما کم از خواهر بزرگ تر برای من نداره ، چون از زمانی که هر وقت برای من مشکلی پیدا می شد ، خاهرم بهترین کسی بود که کمکم می کرد و راهنمائیم می کرد ! از همه مهم تر می دونین چیه ؟! اینه که من اگر الان با نیوشا خوشبخت و شادم و لبخند روی لبای منه به خاطر خواهر گلمه ! 23 مهر ماه ، تولد خواهر منه ! زادروزش ، تولدش خجسته و مبارک و اینا ! از خدا همیشه واسش شادی و سلامت و خوشبختی همراه شوهرش رحمان می خوام ...

پاورقی : ای خدا شکرت که مشکل دیگه ای پیش نیومد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد