وای مدت خیلی طولانی شده اینجا نیومدم و ننوشتم ؛ راستش رو بخواین درگیری های زیادی داشتم این مدت ! کاری ، بی حوصلگی ، شروع ماه رمضان ( راستی تبریک می گم شروع این ماه رو ) . دیگه سعی می کنم کمتر گله کنم و این حرف ها و سعی می کنم تا جائی که کاری از دستم بر میاد انجام بدم و اگر نه به همون شکلی که خودم دوست دارم رفتار کنم و به بقیه توجه نکنم ! روزگار بد نیست ، می تونم اون طوری که می خوام و می شه زندگی کنم و بیخیال اون چیزائی که واسم اتفاق می افته و من رو ناراحت می کنه . نیوشا هم شکر خدا خوبه و درگیر امتحاناتشه ، منم مث همیشه منتظر تا اینکه امتحاناش تموم بشه و بتونیم یه نفس راحت بکشیم . راستش رو بخواین ، دوست دارم یه مرخصی درست و حسابی بگیرم و بزنم به بدن برای مدتی با نیوشا راحت زندگیمونو بگذرونیم و به فکر ان شاء الله عروسیمون بشیم . همه چی گروه شده الا حقوق من ! ای خدا نمی دونیم چیکار کنیم اما خب توکل به خدا ، خودش داره جور می شه کم کم . راستش رو بخواین برای اینکه بتونم غیر از کار دفتری کار دیگه ای انجام بدم یه سیستم سفارش دادم عالی و درجه یک . آخه می خواستم با سیستم قبلیم کار انجام بدم خیلی طول می کشید و اینقدر سرعت و گرافیکش ( نه دیگه اونقدا پائین ، فقط برای کارای گرافیکی کم میاورد ) پائین بود که کاری نمی شد باهاش انجام داد اما با این سیستم شکر خدا اینطور مشکلاتی نیست و عالی می تونه آدم باهاش کار کنه . می خوام سعی کنم کار در حیطه تخصصی خودم ( گرافیک ) بگیرم و انجام بدم و روز به روز پیشرفت کنم در این زمینه ...
متاسفانه 4 روز پیش یکی از همکاران زمینه کاریم که دوست من هم حساب می شد بر اثر سانحه تصادف جلوی چشمای خانواده اش کشته می شه . اما این خبر به من 10 ساعت بعد می رسه و اینقدر ناراحت می شم که پروژه ای رو که فرداش باید تحویل می دادم نتونستم تکمیل کنم . خیلی خیلی سخته اینطور موارد . واقعاً ناراحت شدم ...
بهتون گفتم خاله ام ، متاسفانه قبل سال فوت کردن و برای من یه شوک خیلی خیلی عجیب و باور نکردنی بود . بعضی ها ازم ناراحت شدن ، به این دلیل که بهشون تسلیت نگفتم ، اما واقعاً من توی وضعیتی نبودم که بتونم فکر کنم باید چیکار کنم . من خاله ام رو خیلی دوست دارم و ایشون باعث شدن من بتونم دنبال چیزی رو بگیرم که فقط آرزوشو داشتم ! باعث شدن خودمو باور کنم و بتونم اون چیزی بشم که الان هستم ، با اینکه هنوزم حسادت پشت سرم هست ... بیخیال ...
پاورقی : ببخشید دلم یه مقدار پر شده ؛ دوست ندارم اینطور موارد رو اما ...
حالتون چطوره ؟ حالتون خوبه ؟ شکر خدا ما هم خوبیم ! راستش رو بخواین ، امروز می خواستم از صب بنویسم واستون اما خب یه تأخیراتی پیش اومد و نشد که زودتر بنویسم ؛ الان راستش کمی بیکار شدم گفتم همین نیم ساعت آخر به تعطیلی دفتر کارم براتون بنویسم و اوضاع رو شرح بدم یه کمی . این مدت اتفاقات خاصی نیوفتاده جز اینکه درگیر امتحانات نیوشا هستیم و که امتحاناش شروع شده و متاسفانه دیگه باید کمتر ببینمش . فقط دارم دعا دعا می کنم ان شاء الله این مدت بگذره و خدا یه پولی برسونه بتونیم عروسی بگیریم بریم سر خونه زندگی خودمون به خدا ! سخت شده اوضاع ! چیکا می شه کرد بابا ، از همه طرف بهمون گیر می دن ، یکی می گه پس کی عروسی می گیرین ، یکی می گه اینقد بی عرضه ای پول جمع نکردی و هزار تا دری وری دیگه ! باید یه فکری برداشت ...
برای اینترنت پر سرعت همراه بالاخره رفتم و یه سیم کارت جدید ایرانسل خریدم ! سیم کارت اولی ایرانسلم رو داشتم اما خب می خواستم این سیم کارتم رو ( به جای سیم کارت رایتل که هنوز توی شهر کاملاً راه اندازی نشده خطوطش ) بذارم توی تبلت و استفاده کنم ازش . با اجازتون ، کارت بانک صادراتم مسدود شده چون از تاریخ اعتبارش گذشته و نمی تونم ازش استفاده کنم واسه همین روز اول که نتونستم باهاش نت کار کنم اما بعد از یکی از دوستام یه شارژ 1000ت گرفتم و اینترنتش رو فعال کردم ! عجب سرعتی داره اینترنت ایرانسل . خیلی حال کردم باهاش ، سرعتش واقعاً عالی بود وقتی یه سایت حجیم رو باهاش باز کردم ! البته هنوزم تمامی مناطق رو پوشش نمی ده ، یه مقداری از حاشیه شهر رو ( که اونشب دقیقاً حاشیه شهر بودم ) پوشش نمی ده ! اما جاتون خالی وقتی وارد مناطق تحت پوشش شبکه ایرانسل شدم سرعتش منو داغون کرد از بس کیف داد ...
راستی یادتونه در مورد نرخ ها و تعرفه های جدید اداره کل بهتون گفتم ؟ مقداری از نرخ ها رو تغییر دادن و به نصف رسوندن ! خیلی خوب شد اینطوری ، خیلی به خاطرشون ناراحت بودم که چقدر باید برای یه تمدید کارتشون یا هر چیز دیگه ای هزینه کنن اما خدا رو شکر بهتر شده اوضاع ...
همکارم دوباره باز ساعت اداری تموم نشده بلند شده و دفتر کار رو گذاشته برای من و خودش نشسته یه جای دیگه رو با بقیه داره حرف می زنه و شوخی می کنه ! من نمی تونم این کارو بکنم ؟ می تونم ولی مسئولیت سرم می شه ! ساعتای نماز که بماند ، نیم ساعت تا 45 دقیقه درست نیست اصن به بهانه ی نماز ، وقتی هم که می بینه من تنها باهاش توی دفتر هستم ، کارای خونه اش ، رفت و آمد همسرش و بچه هاش و ... یادش می افته که باید انجام بده و بلند می شه می ره ! من موندم به خدا چیا کنم ، واقعاً حالم داره گرفته می شه با این اوضاع . منم تصمیم گرفتم وقتی زودتر از من و پایان ساعت اداری رفت پائین ، درب اتاق دفترش رو ببندم ، چراغاشو خاموش کنم و بشینم توی دفتر خودم ، مراجعه کننده هم داشت بهش بگم نیست رفته پائین تا ببینم بعد چطوری می تونه پاسخ بقیه رو بده ! باید با این افراد این کارو کرد ! همیشه به بهانه های مختلف دفتر کار رو ترک می کنه ! من نمی تونم مث اون به کارای شخصیم برسم ؟ به خدا مهلت اعتبار کارت بانکیم تموم شده ، نرفتم اعتبار بزنم شاید زشت باشه اما اون اصن به این چیزا فکر نمی کنه ! خدایا ...
پاورقی : می دونین دارم خسته می شم از این اوضاع و داره اذیتم می کنه ...
چرا دروغ ؟ رُک و راست دارم آماده می شم برای چهارشنبه سوری کنار همه فامیل ( البته پدری ، مادری زیاد اهل این برنامه ها نیستن ) ! داشتم برنامه چینی می کردم و اینا تا همین چند وقت پیش . این هفته دیگه باید برم به سراغ اجرا کردن برنامه هام . ما همیشه چهارشنبه سوری خونه یکی از عمو ها یا خونه خودمون حاضریم پذیرائی کنیم و از بودن در کنار بقیه به شدت من یکی لذت می برم . این سری قراره دختر عموم و همسرشم حضور داشته باشن ( سال پیش عروسی گرفتن ) و اولین سالیه که دوتائی توی این جمع حضور خواهند داشت . منم که استاد ، رفتم گفتم سفارش دادم واسم ترقه مرقه بیارن ( البته ، نگران نباشین ترقه های بی خطر ، از اون سیگاریاش که صدا داره ) . خوشحالم که این دومین سالیه که می خوام چهارشنبه سوری رو کنار همسرم ، عشق زندگیم و همه چیزم ، نیوشای گلم بگذرونم . نمی دونین چقدر بابت این خوشحالم ...
