چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

سفر یهوئی ...

درود بر تک تک دوستان و عزیزان و همراهان همیشگی ما و چشمک ! کم و بیش که با من آشنا هستین دیگه ، نیازی به معرفی نیست اما برای اون دسته از عزیزانی که ممکنه برای اولین بار به اینجا میان خودمو کمی معرفی کنم . اینجانب آقای رامین هستم و نیوشا همسر زیبا و مهربان بنده که در وبلاگی به نام چشمک که البته کمی قبل از اینکه فکر کنیم قراره یه روزی باهم در ارتباط باشیم و ازدواج کنیم می نویسیم . این وبلاگ با خیلی خیلی اندیشه و فکر برای انتخاب نامش تلاش ساخته شد که اوایل تنهائی بده فقط و فقط مطالب ادبی و نوشته های شخصی خودمو در اون می نوشتم . بعد از صحبت در مورد عشقم ، همسرم و عزیز دلم که قرار شد با من در یک رابطه عاشقانه قرار بگیره این وبلاگ به دست هر دوی ما نوشته شد . درسته که همسرم توی این وبلاگ زیاد نمی نویسه که اونم به دلیل نداشتن اینترنت در محل زندگی فعلیش که خونه ی مامان باباشه اما بقای این وبلاگ و اهمیتی که من و خودش به این وبلاگ می ذاریم به خاطر همسر عزیز تر از جانم هست ! در این وبلاگ ما از اتفاق ها و رویداد هائی که ممکنه در زندگیمون رخ بده می نویسیم ، خوب یا بد فرقی نداره ! یه جورائی مث دفتر خاطرات ماست اما به صورت کاملاً الکترونیکی و اینترنتی که دوستان و عزیزانی که دوست دارن می تونن از این وب لذت ببرن و مطالب و نوشته های ما رو به صورت کامل بخونن ، مگر اون دسته از نوشته هائی که به صورت رمزدار و گذرواژه هستن که اونم در شرایط خاص رمزش به دست مخاطبین عزیزمون می رسه . خب از معرفی خودمون می گذرم و می ریم به سمت یه نوشته طولانی و پر از حرف های جور واجور ...

جاتون خالی من سه شنبه هفته پیش ساعتای 17:00 که اینجا غروب می شه راه افتادیم به سمت مشهد . البته این برنامه رو یهوئی نچیدیما ؛ قرار بود از دو هفته پیش برنامه می ریختیم که یه روز یعنی 26 – 27 آذر پاشیم بریم مشهد که هم دختر عموم ( نسترن ) رو به این بهانه بیاریمش اینجا و هم اینکه یه سفر کوتاه چند روزه بریم و حال و هوامون عوض بشه ! آخه من چند سالی هست که مسافرت نرفتم ( البته اگه مأموریت هام رو حساب نکنیم که از شهر خارج شدم و ثانیه به ثانیه اش رو کار می کردم ) و فقط زمانش یه دفعه از چهارشنبه یا پنجشنبه افتاد به سه شنبه عصر ساعت 17:00 و ماهم که سریع همه کارا رو کردیم که می خوایم عصر بریم . من متاسفانه مشکل معاینه فنی خودرو رو داشتم که باید معاینه می گرفتم اما همش می ترسیدم به خاطر لاستیک های خودرو ( آخه مدت زیادی می گذشت و باید عوضشون می کردم ؛ صاف شده بود و عاج نداشت ) . همش دنبال یه رابط یا یه آشنائی می گشتم توی معاینه فنی که بتونه برام کاری رو انجام بده اما پیدا نمی شد . خلاصه دوشنبه شب من و پسر عموم نیما ( برادر نسترن ) سوار شدیم و رفتیم مغازه یکی از دوستام که واسمون لاستیک ها رو عوض کنه و همینطور ماشین رو چکاپ بکنه ، اگه نیاز به تعویض روغن هم هست انجام بده . بنده خدا اومد لاستیک های درست و عاج دار ماشین رو برد جلو و خراب ها رو گذاشت عقب ! آب ماشین رو چک کرد و واسمون ضدیخ توی ماشین ریخت و همه چیز رو بررسی کرد ( آخه قبلاً مدیر تعمیرگاه یکی از نمایندگی های ایران خودرو بود که بسته شد ) . ما رفتیم با خیال راحت که فردا برم من بعد از ساعت کاریم واسه معاینه اقدام کنم . من با اجازتون ساعت 14:00 از محل کارم زدم بیرون و ساعت 14:30 رسیدم در معاینه فنی . مبلغ معاینه رو پرداخت کردم و رفتم توی نوبت ایستادم . از وقتی خودرو رو خریدم ، این اگزوز ماشین صدا می داد منم حقیقتش دیدم نیازی نیست که اگزوز رو تعویض کنم و نکردم . چشمتون روز بد نبینه کارشناسه که ماشینا رو بازدید می کرد ، صدای ماشین رو شنید گفت من دستگاه بزنم خطا می ده و از معاینه ردین ، اما دستگاه رو نزد و اولین مرحله رو بیخیال شد . رفت مرحله بعدی که بررسی کمکم فنر های خودرو و همینطور ترمز و لاستیک هاست . باز گفت : « کمک سمت راست جلو خرابه » بعدشم ترمزا و ترمز دستی ماشین رو چک کرد و ... در آخر منو فرستاد اتاق صدور کارت و بعد کلی زحمت تونستم معاینه رو بگیرم شکر خدا . راستی یادم رفت بگم توی همین گیر و دار مرحله به مرحله رفتن بودم که کارشناسه گفت : « از رادیاتورتون آب می ریزه » . وقتی مگاه کردم دیدم بله ، انگاری رادیاتور سوراخه . البته اول فکر کردم همون مقداریه که باید کم کنه ! آخه دیشب دوستم گفت ممکنه آب رادیاتور کم کنه ، اما این داشت می ریخت . بیخیال گذشتم و رفتیم تا عصر ساعت 17:00 . با اجازتون با داداشم پارسا سریع آماده شدیم و رفتیم سمت خونه پدر خانومم که با نیوشا خداحافظی کنم اما امان از دل بی صاحاب که حواسش به دل نازک و تنگ خانومش نبود ! وقتی رفتم در خونشون می بینم چشمای خانومیم قرمز ، رنگ خون شده و خیسه . وقتی دلیلشو پرسیدم ، برداشت گفت : « اگه به به توام یه ساعت پیش بگم می خوام بره سفر اونم یهوئی ببینم حال تو چطوری می شه ! هنوز تو که از من دل نازک تری ... » . وقتی اینا رو گفت از خودم خجالت کشیدم ! راست می گه ، من چطوری فراموش کردم تصمیم یهوئی پارسا و نیما رو از ظهر بهش خبر بدم ؟ اما واقعیتش رفته بود خوابیده بود ظهر ، دلم نیومد بیدارش کنم همیشه هم وقتی می خوابه ساعتای 16:00 بیدار می شه ... برعکس اون روز دیر تر هم کمی بیدار شد ! هیچی دیگه یه 20 دقیقه ای پیشش بودم و کلی ازش عذر خواهی کردم و اشکای نم نم مث بارونش رو دیدم و خودمم کمی گریه کردم و خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه عموم که نیما رو برداریم . البته ، خاله ام ( مامان نیوشا ) واسه دهن شیرینی بهمون کمی گلابی دادن که واسه خونه ببرم و مجبور شدم از خونه عموم باز تا خونه دوباره برم که وقتی رسیدم و دوباره حرکت کردیم شد ساعت 18:00 . راستی یادم رفت بگم ، وقتی داشتیم می رفتیم دنبال نیما ، آمپر ماشین یهوئی از روی 90 رد کرد و چراغ Stop ماشین روشن شد . ترسیدم ، خاموش کردم ماشینو تا سرد بشه و بعد کمی آب ریختم توی رادیاتور ماشین . وقتی رسیدیم در خونه عموم ، نیما که سوار شدسریع رفتیم یه تعویض روغنی که بریم ببینیم آب از کجا داره می ریزه . بنده دا برداشت گفت : « رادیاتورتون سوراخه ؛ نرید ه خطرناکه ممکنه واشر سر سیلندر ماشین بسوزه » . راستش نمی شد دم رفتنی بیخیال شد واسه همین دنبال راه چاره بودیم که رفتیم در یه تعمیرگاهی ، یه بنده خدا پیرمردی تو مغازه بود و گفت : « آب از واتر پمپتون داره می ریزه و وقتی وایمیستین آب خالی می شه اونم خیلی کم ؛ نگران نباشین » . آقا اینو که گفت دیگه ما خیالمون راحت شد ولی تا یادم نرفته بگم بنده خدا تاکید کرد که حواستون به آمپر ماشین باشه که بالا نیاد ، اگه اومد رادیاتور داره بی آب می شه و آب بریزین توش ! خب بعد از انجام تمام این کارا ما بالاخره تونستیم ساعت 19:00 از شهر خارج بشیم و بریم به سمت مشهد . چشمتون روز بد نبینه ، فک کنم یه 2 ساعت و نیمی گذشته بود ، جلوی ایست بازرسی احساس کردم ماشین آمپر آبش بالاست . سریع بعد ایست نگه داشتم ، کاپوتو دادیم بالا یه کمی صبر کردیم داغی ماشین کم بشه ، در رادیات رو که باز کردیم دیدم به به ، هیچی آب نداره ! خدا رو شکر آب داشتیم توی ماشین . سریع آوردیم و خالی کردیم توی رادیات و شکر خدا مشکلی پیش نبومد و راه افتادیم ولی اینبار دیگه خدا رو شکر تا خود مشهد هیچ مشکلی نداشتیم جز یه چیزی ! اعصاب نداشته من به خاطر چندین ساعت پیاپی رانندگی ( 6 ساعت و نیم ) و گم کردن راه خونه خواهرش نازنین توسط نیما . فک کنین ما ساعت 00:40 رسیدیم مشهد و تا ساعت 01:46 دنبال خونه نازنین می گشتیم با آدرس دادن نیما . آخری دیگه از دستش عصبانی شدم و کمی باهم درگیری لفظی پیدا کردیم ولی خب شکر خدا رسیدیم ! بعد شامی که بنده خدا نازنین واسمون آماده کرده بود ( پیراشکی و سوپ ) گرفتیم خوابیدیم ! اما یه چیز مهم رو یادم رفت بگم ! من اون وقتی که برای آب کردن رادیاتور ماشین ایستادم ، متاسفانه سرما خوردم ! حالا هی قرص و دارو بخور اما فایده متاسفانه نداشت . باور کنین تا همین الان که من دارم واستون می نویسم هنوز از سرما خوردگی دارم عذاب می کشم ! ضمناً تما راه رو پارسا و نیما خواب بودن و من یه تنه رانندگی می کردم ، البته از حق نگذریم پارسا بیدار بود بیشتر وقت سفر رو توی جاده ی زیبا اونم در شب ...

