بلی ، اومدم خبر خیلی خوب بهتون بدم و بگم که من تونستم با قدرت خیلی زیاد و کاملاً محترمانه و با ادب ( و حالا یه چند تا بهانه ) بگم که : " من بلد نیستم این کارو انجام بدم و نمی تونم ؛ کار من نیست ، ببرین پیش کسی دیگه ! " . با گفتن این حرف ، راستش اول که اجبارم کرد که ببرم پیش کسی و بدم درستش کنه ولی یه ساعت بعدش فرستاد که مدارک رو از من بگیرن ، یعنی اینکه فهمید من انجامش نمی دم و بیخیال حرفم نمی شم ! این بهترین روزیه که داشتم ، خیالم راحت شد که به خاطر مرام و معرفت خودم رو توی دردسر ننداختم و بیچاره نکردم خودمو ! آخه ببینین ، من نمی تونم خودمو به خاطر هیچ کسی توی دردسر بندازم ، هیچ کسی ...
خانومیم امتحاناش سه شنبه هفته پیش تموم شد و از همون روز ، فقط فک کنم یه شب رو باهم نبودیم والا بقیه روزاش رو همش باهم بودیم و خوش گذروندیم و از با هم بودن لذت بردیم ! به خدا می فهمم اینکه همسرت کنارت باشه چقدر شیرین و دوست داشتنیه و حاضر نیستی اون لحظه رو با هیچی توی دنیا عوضش کنی و حتی مقایسش کنی ؛ خوشحالم که نیوشا همسر منه و من اینقدر عاشقشم که حتی گنجایشش رو هیچی نداره ! حاضرم جونم رو واسش بدم ، چون یه فرشته است که خدا از آسمونا واسم فرستادتش روی زمین ...
یه چند روزی شده سعی می کنم خواهر کوچیکم رو اذیت نکنم و مراقبش باشم ؛ سر به سرش نمی ذارم و اعصابش رو بهم نمی ریزم و باور کنین باهام مث یه پادشاه رفتار می کنه . بهم می گه : " رامینم " ، البته این رو هم از نیوشا یاد گرفته ، وقتی هم کاری داره فقط منو صدا می کنه و از من می خواد ، همش میاد بغلم ، یواشکی بوسم می کنه ، همش باهام می خنده و وقتی بغلش می کنم اصن ناراحت نمی شه در صورتی که قبلاً چون یه ذره اذیتش می کردم رفتارش دقیقاً برعکس اینی بود که واستون نوشتم ! آخی که من چقده دوسش دارم این آبجی کوچولوی نانازی مو ( دَدَئی ) ...
من قلبم واسه کسائی می تپه که دوستشون دارم ، حتی شاید باهاشون بد برخورد کنم ولی دلم نمیاد یه خار کوچولو به پای یکدومشون بره ؛ من تحمل درد و ناراحتی هیچ کدومشون رو ندارم ! فقط می دونین مشکلم کجاست ، فکر می کنن من دوستشون ندارم و واسشون ارزش قائل نیستم ! نمونش بابا و مامانم و مینا و مبینا ... نمی دونم چیکار کنم غیر از چاپلوسی و مسخره بازی که متوجه عشق و علاقه ام به خودشون بشن ، من به خدا از ته قلبم دوستشون دارم و واسشون همه کار می کنم . خیلی دوستشون دارم ، اما خب شاید به خاطربعضی رفتار هامه که این فکرو می کنن ! باید روی رفتارم تمرکز کنم و اگر ایرادی داره اصلاحش کنم ، اینطوری درست می شه مطمئنم ...
خب من با اجازتون برم کم کم به کارام برسم که وقت خواب شده و فردا باید برم سر کار ؛ یه مقداری حالم خوب نیست ، دعا کنین زودی خوب بشم و مشکلی نداشته باشم سر کار چون وقتی بیمار می شم کسل می شم و حوصله هیچ کاری رو ندارم ...
پاورقی : دوست دارم وقتی توی چشمک پست می دم و شما هم واسم دیدگاهتون رو می ذارین ...
بعضی وقت ها می مونم چی پست بدم و برای چشمک چی بنویسم ؛ از یه طرف کلی حرف دارم که بنویسم ، از اون طرف دیگه نمی دونم چطور بنویسم یا چی بنویسم ، این یعنی یه دوراهی خیلی عجیب که بیشتر وقت ها من بین انتخاب یکی از این دو راه گیر می کنم . واسه اینکه بتونم انتخاب کنم ، دست به قلم می شم و خودم می نویسم ، تا اینکه مطمئن بشم توی چشمک چی باید بذارم . امروز هم دست به قلم شدم و نتیجه اش شد این دست نوشته که واسه شما می ذارمش ...
پاورقی : ببخشید اگه بد خطم ...
بالاخره تصمیمم رو گرفتم و اون تبلت Samsung Galaxy Note 10.1 N8000 رو سفارش دادم به قیمت 1460000ت که نسبت به قیمت یه هفته قبلش خیلی ارزون تره ! البته چون از اون طرف میاد قیمتش پائین تر نسبت به بقیه جاهاست . این بنده خدا هم که من سفارش دادم تبلت رو بهش ، خودش از شیراز سفارش می ده واسش میاد . قرار شده فردا صبح ساعتای 10:00 برم و تبلتم رو تحویل بگیرم و بقیه پولشو بهش بدم . آخه پسره از دوستان یکی از همکارامه ، واسه همین رفتم پیشش و سفارش گوشی دادم ...
راستش از عصر دارم تلاش می کنم بتونم توی وبلاگ از فونت های پارسی استفاده کنم که چشمک رو زیباتر کنه و بهش جلوه ی بهتری بده ! از عصری نزدیک به 10 تا فونت رو تستس کردم و باز پاکش کردم . می خوام از فونت های " B Nazanin " ، " B Yekan " ، " B Roya " و همینطور " B Traffic " استفاده کنم . به نظرتون زیباتر می شه چشمک ؟!
راستشو بخواین آزمایش کردم ؛ خیلی خوشگل و قشنگمی شه اما حیف که نمی تونم استفاده کنم از فونت ها ، چون مشکلش توی طراحی خود قالب وبلاگ هم هست که کمی بهم ریخته می شه ! به امید خدا بعداً درستش می کنم ...
پاورقی : خیلی خوشگل بود ؛ حیف ...
نمی دونم چی بگم ، فقط من یه عذر خواهی به شما بدهکارم ؛ اونم دلیلش بهم ریختگی قالب چشمک بود به مدت 2 تا 3 هفته که متوجهش نشده بودم . راستش رو بخواین ، سایتی که من قالب چشمک رو توش آپلود کرده بودم ( PersianGig ) برای مدت چند هفته قطع بود ، اونم فکر کنم به خاطر هجوم چند هکر به این سایت بود اما بعد از مدتی سایت دوباره راه اندازی شد و خودشو سر پا کرد . ولی مشکل از اینجا شروع شد ! مشکل این بود که وقتی من سایت رو باز کردم ، دیدم تمام فایل ها و عکس هائی که من آپلود کرده بودم مال زمانی بین 5 تا 6 ماه قبل بوده ( آخه سایت PersianGig از اون زمان فقط مث اینکه فایل پشتیبان فضای اینترنتیش رو داشته ) ! یعنی قالب چشمک بهم ریخته و کاملاً داغون بدون هیچ امکاناتی بود . فقط تنها شانسی که آوردم این بود که من عادت دارم تمام فایل هائی که از طراحی ها یا ویرایشائی که انجام می دم بدون استثناء روی سیستمم ذخیره می کنمشون شاید روزی به درد بخوره ، واسه همین سریع دوباره تمام فایل ها ، عکس ها و ... رو با هزار بدبختی آپلود کردم و چشمک رو سر پا کردم . ازتون پوزش می خوام به خاطر این مشکلات ! حالا بهم بگین چند نفرتون توی این مدت به چشمک سر زدین ؟ چرا دیدین اوضاع اینطوریه بهم هیچی نگفتین ؟!
هفته قبل هفته ی خیلی توپی بود ( یعنی هم هفته قبلش هم همون هفته ) آخه یهوئی وسط هفته یه تعطیلی توپ میومد سراغ ما و منم دیوونه تعطیلات که تو خونه استراحت کنم یا خوش بگذرونم ! فقط یه مشکل کوچیک بود زیاد نمی تونستم با نیوشا وقت بگذرونیم چون درگیر خوندن درساش و امتحاناش بود . تنها چیزی که خیلی ناراحتم می کنه همین رسیدن وقت امتحانای نیوشاست که منو از بیشتر بودن و وقت گذروندن باهاش منع می کنه ! اما در کل بد نبود ، با اینکه زود تموم شد ...
نزدیک به دو ماهی هست که دو تا کتاب " تورات " و " انجیل " رو گرفتم ( ترجمه شده به فارسی ) و دارم می خونم . خیلی دوست دارم تحقیق کنم و بیشتر در مورد همه چیز بدونم ! مخصوصاً ادیان الهی دیگه و نوع نگرش و ... دین های دیگه ! اینم از جائی شروع شد که شنیدم در اون کتاب ها در مورد پیامبر ها و داستان های زندگیشون بیشتر و جزئی تر در اون کتاب ها اومده و قرآن فقط به بخشی از داستان پیامبر ها اکتفا کرده که مردم بدونن ! فعلاً که هنوز دارم کتاب حضرت موسی ( ع ) رو می خونم چون زیاد وقت نمی کنم بخونم ولی از زمان پیدایش انسان ( حضرت آدم ( ع ) و حوا ) تا حضرت یوسف ( ع ) رو تا الان خوندم . اگه شد یه روزی سعی می کنم یه فایلی درست کنم و تمام پیامبر ها و نوادگانشون رو توش وارد کنم و لیستشون کنم تا شما هم در مورد پیامبر ها بیشتر بدونین ! من خیلی چیزا دستگیرم شد و به نتایجی هم رسیدم ! اگه یادتون باشه ، همه در مورد انقراض نسل دایناسور ها و ... صحبت می کنن . در کتاب تورات در مورد حضرت نوح ( ع ) نوشته و اون طوفان عظیمی که تمام نسل موجودات زنده ( غیر از اونائی که در کشتی حضرت نوح بودن ) از روی زمین برداشته شده و حیات از نو شروع شده صحبت شده . اگه کمی فکر کنین می بینین که این طوفان و اون انقراض می تونن یکی باشن ! آخه در کتاب نوشته شده بود که خداوند به حضرت نوح ( ع ) دستور داده که از موجودات ... ( یه جمله ای بود یادم نیست دقیقاً چی بود ) جمع کنه که فک کنم دایناسور ها بین اون موجودات نبودن که الان نسلشون منقرض شده ! می بینین ؟ ادم خودش خیلی چیزا رو می تونه پیدا کنه و بفهمه با تحقیق و خوندن تاریخ ...
یه مقدار از پول تبلتم جور شد ؛ ایمان دوستم هفته قبل بهم گفت که تبلت ویندوز دار بگیرم ! منم با دلایلی که آورد قانع شدم و دنبالش گشتم ولی هر چی گشتم تبلت ویندوز دار با اون مشخصات فنی و قطعاتی که می خواستم نبود واسه همین بازم تصمیم گرفتم تبلت گوشی بخرم که در آخر به این نتیجه رسیدم که تبلت Samsung Galaxy Note 10.1 N8000 بگیرم که الان قیمتش نزدیک به 1589000ت هست . گرونه ولی خب خیلی تبلت خوبیه بین بقیه تبلت ها و همینطور می تونم به عوان گوشی هم ازش استفاد کنم . تصمیم دارم خط ایرانسلم رو بندازم توش و از اینترنت ایرانسل هم استفاده کنم . البته من که زیاد توی جاده نمی رم که اینترنت دم دستم نباشه . اما خب خوبه ...
دیروز با اجازتون یه تصادف کوچیک داشتم ؛ به خاطر اینکه حواسم پرت شد و داشتم با بابام صحبت می کردم ، توی فلکه دو تا ماشین جلوم بودن ! اولی پراید و دومی 405 . مث اینکه پرایده یهوئی ترمز گرفته ، 405 هم ترمز گرت ، تا من به خودم جنبیدم و ترمز گرفتم ( راستش ترمزای ماشینم فک کنم مشکل داره و لنت تموم کرده ) دیگه کار از کار گذشت و برخورد کردیم باهم ! هیچی وقتی رفتم دیدم ، ماشین اون بنده خدا مشکلی نداشت ولی چلو پنجره ماشینم که خودم رفته بودم خریده بودم و رنگش کرده بودم شکسته بود ! خیلی ناراحت شدم که اینطوری شد ولی خب باید پولم رو نگه دارم والا بازم باید 16000ت چلو پنجره بخرم و 30000ت بدم رنگش کنم و نصبشم نمی دونم چقد بگیرن ! ایشالله باشه بعداً که پول دم دستم رسید درستش می کنم ایشالله . همین هفته پیش رفتم تعویض روغن ، باور می کنین شد 72000ت ؟! شد دیگه چیکا کنم ؟! ماشین داشتن خرجای خودشم داره دیگه . نمی شه ازش گذشت . راستی ماشینم نزدیک به 1 سال و نیمه که معاینه نداره ! باید برم واسه معاینه اونم اقدام کنم ولی خب مشکل اینجاست که ماشینم لاستیک نداره ، باید لاستیک بگیرم بعد ! تا ببینم خدا چی می خواد ، آخه باید واسه تنظیم تسمه تایم و اوگزوز ماشین هم برم . ایشالله قبل مشکلات بتونم حل کنمشون ...
فردا باز باید برم اداره کل حمل و نقل دنبال پرونده ها و کارت های هوشمند بازگشتی از پست . نمی دونم چقدر باید به خاطر این کارت های هوشمند اذیت بشم . چون من معرفی شدم برای کارت هوشمند ، خیلی اوضاعم بهم ریخته است . هیچ کسی دیگه ای هم اقدام نمی کنه و برای من همه چیز مونده و همه چیز گردن منه . ولی زمانی که اسم آشنای همکارم میاد همه چیز فرق می کنه . آقا براشون همه کار می کنن و اصن اعتنائی هم نمی کنن مسئول نیستن فقط چون آشنای همکارمه ! در غیر این صورت اگه کاری باشه باید خودم انجام بدم یا اون بنده خدا باید بشینه تا من باشم یا برسم که کارشو انجام بدم ! اصن انجام نمی ده ، خیلی آدم ... . بیخیال ولش کن ما هم خدائی داریم ! خیلی دل پری از کاراش دارم ؛ شاید یه روز واستون تعریف کردم ...
پاورقی : خالی شدم نوشتم . خیلی دلم واسه نوشتن برای چشمک تنگ شده بود ...
والا اتفاق خاصی نیوفتاده که واستون تعریف کنم و جذاب باشه ؛ تمام طول این هفته عین برق و باد رفت و من هر چقدر فکر کردم چیزی یادم نیومد ، جز اینکه نیوشای گلم این مدت که بیمار بود خدا رو شکر بهتر شده اما خاله ام ( مامانش ) به جاش افتادن توی خونه ! آها راستی یادم اومد ، یه روز حال خالم مث اینکه بد شده بود ، تنگی نفس پیدا کرده بودن ( به خاطر سرما خوردگی که گرفته بودن ) ، نیوشا به من گفت که : " مامان حالشون بده ، دیروز که بهش گفتی بیا بریم دکتر نیومد ، الان تنگی نفس پیدا کرده " . من زنگ زدم و باهاشون صحبت کردم ، هر کاری کردم که بگن حالم بده نگفتن و فقط حرف از خوب بودن می زدن . راستشو بخواین ، من که نگران شدم زنگ زدم شهرام ، بهش گفتم : " خاله حالشون بده ، به من چیزی نمی گن ؛ لطف کن زنگ بزن ، باهاشون صحبت کن اگر به تو حرفی زدن به من بگو من برم خونه خاله ببرمشون دکتر ! " قرار شد خبرشو بهم بده ولی بازم مث همیشه شهرام جون درگیر کاراش شد و من رو فراموش کرد ولی خب بعد که از نیوشا پرسیدم رفته بود خونه خاله !
از اینا که بگذریم ، یه چیز جالب واستون تعریف کنم که من و مبینا ( خواهر کوچولوم ) باهم رفتیم حموم . یعنی توی حموم اینقد منو اذیت کرد و آب بازی کرد که دیگه داشت اشکم درمیومد ، منم که باید به هر بهانه ای شده بود قشنگ اینو می شستمش و می فرستادمش بیرون والا باید طرف حسابم مامان می بودن . باور کنین اینقدر میمون بازی و دلقک بازی در آوردم تا اینکه تونستم دو بار به این بچه سرتق رو شامپو بزنم سرشو و هم اینکه یه بار لیفش کنم . یعنی خدا شاهده اینقد دلقک بازی و فیلم سر این بشر پیاده کردم تا تونستم لیف بزنم بهش . اما در کل اینقدر خوشحال بود و وقتی داشت می رفت بیرون یه بوس خوشمزه و ناز بهم داد که تمام اذیت هاش از بدنم خارج شد . اینقد دوست دارم با دختر خودم برم حموم و بشورمش که نگو ...
دنبال تبلت افتادم حسابی ، تبلتی رو که مد نظر گرفتم ( بر اساس نوع کاربرد و کارائی که می خوام باهاش بکنم ) شده Samsung Galaxy Note 10.1 N8000 ( حالا چه 16G یا 32G یا اینکه بشه 64G ) . قیمتی که الان توی سایت ها و بازار هست حدود 1589000ت هست که دارم جور می کنم بگیرمش . دعا کنین گرونتر نشه خدائی ظلمه باور کنین خب ... البته الان که دیدم راستش تبلت Apple Ipad ( 4th Gen. ) WiFi هم هست که قیمتش 1600000ت هستش اما خب iPad به درد ایران نمی خوره باور کنین ... پس همون سامسونگ بهتره ...!
سر کار هم که خودتون می دونین همینطوری شلوغ ، مسخره بازی و ... چیکا کنم من ؟ همین الانشم مشکل داریم و من فتوکپی همچنان نمی گیرم . خب نمی گیرم دیگه ، چیکار کنم ؟!
پاورقی : هستیم در خدمتون ...
ببخشید قبل اینکه " شب یلدا " بشه نیومدم و بهتون خجسته و شاد باش نگفتم و الان ، این موقع روز اومدم و می خوام بگم که چیا گذشت به من ! بازم ازتون عذر می خوام و امیدوارم که شب یلدای عالی و پُر از شادی و خنده در کنار خانواده خوب و دوست داشتنیتون گذرونده باشین و ما رو هم از یاد نبرده باشین ، همینطور که من اومد و اینجا واستون می نویسم ، شما هم ما رو از ذهنتون و آرزو ها و دعاهای قشنگتون از یاد نبرین ...
راستش رو بخواید ، امسال خب اولین سالی بود که من و نیوشا شب یلدائی رو با هم می گذروندیم . از یه طرف متاسفانه نیوشا رو که اطلاع دارین ، سرما خوردگی ویروسی داره و من دارم عذاب می کشم با اون جثه ضعیفش داره اینطوری هم با بیماری دست و پنجه نرم می کنه . نیوشای من نمی تونست از خونه بیاد بیرون به خاطر حال بدش و من تصمیم گرفتم به جای اینکه با بابا و مامان و خواهر برادرام برم خونه عموی بزرگم برم پیش همسرم و امشب رو پیش اون بگذرونم . راستش کمی هم از دست بابا مامانم دلخور شدم ولی خب حق با من نبود .
با اجازتون شب رو رفتم خونه ی خالم و کنار نیوشای عزیزم شب یلدا رو گذروندیم . کسی خونه خاله نبود ؛ فقط خالم ، شوهر خالم و نیوشا . درسته که من آدم خیلی معاشرتی هستم و از جای ساکت خوشم نمیاد ولی در عوض همه کس من ( نیوشا ) کنارم بود دیگه ، پس این کافی بود . اما با حالی بد و سرما خورده که فقط به خاطر من خودشو تکون می داد که من دلخور نشم . بهم می گفت : " چرا نرفتی خونه عمو عظیم ؟! " . آخه من باید به این دختر چی بگم ؟! وقتی خالم شام ( نزدیکای ساعت 20:20 ) شام رو آوردن ، نشستم و با نیوشا و بقیه شام خوردیم . من به خاطر این هفته ای که توی خونه افتاده بودم و مریض ، خوراکم کم شده واسه همین زود سیر شدم و خودمو کشیدم کنار از سر سفره . در همین حین ، یهوئی صدای در خونه خاله ام به صدا در اومد . شگفت زده شدم ، چون اصن قرار نبود که کسی بیاد اونجا ولی در عین ناباوری ، شهرام و عاطی اومده بودن خونه خاله . دیدمشون خیلی خوشحال شدم چون دلم واسشون ، مخصوصاً عاطی خواهرم تنگ شده بود . یه چند دقیقه ای که گذشت و بچه ها هم از شامی که خاله آورده بودن یه لقمه ای زدن ، دوباره صدای زنگ در خونه اومد . ایندفعه خواهر نیوشا ، " مژگان " بود که اومد . آخه شب تولد " آیدا " دختر مژگان بود ( اینم بگم که به خاطر حال بد هفته قبل من و این روزای نیوشا نتونستیم بریم براش کادو بخریم ) و آیدا واسه ما کیک تولد آورده بود . اونا که همین که اومد تو دوباره رفتن چون مژگان داشت می رفت خونه دائی بزرگم ( دائی مصطفی ، بابای هادی شوهر مژگان که می شه پسر دائیم ) . هیچی دیگه ما موندیم و حرف زدیم و خندیدیم تا ساعتای 22:20 که من می خواستم کم کم برم چون خانواده خاله گفتم بهتون عادت دارن دیگه این ساعتا بخوابن . نیوشا هم چون باید استراحت می کرد ، من زودتر اومدم که بتونه راحت بگیره و بخوابه . من و شهرام و عاطی با هم از خونه خاله اومدیم بیرون و هر کدوم مسیر خودمون رو رفتیم .
با اجازتون من وقتی از پیش نیوشا برگشتم رفتم یه سر خونه عمو عظیم ، چون عادت کلاً خانوادگی ماست که کم کم تا ساعت 00:00 شب حتی بیشتر خونه عمو ها و ... می مونیم . وقتی من رفتم همگی جمع بودن ، شب شلوغی رو هم داشتن پشت سر هم می گذاشتن . هیچی دیگه منم رفتم نشستم و با بقیه شروع کردیم به حرف زدن و تعریف کردن تا ساعتای 12:15 که دیگه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه .
راستی ، مث اینکه باز توی این جمع خانوادگی بعضی از افراد که جنبه و یه مقدار فرهنگ جمع های خانوادگی رو نداشتن زدن به تیپ و توپ همدیگه که به دیدگاه من مسخره ترین کار ممکنه اما اتفاق افتاده . خود منم کامل نفهمیدم به چه دلیل و برای چی فقط می دونم بحث سر رعایت کردن رابطه داداشم راما و زن داداشم بوده که زن عموم گفتن : " یه مقدار جلوی بچه ها رعایت کنین " و طبق معمول به برادرم بَر خورده و اونم که ماشالله زبون داره یه متر و جواب داده و این چیزا پیش اومده ! البته بازم می گم کامل نمی دونم ولی ، کُلیتش همین بوده ...
راستی در مورد دیروز سر کار هم بگم که ، متاسفانه سایت کارت هوشمند به صورت سراسری قطع بوده و هیشکاری نتونسته همکارم انجام بده و با صحبت های نیمه کاره و صرفاً از سر باز کنی که می زنه همه چیز رو شیره مالیده و گفته باید من باشم . اما خب کار ها زیاد نمونده و فقط در حد چند روز بوده و که اینا رفع خواهد شد . سیستم هائی هم که مشکل داشتن رو هم دیروز باهام تماس گرفتن و تا جائی که تونستم بررسیشون کردم و رفع عیب شدن . یعنی دیگه برای سیستم ها کار زیادی ندارم ( فک کنم تموم شده ) .
دیروز یه بنده خدائی زنگ زد که : " من از هفته پیش اومدم برای ثبت کارت هوشمند ولی شما نبودین ، سیستم ها وصله که من بیام ؟! " من بهش گفتم : " نه وصل نیست " بعدش نمی دونم یهوئی چی شد که من کمی باهاش تند شدم که گفتم : " من نباید برای اینکه بیام سر کار یا نه از شما اجازه بگیرم یا وقت بیماری بخاطر کار شما پاشم بیام اینجا " . اون یارو هم که خودشو طلبکار می دونست مث اینکه بعد که من از انجمن رفتم بیرون رفته بود سراغ بابا که پسرتون جواب منو طلبکارانه داده و من این همه صبر کردم و ... ولی جوابمو اینطوری دادن . منتظرم امروز بیاد ببینم چیکار داره که اینقدر حق به جانب صحبت می کرد تا قشنگ بشونمش سر جاش ... اینطوریه دیگه ، بعضیا خیلی به خودشون دارن . باید روشون کم بشه ...!
با اجازتون ، من از دیشب نخوابیدم و یه کله تا همین الان بیدارم ! یه لحظه برم چشمام رو نشسته بذارم روی هم که فقط 1 ساعت 15 دقیقه وقت دارم تا برم سر کار ...
پاورقی : همین الان لیوان نسکافه ام تموم شد ؛ می خواستم بیدار وایسم تا برم سر کار ولی الان می بینم خواب نیاز دارم ...
این مدت طولانی که نبودم دلایل خیلی زیادی داره ؛ یکی از دلایلش شلوغی در محل کارم بود که واقعاً عذاب آور بود و هنوزم هست ولی دلیل دیگه اش بیماری من بود و هست . البته قبل از اون باید تعریف کنم که چیا شد و چیا بهمون گذشت که بتونم این نبودنم رو توجیح کنم ...
اوایل هفته پیش ( یکشنبه فک کنم صبح بود ) بهترین دوست من ( احسان ) از تبریز که داره درس می خونه اومد اینجا . نمی دونین چقدر خوشحال بودم ، چون احسان برای من مث برادرم راما با ارزشه . خیلی دوستش دارم و حتی نیوشا هم از بس ازش تعریف کردم دیگه می شناستش . البته البته احسان به همراه ایمان و رضا ( دوستم که توی شرکت باهاش شریک بودیم ) توی شب عقدمون حضور داشتن ( البته برای شام ، چون مجلس عقد من و راما باهم بود ، یه جورائی خیلی بهم ریخته بود و فقط دوستامونو می تونستیم برای شام دعوت کنیم ) . احسان توی راه اومدن به اینجا مث اینکه مریض شده بود ، طوری که خیلی حالش بد بود . راستشو بخواین ، دقیقاً حدستون درسته من آنفولانزا رو از احسان گرفتم ، چون در تمام این مدتی که اینجا بود فقط 2 شب رو باهم نبودیم ( بخاطر اینکه می خواست بره خونه ی عمه اش و مامان بزرگش ) و تمام این مدت رو باهم می چرخیدیم تا ساعتای 2 - 3 صبح .
متاسفانه از اول این هفته من بیمار شدم ( آنفولانزا گرفتم از احسان ) که باعث شده من توی خونه بیوفتم نتونم حتی از جام بلند بشم . وقتی رفتم دکتر واسم کلی قرص و شربت و مخصوصاً 4 تا آمپول پنیسیلین G 6-3-3 نوشت که یکی رو باید تا تموم شدنش یکی رو صبح می زدم یکی رو شب . فقط فک کنم تونستم شب اول رو ببرم عمه ام برام بزنن ( از بچگی همیشه می رفتم آمپولامو عمه ام - زن دائی رضام - بزنن چون دستشون سبکه و اصن درد نمی گیره ، آخه من از آمپول می ترسم ) اما صبح روز بعد ، شبش و صبح امروز رو زحمتش رو بابام کشیدن ! چشمتون روز بد نبینه ، دیروز که بابا می خواستن برن سر کار گفتن حدوداً ساعتای 08:20 رامین پاشو آمپولتو بزنم . منم یهوئی بلند شدم و دراز کشیدم یه ذره اون طرف تر ، ترسیدم اول ولی وقتی سوزن رو فرو کردن توی بدنم هیچی نفهمیدم ، اما یهو فهمیدم به خاطر اینکه دیر پاشدم سوزن بَند شده بود . هیچی دوباره سوزنو دراوردن ، یه سرسوزن جدید گذاشتن روش و مجدداً فرو کردن تو بدنم . بازم هیچی نفهمیدم ولی وقتی دارو خالی می شد توی بدنم انگار یه سیم داغ داغ رو فرو کردن توی بدنم . هیچی تموم شد تا شبش . شب ساعتای 20:20 بود که گفتم بیای آمپولمو بزنین . بابا گفتن : " برو بده عمه واست بزنن ، پائینن ( خونه دخترشون - دختر دائیم - که همسایه زیر زمین ماست ) " . به مینا خواهرم گفتم بره زنگ بزنه ببینه عمه پائینن یا نه ولی نبودن . هیچی بابا رفته بودن نماز بخونن ، من مثلاً خواستم آمپولو آماده کنم . آمپول آماده کردن من بماند و بند شدن سوزن مجدداً به دست خودم . هیچی بابا وقتی اومدن گفتن : " کی گفت تو آمپولو آماده کنی ؟ " . هیچی آمپولو آماده کردن ( آها یادم رفت بگم نیوشای خوشگلم عصر ساعت 16:00 اومده بود اینجا که ازم پرستاری کنه و اینجا بود تا ساعتای 21:30 ) . وقتی خواستن سوزنو بزنن داشتم با نیوشا صحبت می کردم یهوئی گفتم : " آااای ... " . سوزن وقتی فرو رفت خیلی درد داشت . برگشتم دیدم بابا دارن با هزار زور و زحمت آمپولو فشار می دن که داروهاش خالی بشه اما هر چی فشار دادن دارو خالی نمی شد . هیچی سوزنو درآوردن ، گفتن : " حقته ، کی گفت آمپولو دست بزنی ! " . دوباره یه سرسوزن نو گذاشتن ( از این آبیا که کوچیکتره ) ، وقتی دیدم گفتم : " عمراً این خیلی درد داره تا داروش خالی بشه و زود بند می شه " . بابا گفتن : " برگرد بذار بزنم الان بند می شه حرف نزن " . بعد کل کل ، هیچی دوباره من برگشتم که آمپولو بزنن ، وقتی سوزن رو که زدن هیچی نفهمیدم اما چشمتون روز بد نبینه باز هم دارو ها خالی نشد ! دیگه سوراخ سوراخ شده بودم مث صافی برنج . نیوشا نمی دونم داشت می خندید گریه می کرد اصن نفهمیدم ولی بابا دوباره آمپولو آماده کردن اما یه آب مقطر دیگه بهش اضافه کردن تا رقیق تر بشه . دوباره آمپولو زدن بهم ، بدون درد رفت ، اما وقتی داشتن دارو رو خالی می کردن عذاب می کشیدم . دستای کویک نیوشا رو فشار می دادم ( از بس درد داشت ) تا وقتی خالی شد . نیوشا همش می گفت : " آروم باش عزیزم داره تموم می شه " و بهم دلداری می داد . هیچی آمپول تموم که شد دیگه احساس می کردم نمی تونم بشینم . البته اینو یادم رفت بگم که من رکورد زدم ، برای اولین باره 3 بار با آمپول سوراخ شدم . امروز صبح هم که آخرین آمپولمو زدم ، با این تفاوت که فقط یه بار سوراخ شدم ولی بازم تزریق دارو توی بدنم خیلی درد داشت ...
پاورقی : ببخشید که بازم اینقدر دیر کردم ولی به بزرگواری خودتون ببخشید دیگه ...
یه مدتی هست که متاسفانه خیلی سر کار مشغولم و ذهنم درگیر مسائل کاریمه . این مدت هم همش با راننده های نفهم و بی مغز سر و کار دارم که هیچ اعصابی برام نمی مونه ! بماند که دو هفته متوالی ( با هفته بعد که می شه سه هفته ) کلاس های آموزشی رانندگان داریم که مسئول برگزاریش همکارمه . این هفته هم از اول هفته تا همین چهارشنبه کلاس داشتیم صبح ها هم . می دونین خوبیش اینه که بابا به همکارم گفتن که وقتی حضور غیابت توی کلاس تموم شد بیای دفتر که کار زیاده ! این باعث شده تا وقتی همه راننده ها سر جمع می شن نزدیکای 09:30 یا 10 دیگه همکارم بیاد دفتر و زیاد شلوغ نباشه . البته امروز یه مقدار دیرتر اومد نمی دونم چرا . این از مشغولی ها و درد سرا این ماه هست تا اینکه تموم بشه کلاسا و اینکه تمدید کارت هوشمند راننده ها هم کمتر بشه ...
راستشو بخواین دوست نداشتم اینو بگم اما این وبلاگ دل نوشته هامونه . چند روز پیش یه سری اتفاقات باعث شد من و نیوشا کمی باهم بد حرف زدیم و همدیگه رو ناراحت کردیم . البته می گم که ، فقط ناراحتیمون چند ساعت طول کشید و همه چیز رو درست کردیم و بعدش فهمیدیم که هر وقت ما با هم یه جائی می ریم و بعضی آدما ما رو می بینن این اتفاقا میوفته . احساس می کنم چشم حسودا نمی خواد ما با هم خوب باشیم و همیشه عاشق هم باشیم . البته طبق معمول و لجبازی من و نیوشا برای عاشقی همه چشمای شورشون نقش بر باد و آب می کنیم ! ای بترکه چشم حسود ، ولی از قدیما گفتن " حسود هرگز نیاسود " ... بله !
خدا رو شکر که نیوشا رو دارم . نیوشا بودنش ،فکرش ، صداش ، حسش و همه چیزش باعث آرامش و راحتی منه . وقتی که می بینم اینقدر به فکر منه و عاشقمه و عشقش رو بهم هدیه می ده . نمی دونین وقتی جائی می رم و همه ازش تعریف می کنن چقدر به خودم می بالم و احساس غرور می کنم ! همیشه هواشو دارم ، همیشه مراقبشم و قسم خوردم نذارم کوچیکترین ناراحتی به دلش بشینه ... این وظیفه منه که همیشه مراقبش باشم ...
امشب جاتون خالی رفتیم خونه عمو یوسفم ( عموم که وکیله ) . راستشو بخواین خیلی بهمون خوش گذشت چون نیوشا کنارم بود . خنده اش ، زیبائیش ، اون جذبه و جذابیت عالیش باعث میشه همیشه احساس غرور کنم . امشبم مث همه وقتائی که توی مهمونی ها کنارمه و من شادم ، برام یه شب به یاد موندنی و جذاب شد . خیلی بهمون خوش گذشت ...
من این نوشته رو داشتم ساعت 19:30 می نوشتم ، ارسالم کردم اما نمی دونم چرا وقتی دیدم رفته بود توی چرکنویس ! اعصابم بهم ریخت ، نمی دونم چه مرگش شده بود که نوشته رو ارسال نمی کرد . خیلی زیاد نوشته بودم اما همش پریده بود و فقط یه تیکه کوچیک از نوشته هام مونده بود . مجبور شدم همه رو از اول بنویسم ، اما خوشحالم که اینجا توی " چشمک " می نویسم ...
یه مدتی شده عاشق بازی The Sims 3 شدم و ویندوزمو مجدد نصب کردم و بازی رو ریختم و دارم بازی می کنم . اون کسائی که The Sims رو بازی می کنن می فهمن چی می گم . یه دنیای مجازی با شخصیت هائی که شما هدایتشون می کنین . حتی می تونین شخصیت خودتون رو توی بازی طراحی کنین و بازی کنین . خیلی جالبه به خدا ، من که خیلی خوشم میاد ازش و بازی می کنیم ...
خب دیگه با اجازتون من برم استراحت کنم چون احساس می کنم چشمام داره رو هم می ره ؛ پس با اجازتون من برم که نیوشای گلمم خوابیده منم برم بخوابم ...
پاورقی : خیلی مراقب خودتون باشینا . خدائی دلم واستون تنگ شده بود و همینطور " چشمک " ...
بازم دوباره اول ماه شد و من باید آمار ماهیانه کارت های هوشمند و فیش هائی که راننده ها به حساب اداره کل می ریزن رو باید تحویل بدم ! می دونین ، بعضی وقت ها سهل انگاری همکارم باعث می شه توی کارای من مشکل پیدا بشه و دچار یه مقدار مشکل بشم . مث امروز که متافسانه توی لیست فیش ها فهمیدم چند تا فیش شماره کارت هوشمند نداره ، از طرفی هم توی کارای کارت هوشمند اشکال پیش اومده بود ...
امروز به مقدار بابا ناراحت شدن و عصبانی بودن ؛ چراشو حقیقتاً نمی دونم اما راستش داستان اینطوری بود که ، بابا اومدن ( واسه یه بسته سیگار فک کنم ) از دفتر من ، یه 5000ت برداشتن ، به شوخی گفتم اون باید تو لیست وارد بشه ! خندیدم اما یهو دیدم بابا پولو پرت کردن طرفم و رفتن بیرون . باور می کنین تو شُک بودم و نفهمیدم اصن چرا ؟! والا ...
چند روز قبل که رفتم خونه خاله ( چون نیوشا درس داشت ، من رفتم اونجا تا اونم از درسش نیوفته ) دیدم وای خدا ، تمام دستشوئی داخل خونشون رو شهرام کنده و داره درست می کنه . والا منم غیرتی شدم رفتم کمک کنم و کمک کردم ولی چشمتون روز بد نبینه ، از بس بیل و کلنگ و تیشه زدم دستام وَرَم کرده بود ، درد داشت ، کمرم و زانوهام دیگه داشتن از هم جدا می شدن . روز بعدش کلاً توی خونه افتاده بودم به خاطر این کاری که کرده بودم ! حالا بیا و ببین وضعیت کار ما رو . اینقد نیوشا غصه خورد که اینطوری شده بودم ...
راستش یه اتفاق ناراحت کننده ای افتاد که ، من از اون روز خیلی ناراحتم . راستش ، روزی که واسه کمک رفتم خونه خاله ام اینا ، روز بعدش که خیلی درد داشتم ، گفتم می رم نیوشا رو می رسونمش دانشگاه ، اما چشمتون روز بد نبینه ، چون از صبحش سر کار نبودم و دنبال کارای ماشین بودم خیلی خسته بودم و کمر درد داشتم . این باعث شد به نیوشا بگم خودش بره دانشگاه ولی اتفاق از اینجا افتاد . یه لپ تاپ چند کیلوئی ، کیف و کتابای نیوشا که خودشون باز چند کیلوی دیگه روش اضافه می کنه ، نیوشا هم از نظر جثه ای کمی ضعیف باعث شده بود که کمر درد بگیره ! وقتی فهمیدم جریان چیه همش خودمو نفرین کردم که چرا آخه اینطور شد ...
پاورقی : اینم اتفاقاتی که افتاده ...
بالاخره بعد مدت طولانی برگشتم و حرف های زیادی دارم تا اینجا بنویسم . از بیماری دیرینه من گرفته تا اینکه بتونم توی یه هفته تعطیلی که سه روزش رو مرخصی و سه روز دیگه رو از تعطیلات رسمی استفاده کنم خودمو بهبود بدم و خدا رو شکر الان بهتر باشم . راستش رو بخواید ، این 6 روز که از یکشنبه هفته پیش ( من شنبه رو سر کار بودم و نامه مرخصی 3 روزه خودم رو به رئیس تحویل دادم ) تا دیروز رو توی خونه استراحت می کردم . خب راستش رو بخواین نمی شه زیاد راجع به بیماری که داشتم سخن بگم یا واستون بازش کنم که چه بیماری جسم من رو فرا گرفته بود اما شکر خدا بعد از یک روز و نیم استراحت و مداوا بهتر شدم و این شد که سر پا هستم .
راستش رو بخواید ، من بیماری که داشتم بیشتر می تونم بگم یه بیماری عصبی و جسمی بود که نزدیک به 6 ماهی باهاش دست و پنجه نرم می کردم اما ، به نیوشا چیزی نگفته بودم تا همین یه هفته آخر . وقتی موضوع رو با نیوشا درمیون گذاشتم باعث شد که تصمیم بگیرم که هفته ، سه روز تعطیلی تاسوعا و عاشورا و همینطور جمعه رو استراحت کنم که بهتر بشه ، اما متاسفانه دلیلی باعث شد که من نتونم تا تعطیلات صبر کنم و تصمیم گرفتم از یکشنبه سه روز مرخصی بگیرم و با 3 روز تعطیلی بشه 6 روز و من از شر این بیماری راحت بشم . بالاخره این تعطیلیا شروع شد و پدر و مادرم که از بیماری من با خبر نبودن ، با خبر شدن ! خدا رو شکر تونستم با کمک بابام توی دو روز اول سریع خودمو جمع و جور کنم چون مدت بیماریم زیاد طول نکشیده بود و تونستم سریع بهبود پیدا کنم ...
توی این چند روز تعطیلی و بعد از بهبود من اتفاقای جالبی افتاد ، تولد شهرام ( داداش نیوشا ) ، بیرون رفتنمون با نیوشا ، سر زمین رفتن و ناهار اونجا بودن به همراه بابا مامان و بقیه و کلی بگو و بخند !
ادامه مطلب ...حالتون چطوره ؟ مدت زیادی بود که نبودم ، نه ؟! راستش این مدت یکم مریض بودم و کار داشتم واسه همین نتونستم بیام و یه پست خوب و بلند بالا بدم . این مدت با نیوشا هم شده که پای نت نشسته بودیم اما خب به خاطر کار داشتن نشده پست بدیم و من معذرت می خوام . راستش خیلی دلم برای چشمک تنگ شده بود ، امشب دیگه اومدم که واستون یه پست بلند و بالا بدم و بدونین این مدت چیا به سرمون اومد و به ما گذشت ...
راستش رو بخواید ، این مدت هنوز در دوره نقاهت بیماریم بودم که هنوزم ادامه داره و بعضی وقت ها اثراتی نشون می ده ! نیوشا هم متاسفانه از من بیماری گرفته بود که ، الهی شکر الان بهتره !
