ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
راستش رو بخواین امشب داره اتفاق خاصی میوفته ! من والا در جریان نبودم ولی یکی از دوستان قدیمیم داره امشب میاد خونمون ؛ یعنی من دعوتش کردم بیاد اینجا ، منم الان با اجازتون دارم شام آماده می کنم . بلی ، ما هم بلیدیم شام و خوراک درست کنیم و دلیل نمی شه همیشه خوراک از بیرون سفارش بدم تا بیاد و با بقیه نوش جان کنیم ، خودمونم بلدیم شام درست کنیم در صورت تنهائی ( البته از جیب بابائی محترممون ) . خو چیه ؟ برم گوشت بخرم وقتی توی فریز هست ؟! عجبا ، حرفا می زنین ها ! همین الان که دارم اینو می نویسم ساعت 19:38 است و من گوشت های مرغ رو گذاشتم از فریزر بیرون و ریختمشون توی قابلمه و دارم آمادشون می کنم برای سرخ کردن ( دستور پختش رو از آبجی عاطی گرفتم ) . ببخشید یه لحظه رفتم برنج رو بریزم توی پلوپز و کارمو راحت کردم ، گوشت هم خودشو خر کرده بود لبریز شده بود آبش منم رفتم کمی ته کردم زیرشو ! الانم نشستم در خدمتتونم اما خب قبل از اینکه این تیکه رو بنویسم باز بلند شدم رفتم کولر رو روشن کردم چون خدایی گرم شده الان اینجا ، منم از اون وقت یه دستمال بزرگ بسته بودم به سرم که خشک کنه پیشونیمو اگه عرق کرد .
خدمتتون عرض کنم که اتفاقای زیادی واسم افتاد ، اول اون بیماریم ، بعدشم کمر درد قدیمیم شروع شد که من رو برای یک هفته توی خونه انداخت . وقتی روز دوم گرفتگی کمرم رفتم دکتر ، دکتر منو فرستاد واسه ی الکتروگرافی ( فک کنم ، البته یا همون نوار عصب و عضلات ) که جاتون خالی ولی 110000 ت توی پاچه ی من شد ! البته غیر از کمرم ، نمی دونم چرا ولی روزی اولی که توی خونه افتادم انگاری یه اتفاقی افتاده بود ( من به خدا متوجه نشدم ) اما دست راستم ، تقریباً نرسیده به مچ دستم یه چیزی مث غده اومده بالا ! واسه همین وقتی برای کمرم رفتم پیش « دکتر اصغری » ( اورتوپت هستن ایشون ) ، دستمم رو هم نشون دادم . قرار شد برم از کمرم ، ستون فقرات و همینطور از تاندون دستم نوار بگیرم . وقتی بعد نیم ساعتی که من منتظر بودم ( همراه نیوشا ) ، رفتم . یه دختره بود ، روی اعصاب نیوشا رفته بود از بس به من نگاه می کرد و چشاش روی من بود ! نیوشا می خواست بکشتش ، برعکس همون دختره هم به من گفت بیاین تو اتاق رختکن لباستون رو عوض کنین ! بی تربیت وایساده بود ، گفتم : " احیاناً کاری دارید ؟! " ، خندش گرفت رفت . عجب آدمائی پیدا می شنا ، اما خب در کل وقتی رفتم توی اتاق دکتر برای عکس ، یهوئی دیدم بازم اونجاس دختره ! هیچی دیگه ، با لباسعکس برداری روی تخت دراز کشیدم و با اجازتون دکتر ازم نوار گرفت . اما دکتر یه حرفی رو بهم زد که خیلی اذیتم کرد و اعصابم رو بهم ریخت ! می دونین بهم چی گفت ؟! برداشت گفت : " شما بدنتون خیلی مشکل داره ، همین الان دیسک کمر دارین " . اینو که گفت انگاری وقتی آتیشم روم آب یخ ریخته باشن ، یه جوری شدم . به نیوشا گفتم ، نیوشا گفت : " اینا رو نگو ؛ ایشالله درست می شه " . وقتی رفتم پیش دکتر و جواب نوار رو بردم گفت بهم : " دفترچت برگ نداره ، فردا عوضش کن بیار واست دارو و فیزیوتراپی بنویسم " . البته اینم بگم که دکتر در مورد دستم هم بهم گفت مشکلی نداره ، یه ورم کوچیکه و خودش خوب می شه . اینطوری یه مقداری آروم تر شدم چون دکتر حرفی از دیسک کمر نزد . هیچی دیگه با اجازتون من برای فیزیوتراپی نرفتم ( دلیل داره که می گم ) . بعد از چند روز استراحت و گرفتن مرخصی استراحت و گواهی پزشکی ، شب رفتیم خونه دائیم . عمه ام وقتی دستم رو دیدن و جریان کمرم رو شنیدن ، بهم گفتن یکی هست اون سمت شهر برو پیشش . منم راستش چون مامانم یه بار استخون ترقوه ( همینطوری می نویسن ؟ ) شکسته بود ( مبینا با سرش محکم زده بود روی استخون مامان ، بعد از چند روز دیدن درد داره و ورم کرده ) رفته بودن پیشش و مشکلشون حل شده بود شکر خدا ، منم واسه همین گفتم باشه . جاتون خالی رفتم پیش زنه ، خیلی هم شلوغ بود خونه اش ، چون کارش خیلی خوب بود توی شکسته بندی . وقتی دستم رو دید ، گفت این خورده ( استخون های کوچیک توی بدن ) در رفته ، بهم اشاره کرد بیا تو ، منم رفتم ! دستم رو گرفت ، یه مقدار دست زد روی ورم ، بعدش شروع کرد به ماساژ ، دید که نمی تونه و قدرت نداره هم دستم رو نگه داره هم اینکه ماساژ بده یکی رو صدا زد از اون مرد هائی که بیرون اسیتاده بودن که بیاد و دست من رو محکم بگیره ! دستم رو خوب پیچوند و ماساژ داد ( خیلی درد داشت ولی من دم نزدم ) ، بعدش یهوئی بعد 3 دقیقه گفت خوبه ، وایسا بچسبونمش و برو واسه کمرت تو صف وایسا تا نوبتت بشه ! هیچی با اجازتون یه 40 دقیقه ای توی صف بودم تا نوبتم شد . البته به همراه 2 فرد دیگه ! اول یه پیرمردی بود که پاش پیچ خورده بود اما وقتی دیدم پای چپشو دیدم خیلی ورم داشت ! وای نمی دونین چطوری پاهاش رو می پیچوند تا خورده ها رو جا بندازه ، من داشتم از هوش می رفتم . وقتی کار مرده تموم شد ، کار من شروع شد . نوبت من که شد ، گفتم : " کار این بنده خدا رو راه بندازین که کارش زیاد طول نمی کشه ، کار من زیاد طول می کشه " . من به خاطر مرده گفتما ، اما یهوئی دیدم یارو زنش رو صدا کرد گفت بیاد ! بیچاره اون شکسته بنده فک کرد ما با همیم ، می خواست زنه رو پیش من دستش و پاهاشو لخت کنه ! من دیدم اوضاع خطریه گفتم : " خانوم پس اگر کارشون زیاد طول می کشه من رو انجام بدین ایشون باشن برای بعد ! " . هیچی دیگه ، من دراز کشیدم اول که دیدم داره عناب می خوره اما احساس کردم یه لیوان رو برای باد کشی ( طب سنتی و قدیمی ) انداخت پشتم اما لیوانه خیلی بزرگ بود ! جاتون که خالی نباشه ، یهوئی دیدم با قدرت هر چه تمام ، لیوان رو وقتی به پشتم چسبیده بود جابجا کرد ! چنان سوزشی داشت که داشتم از هوش می رفتم اما تحمل کردم ! دقیقاً 3 بار روی کمرم این کار رو کرد و من هر 3 بار رو زجر کشیدم . وقتی کارش با پشتم موم شد ، گفت دستات رو بذار بغل ، منم این کارو کردم اما دیدم بلند شد ! وای خدا چشمتون روز بد نبینه ، پاشو گذاشت دقیقاً روی مهره های کمرم ، جائی که درد می کرد ، دستامو گرفت و به پشت منو کشید ! اول سمت راست بعدشم سمت چپ ! اما وقتی بلند شدم دیدم مشکلی برای راه رفتن ندارم و می تونم راه برم . اما بهم گفت : " رگ سیاتیکت جابجا شده و اون سمت راست ، همینطور مهره 4 و 5 مهره کمرت هم جابجا شده و فاصلش زیاد و نخاعت رو درگیر کرده و تنگ شده نخاعت ، اگر دیر تر میاوردی شاید خدائی نکرده فلج می شدی ! دردت هم قدیمیه ، مال 4 تا 5 سال پیشه ( درست می گفت درد کمرم قدیمی بود ، قبلاً گرفته بودم اما توجهی نکردم ) " . هیچی دیگه اومدم خونه و استراحت کردم دو روزی بعدشم رفتم سر کار .
یه چیزی بگم بهم نخندین ولی من توی این یه هفته ای که مثلاً رفتم سر کار دقیقاً از 60 روز کاری من 5 روزش رو نبودم سر کار به بهانه های مختلف از بند جیم استفاده می کردم و می رفتم و کمی استراحت می کردم ( چون کمرم به خدا درد داشت ) ! اما خب گذشت و الانم شکر خدا خیلی بهترم اما خب بازم می دنم بسیار زیاد از این بند جیم استفاده خواهم کرد ...
الان ( یعنی چند دقیقه قبل ) رفتم توی آشپزخونه و به برنج ها و گوشت ها نگاه کردم ! گوشت ها رو ریختم توی ماهیتابه برای سرخ کردن و الانم که این رو واستون پست کنم می رم سراغ خوراکم تا آمادش کنم ، بعدشم سالاد و چای و ... تا مهمونام بیان ...
دوستائی که هویت اصلی من رو می دونن و واسشون فاش شده ؛ قراره یه اتفاق خیلی خوب توی زندگیم بیوفته ! خیلی دعام کنین و به خاطر من ( اگر دوستتون هستم ) انجامش بدین . این اتفاق می تونه مسیر زندگی من رو تغییر بده و خیلی بهش نیاز دارم ...
پاورقی : چقدر نوشتما ؛ نه ؟! دعام کنین ...
آئین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خودتی؟؟؟ازدواج کردی؟؟؟؟ پسرچقدر همه چیز عوض شده!
درود بر دختری از جسن باران
دقیقاً خود منم ، البته نام واقعی من در اصل و اساس و اصالت « رامین » هست !
خدا رو شکر ؛ همه چیز اگر خوب شده فقط به خاطر همسرمه ...
وبتون رو لینک کردم بااسم چشمک