پاورقی : چهارشنبه سوریتون خوش و به سلامتی ! فقط مراقب خودتون باشینا ...
وای خدا من چقده غیبت داشتم ؟! خوبین همگی ؟ من و نیوشا که راستشو بخواین من بهترم ولی نیوشا هنوزم که هنوزه بیماره و سرفه های شدیدی داره ! البته منم دارما اما خب خیلی کمتر نسبت به نیوشا ! چشمتون روز بد نبینه ، یادتونه گفتم آبجی عاطی مریض بوده ؟! خب راستش رو بخواین پنجشنبه که گذشت ، من شنبه رو رفتم سر کار و بعد یکشنبه شب رفته بودم خونه خاله ام . عموم چون راننده است بعضی وقت ها می ره سرویس و اون روز رفته بودن . خاله ام به من گفته بودن وایسا و شب اونجا وایسادم . چمتون روز بد نبینه صبح که پا شده بودم ، اینقدر حالم بد بود که نگو . پسر خاله ام سهیل رو که رسوندم مدرسه اش رفتم خونه ، یه لحظه جای بابا دراز کشیدم و بیدار شدم که برم سر کار . دیگه زیاد نتونستم طاقت بیارم ، ساعت 10:00 بابا به من گفتن برو خونه حالت بده . از همون وقتی رسیدم خونه افتادم تا پنجشنبه عصر که تونستم سر پا بشم . همون روز اول هم که با نیوشا رفتم دکتر ، فک کنم نیوشا رو هم مریض کرده بودم . هیچی دیگه ، جاتون خالی 4 تا آمپول پنیسیلین نوش جون کردم ، قرص و دارو هم که ماشالله دُز بالا خوردم و ریختم تو معده ام ولی هیچی توی این مدت چز دارو و کمی آب نمی تونستم بخورم . الان من سایز کمرم 2 سایز اومده پائین تر و خیلی خوشتیپ تر شده ام ! لباسام همگی به تنگ ( اونائی که تنگ بودن ) اندازه شدن و خیلی هاشون هم گشاد شدن و من دیگه تصمیم گرفتم زیاده روی نکنم و اصن امکان نداره دیگه بیشتر از حد خوراکی رو مصرف کنم ! اینقده خوشتیپ شدم ...
پاورقی : ببخشید دوستان گلم ، بیشتر نمی تونم براتون بنویسم ...
دوستان خوبم ، خوب هستین ؟ سلامتین ؟ من و نیوشا هم شکر خدا خوبیم و مشکلی نداریم . ببخشید ، این مدت که نبودم اینجا و نمی نوشتم توی چشمک دلیلش حال روحیم و مشکلات روحی بود که بعد مرگ خاله ام واسم پیش اومده بود . آخه اصن انتظار اینطور خبری رو نداشتم و هنوزم باورم نمی شه که خاله ام ما رو ترک کردن و دیگه پیشمون نیستن ! چه کنیم دست روزگاره و عمرشون هم دست خدا و خدا صلاح دید که خاله رو از پیش ما برد و غم بزرگی رو روی دل ما گذاشت . خدا رحمتشون کنه ، زن خیلی خوبی بودن و من به بقیه کاری ندارم ولی ، همیشه ازشون خوبی دیدم و من رو به شخصه دوست داشتن و احترامم رو همیشه نگه می داشتن . نمی دونین با رفتن خاله ، همه ی ما توی شوک و بُهت زدگی گذاشتن . خدا رحمتشون کنه ، من که همیشه ازشون خوبی و محبت دیدم ، اینقدر با مامانم خوب بودن که مث خواهر بودن برای هم که وقتی مامانم خبر فوتشون رو شنیدن باورشون نشده و خیلی خیلی گریه کردن ! ای خدا همیشه روحشون قرین رحمت و شادی باشه و خداوند اگر خدائی نکرده گناهی داشتن از سر تقصیرات و گناهانشون بگذره ، ان شا الله ...
راستش رو بخواین من دوشنبه هفته پیش نتونستم برم برای تشییع جنازه چون ، سر کار که بابا مرخصی گرفته بودن ، حتی اگر نگرفته بودن هم نمی شد من برم چون باید یکی از ما توی دفتر می موند . ما 3 نفر توی دفتر کار هستیم ، اکه یکی بره مرخصی 2 نفر دیگه باید توی دفتر کار حضور داشته باشن . ازین که بگذریم ، دیگه ارجعیت رفتن بابا بیشتر بود ، چون زن داداش بابا می شن ( در اصل خاله ی من نبودن ، زن عموم بودن که صمیمیت با خانواده ما باعث شده ما خاله صداشون کنیم ) . من راستش رو بخواین ، روز بعدش که تشییع جنازه بود نتونستم برم سر کار چون حالم اصلاً خوب نبود و همینطور حال خواهرم مینا ، دیگه تصمیم گرفتم نرم سر کار ؛ اما اشتباه نشه ، تمامی ارتباط هام رو با دفتر کار و شرکت ها ، اعم از نرم افزار TeamViewer و تلفن همراهم باز گذاشته بودم که اگه کسی کاری چیزی داشت حتماً پاسخگو باشم سریع . اما خب یه نفری هم بود که بتونه با این که بابا از نرفتنم اطلاع نداشته باشن مطلع بشن در صورتی که هیچ تماسی از طرفش نداشتم ولی نمی دونم چرا رفته بود و در تماس تلفنی که با بابا داشته گفته که : « آقا رامین اصلاً جواب تلفن من رو هم نمی دن ! » . باور کنین من هیچ تماسی از این بنی بشر توی اون روز نداشتم به خدا ، نمی دونم دلیل این دروغ گفتنش چی بوده ، مثلاً می خواسته پیاز داغش رو زیاد کنه یا چیز دیگه نمی دونم ...
قضیه ازین قرار بوده که خاله عمل جراحی داشتن واسه جا انداختن لگنشون که چندیل سال قبل فک کنم زمان بچگی ، آمار دقیقی ندارم در رفته بود و نمی تونستن درست راه برن . خاله رفتن عمل کنن ولی مث اینکه موقع عمل خاله خونریزی می کنن و توی شهرشون کسی نمی تونه جلوی خونریزی رو بگیره واسه همین اعزام مشهد می کنن ولی متاسفانه عمر خاله سر می رسه و تموم می کنن و به رحمت خدا می رن . الهی شکر ، راضیم به رضای تو خدای مهربون ...
اواسط که نه اما تقریباً دو روز بعد از شروع هفته بعد از فوت خاله ام ، با داداشم پارسا تصمیم گرفتیم که چهارشنبه بریم به سمت شهری که عموم اینا زندگی می کنن و برای همدردی باهاشون باشیم چند روزی . راستش رو بخواین تصمیممون جدی بود ولی هنوز در نوع رفتن و چی بردن و چیکار کردن شک داشتیم که چند روز بعدش خبر دادن خود عموم می خوان بیان شهر ما و یه مراسم ختم قرآن برای خدا بیامرز خالم راه بندازن ، اینطور شد که رفتن ما منتفی شد و خود عموم اومدن شهرمون روز پنجشنبه . قرار بود مسجد بگیرن مراسم ختم رو اما به خاطر اینکه همه از اعضای فامیل بودن ، تصمیم گرفته شد که مراسم توی خونه خاله دومم که دو طبقه هست بگیرن ؛ خاله لیلا توی طبقه اول زندگی می کنن و خاله فاطمه توی طبقه دوم ، طبقه اول بانوان و طبقه دوم مردان ...