مشهد هوا خیلی سرد بود ؛ این سرماش منو می ترسوند ، هم به خاطر سرما خوردگیم هم اینکه نکنه برف بیاد و نذارن ما « شب یلدا» رو خونمون نباشیم ! تمام برنامه ریزیمون روی این بود که شب یلدا همگی دور هم جمع باشیم و واسه همین رفتیم مشهد که نسترن رو با خودمون برداریم . جونم واستون بگه روز اولی که مشهد بودیم ، رفتیم « پارک صاحلی آفتاب » ! البته در اصل می خواستیم بریم « سرزمین موج های آبی » اما خب چون چهارشنبه سانس مخصوص بانوان بود و نیما باز هم مث آدرس دادنش به این توجه نکرده بود رفتیم سمت اون یکی . خیلی بهمون خوش گذشت ؛ سرسره های آبی ، موج و ... . یه عکس هم گرفتیم همگی باهم و خاطره اش واسم موندگار شد ! نمی دونین ولی با اینکه خوش گذشت ولی سرما خوردگی منو بیشتر انداخت توی خونه ! راستش می خواستم پنجشنبه صبح برم یه شهری همون نزدیکی های مشهد که دو تا از عمو هام و دختر عموی بزرگم ( ریحانه ،  که قبلاً واستون ازش نوشتم ) اما بیماری نگذاشت به برنامه هام برسم . بعد غروب هم همون روز که حالم بهتر شد رفتیم گشت زدیم توی شهر و کمی خرید کردیم و قرار بود بریم طرقبه اما چون دیر وقت شد پشیمون شدیم . صبح روز بعد ( تقریباً ظهر یا بهتره بگم عصر دیگه ، ساعتای 13:00 ) راه افتادیم به سمت شهرمون البته این بار با حضور نسترن . ساعتای 20:00 رسیدیم و توی جاده جز ایست بازرسی های مختلف و درخواست کردن مدارک من و ماشین هیچ بر دیگه ای نبود 1 ای وای چرا یادم رفته بود ؛ یه جائی نگه داشتم واسه دستشوئی ، بعد که حرکت کردیم پارسا گفت گوشیم نیست ! هر چی توی ماشین رو گشتن پیدا نکردن و منم توی این فاصله 10 کیلومتری دور شده بودم اما برگشت و متوجه شدیم گوشی پارسا همونجائی که وایساده بودیم از روی پاهاش افتاده و کسی شکر خدا نه بهش دست زده نه اتفاقی براش افتاده بود ...

پاورقی : ببخشید دوستان دیگه تا تونستم همه چیز رو تعریف کردم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد