هیچی جز این نمی گم که " ماه رمضان " شروع شد ؛ تبریک می گم به تک تک بچه مسلمونائی که می خوان ماه رمضون رو عبادت کنن و نامی جز نام خدای بزرگوار بر لبانشون جاری نکنن . امیدوارم که این لحظه ها واستون پر از خیر و برکت و دعا های خوب باشه . نیوشا هم که مث هر سال ( با اون هیکل نحیف و ضعیفش ) داره روزه می گیره . بهشم می گم نگیر انگاری دارم می گم برو کسی رو بکش . خب ضعیفی نمی تونی بگیری ( ! ) اما کو گوش شنوا ؟! راستشو بخواین برعکس باز من نمی گیرم ( حالا به دلایلی ) ، دقیقاً بر عکس نیوشا . خو چیه ؟! من نمی تونم بگیرم خب چیکا کنم ؟! خدا به زور نکرده ، مخصوصاً الان که چند سالیه پشت سر هم افتاده توی تابستون ، منم که به شدت توی تابستون کم آبی داره بدنم ، حالا حساب کنین توی ظهر تابستون ، 17 ساعت ، فک کنم ذوب بشم ...
والا حال زیاد خوبی ندارم ؛ موندم چیکا کنم توی این وضعیت ! کاش می شد یه مدتی اصن کار نکنم ، بهم حقوق بدن اما کاری ازم نخوان تا استراحت کنم و مغزم و افکارم برگرده سر جاش . راستشو بخواین مرخصی گرفتن توی این کار هم یه دردسر برای من . من نزدیک به 5 سال می شه که یه مسافرت نرفتیم که صفائی کنیم و ... . خیلی سخته واسم وقتی می بینم هر سال همکارم می ره مرخصی ، می ره مسافرت و با خانوادش و همسفراش حال می کنه توی مسافرت ، اما بعد که برای من تعریف می کنه من اینجا حرص می خورم که خوش به حالش . آخه می دونین مشکل کجاست ؟! من نمی تونم بدون بابا و مامان برم مسافرت و خوش بگذرونم . خیلی مشکل شده ، آخه اگه من برم مرخصی بابا نمی تونن برن ، اگه بابا برن من نمی تونم برم چون باید یکیمون حتماً توی دفتر باشه که همکارم تنها نباشه ! نمی شه ما با هم بریم یه مدتی همکارم تنها بگذرونه ؟! فقط با بابا باهم بریم مسافرت بابائی من ... با هم بریم مث قدیما ...
پاورقی : ای خدا می شه امسال با بابا بریم مسافرت ؟!
امروز ( از لحاظ کامل یعنی دیروز ) تولد همسر داداشم راما بود ؛ من که امروز خبردار شدم ، ظهری رفتم با نیوشا ( از کتابخونه ) رفتیم کادو و ... گرفتیم ، آخه نیوشا داشت درس می خوند . کادوئی که برای همسر داداشم گرفتیم یه گرامافون دیجیتال کوچیک موزیکال بود ! من که خدائی خیلی خوشم اومد ، چون تزئینی بود و خوشگل . خلاصه رفتیم خریدیم و نیوشا رو رسوندم خونه . بعد از اونجا هم خودم اومدم خونه و گرفتم خوابیدم تا عصری . از اینا که به صورت سریع بگذریم ، می رسیم به اینکه داداشم می خواست تولد خانومشو سر زمینمون بگیره ، پس راما و پارسا و ... رفتن اونجا . راستش رو بخواین من فکر می کردم مامانم و بابا می خوان برن اما بعد که متوجه شدم ، مامان نمی خواستن برن واسه همین بابا هم قبول نکردن . در ضمن برای من مهمون هم اومد ( دختر دائی ، همونی که زیر زمین می نشست ) . راستش بازم باید بگذریم و بگذریم تا برسیم به اتفاق استثنائی که امشب واسم افتاد . وقتی راما رسید خونه ، کادوی خانومشو برداشتم و بردم بیرون ، فکر می کردم با خانومشه اما اشتباه فهمیدم تنها بود و با ماشین بابا . کادو رو دادم بهش و اومدم توی خونه ( بعد مدتی که باهم دعوا کردیم این اولین بار بود که حرف می زدیم ). اومدم توی خونه و دوباره نشستم پای سیستمم برای طراحی سایت . وقتی راما کاراشو تموم کرد و رفت بگیره که بخوابه ، دیدم واسم SMS اومد . گفتم حتماً نیوشاست ممکنه خواب بد دیده باشه برای اینکه حالش بهتر بشه به من SMS داده . ئقتی بازش کردم با کمال تعجب دیدم داداشم راماست . نوشته بود : " برا چی همیشه یه کاری می کنی آدم ازت بدش بیاد ؟! " . راستش نمی دونستم چی بنویسم ، چون تا جالا به راما واقعیتیا اصن هیچی نمی گفتم ، واسه همین تصمیم گرفتم واقعیت رو توی SMS براش بنویسم . براش نوشتم که : " من توی موقعیت بد ، با یه واکنش ناخود آگاه عصبی روبرو می شم که وقتی واکنش انجام می شه دیگه نمی تونم کاریش بکنم ، عذر خواهی هم بکنم اما متاسفانه فایده ای نداره " بهش توی SMS اشاره کردم که این واکنش ها به خاطر رفتار های نادرست دیگران در گذشته است و ... اما متاسفانه طبق معمول توجه نکرد داداشم و گفت : " داری داستان می نویسی ، من از تو بدترم " و ... . در کل هنوزم چیزی نگفتم چون دیدم بخوام ادامه بدم ، فکر می کنه با خودش می خوام مخشو به کار بگیرم ، به همین خاطر یه شب بخیر دادیم و تمام ...
ببینین ، من یه آدمی هستم که رفتار های نادرستی هم در کنار رفتار های خوبش داره ! راستش رو بخواین ، من تمام این سال هاست که هیچ حرفی به هیشکی نزدم و نمی زنم . تمام اتفاقائی که واسم افتاده ، همه کسائی که به من بد کردن و ... . من حتی از کسی که بهم بدی کرد ، انتقام نگرفتم ! من سال هاست هر چی بهم می گذره به هیشکی نیم گم و می ریزمشون توی خودم و متاسفانه این باعث شده من عصبی بشم . محل کارم ، تنش های زیادی که سر کار دارم هم باعث تشدید این عصبی بودنم شده و عوارض جانبیش واکنش غیر ارادی منه در بعضی موارد . من سال هاست هیچوقت آرامش نداشتم اما همیشه وقتی حرف می زنم ، می گن ما از تو بدتریم . آره شما از من بدترین ، ولی همیشه در مورد من زود قضاوت نکنین ...
من قبول دارم بعضی رفتار هام واقعاً زشت و زننده است ، درست نیست این رفتار ها ! به خدا خودمم می دونم اما باور کنین بعضی وقت ها دست خودم نیست ؛ اصن دست خودم ، باعث ناراحتیتون می شم درست اما باور کنین شما هم باعث ناراحتیم شدین که این واکنش من در مقابل شما بوده ! گفتم من هیچوقت از هیچ کسی انتقام نگرفتم و نمی گیرم چون نمی تونم ببینم خود منم شدم مث اونا ، واسه همین می ریزم توی خودم و این اشتباه بزرگ منه که باعث عصبی و هیستیریک بودنمه . کاش قبل از هر قضاوتی یکی به همه چیز توجه می کرد ، به من توجه می کرد تا من ... بیخیال ... اما اینو بدونین به خدا به من سخت گذشته ، خیلی سخت ...
پاروقی : ببخشید نمی تونم ادامه بدم ، معذرت می خوام ... اینا رو باید به داداشم راما هم بگم ...
حالتون چطوره ؟! خوب و خوش و شاد هستین ؟ امیدوارم در تک تک لحظه های زندگیتون همیشه شاد و سلامت و خوشبخت باشین . من و نیوشا هم خیلی خوبیم اما خب ، نیوشا امتحاناش شروع شده و دوران بی حالی و کسلی من هم همینطور شروع شده . خب دلیل دارم واسه اینی که می گم دیگه ، چون نیوشا درگیر امتحاناشه منم نمی تونم ببینمش و دورو اطرافش باشم واسه همین کسلم ، نیوشا هم باید درسشو بخونه تا خدائی نکرده درسی رو نیوفته و ... . من تا جائی که بتونم واسش کم نمی ذارم به خدا ، آخه نیوشا قلب و زندگی و روح منه ...
این روزا روزای بدی نیست ؛ می گذرونیم هر طوری شده ، مثلاً رفتیم فریم های عینکامون رو عوض کردیم ، خوشگل شیم دوتائی باهم و قرار بوده امروز باهم دیگه عینکای جدیدمون رو بزنیم اما من دیدم وقتی نمی تونم نیوشا رو ببینم چرا عینک جدیدم رو استفاده کنم ؟! پس وقتی خواستم برم نیوشا رو ببینم می رم و عینک جدیدم رو می زنم به چشمام . در ضمن رفتم بالاخره برای ماشین دزدگیر نصب کردم و از همون روز پُز می دم ( شوخی می کنم ) . دیشبم با اجازتون رفتم یه کار دیگه کردم و چون تابلو نشه نمی گم . همینا دیگه ...
دیروز بالاخره کمد برای پرونده های جدید کارت هوشمند گرفته انجمن ، منم این وسط بدبخت شدم دیگه ، چون پرونده های جدید که بیاد من باید باز بشینم تک تک شماره گزاری کنم و توی لیست بنویسم و همگی رو مرتب کنم و تمام پرونده های از سال 91 تا امسال رو یکی یکی بذارم توی پرونده هاشون ! بخدا موندم چیکا کنم ، اصن اوضاع خیلی خیلی بدی شده باور کنین من موندم با این همه برنامه ریزی جدید برای خشتگی و اوضاع داغون پرونده ها نمی دونم باید چیکا کنم ! خدا بخیر کنه ...
پاورقی : ها ؟! نه هیچی همینطوری پاورقی اومدم بنویسم که ازتون ممنونم که بهمون سر می زنین ...
این روزا اتفاقای خیلی عجیبی داره واسم می افته ؛ اینقدر سر در گم و گیج شدم که نمی دونم می خوام چیکار کنم ، خسته و درمونده ! هر چی دارم فکر می کنم می بینم اوضاع همینطوری داره بهم می ریزه و قاطی می شه . دو روزی شده اصن حال و حوصله هیچی رو ندارم ، نه تحمل حرفی دارم نه تحمل اینکه کسی باهام بخواد سر به سر بذاره . موندم همینطوری نمی دونم باید چیکار کنم ، چه راهی برم ، چه احوالی داشته باشم . از خدا میخوام زودتر اوضاع و مرتب کنه به خدا درگیرم همش ، عصبیم و داغون . همکارمم داره راه می ره روی اعصابم ، اصن حوصلشو ندارم ! خسته شدم از همگی ...!
پاورقی : کاش یه اتفاقی بیوفته ...
امروز والا خبری خاصی جز مجمع عمومی سالیانه انجمن صنفی نیست ؛ البته اینم بگم ، من کلی متن نوشته بودم واسه چشمک اما سر یه اشتباه ( ویروسی شدن سیستم توسط همکارم ) یهوئی سیستم ریست شد و من تمام چیزائی رو که نوشته بودم پرید . زور نیست خدائی ؟! اینو خدمتتون عرض کنم که ، می خواستم ساعتای 03:00 صبح واستون بنویسم ، اما نمی دونم ... آها یادم اومد اینترنت قطع بود دیگه نشد که امروز اومدم دفتر کارم پست بدم . والا چی بگم ، فقط امروز رو با یکم عصبی شدن از دست همکارم شروع کردم به چند دلیل اول اینکه ، دید نه بابام بودن ، نه اینکه ممکنه الان شلوغ بشه ، بلند شد گفت : " من می رم فلان جا " ، منم دیگه دیدم هیچی نمی تونم بگم گفتم باشه ! از اون طرف وقتی پشت سیستم نشستم ، دیدم سیستم ویروسی شده و من مطمئنم وقتی خودم پشت سیستم نشسته بودم از آخرین دفعه سیستم کاملاً درست کار می کرد و مشکلی نداشت ! همکارم باز دیده سیستم خودش نمی تونه به اینترنت وصل بشه ، پشت سیستم من نشسته و برای خودش سایت های فلان و فلان باز می کرده و سیستم رو ویروسی کرده ! با اینکه هزار بار گفتم مراقب سیستم ها باش و الکی توی ن نچرخ ، حتی چند روز پیش با یکی داشتم صحبت می کردم ، علناً یه جوری این مسئله رو بیان کردم که غیر مستقیم متوجه بشه منظورم اونم هست ! اما خیلی بی رگ تر از این حرفاست . بخدا موندم دیگه چیکا کنم ، بعضی وقت ها اینقدر عصبی و هیستریک می شم از دستش که دلم می خواد خودمو بکشم یا اونو بزنم ناکار کنم که چرا اینطوری رفتار می کنه ! اه ...
راستش اول صبحی که اومدن و داشتن آمار و اطلاعات رو جمع و جور می کردن رئیس ما اومد و یه گیر داد به اضافه کاری های من و همکارم ! واقعیت این اضافه کاری ها اینه برای انجام بعضی از کار ها نیاز به یه کارمند و اوپراتور جدید بود اما گفتن : " چرا 2000000ت اضافه بدیم به 2 نفر دیگه ؟ از کسائی که توی انجمن هستن ، با اضافه کاری استفاده می کنیم ! " ، اینطوری شد که با اضافه کاری ما کارا رو داریم انجام می دیم . اما فکر کنم حقیقتش یه ذره این رئیس ما که قبلاً یه مقداری منطقی تر فکر می کرد ، جَو ریاست گرفتتش و فکر می کنه خبریه ، نمی دونه بابا دو روز اینجا ، در ضمن خودت همین چند روز پیش داشتی می گفتی : " من از ریاست می کشم کنار ، من نمی تونم و ... " حالا اومده به صورتجلسه ها و ... انجمن گیر می ده و می خواد رئیس بازی در بیاره ، بابا بیخیال ...
از اینا که بگذریم ، سخن دوست خوش تر است ! دیشب با نیوشا رفتیم یه رستوران ، یه پیتزای توپ زدیم باهم و کلی حرف زدیم و خندیدیم . راستشو بخواین ، چون نیوشا امتحان داشت گفتم یه وقت آزادی داشته باشه ، یه هوائی عوض کنه حالش بهتر بشه ! البته دیشب یه ذره ها ، یه بحث کوچولوئی بینمون شد که خب کوچیک بود و رفع شد که ایشالله دیگه نباشه ...
پاورقی : صبر و شکیبائی می خوام ازت خدا که تحمل کنم ...
دیروز ماجرای عجیبی داشتیم سر کار با بابا ؛ تقریباً یه هفته پیش من وقتی پشت سیستم توی اتاق اداری انجمن نشسته بودم دیدم یه دختر پسری رو بردن پاسگاه انتظامی . بی خیال از اینکه کی بود و چی بود فقط به همکارم گفتم که : " مورد منکراتی بردن پاسگاه " . نمی دونم شب همون روز بود یا شب روز بعد بود که بابام داشتن با عموم تلفنی صحبت می کردن ، یهوئی برداشتن گفتن : " آقا حمید ( پسر عموم که صحبت نکردم تا حالا راجع بهش ) ، دوباره می خوان زن بگیرن " . البته این حرفشون یه جور تعنه بود . قضیه رو که پرسیدم ، فهمیدم مث اینکه توی پایانه مسافربری با یه دختر فراری دیدنش و گرفتنش بردنش بالا توی پاسگاه . منم یهوئی یادم افتاد که یه دختر پسره رو گرفته بودن ، پس شکم برطرف شد که اونا بودن .
این قضیه که تعریف کردم مال یه هفته پیش بود ، اما قضیه دیروز این بود که صبحی داشتیم می رفتیم سر کار همراه بابا زنگ خورد ، مث اینکه عموم پشت خط بودن . متوجه شدم برای اینکه ضمانت حمید رو بکنن نیاز دارن به یکی ، اما من همونجا صدام در اومد که : " نه ؛ واسه چی ؟! " . دیروز واسم زهرمار بود ، اصن نه اعصاب داشتم نه اینکه می تونستم کاری بکنم در کل بهم ریخته بودم . خب یکی نیست بگه : " آخه نکبت ( ببخشید ) ، وقتی دفتر ما رو می شناسی ، وقتی می دونی اینطور مشکلی داری نگفتی مورد داری ؟! " . شما که نمی دونین ، این پسر عموم 6 ساله از دولت فراریه و سربازی نرفته . سرباز فراریه ( مشکلی نداره ، از سربازی فراریه ) ، حالا هم که این قضیه پیش اومده و خفتش کردن . از اون طرف اینطوری که بوش میاد مث اینکه دختره هم از خدا خواسته ، یه منگل گیرش کرده و می خواد خودشو بچسبونه بهش و شاکی شده از دستش .
والا من موندم ، چرا آخه خودتو می ندازی توی دردسر بعدشم از بقیه انتظار کمک داری ؟ مگه نمی دونی این کارا یعنی اشتباه ؟! والا به خدا ؛ البته خدا به ما رحم کنه ، خدا رحم کنه به ما ...
پاورقی : تو رو خدا دعا کنین مشکلش حل بشه ؛ درسته عصبانیم اما ایشالله کارش حل بشه ...
صبح نمی دونم چرا ولی یهوئی یه حمله عصبی داشتم ؛ نمی دونستم چرا چون یه دفعه ای شد ولی خب بعد چند دقیقه ای بهتر شدم . روز خوبیه ، با اینکه تا ساعت 06:00 صبح بیدار بودم و کارامو انجام می دادم اما خب مشکلی نداشتم تا الان ، نه خوابم اومده نه هیچی . خدا رو شکر واقعاً ! نیوشای منم امروز امتحان داشت صبحی ، قبل اینکه بره سر جلسه امتحان بهم SMS داد که : " واسم دعا کن امروز امتحان دارم " ، منم کلی واسش دعا کردم و بهم امید و قدرت دادم تا بتونه امتحانشو خوب بده ...
امروز 20 اردیبهشت 1393 ، یعنی چی ؟ یعنی طبق معمول 20 هر ماه باید امروز برم قسط وام ازدواجم رو پرداخت کنم . خیلی زوره آدم هر ماه 200000ت بده به بانک نه ؟ ( البته از اون طرفم من 6000000ت رفتم دیگه ) ناشکری در کل نباید کرد دیگه ، درسته ؟! ما راضی هستیم به رضای پروردگار بزرگ و مهربون که همیشه حواسش به بنده هاش هست ...
پاورقی : عرضی نیست ؛ دعا کنین بتونم امروز برم قسطامو پرداخت کنم ...
من پریروز باورتون می شه یه جوری خوردم زمین که هنوزم که هنوزه بدن درد دارم ! جاتون که خالی نباشه ، روز پنجشنبه ای رفته بودم با پای لخت بیرون با بابا و مامان که داشتن می رفتن روستا خداحافظی کنم . بعد از خداحافظی همسر داداشمو دعوت کردم تو خونه ، چون پارسا دم در بود من زودتر رفتم توی خونه . وسط راه احساس کردم یه سنگ تیز رفت توی پام . اشتباه کردم ، فقط رفته بود زیر پاهام و درد شدیدی داشت اما اتفاق اصلی بعد این سنگ افتاد . وقتی داشتم می رفتم سمت پله ها ، پله ها رو رفتم بالا ولی وقتی به پله 4 رسیدم ، پای راستم از روی پله سُر خورد و ساق پام محکم خورد به لبه پله ، یهوئی احساس کردم دارم از پشت میوفتم . بلی ، حدسم درست بود ، بعد از ضربه به ساق پام ، به سمت پشت رفتم و از پله ها با شدت برگشتم به سمت زمین ، تنها کاری که توی این لحظه تونستم بکنم این بود که یه مقداری به سمت چپ برگشتم اما نمی کاش بر نمی گشتم یا کار خوبی کردم . دست چپم رفت زیرم و بد جوری درد گرفت . وقتی زود اومدم توی خونه ، دیدم یه کمی دست و پاهام وروم کرده و بدجوری کوفته است ...
پاورقی : می بینین آدم چه بلاهائی که سر خودش نمیاره ؟! خدائی خیلی ستمه ...
یه مدتی شده درگیر سایتی هستم ( گفتم بهتون یا نه ؟! ) که خدمتتون عرض کنم ، برای این شرکت هائیه که از نرم افزار هائی که پشتیبانش منم استفاده می کنن . یه سایت برای پشتیبانی تخصصیش که مختص و محدود به استان خودم نیست بلکه مربوط می شه به کلیه شرکت های مسافربری که از نرم افزار در کل کشور استفاده می کنن . راه اندازی ، ترجمه پوسته ، نصب و راه اندازی فروشگاه محصولات ( محصولاتی که خودم برنامه ریزی و ارائه می دم یا دانلود بروزرسانی و ... ) . راستشو بخواین زحمت خیلی زیادی واسش کشیدم، نزدیک یه هفته است که همیشه وقتم روگذاشتم روی طراحی ، بروزرسانی ، اضافه کردن قسمت های مختلف و ... به سایت که ( کاری به شرکت های استان خودمون ندارم ) همه خوششون بیاد . دیگه تمام وقتم رو گرفته ، می شه چیکار کرد . حقیقتش نیوشا ازم دلخوره ، چون زیاد نمی تونم بهش SMS بدم ، پیشش برم و ... اما می تونم چیکار کنم ؟! این پروژه رو که دست گرفتم باید زودی تحویل و ارائه کشوری بشه ( طبق صحبتی که با شرکت اصلی طراح نرم افزار کردم ) . من به خاطر این سایت خیلی زحمت کشیدم ، حتی برای پشتیبانی شرکت ها ( همون طوری که همگیتون در جریانین و می دونین و نوشتم توی پست ها ) واسه همین نمی تونم نیمه کاره رهاش کنم و بیخیالش بشم . این همه زحمت و وقت گذاشتن و حتی ناراحتی نیوشا آخرش بشه هیچ ؟! شما جای من باشین چی می گین ؟! چیکار می کنین ...؟!
فردا باید برم سر کار ، شاید یه خورده ای خوابم بیاد سر کار ولی خب چیکار می شه کرد ؟! هر کسی تا 3 ، 4 صبح بیدار باشه و بخواد 8 بره سر کار خب معلومه چُرت هم می زنه دیگه . چه می شه کرد ؟! یه کمی اگر توی این دنیا به همه چیز ، همگی اهمیت می دادن و متوجهش می شدن هیچ درد و مشکلی نبود . اینطوری هر زحمت و وقتی که واسه کسی می گذاشتم ، قابل فهمیدن بود و همین فهمین واسم بس بود . پول و اینا تو درجه دومن ! سپاس فقط کافیه واسم ، احترام همیشه در درجه اوله ...
راستش الان که دقت کردم فهمیدم که سرور سایت قطع شده ؛ راستش چند روزی هست که یه دفعه ای قطع و وصل می شه اونم به صورت چند ساعت . خسته می شم وقتی می بینم اینطوریه و همیشه اینطوری خوابم می گیره . مث الان که چشمام داره آلبالو گیلاس می چینه . البته با اجازتون الان دارم " پاندای کونگ فو کار 2 " رو می بینم ، الانم در مرحله مثلاً پرتاپ توپ آتشین به سمت پانداس که می تونه جلوی توپ رو بگیره ...
خب ، الان بابا بیدار شدن یه نگاه بد بهم انداختن ( فردا سر کار ، چُرت زدن ) ، آخه بهم گفتن زیاد بیدار واینستا ، سر کار با مردم بد برخورد می کنی چون عصبی و خوابت میاد . منم حقیقتش الان می خوام برم بخوابم چون هم خودم خسته ام هم اینکه باید فردا با ذهن باز ، خلاقیت و ... سایت رودرست . امیدوارم فردا سرورم بالا بیاد ...
پاورقی : خوب هستین ؟!
امروز حالم خوب نبود ؛ از دیشبش ، اعصاب و روانم بهم ریخته بود . نمی دونم چی بگم فقط اینو بگم که امروز اصن روز خوبی برام نبود و از همون صبحش واسم اومد ! از شلوغی و زیاد بودن ارباب رجوع ها بگیر برو تا دعوائی که با آخرین ارباب رجوع داشتم که دوست بابام هم بود . واسم امروز بدترین روزی بود که داشتم ، جوری که دیگه آخری بغض کرده بودم و می خواست اشکمم در بیاد . وقتی اومدم خونه ، بعد اینکه لباسامو درآوردم فقط نشستم توی آشپزخونه و 15 دقیقه ای دستمو گذاشتم روی سرمو همونجا چشمامو بستم و نشستم . نشستم تا وقتی که ناهار آوردن و خوردم ...
امروز وقتی آخرای وقت رسید یه مقداری سرم شلوغ شد ؛ همه ارباب رجوع ها باهم رسیدن و انتظار داشتن کاراشون سریع راه بیوفته . منم که درگیر بودم ، کاراشونو انجام می دادم . این وسط دستگاه فتوکپی هم متاسفانه A5 کپی نمی گرفت و مشکل داشت ، یکی اومد و گفت " فتوکپی ندارم " ، منم گفتم " باید تهیه می کردین " . این یارو رفت ، یهوئی چون داشتم کار یکی رو راه می نداختم ، گفتم " بذارین ببینم اگه پرینترم بگیره من کارتونو راه می ندازم " اما اون یارو رفته بود . یکی از دوستامم همون موقع اومد و کارشو شروع کردم ، یارو هم رسید و مث اینکه کپیا رو گرفته بود . بین مدارکی که می خوام ، تسویه حساب بیمه هم لازمه ی کاره که به صورت نامه و به اسم شخص خود بیمه صادر می کنه . این آقا که گفتم از دوستای بابام هم هست ، نامه رو نداشت و انتظار داشت که مدرک بذاره و من کارشو انجام بدم اما من قبول نکردم . این قبول نکردن من بماند ، شروع کرد واسم حرف زدن که : " خدا تو قرآن نوشته که اگه تهی دستی اومد و نیاز به کمک داشت باید کمکش کنی " و اینکه " من با یکی شریک بودم ، اما پولمو نداد ، من دلم شکست و واگذار کردم به خدا ، همین هفته پیش ایست بازرسی گرفتش و ... ( نمی دونم چی بود بقیش اما منظورش این بود که خدا جواب دلشو داده ) " . اینا رو گفت و منم زیاد چیزی نگفتم اما یهوئی وقتی برداشت گفت : " من از بابای شما انتظار نداشتم " و این چیزا ناراحت شدم ، جنان بهش توپیدم و اعصابم بهم ریخت که دست و پاهام می لرزید و فقط بهش گفتم بره بیرون ، هیچ اشکالی نداره همه چیز با خدا . ولی شاید باورتون نشه بعد رفتنش اینقدر بهم فشار عصبی اومد که دست و پاهام و بدنم حتی تا وقتی اومدم خونه بازم داشت می لرزید . خیلی بهم فشار عصبی وارد شده بود ...
من مطمئنم اون مردتیکه یه رکعت نمازم نمی خونه ولی اسم خدا و پیغمبرو تو دهنش میاورد که مثلاً منو بترسونه یا کارشو راه بندازه . اما این کارش به غیر از فشار عصبی و ناراحتی هیچی واسم نداشت و واقعاً از خدا خواستم که خود خدا جوابشو بده که اینطوری باعث ناراحتی و عصبانیت من شد ...
ظهر که گذشت ، عصری که بابا خواستن برن سر زمین به بابا گفتم ؛ بابا گفتن کار درستی کردی ( البته هنوز باهام قهرن ) . راستش هنوزم که هنوزه حالم خوب نیست ،دلمم خیلی می خواد فردا مجدداً باهاش برخورد داشته باشم تا حالیش کنم خدا و قرآن چیه ...
پاورقی : از اینطور آدما متنفرم ...
تا الان که هیچ اتفاقی نیوفتاد ، صبح فقط یه مقدار اذیت شدم تا از خواب پاشدم ( آخه بیدار بودم دیگه تا صبحی ) . الانم اومدم سر کار ، وقتی اومدم همکارم لطف کرده بود کار یه بنده خدائی رو راه انداخته بود . آقاهه ( عین بچه ها ) اومده بود واسه تغییر کاربری از رانندگی بار به سمت رانندگی مسافر ، اما وقتی همکارم رفته بود کارشو انجام بده خطا داده بود . راهنمائیش کردم و رفت یارو ...
می خواستم بگم ، یه مدتی شده افکارم بهم ریختس و فقط تنها وقتی نیوشا باهامه فکر اضافی توی سرم نیست و زیاد خودمو درگیر افکار الکی نمی کنم ؛ اما زمانی که نیست ، اصن دیوونه کنندس وقتی که فکرشو می کنم انگاری دیوونه می شم . نقطه ضعف من اعصابمه ، تنها چیزی که ممکنه منو از پا در بیاره . اما می دونین یه راه خیلی خوب پیدا کردم واسه اینکه اعصابم رو کنترل کنم ، اما نمی گم ( خنده به شدت ) ...
آخیش بی پول شده بودم ؛ الان 2 تا شرکت باهام تسویه کردن ، فقط مونده یه شرکت دیگه که باهام تسویه حساب کنم و ازش پول بگیرم که توی دست و بالم پول باشه . البته همین الان واسه ی بابا یه مقدار کره ی حیوانی آوردن که الان توی دستشون پول نیست ، بنده خدا هم که میاد پول نقد می گیره واسه همین من به بابا قرض می دم بعداً بهم می دن به امید خدا ...
می خوام الان یه بخش جدید به نوشته هام اضافه کنم به نام " ... " ( نمی دونم چی بذارم اما بعد می ذارم ) واسه نوشته هائی که به صورت فوری از طریق تبلت یا موبایل می فرستم . نگارش اون نوشته ها و واژه هائی که می نویسم یه مقدار ( جزئی ) فرق می کنه با نوشته هائی که با صفحه کلید سیستم دارم واستون می نویسم . امیدوارم بازم خواننده چشمک باشین ... به امید خدا ...
پاورقی : جونمی جون ؛ پول ... خب چیه ؟! بی پولم آخه ...
خب ، من امشب اومدم ( می شه گفت بامداد شنبه ) که واستون 2 تا پست جدید بدم و راجع به چند تا چیز صحبت کنم ؛ اول اینکه می خوام راجع به دیروز و امروز صحبت کنم و اینکه چیکارا کردم و کجا ها رفتم ، اما دومین پست من راجع به چیزائی خواهد بود که شاید باید همون اوایل شروع وبلاگ می گفتم ، یا اصن راجع بهش صحبت نمی کردم . اما امروز تصمیم گرفتم که اینا رو بگم ، اما خب توی یه پست کاملاً مخصوص ، به صورت مخفی و کاملاً امنیتی ( خب دلایلی دارم برای این کار ) ! امیدوارم به من حق این رو بدید که اینطور تصمیم گرفتم و همینطور که می خوام ازتون خواهش کنم که اون خواهشی رو که ازتون می کنم رو بهش عمل کنین و پیش خودتون باشه و به قول معروف آویزه گوشتون کنین ! حالا بریم سراغ پست اول ؟! البته این رو نگفتم من ، این دو پست رو به صورت مجزا ارسال می کنم و امیدوارم از این کارم ناراحت نشین ...
خب راجع به دیروز ( پنجشنبه و آخرین روز هفته و روز خوشحالی من ) بهتون بگم که ، از صبحش که رفته بودم سر کار ، اینقدر خوشحال بودم که همش ثانیه شماری می کردم برگردم خونه و بگیرم بخوابم و تصمیم بگیرم بقیه روزم رو چطوری بگذرونم . اما نمی دونین که چه ضد حالی خوردم ، باورتون می شه تا ساعت 18:30 اونم سر یه سهل انگاری خوابیدم ؟! یعنی خیلی زورم اومدا . در کل بگذریم ، چون حقیقتش شب قبلش من درگیر چشمک بودم و داشتم خوشگلش می کردم ( همینطوری که می بینین و امیدوارم ازش لذت ببرین ) . بابا اینا تصمیم گرفته بودن که عصر پنجشنبه برن روستا ، و ظهر رو یه مقداری بابا ( و من کنارشون ) یه مقدار استراحت کردن و بلند شدن و همراه مینا و مبینا و مامان رفتن به سمت جاده و روستامون ( گفته بودم خونه درست کردیم اونجا ) . من موندم ، راما و پارسا . خلاصه با اجازتون تا شب نه بیرون رفتم و نه اینکه کاری کردم ، تنها کاری که کردیم همراه پارسا این بود که SMS دادم به یکی از دوستان که ببینم هستن یا نه که متاسفانه نبودن . شام که خوردیم با پارسا ( راما رفته بود خونه عموم پیش خانومش ) ، بابا به پارسا گفتن که بره یه مقدار کود رو از یکی ( نمی شناختم ) بگیره و ببره بده به شوهر خالم که وقتی دارن فردا می رن روستا ، برای بابا برن تا ازشون استفاده کنن . وقتی پارسا برگشت به من گفت : " نیما ( پسر عموم که می شه برادر خانوم راما ) گفت اگر حالشو دارین بیام باهم قلیون بزنیم " . من که دیدم هیچ مشکلی نیست ، واسه همین قبول کردم . پارسا به نیما خبر داد . یه تقریباً 15 دقیقه که گذشت ، راما اومد . نیما هم پشت سرش با 4 تا بستنی اومد . یه مقدار باهم قلیون زدیم ( من قلیون میوه ای چون حالمو بد می کنه نمی کشم ) و نیما رفت . هیچی دیگه ، بعد رفتن نیما پارسا رفت بخوابه و من هم نشستم پای سیستم و طراحی و ویرایش سایت محل کارم ( همونی که پست قبل هم راجع بهش گفتم ) . وقتی که کارم باهاش تموم شده بود دیگه چشمام