توی اون هفته ، از وقتی شنیدم که عموم می خوان مراسم بگیرن اینجا ، فکر من برای اینکه چطور توی چشمای عموم نگاه کنم بیشتر و بیشتر می شد . چقدر واسم سخت بود که بخوام توی چشمای عموم نگاه کنم و گریه نکنم تا اینکه خدائی نکرده دل عموم خالی نشه و ... . گذشت و گذشت و فکر من رفته رفته و روز به روز بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه بالاخره هفته تموم شد و رسیدیم به آخر هفته پنجشنبه ( همین پنجشنبه که گذشت ) . وقتی رفتم می ترسیدم برم توی مجلس ، پسر عموم که بیرون وایساده بود و منتظر ظرف برای خرما و حلوا بود ، بهش گفتم : « با هم بریم تو ؛ من نمی تونم تنها برم » ، چون وقتی یه نگاه به جمع انداختم خیلی ها رو نمی شناختم . بالاخره موقعیت جور شد و من رفتم تو ، یه سلامی کردم و از توی هال که چند نفری نشسته بودن رد شدم و رفتم سمت آشپزخونه . یهوئی جلوی چشمام پسر عموم رو دیدم و چشمام بهش افتاد . رفتم بغلش کردم و بهش تصلیت گفتم که اشکام کم کم داشت سرازیر می شد . از بغلش اومدم کنار و یه گوشه کمی از اشکام رو پاک کردم و نگاه هال کردم تا ببینم کیا اونجان که یهوئی عموم رو دیدم . وقتی چشمم بهشون افتاد بی اختیار به سمتشون رفتم که وسط راه چشم عموم هم به من افتاد . وقتی من رو دیدم یهوئی دیدم بغض کردن و سرشون رو تکون دادن ، منم بی اختیار چشمام پر اشک شد و رفتم بغل عموم . نزدیک به 5 دقیقه باهم گریه کردیم توی بغل هم تا بقیه اومدن جدامون کردن . بعد از بغل عموم رفتم بیرون خونه روی ایوون تا اشکامو پاک کنم . وقتی پاک کردم برگشتم سمت عموم و بوسشون کردم و رفتم سمت آشپزخونه . وقتی محمد پسر عموم رو دیدم ( محمد و نسترن که عقد کرده بودن و زندگیشون بهم خورد ) رفتم بغلش و بازم گریه کردم اما محمد خیلی صبوری کرد و گریه نکرد . وقتی می گفتم : « چطوری توی چشمای عموم نگاه کنم ؟! » بقیه بهم می خندیدن و می گفتن : « یعنی چی خب نگاه کن ، یه مگه ؟! » ، اما هیشکی از دل من خبر نداشت و نمی دونست چرا اینو می گم . نمی دونستن من و عمو م و خالم چقدر باهم شوخی می کردیم و سر به سر هم می گذاشتیم ، چقدر سر به سر خاله می گذاشتم و اذیتشون می کردم و ... . دلم واسه اینا تنگ می شه ، دلم واسه خاله تنگ می شه ، دلم خیلی تنگ می شه ؛ خیلی ...
راستش رو بخواین نمی دونم چرا این روزا همش داره خبرای بد بهم می رسه ! راستش رو بخواین بعدی مراسم ختم ، خودیا موندن دیگه ، قرار شد خاله لیلا شام درست کنن و همگی دور هم شام بخوریم . راستش رو بخواین بعد کلی جرف زدن با عموم و دعوت شدنم به گروهی که خودشون مدیرش هستن توی واتس اپ ( Whats App ) یهوئی خبر بدی بهم رسید . رحمان و عاطی بیمارستان بودن . تا پرسیدم اسم بیمارستان چیه ، سر شام نمی دونین چطوری بلند شدم و خودمو رسوندم پیششون . وقتی رسیدم دیدم رحمان زیر سرم خوبیده و عاطی بالای سرش و اصن حال هیچکدومشون خوب نیست ! اینقدر عصبانی بودم که با عاطی دعوام شد که چرا بهم نگفته بود . تا ساعتای 23:00 بیمارستان بودیم بعدش با بچه ها رفتیم خونشون و تا وضعیتشون ثابت نشده بود از جام تکون نخوردم. ساعتای تقریباً 02:30 بود که منم دیگه وقتی دیدم بهترن راه افتادم سمت خونه اما می دونین چی دیدم ؟ یه عاله دونه های برف از آسمون می اومد سمت زمین اما صبح که بیدار شدم هوا صاف بود و هیچی نمونده بود ازشون . ظهری باز وقتی پای سیستم بودم دیدم نیما پسر عموم بهم خبر داده نسترن باید آپاندیسش رو عمل کنه ! ای خدا ، ای خدا ، واسه خوب و بد شکر ! واسه همه چیز شکرت ...
پخدا رحمتشون کنه ؛ آدم خیلی خوبی بودن . دستشون به خیر می رفت ، کسی از در خونشون خالی بر نمی گذشت . ای خدا ، چرا همیشه خوب ها رو گلچین می کنی ؟! دیدارمون شد به قیامت ، حالا چه دیر و چه زود ... خدا رحمتشون کنه و روحشون قرین رحمت و شادی قرار بده ان شا الله ...
پاورقی : همه فامیل هنوز بُهت زده و شوک زده ان ...
یعنی به همین سادگی آدم صبح از خواب بیدار می شه ، می ره سر کار . صبح زیاد خوبی نیست اما قابل تحمله . شروع می کنی و کار می کنی . چند ساعتی که می گذره یه تلفن بهت می شه . تلاش می کنی که کاری رو که بهت گفتن انجام بدی دوباره زنگ می زنن بهت و می گن : « رامین انگاری خبر نداری از چیزی ، نمی دونی ؟ » و خبری رو بهت می دن که تمام زمین و زمان دور سرت می چرخه ! زنگ می زنی بابات وازشون می پرسی واقعیت داره ، به امید این که دروغ باشه و شوخی ولی تائید می کنن که خبر درست درسته ! تمام پاهات سُست می شن ، بدنت شروع می کنه به لرزیدن ، نمی تونی حرف بزنی ، نمی دونی باید چیکار کنی ، نه گریه می کنی نه آروم می شی ! چه زمان بدیه ، خیلی زمان بدیه که بخوای خبری رو که بهت رسیده باور کنی یا اینکه هضمش کنی ! اینکه بخوای به خودت بقبولونی که این حرف و این خبر دروغه اما همه چیزائی که می شنوی می گه راست راسته ، خبر واقعیت داره ! خبری که شنیدی واقعیت داره ، متاسفانه یا بدبختانه همه اون حرفی رو که می زنن درست می گن ! باید قبول کنی که اون خبر واقعیت داره و راسته ، خبر راسته راسته به خدا ! خبری که شنیدی واقعیت داره و می گه که دیگه نیست ! خبر اینه : « خاله سودی ، در کمال نا باوری ، توی سنی که از همه زن عموهات کوچیکترن به خاطر سکته قلبی فوت کردن » ! حالا عموم چیکا کنن ؟ به بچه هاشون چی می گذره ؟ بچه هاشونم همه هنوز بزرگ بزرگ نشدن ... ای خدا ...
پاورقی : آره ، این حال امروز من بعد از شنیدن خبر مرگ کسی بود که بهش می گفتم خاله سودی ...
الان یه موضوعی پیش اومده که واقعاً خودمم می دونم حق اون خواننده مطالب چشمک هست که در مورد من این فکر رو بکنه ! مشکلی نداره ، شما خواننده و بازدید کننده گرامی حق این رو داری که هر چی دوست داری در مورد من فکر کنی و هر برداشتی از مطالبی که توی چشمک هست داشته باشی اما موضوعی که اینه فقط دارم درخواست می کنم یه مقدار واقع بینانه و منصفانه به پای قضاوت بنشینید . ببینید دوستان عزیز من ، شما می گید من این مضوعات رو بیان می کنم از رفتار خودم و ... چیزی رو نمی گم ، رفتار خودم رو نمی بینم و این چیز ها که اینطوری دارم در مور رفتار همکارم قضاوت می کنم . باید خدمتتون عرض کنم که دوستان من ، مشکلی که من دارم حساسیت من در مورد انجام اموریه که مسئولیتش با منه و در این مسئولیت بنده تنها نیستم که بگم « چشمم کور ، دندم نرم ، وظیفه منه باید انجام بدم » ! اینجا مث هر اداره خصوصی یا دولتی بدون استثناء بیرون از قوانین خاص خودش نیست و رعایت کردن این قوانین یکی از چیز هائیه که زمانی که شما شغلی رو قبول می کنی و مسئولیتی رو می پذیری با خودش به همراه میاره . من خیلی حساسم روی این قوانین و رعایتش ، دستور العمل هائی که در حیطه وظایف من هست و باید رعایت بشه ، حتی اگر به عنوان مثال وقتی بخوام کاری رو انجام بدم که در حیطه وظایف من نیست و به همکارم مربوط می شه ، من با مشورت ایشون و سوال کردن از ایشون سعی می کنم اون کار رو انجام بدم . مشکل من حساسیت من ، اونم به خاطر نظامی وار بودن و تربیت و بزرگ شدن منه ! رعایت قوانین و نظم و ترتیب دادن به کار ها باعث می شه من مشکلی توی کار های خودم نداشته باشم ! اما متاسفانه رفتار همکارم شامل این هاست که این باعث ناراحتی من می شه :
متاسفانه اینائی که گفتم عین واقعیت هست ؛ نمی گم من از انجام کاری در نرفتم ، این کارو انجام دادم ولی نه زمانی که می بینم همکارم توی دفتر کار تنهاست و شرایط زمانی که من نباشم واسش خیلی سخت و دشوار می شه که بخواد هم وظایف من رو انجام بده ( یه بهانه میاره که من نیستم و می ندازه برای روزی که خودم بیام ، دیدم که می گم ) هم وظایف خودش رو اما همکارم اصن این موقعیت رو درک نمی کنه که من تنها باشم توی دفتر باید وظایف سنگین خودم رو هم انجام بدم و همش بلند بشم و از این دفتر به اون دفتر بشم برای انجام وظایف ایشون که خلاصه می شه در « مهر زدن » ، « امضاء رو چاپ کردن » و « نوشتن اسم و نام پدر و مقصد نامه اتباعه » ! بقیه چیزا هم از هر 10 نفر ممکنه یه نفر ثبت نام دوره آموزشی داشته باشه .
پاورقی : شاید باید به حرف بابام و دوست وبلاگیمون « مینا خانوم » گوش کنم و خودمو بیخیال و بی محل بگیرم ...
جاتون حسابی خالی ، دیروز رفته بودیم این اطراف شهرمون ، توی روستا های کنار و اینا . به دعوت یکی از دوستامون که با دوست دخترش ( ایمان و سارا ) می خواست بیاد و همراه خواهر زاده هاش و خواهرش و همینطور دانیال دوست دیگمون . راستش قرارمون ساعت 12:00 حرکت بود اما متاسفانه صبح حال مامان ایمان به خاطر فشارشون بد شده بود اما خب با اینکه طول کشید و ساعت 13:30 راه افتادیم و ساعت 14:00 رسیدیم به محل مورد نظر . وای نمی دونین که وقت پیاده شدنمون چه باد سردی بهمون زد که ... همه مون همون اول سریع دستکش و کلاه و شال گردن انداختیم و رفتیم به سمت خونه ی روستائی دوستمون . جاتون خالی ، اینقدر برف اومده بود که وقتی پا می گذاشتم توی برف تا زانو می رفتم توی برف . بیچاره نیوشا خیلی دیشب اذیت شد ، خیلی یخ زد و اذیت شد خانومم . وقتی رسدیم خونه پاهام عین چی یخ زده بود ، استراحت نکردیم ، سریع رفتیم یه تیوپ پر باد کنیم ( با تلمبه های دستی ) بعدم بریم توی دامنه های کوه تا سر بخوریم و قل بخوریم پائین . چشمتون روز بد نبینه ، اینقدر برف اومده بود و سرد بوده که ما تا رسیدیم به پای کوه هم نفسم بند اومده بود هم پاهای من و نیوشا یخ کرده بود ! دیگه شما فک کنین چه بلائی سرمون اومده بود ، مخصوصاً نیوشا که کفش درست و حسابی هم نپوشیده بود . آخ اما هیچی مث سُر خوردن من و نیوشا بغل هم از بالای کوه تا پائینش نبود . اینقدر فاز داد که نگو ، اما چشمتون روز بد نبینه ، رفتم بالا دوباره با اون دیوانه دوستم دانیال خواستیم سر بخوریم ؛ وقتی سر خوردیم ، تقریباً وسطای کوه که رسیدیم یهوئی کنترل از دست من خارج شد ، به دانیال گفتم مراقب باش تو با پاهات کنترل کن که دیدم با معلولیت ذهنی و جسمی دانیال روبرو شدیم و یهوئی به صورت واژگون توی برفا قل می خوردم من ! وقتی بلند شدم هیچی نفهمیدم ، فقط می دیدم همه جا سفید شده و من اصن هیچی نمی بینم و نمی تونم نفس بکشم از بس برف رفته بود توی دهنمو صورتم رو پوشونده بود ... بله اینم از ماجرای برف بازی ما ! من و نیوشا دیگه تا آخر نرفتیم سُر بخوریم . بعدشم ، بعد یه 35 دقیقه بازی کردن همگی راه افتادیم به سمت خونه ایمان . من که دیگه کاملاً یخ زده بودم و اصن نمی تونستم تکون بخورم ، چون تمام لباسام به خاطر اون برخورد ناگهانی با زمین برفی شده بود و هر چی خودم تکوندم برفا نیومد پائین و آب شد روی لباسای من و خیسم کرده بود . طوری شده بود که وقتی رسیدم خونه همه بهم گفت برو پای بخاری نمی خواد هیچ کاری بکنی . هیچی دیگه منم تا آخر حتی بعد ناهارمون که ساعت 17:43 خوردیم که تا 18:00 راه بیوفتیم از پای بخاری تکون نخوردم ! بیچاره نیوشا ، اینقد دلم براش سوخت و ناراحت بودم واسه خانومم که نگو . بعد از اون که راه افتادیم همه چیز بد تر شده بود ! هوا تاریک ، لباسا همه خیس و سرد و یخ زده ، خسته و خواب آلود . یعنی من یه چند جائی توی جاده خوابیدم فک کنم و اصن یادم نمیاد چطوری رسیدم به شهر . هیچی دیگه ، من وقتی رسیدم به شهر تنها کاری که تونستم انجام بده رسوندن نیوشا به خونشون بود و دانیال ( که هم رفت و هم برگشت با من بود ) به خونش و رفتن به خونه خودمون بود . بعدشم که سریع دراز کشیدم جلو این بخاری برقی هائی که فشار بادشون زیاده و پاهام رو که دیگه حسی از درد و سرما نداشتن دراز کردم جلوی دهنده بخاری و نفهمیدم چطوری خوابم برد ، تا ساعت 21:17 که بیدار شدم سر شام ...
اینم از برف بازی ما که چقدر بهمون خوش گذشت و چقدر اذیت شدیم و اینا . باور کنین کنار نیوشا بودن واسه من مث یه دنیا می مونه . دیروز به خاطر نیوشا خیلی ناراحت شدم ؛ به خاطر من خیلی اذیت شد نیوشا و این منو اذیت می کرد ...
پاورقی : جاتون خالی واقعاً ؛ راستی ناهارمون کباب مرغ بود که اصن خوشمزه نشده بود ...
نمی دونم چه کرمی توی وجودم افتاد ، پریشب رفتیم پیش یکی از دوستان پارسا داداشم واسه اینکه گوشیشو بده درست کنه ! این وسط من نمی دونم چی همش توی می خوند و می گفت : « گوشی بخر ؛ گوشی بخر ... » . واویلا ، نمی دونین این گفتنش چه بلائی سرم در آورد . رفتم یه گوشی اونجا خریدم Huawei مدل G610 دو سیم کارته 4 هسته ای ، حقیقتش رو بگم خیلی راضیم از اینکه اینو خریدم ! البته فراموش نکنم ، نیوشا امتحان داشت ، از همونجا باهاش تماس گرفتم و جریان رو گفتم بهش ، قبول کرد با شرایطی که گفت . هیچی دیگه گوشی رو خریدم و الان خدائی خیلی ازش راضیم و تا حالا مشکلی باهاش نداشتم . غیر این که من فقط استفاده طولانی داشتم باهاش و شارژش صب که 100% بود ، تا شب ساعت فک کنم 02:00 خاموش شد . همین ، چیز دیگه ای هم برای گفتن نیست ...
امروز بالاخره نیوشای عزیزم امتحاناش تموم می شه و دروان عذاب من ( امتحانای نیوشا ) تموم می شه و همین امروز عصر باهم قرار داریم که وقتمون رو باهم بگذرونیم . نمی دونین چقدر دلتنگ و ناراحت بودم این مدت ، با اینکه ممکن بود هر 2 – 3 روزی یک بار ببینمش اما مگه می شه با این دل همسرم رو نبینم ؟! ای خدا ، مگه سنگ دلم ؟ نمی شه دیگه ...
پاورقی : خوشحالم ؛ خیلی خیلی ...
دوستان عزیزم ، حالتون چطوره ؟ خوبین ؟ خوشین ؟ سلامتین ؟ راستش رو بخواین منم خیلی خوبم و خوشحالم شکر خدا اونم به خاطر داشتن و بودن همسری مث نیوشاست در کنار خودم . وقتی کنارمه و من در کنار خودم دارمش یه دنیا آرامش و خوشححالی و سلامتی رو دارم . این آرامشه خیلی مهمه ، همیشه از خدا آرامش رو در زندگیم خواستم و خداوند به من لطف کرد ، نعمتش رو به من تموم کرد و قسمت من رو با نوشتن نام و بودنش در کنارم به من آرامشی داد که امیدوارم در کنار هم تا آخر عمر داشته باشیمش . دوستان گلم هر چی از محبت ، انسانیت ، نجابت ، مهربونی ، خوش اخلاقی ، گلی و ... اصن فرشته بودنش بگم باور کنین کم گفتم ! نیوشا واسه من یه دنیاست ، یه عشق کامله ، یه انسان که نیست ، یه فرشته بی چون و چراست ، خدا اونو ( نمی دونم برای چی ) جلوی راه من گذاشته . خیلی ازش ممنونم ، ممنونم به خاطر یه نعمت خیلی بزرگ و تمام و کمال ! من همیشه به خاطر داشتن نیوشا از خدا شاکرم و ممنونم ازش ... اما ... بعد خدا می دونین من مدیون چه کسی هستم ؟! من بعد از خدا و همیشه شکر کردنش مدیون خواهر بزرگم عاطی هستم ...
من تا 13 سالگی همیشه غصه می خوردم ، غصه می خوردم چرا من خواهر بزرگ تر از خودم ندارم ! چرا من نباید یه خواهر بزرگتر از خودم داشته باشم تا همیشه مراقبم باشه ، نگرانم بشه و ... اما متاسفانه خدا اصن به حرفام گوش نکرد . اما خداوند به من لطف کرد توی 13 سالگی بعد از 2 تا برادر کوچیک تر ( راما که 1 سال ازم کوچیک تره و پارسا که 5 سال ازم کوچیک تره ) خدا بهم یه خواهر داد به اسم مینا . فک کنین بعد 13 سال خدا بهم یه خواهر داد هر چی من سنم می رفت بالا اون تازه بزرگ تر می شد . به همین شکل گذشت و من ... راستش حتی یادم نمی ره یه زمانی حساب می کردم هر وقت مینا بشه 7 ساله و بره کلاس اول ابتدائی من می شم 20 ساله و الان من تقریباً رفتم توی 27 سال و مینا شده 14 سالش ( چقدر عمر داره می گذره به زودی و حواسمون نیست ) . درسته که الان مینا بزرگ شده اما توی این سن مینا چطور می تونه کمکم کنه ؟! مشکلات من 13 سال از مینا بزرگ تره و مینا هر چقدر هم از نظر ذهنی و فهم بیشتر بفهمه بازم مشکلات من برای مینا خیلی بزرگ تر از فهمشه ! از اینا بگذریم ، من به خاطر همین عقده ی نداشتن خواهر ، زمانی که فامیلامون و بقیه ( دوست و آشنا ) رو می دیدم همیشه بهشون حسادت می کردم که با خواهرشون چقدر خوبن و وقتی مشکلی دارن باهاشون درد و دل می کنن و سعی می کنن با مشورت با خواهرشون مشکلاتشون رو حل کنن . این حسادته همیشه اذیتم می کرد و عقده شده بود برام . سر همین قضیه ، به کسائی اعتماد کردم و سعی کردم که برام مث خواهر بزرگ تر باشن که همیشه باعث ناراحتی واسه من بود یا سوء استفاده از من اما من اینقدر باورشن داشتم و از چشمم بیشتر بهشون اعتماد داشتم که حتی فکر اینو نمی کردک که ازم سوء استفاده کنن . کور شده بودم دیگه یه جورائی ! یادمه ... عاطی ( دختر خاله فاطیم که این خاله ام از مامانم 3 یا 4 سال بزرگ ترن ) بهم یه روزی گفت : « اینائی که اینطوری بهشون اعتماد داری ازت سوء استفاده می کنن و وقتی دیگه باهات کاری نداشتن اسمتم نمیارن ! » . من اون وقت ها متوجه این حرفش نشدم و حتی بهش فکرم نکردم تا اینکه کمی بزرگ تر شدم و به اطرافم با چشم باز تری نگاه کردم دیدم عاطی داشت واقعیت رو می گفت و من اصن متوجهش نبودم . خیلی ضرر کردم ، دروغ نمی گم اما نه نزیاد ولی واسه من که به کسی اینقدر اعتماد داشتم خیلی سنگین بود . گذشت و گذشت ، راستش خانواده من و خانواده خاله ام به خاطر کمی تعصب شوهر خاله ام زیاد رفت و آمد نداشتیم ، حتی من و عاطی نمی تونستیم همدیگه رو درست بشناسیم ولی من دورا دور به عاطی شناخت پیدا می کردم تا اینه اونقدی که باید شناختمش . من خیلی وقت طول کشید تا حتی شماره دختر خالم رو داشته باشم ، حالا شما حساب کنین وضعیت سخت گیری رو ! یادمه همون کسائی که من بهشون خیلی اعتماد داشتم و بعداً شناختمشون ، در مورد عاطی بهم بد می گفتن و ازش ایراد می گفتن . من تا جائی که می دونستم عاطی هیچوقت نام کسی رو نمی برد و بهم هشدار می داد اما اونا برعکس نام عاطی رو می بردن و می گفتن ! فدای سر خواهرم ، از قدیم ایام گفتن : « از دعای گربه سیاه بارون نمی باره » . اینا گذشت تا برای عاطی خواستگار اومد ، خواستگارش کی بود ؟ برادر نیوشا ( برادر خانوم کنونی من ) . البته اینو بگم همیشه عاطی برای من توی تمام مدتی که مجرد بود مث خواهر بود و همیشه احترام خاصی براش قائل بودم و کوتاهی نمی کردم . یادمه SMS دادم به عاطی و بهش تبریک گفتم ، بعدش بهم SMS داد که : « به نظر انتخاب درسی کردم ؟! » منم براش نوشتم که : « کاش می شد خودم بهت می گفتم انتخابت این باشه » . خب من از رحمان شناخت نسبی داشتم و این دلیل حرف من بود . از وقتی عاطی ازدواج کرد ، رفت و آمد من با این دو تا خیلی بیشتر از این حرفا شد ، خیلی وقت ها به خود عاطی می گفتم که : « از وقتی ازدواج کردی رفت و آمدمون و شناختمون نسبت به هم خیلی بیشتر شده » . البته اینو بگم ، ما زمان بچگی با خاله فاطی خیلی رفت و آمد داشتیم ، از وقتی بزرگ شدیم این رفت و آمد ها به خاطر دلیل که گفتم بهتون کم شد . آره ؛ خیلی اتفاق ها افتاد و من رفته رفته عاطی رو بهتر شناختم . ازش اجازه گرفتم که خواهر صداش کنم . عاطی یه سال کامل نه ، شاید 11 ماه ازم بزرگ تره اما همیشه تمام این مدتی بعد از ازدواجش همیشه هر دومون نگران حال هم بودیم مث دو تا خواهر و برادر ! آخه من خواهر بزرگتر نداشتم و عاطی اصن برادر نداره ، از دلایل دیگه ای که من و عاطی بهم نزدیکیم می شه به شخصیت و اخلاق هامون که شبیه به همدیگه است و چهره هامون که بازم کمی شبیه هم هستیم گفت . چند باری که من و عاطی باهم بودیم و جائی از دوست های عاطی ما رو باهم دیدن گفتن به عاطی که : « اون پسره داداشت بود باهات بود ؛ خیلی شبیه همین » . خیلی از اتفاق ها و رویداد هائی هم هست که من و آبجیمو بهم نزدیک کرده که جای گفتنش نیست اینجا ، اما اینو بدونین عاطی همیشه خواهری رو در حق من تمام کرده و این من رو مدیونش می کنه و من تا جائی که تونستم و از توانم بر میومده تلاش کردم تمام محبتاش رو جبران کنم و امیدوارم تونسته باشم جبران کنم . می دونم همیشه کمه ، چون محبتش و کارائی که برای داداشش انجام داده خیلی بیشتر و بزرگ تر از این حرف هاست که من بتونم با کارای کمی که انجام می دم جبرانش کنم ! من همیشه خداوند رو به خاطر داشتن خواهر مهربون و گلی مث عاطی شکر کردم . نمی دونین چقدر خوشحالم که خواهری دارم مث عاطی که همیشه مراقبمه و حواسش بهم هست .
عاطی یه دختر شیطون ، با ادب ، با شخصیت ، مهربون ، سر زبون دار ، خیلی نجیبه . خواهرم همیشه حواسش به من و زندگی من هست . مراقبمه که اشتباهی توی زندگیم نکنم و همیشه راهنمائیم می کنه و منم وقتی مشکلی دارم همیشه باهاش در میون می گذارم ! درسته که خواهر و برادر خونی نیستیم ولی از خواهر و برادرای خونی خیلی بهم نزدیک تریم . یکی از دلایلی که من نیوشا رو در کنار خودم دارم و دارم باهاش زندگی می کنم خواهر عاطفه است ! نمی دونین که چقدر به خاطر من غصه خورد ، نمی دونین که چقدر به خاطر من زجر کشید و اذیت شد و حرف شنید از این یکی و اون یکی ! فقط خدا شاهده که چقدر به خاطر من اذیت شد خواهرم . من هر وقت نماز خوندم ، به همون خدا بالای سرم واسه خواهرم دعا کردم و واسش از خدا خوشبختی و سلامتی و آرامش می خواستم و همیشه می خوام ! عاطی حقش خوشبختی و آرامشه چون اینا رو به من هدیه داد . خداوند عاطفه رو وسیله ای کرد برای این که من از تنهائی و نا آرامی در بیام . واقعاً خواهرمو دوست دارم ، دیگه الان من نه حسادت می کنم به کسائی که خواهر دارن و نه عقده ای دارم ، آخه من بهترین ، مهربون ترین ، گل ترین ، اصن یه خواهر فرشته دارم که خیلیا حسادت می کنن ! باور کنین اگه دارم مث بچه ها صحبت می کنم نمی تونین درک کنید چرا دارم اینا رو می گم و از احساسم اینطوری می نویسم . شاید یه زمانی دلیلی داشتم برای توضیح دادنش اما الان فقط اینو دارم می گم دوستان من ! جای من نیستین ، اگه بودین متوجهش می شدین ...
پاورقی : عین بچه ها شدم ؟ ببخشید ولی من همیشه تلاش کردم حرف هامو از ته دل و راحت بزنم ...
دوستان عزیزم ؛ چشمک برای من خیلی اهمیت داره ! برای من و همسرم اهمیت بسیار بالائی داره ، به این خاطر که من زمانی شروع به نگارش چشمک کردم که ارتباط هر چند دور عاطفی بین من و همسرم نیوشا شروع شد . درسته که اوایل همسرم چیزی درباره علاقه من به خودش نمی دونست و حتی از وجود این وبلاگ اطلاعی نداشت ولی زمانی که ما باهم ارتباط برقرار کردیم و دوست شدیم ، زمانی که چشمک رو بهش معرفی کردم و ازش درخواست کردم نیمه ی دیگه من باشه و توی این وبلاگ با من بنویسه با کمال میل قبول کرد . اون روز روز تولد واقعی چشمک بود ! همیشه دعا می کردم که نیوشا به من پاسخ مثبت بده و این وبلاگ رو باهم بنویسیم ، از اولین روز ها و قدم های من برای به دست آوردن نیوشا تا خواستگاری و ازدواجمون و ایشالله تا آخر آخر ...! واسه همینه که چشمک واسه من اهمیت داره ، واسه همینه هر طوری شده بهش می رسم ، پست می ذارم ، امکانات جدید بهش اضافه می کنم . این وبلاگ واسه من حکم دفتر خاطرات داره ، دفتر خاطرات زندگی من و نیوشا ! من وبلاگ های زیادی داشتم و حتی الان که سایت دارم ، هیچکدومشون به اندازه چشمک برای من اهمیت ندارن و چشمک برای من در الویت اول در تمامی این وبلاگ ها و وبسایت هاست ! حالا متوجه تعویض قالب ، اضافه کردن صفحات شبکه های اجتماعی مثل فیسبوک ، توئیتر ، اینستاگرام و ... هستین ؟! ببخشید دوستان ، خدائی نکرده بهتون بی احترامی و ... نشده باشه . من منظورم از تمام این صحبت ها دونستن این همه فعالیت من ، اضافه کردن امکانات جدید و ... به چشمک هست که شما در جریانش باشین و نگین این پسره خُله که داره این کارا رو می کنه ...
ببخشید دوست داشتم راجع به چیزای دیگه ای در مورد چشمک ادامه بدم اما الان در همین لحظه اینقدر اعصابم و روانم بهم ریخته است که دلم می خواد به زمین و زمان فُش بدم ! نمی دونم چی بنویسم ، فقط اینکه وقتی زور باشه فک می کنن همه چیز حله ، نمی دونن که من بخوام سر چیزی لج کنم روبروشون می گم چشم ولی کار خودمو می کنم . من اهل اینکه کسی بهم زور بگه یا کار زوری رو انجام بدم نیستم . دخالت کردن توی کار بقیه یکی از کارای همیشگی همکارمه و من به شدت از این قضیه بدم میاد اما برای بعضی وقت ها تلنگر هم که شده من این کار رو با همکارم انجام می دم شاید ناراحت بشه و بفهمه کاری که اونم می کنه مثل کار منه اما سیب زمینی بی رگ دیدین ؟ دقیقاً مث همون رفتار می کنه ! متاسفم ، حرف زدن زیادی در این مورد فقط اعصاب خودمو خورد می کنه . بذارین کمی از چشمک بگم شاید اعصابم آروم تر شد و ذهنم رو از این چیز ها پاک کردم با اینکه هر روز دارم رفتار های همکارم رو تحمل می کنم ! وقتی دارم می بینم عرضه نداره یه کاری رو درست انجام بده و فقط بلده دخالت کنه یا مثلاً خودشو مردم دار نشون بده ! برداشته یه دفعه به من می گه : « شما کم کم دارین یه ذره ، یه ذره ها شبیه من می شین » . این خطابش به من بود ، یعنی چون من دو تا کار رو واسه کسی که واقعاً مشکل داشت من می تونستم کارشو راه بندازم و راه انداختم ( نه هر کسی ) می گه دارین شبیه من می شین ! من عمراً شبیه کسی مثل اون باشم ؛ زمانی که می بینم کسی واقعاً مشکل داره و از دست من بر میاد ، کمکش می کنم و کارشو راه می ندازم و خیلی از این کار ها انجام دادم که بین من و خدامه و حتی روح کسی خبر نداره ! کار غیر قانونی نکردم ، بخشنامه ها و ... رو زیر سوال نبردم با رفتارم ، در صورتی که این کار رو می کنه خیلی راحت ، کسی هم نیست بهش بگه مَنِت به چند ، چون اگه خلافی هم صورت بگیره اسم من بدبخت گیره نه ایشون ! پس خیلی راحت و مث آب خوردن هر کاری بخواد انجام می ده . کاش یکی باشه دلیل رفتار هام رو بفهمه ؛ متاسفانه بابام هم بدون توجه به حرف هام و ... همیشه طرف اون رو می گیرن و من رو محکوم می کنن و با بی محلی کردن یا سرد پاسخ دادن سعی دارن بفهمونن که از من ناراحتن ! من بگم به درک خوبه ؟ کار درستیه ؟ از من بر میاد ؟ شخصیت من اینه ؟! نه نیست ؛ منم پس لج می کنم کار خودم رو انجام می دم بازم اما من از لجبازی متنفرم ، چقدر می تونم این رو ادامه بدم ؟ همه می گن خب اون کار رو بکن ، یعنی چی خب ؟! ها ...؟! چی بگم ؟! ولش کنین ...
اینستاگرام چشمک رو راه انداختم ؛ با فرم و قالب خاص توی عکس ها ! می تونین با استفاده از منوی سمت چپ وبلاگ ، با کلیک کردن روی تصویر وارد سایت بشید و یا با مشخصات یادداشت شده روی همون تصویر ، شناسه و هشتگ های چشمک رو داشته باشید و اگر خواستین در اینستاگرام و یا فیسبوک یا توئیتر چیزی رو بذارید و با ما هم درمیونشون بگذارید ، از هشتگ ها استفاده کنین . دوستان عزیزم ، نگین چرا وقتی عکس های خودتون رو می ذارین ، عکس ها رو افکت می دی و تار می کنی . راستش قبلاً من این رو بیان کردم ، الان دوباره می گم ! من این کارو به 2 دلیل انجام می دم ! اولین دلیلش چهره من هستش ؛ من شخص معروفی نیستم ولی توی اینترنت چهره واقعی و هویت اصلی من هویداست . من یه جائی رو می خواستم که راحت و آروم بنویسم بدون اینکه کسی بیاد بگه مثلاً : « اوا تو همون فلانی هستی » و یا این چیزا . دلیل دومش همسرم نیوشا هست که من با نمایش چهره اش توی چشمک یا دنیای مجازی مشکلی ندارم ولی خود نیوشا دوست نداره چهره اش کاملاً مشخص باشه توی عکس ها ، یه ذره هم این دلیل دوم مربوط به دلیل اول هست که نیوشای عزیزم به خاطر من رعایت می کنه و انجامش می ده ! اینا دلایل نمایش ندادن شفاف و درست چهره من و همسرم نیوشا توی چشمکه . امیدوارم این خودخواهی من رو ببخشید و به این خواسته ما هم احترام بذارین . سپاسگزارم ...
پاورقی : ببخشید سرتون رو به درد آوردم ؛ خوب شد صحبت کردم ...
درود بر تک تک دوستان و عزیزان و همراهان همیشگی ما و چشمک ! کم و بیش که با من آشنا هستین دیگه ، نیازی به معرفی نیست اما برای اون دسته از عزیزانی که ممکنه برای اولین بار به اینجا میان خودمو کمی معرفی کنم . اینجانب آقای رامین هستم و نیوشا همسر زیبا و مهربان بنده که در وبلاگی به نام چشمک که البته کمی قبل از اینکه فکر کنیم قراره یه روزی باهم در ارتباط باشیم و ازدواج کنیم می نویسیم . این وبلاگ با خیلی خیلی اندیشه و فکر برای انتخاب نامش تلاش ساخته شد که اوایل تنهائی بده فقط و فقط مطالب ادبی و نوشته های شخصی خودمو در اون می نوشتم . بعد از صحبت در مورد عشقم ، همسرم و عزیز دلم که قرار شد با من در یک رابطه عاشقانه قرار بگیره این وبلاگ به دست هر دوی ما نوشته شد . درسته که همسرم توی این وبلاگ زیاد نمی نویسه که اونم به دلیل نداشتن اینترنت در محل زندگی فعلیش که خونه ی مامان باباشه اما بقای این وبلاگ و اهمیتی که من و خودش به این وبلاگ می ذاریم به خاطر همسر عزیز تر از جانم هست ! در این وبلاگ ما از اتفاق ها و رویداد هائی که ممکنه در زندگیمون رخ بده می نویسیم ، خوب یا بد فرقی نداره ! یه جورائی مث دفتر خاطرات ماست اما به صورت کاملاً الکترونیکی و اینترنتی که دوستان و عزیزانی که دوست دارن می تونن از این وب لذت ببرن و مطالب و نوشته های ما رو به صورت کامل بخونن ، مگر اون دسته از نوشته هائی که به صورت رمزدار و گذرواژه هستن که اونم در شرایط خاص رمزش به دست مخاطبین عزیزمون می رسه . خب از معرفی خودمون می گذرم و می ریم به سمت یه نوشته طولانی و پر از حرف های جور واجور ...
جاتون خالی من سه شنبه هفته پیش ساعتای 17:00 که اینجا غروب می شه راه افتادیم به سمت مشهد . البته این برنامه رو یهوئی نچیدیما ؛ قرار بود از دو هفته پیش برنامه می ریختیم که یه روز یعنی 26 – 27 آذر پاشیم بریم مشهد که هم دختر عموم ( نسترن ) رو به این بهانه بیاریمش اینجا و هم اینکه یه سفر کوتاه چند روزه بریم و حال و هوامون عوض بشه ! آخه من چند سالی هست که مسافرت نرفتم ( البته اگه مأموریت هام رو حساب نکنیم که از شهر خارج شدم و ثانیه به ثانیه اش رو کار می کردم ) و فقط زمانش یه دفعه از چهارشنبه یا پنجشنبه افتاد به سه شنبه عصر ساعت 17:00 و ماهم که سریع همه کارا رو کردیم که می خوایم عصر بریم . من متاسفانه مشکل معاینه فنی خودرو رو داشتم که باید معاینه می گرفتم اما همش می ترسیدم به خاطر لاستیک های خودرو ( آخه مدت زیادی می گذشت و باید عوضشون می کردم ؛ صاف شده بود و عاج نداشت ) . همش دنبال یه رابط یا یه آشنائی می گشتم توی معاینه فنی که بتونه برام کاری رو انجام بده اما پیدا نمی شد . خلاصه دوشنبه شب من و پسر عموم نیما ( برادر نسترن ) سوار شدیم و رفتیم مغازه یکی از دوستام که واسمون لاستیک ها رو عوض کنه و همینطور ماشین رو چکاپ بکنه ، اگه نیاز به تعویض روغن هم هست انجام بده . بنده خدا اومد لاستیک های درست و عاج دار ماشین رو برد جلو و خراب ها رو گذاشت عقب ! آب ماشین رو چک کرد و واسمون ضدیخ توی ماشین ریخت و همه چیز رو بررسی کرد ( آخه قبلاً مدیر تعمیرگاه یکی از نمایندگی های ایران خودرو بود که بسته شد ) . ما رفتیم با خیال راحت که فردا برم من بعد از ساعت کاریم واسه معاینه اقدام کنم . من با اجازتون ساعت 14:00 از محل کارم زدم بیرون و ساعت 14:30 رسیدم در معاینه فنی . مبلغ معاینه رو پرداخت کردم و رفتم توی نوبت ایستادم . از وقتی خودرو رو خریدم ، این اگزوز ماشین صدا می داد منم حقیقتش دیدم نیازی نیست که اگزوز رو تعویض کنم و نکردم . چشمتون روز بد نبینه کارشناسه که ماشینا رو بازدید می کرد ، صدای ماشین رو شنید گفت من دستگاه بزنم خطا می ده و از معاینه ردین ، اما دستگاه رو نزد و اولین مرحله رو بیخیال شد . رفت مرحله بعدی که بررسی کمکم فنر های خودرو و همینطور ترمز و لاستیک هاست . باز گفت : « کمک سمت راست جلو خرابه » بعدشم ترمزا و ترمز دستی ماشین رو چک کرد و ... در آخر منو فرستاد اتاق صدور کارت و بعد کلی زحمت تونستم معاینه رو بگیرم شکر خدا . راستی یادم رفت بگم توی همین گیر و دار مرحله به مرحله رفتن بودم که کارشناسه گفت : « از رادیاتورتون آب می ریزه » . وقتی مگاه کردم دیدم بله ، انگاری رادیاتور سوراخه . البته اول فکر کردم همون مقداریه که باید کم کنه ! آخه دیشب دوستم گفت ممکنه آب رادیاتور کم کنه ، اما این داشت می ریخت . بیخیال گذشتم و رفتیم تا عصر ساعت 17:00 . با اجازتون با داداشم پارسا سریع آماده شدیم و رفتیم سمت خونه پدر خانومم که با نیوشا خداحافظی کنم اما امان از دل بی صاحاب که حواسش به دل نازک و تنگ خانومش نبود ! وقتی رفتم در خونشون می بینم چشمای خانومیم قرمز ، رنگ خون شده و خیسه . وقتی دلیلشو پرسیدم ، برداشت گفت : « اگه به به توام یه ساعت پیش بگم می خوام بره سفر اونم یهوئی ببینم حال تو چطوری می شه ! هنوز تو که از من دل نازک تری ... » . وقتی اینا رو گفت از خودم خجالت کشیدم ! راست می گه ، من چطوری فراموش کردم تصمیم یهوئی پارسا و نیما رو از ظهر بهش خبر بدم ؟ اما واقعیتش رفته بود خوابیده بود ظهر ، دلم نیومد بیدارش کنم همیشه هم وقتی می خوابه ساعتای 16:00 بیدار می شه ... برعکس اون روز دیر تر هم کمی بیدار شد ! هیچی دیگه یه 20 دقیقه ای پیشش بودم و کلی ازش عذر خواهی کردم و اشکای نم نم مث بارونش رو دیدم و خودمم کمی گریه کردم و خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه عموم که نیما رو برداریم . البته ، خاله ام ( مامان نیوشا ) واسه دهن شیرینی بهمون کمی گلابی دادن که واسه خونه ببرم و مجبور شدم از خونه عموم باز تا خونه دوباره برم که وقتی رسیدم و دوباره حرکت کردیم شد ساعت 18:00 . راستی یادم رفت بگم ، وقتی داشتیم می رفتیم دنبال نیما ، آمپر ماشین یهوئی از روی 90 رد کرد و چراغ Stop ماشین روشن شد . ترسیدم ، خاموش کردم ماشینو تا سرد بشه و بعد کمی آب ریختم توی رادیاتور ماشین . وقتی رسیدیم در خونه عموم ، نیما که سوار شدسریع رفتیم یه تعویض روغنی که بریم ببینیم آب از کجا داره می ریزه . بنده دا برداشت گفت : « رادیاتورتون سوراخه ؛ نرید ه خطرناکه ممکنه واشر سر سیلندر ماشین بسوزه » . راستش نمی شد دم رفتنی بیخیال شد واسه همین دنبال راه چاره بودیم که رفتیم در یه تعمیرگاهی ، یه بنده خدا پیرمردی تو مغازه بود و گفت : « آب از واتر پمپتون داره می ریزه و وقتی وایمیستین آب خالی می شه اونم خیلی کم ؛ نگران نباشین » . آقا اینو که گفت دیگه ما خیالمون راحت شد ولی تا یادم نرفته بگم بنده خدا تاکید کرد که حواستون به آمپر ماشین باشه که بالا نیاد ، اگه اومد رادیاتور داره بی آب می شه و آب بریزین توش ! خب بعد از انجام تمام این کارا ما بالاخره تونستیم ساعت 19:00 از شهر خارج بشیم و بریم به سمت مشهد . چشمتون روز بد نبینه ، فک کنم یه 2 ساعت و نیمی گذشته بود ، جلوی ایست بازرسی احساس کردم ماشین آمپر آبش بالاست . سریع بعد ایست نگه داشتم ، کاپوتو دادیم بالا یه کمی صبر کردیم داغی ماشین کم بشه ، در رادیات رو که باز کردیم دیدم به به ، هیچی آب نداره ! خدا رو شکر آب داشتیم توی ماشین . سریع آوردیم و خالی کردیم توی رادیات و شکر خدا مشکلی پیش نبومد و راه افتادیم ولی اینبار دیگه خدا رو شکر تا خود مشهد هیچ مشکلی نداشتیم جز یه چیزی ! اعصاب نداشته من به خاطر چندین ساعت پیاپی رانندگی ( 6 ساعت و نیم ) و گم کردن راه خونه خواهرش نازنین توسط نیما . فک کنین ما ساعت 00:40 رسیدیم مشهد و تا ساعت 01:46 دنبال خونه نازنین می گشتیم با آدرس دادن نیما . آخری دیگه از دستش عصبانی شدم و کمی باهم درگیری لفظی پیدا کردیم ولی خب شکر خدا رسیدیم ! بعد شامی که بنده خدا نازنین واسمون آماده کرده بود ( پیراشکی و سوپ ) گرفتیم خوابیدیم ! اما یه چیز مهم رو یادم رفت بگم ! من اون وقتی که برای آب کردن رادیاتور ماشین ایستادم ، متاسفانه سرما خوردم ! حالا هی قرص و دارو بخور اما فایده متاسفانه نداشت . باور کنین تا همین الان که من دارم واستون می نویسم هنوز از سرما خوردگی دارم عذاب می کشم ! ضمناً تما راه رو پارسا و نیما خواب بودن و من یه تنه رانندگی می کردم ، البته از حق نگذریم پارسا بیدار بود بیشتر وقت سفر رو توی جاده ی زیبا اونم در شب ...
مشهد هوا خیلی سرد بود ؛ این سرماش منو می ترسوند ، هم به خاطر سرما خوردگیم هم اینکه نکنه برف بیاد و نذارن ما « شب یلدا» رو خونمون نباشیم ! تمام برنامه ریزیمون روی این بود که شب یلدا همگی دور هم جمع باشیم و واسه همین رفتیم مشهد که نسترن رو با خودمون برداریم . جونم واستون بگه روز اولی که مشهد بودیم ، رفتیم « پارک صاحلی آفتاب » ! البته در اصل می خواستیم بریم « سرزمین موج های آبی » اما خب چون چهارشنبه سانس مخصوص بانوان بود و نیما باز هم مث آدرس دادنش به این توجه نکرده بود رفتیم سمت اون یکی . خیلی بهمون خوش گذشت ؛ سرسره های آبی ، موج و ... . یه عکس هم گرفتیم همگی باهم و خاطره اش واسم موندگار شد ! نمی دونین ولی با اینکه خوش گذشت ولی سرما خوردگی منو بیشتر انداخت توی خونه ! راستش می خواستم پنجشنبه صبح برم یه شهری همون نزدیکی های مشهد که دو تا از عمو هام و دختر عموی بزرگم ( ریحانه ، که قبلاً واستون ازش نوشتم ) اما بیماری نگذاشت به برنامه هام برسم . بعد غروب هم همون روز که حالم بهتر شد رفتیم گشت زدیم توی شهر و کمی خرید کردیم و قرار بود بریم طرقبه اما چون دیر وقت شد پشیمون شدیم . صبح روز بعد ( تقریباً ظهر یا بهتره بگم عصر دیگه ، ساعتای 13:00 ) راه افتادیم به سمت شهرمون البته این بار با حضور نسترن . ساعتای 20:00 رسیدیم و توی جاده جز ایست بازرسی های مختلف و درخواست کردن مدارک من و ماشین هیچ بر دیگه ای نبود 1 ای وای چرا یادم رفته بود ؛ یه جائی نگه داشتم واسه دستشوئی ، بعد که حرکت کردیم پارسا گفت گوشیم نیست ! هر چی توی ماشین رو گشتن پیدا نکردن و منم توی این فاصله 10 کیلومتری دور شده بودم اما برگشت و متوجه شدیم گوشی پارسا همونجائی که وایساده بودیم از روی پاهاش افتاده و کسی شکر خدا نه بهش دست زده نه اتفاقی براش افتاده بود ...
پاورقی : ببخشید دوستان دیگه تا تونستم همه چیز رو تعریف کردم ...
والا بعد از قضیه جدائی محمد و نسترن ، متاسفانه ارتباطمون با فامیلا تقریباً خدشه ای به شدت عمیق و کاری وارد شد ! ارتباطمون با دو تا از عموهام که توی یه شهر دیگه هستن که دیگه کلاً قطع شد . از حق نگذریم ، دو تا از عموهام میان اینجا ، سر می زنن ، ارتباط داریم اما اینکع رفت آمدی باشه مخصوصاً با عمو واحد من ، نه اونطوری نیست ( قبلاً گفتم ، محمد پسر عمو واحد هست و نسترن دختر عموی بزرگم ، عظیم ) ! راستش فک کنم چند شب پیش بود ، توی Line ( نرم افزار گفتگو همراه ) داشتیم چت می کردیم با فامیل که دیدم دختر عموی بزرگم پیام داد . راستش ، آدما تا همدیگه رو نشناسن دقیق نمی تونن قضاوتی کنن روی همدیگه ، اما من احساس می کردم دختر عموم علاقه زیادی به معاشرت با من نداره ( ببینید می گم شناخت ) . راستش رو بخواین ، توی تول مدت عمرم زیاد باهم صحبت نمی کردیم ، فقط در حد سلام و خداحافظ ، همین قدر . اون شب پیام داد و باهم صحبت کردیم ( در ضمن نام دختر عموم ریحانه است ؛ از نظر ظاهری توی فامیل من چهره ام به ریحانه شبیه اینطور که بقیه اعضای فامیل می گن ) . دختر عموم چند ساله ازدواج کرده با یه پسر خوب و با شخصیت و دو تا فرزند هم داره ! هر دو دختر و خیلی هم شیرین و گل ! داشتم می گفتم ، باهم صحبت می کردیم و این صحبت ها طولانی ترین صحبت هائی بود که توی طول عمرم من با ریحانه داشتم . وقتی باهاش صحبت می کردم تمام تفکرات و ذهنیاتم نسبت بهش تغییر کرد ، اصن فکر نمی کردم ریحانه اینقدر دختر خوب و اجتماعی باشه و همینطور افکارش نسبت به منی که آنچنان شناخت نداشتیم ! خیلی از صحبت باهاش خوشحال شدم ، باعث شد من بیشتر بشناسمش ، اخلاق خیلی خوبش دستم بیاد . فهمیدم دختر عموم از اون دخترای فامیلمون نیست که اینقدر غرور داشته باشه که حتی نخواد با پسر عموهاش صحبت کنه ! خیلی از برخوردش و شخصیتش خوشم اومد . نمی دونم گفته بودم ولی من همیشه هر وقت خوردم از همین فامیل خودم خوردم ، ریحانه هم دقیقاً همین بلاها سرش اومده بود اما بدتر از من ! خیلی ناراحت شدم وقتی داشت باهام صحبت می کرد ، خیلی احساس درک و فهمیدن داشتم چون واسه منم دقیقاً همینطوری بود اما شکر خدا الان خیلی خوبه و خوشحاله ! در ضمن ، غیر از این نکته که بیان کردم که ما شباهت چهره ای داریم ( بی شک ریحانه زیباتره و به شخصه می تونم بگم توی فامیل بین دختر ها نسبت به بقیه فامیل سر تره ) ، ریحانه نوه ی دختری بزرگ خاندان و من نوه پسری بزرگ خاندانمون هستیم ! بلی ، اینجاست که این ابهت میاد سراغ آدم که نوه هم نوه های بزرگ خاندان ! من شخصاً احترام خاصی واسه ریحانه همیشه قائل بودم ...
پاورقی : خوبه بعضی وقت ها آدم اون کسائی که دوست داره بیشتر بشناسه ...