داشتن آلبالو گیلاس می چیدن واسه همین دیگه نتونستم زیاد تحمل کنم و گرفتم خوابیدم . خوابیدن من همانا و بیدار شدنم ساعتای 15:36 همان . اما متاسفانه چیزی که واسم اتفاق افتاد خواب بدی بود که دیدم و وقتی بیدار شدم خیلی ناراحت بودم . خواب دیدم که رئیس انجمن ( محل کارم ) و همینطور عمو احمدم توی تصادف ( زبونم لال ) کشته شدن و من 30 دقیقه قبل از خاکسپاریشون فهمیدم . وقتی بیدار شدم همش نفس نفس می زدم . راما وقتی منو دید یهو چشماش گرد و پرسید : " چی شده ؟!" . باور کنین نمی تونستم صحبت کنم و حتی پاسخشو ندادم ! بیدار که شدم توی شَک بودم اما رفته رفته حالم بهتر شد . SMS دادم به نیوشا و جریان رو گفتم . یه مقدار بعدش نیوشا پاسخم رو داد و گفت : " نگران نباش همش به خواب بوده ، مگه نگفتی خواب مرگ یعنی زندگی و طول عمر ؟! " . راست می گه ، آخه نیوشا چند شب پیش خواب دیده بود ( زبونم لال ) خاله ام ( مامانش ) فوت شدن . وقتی توی اون حال بدش بهم SMS داد و چون یه روایتی از پیامبر هست که می گن : " خواب رو نباید هیچوقت بد تعبیر کرد چون اتفاق میوفته " من هر وقت کسی خوابی رو واسم تعریف می کنه ، با اینکه شاید تعبیرشو توی اینترنت و کتاب ها بد نوشته باشن ولی من خوب تعبیرش می کنم . چون می ترسم اگه بد تعبیرش کنم ممکنه اتفاق بیوفته واسه همین تلاش می کنم تعبیرش زیبا باشه وقتی از دهان من بیرون میاد . هیچی دیگه ، وقتی به نیوشا SMS می دادم حالم بهتر شد . دیشب با نیما وقتی صحبت کردم ، گفت که توی مغازشون یه یخچال داره و منم چون دنبال یخچال بودم تصمیم گرفتم با نیوشا فرداش ( یعنی جمعه ) بریم ببینیمش . وقتی داشتم به نیوشا SMS می دادم یادآوری بهش کردم اما اون می خواست همراه مامان و باباش بره سر قبرستون سر خواب برادرش امین ( هم سن و سال من بود خدا بیامرز ، اما به خاطر روماتیسم که به قلبش زد توی 15 سالگی فوت کرد ) سر بزنه و از اونجا برن خونه ی دائی حسن . منم چون می خواستم برم به عموم سر بزنم تصمیم گرفتم برم خونه عموم که هم حالشونو بپرسم هم خیالمو راحت کنم به خاطر خوابی که دیده بودم . بعد اون نشستم پای سیستمم و سعی کردم عکس بالای چشمک رو بزرگترش کنم ( همینطوری که الان می بینین ) و درگیرش بودم که نیوشا SMS داد که : " بریم مغازه عموت ، بابا رفتن مسجد و مامان هم انگاری افسرده شده ، بیا اینجا پیشم ولی یه مقدار توی خونه بمون با مامان صحبت کن بعدش بریم " . این شد که من رفتم پیش نیوشا و باهم رفتیم یخچال رو دیدم . یخچاله رنگش نقره ای بود ، نام یخچالم برفاب بود . نیما پیشنهاد داد که شنبه بریم یه چند تا مدل دیگه هم ببینیم ، اگه خوشمون اومد بخریم . ما هم قبول کردیم و از اونجا اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه عمو . وقتی رسیدیم عمو و بچه عموهام داشتن می رفتن پارک ، اما خالم ( زن عموی منم می شن ) خونه می موندن . نشستیم ، چای خوردیم و نیوشا هم مانتوشو آورده بود که خاله تنگش کنن . وقتی مانتو رو دادیم زدیم بیرون . رفتیم در خونه ما و پارسا رو برداشتیم و رفتم نیوشا رو برسونم . برگشتیم خونه ، بابا اینا برگشته بودن از روستا ، داشتن شام می خوردن . منم نشستم یه مقدار عدس پلو رو که پارسا گرم کرده بود نشستم خوردم ورفتم نشستم پای سیستمم . الانم با اجازتون دارم فیلم سینمائی " Under Dog " رو می بینم و این بود داستان من ...
با اجازتون حالا باید برسم سراغ پست دوم ؛ دوستان عزیزی که می خوان شرح پست بالا رو بخونن ، چون گذرواژه داره ، اگه دوست دارن گذرواژه رو بگیرن از طریق " تماس با ما " به من ایمیل ارسال کنن یا اینکه توی این پست برای من دیدگاه بذارن ( به همراه ایمیلشون ) تا واسشون گذرواژه رو بفرستم ...
پاورقی : من رفتم سراغ نوشتن پست دوم ؛ یادتون نره چی گفتما ...