با یکی از دوستامون ( سمیرا که خیلی وقت پیش می شناختمش و الانم باهامون دوست خانوادگی شده ) قرار گذاشتیم واسه اینکه بتونه زودتر از شوهرش ( که تازه عقد کردن و متاسفانه معلوم شد اصن اون آدمی نیست که سمیرا می خواست ) طلاق بگیره بریم و با عموم که وکیلن صحبت کنیم . بعد از یه هفته دیشب با عمو هماهنگ کردم و با سمیرا و نیوشا رفتیم دفتر وکالتشون . وقتی رسیدیم ، با عمو صحبت کردم و متاسفانه می تونم بگم نتیجه این صحبت ها ، هیچی جز شکست سمیرا دوستمون نبود . وقتی داشتیم از دفتر می اومدیم بیرون ، سمیرا می خندید اما یه دفعه دیدم اشک از چشماش سرازیر شد ، خیلی دل من گرفت ، اما با غرور به خودمون بالیدیم و خدامونو شکر کردیم که اینقدر خوشبختیم شکر خدا و همدیگه رو داریم و اینکه خدا رو شکر مشکلی با هم نداریم ...
چند شب پیش خیلی دلم گرفته از همه چیز ، راستش یه مقداریم شب قبلش اتفاقائی افتاد که نیوشا از دستم دلخور شده بود . دانشگاه که رفتم دنبالش ، رفتیم کتاب خریدیم ، بعدش رفتیم خونه برسونمش . دم در که می خواستیم خداحافظی کنیم ، نمی دونم چی شد که چشمام از اشک خیس شد و نیوشا دید . کم کم اشکام سرازیر شد ، اما متوجه نگاه نیوشا نبودم . وقتی سرمو برگردوندم دیدم داره نگاهم می کنه و چشماش خیس از اشکه . وقتی پرسیدم چرا گریه می کنی ، گفت : " وقتی دارم می بینم تو چطوری اشک می ریزی دلم آتیش می گیره چطوری گریه نکنم ؟! " . از در خونه رفتیم توی کمربندی بالای خونمون ، اونجا وایسادم . توی راه اشکامو با دستمال کاغذی که از کیفش درآورده بود پاک می کرد . وقتی رسیدیم توی کمربندی ، هر چی توی دلم بود رو خالی کردم و باهاش درد دل کردم . این اولین باری بود که جلوی چشمای نیوشا گریه می کردم و وقتی نیوشا دیدن این صحنه رو خیلی شکه شده بود و نتونست خودشو کنترل کنه . خیلی گریه کردیم ولی خالی خالی شدیم . یادمه نیوشا بهم گفت : " حالا می فهمم وقتی گریه می کنم چطوری دلت خون می شه . دلم خون شد وقتی گریه کردم ...! "
از اول هفته ، بابا مرخصی گرفتن و نمیان سر کار . من و همکارم تنهائیم . راستش نمی خوام بد همکارمو بگم ولی ، از وقتی بابا نیستن این هر روز می ره نماز و نماز خوندن یاد گرفته ، در صورتی که قبلاً نمی رفت . دو تا سیستم رو دستم بود که باید درستش می کردم ، ارباب رحوع داشتم که باید جوابشونو می دادم ، بابام زنگ زدن که واسشون یه کاری انجام بدم و ... اما آقا یه روزنامه گرفته بود دستش و اتفاقات سیاسی کشور رو می خوند ، حتی یه لحظه نیومد جواب یکی از ارباب رجوعای منو بده که سرم خلوت تر بشه . اینقدر عصبی شده بودم که فقط تونستم واسه آرامش خودم که آروم بشم مشت بزنم توی دیوار . شاید کمی اعصابم آرومتر بشه . می دونین امشب به خاطر این رفتاراش با بابام کمی بد حرف زدم و خیلی ناراحت شدم . فقط اینو فراموش نکنم که بگم ، امروز که کاملاً سرم خلوت بود ، برای لوس کردن خودش پیش یکی از ارباب رجوع ها که فک کنم می شناخت ، گفت من می رم انجام می دم ؛ در جوابش گفتم نیازی نیست خودم می رم انجام می دم زحمت نکشین ! ولش کن عصبی می شم وقتی فکرشو می کنم ...
اتفاق خاص دیگه ای نیوفتاد غیر همینائی که واستون تعریف کردم . همینا دیگه والا ، چیز دیگه ای نیست که واستون تعریف کنم . اما قول می دم بازم ازین به بعد زودتر بیام و بنویسم .
پاورقی : مراقب خودتون باشین و همیشه عاشق باشین ...
ببخشید این مدت زیاد وضعیت خوبی نداشتم و مریض بودم . متاسفانه دو شب پیش که هوا خیلی سرد شده بود و من با بدن عرق زده رفته بودم بیرون خیلی خیلی به شدت سرما خوردم که خودشو صبح روز بعد که رفته بودم سر کار نشون داد . طوری که باعث شد دیگه نتونم وایسم و بابا بهم گفتن که برو خونه . تمام شب رو زیر پتو بودم و بدتر از همه اینکه نیوشای گلمم خیلی نگران کردم و این بیشتر از همه عذابم می داد . چند دقیقه ای اومدم بیرون فقط که چند تا قرص و کپسول بگیرم . امروز هم متاسفانه نتونستم به خاطر بدن دردم از خونه بیام بیرون و برم سر کار اما باعث شد که بابام ازم دلخور و ناراحت بشن . چی بگم والا ، این بابای ما هم به هر شکلی فقط می خوان بگن بهانه داری که نیای سر کار یا کار نکنی و ... .
امروز دم دمای ظهر زنگ زدن که یکی از شهرستان دیگه ای اومده که سیستمش رو درست کنی . خیلی ناراحت شدم ، چون بدون اینکه با من هماهنگ کنه یا برنامه ریزی داشته باشه باهام سیستمش رو برداشته آورده دفتر که واسش درست کنم و منم مریض خونه بودم . چیکا کنم خب ؟! بابا وقتی دارن از یه شهرستان دیگه بلند می شن بیان نباید بگن که دارن تشریف فرمائی می کنن ؟! مقصر خودشه چیکا کنم . بابا هم بیشتر به این خاطر ازم دلخور شدن که گفتن یارو اومده و من اگه حالم بهتره نرفتم دفتر و سیستمش رو درست کنم ! حال نداشتم وجداناً ...
تصمیم گرفتم از پایه دوباره انگلیسی کار کنم . از اینترنت یه چند تا فایل آموزش انگلیسی گرفتم دیشبم رفتم یه دفتر و خودکار گرفتم که خودم بشینم و توی خونه کار کنم . حتمالاً امشب با نیوشا بریم و یه بسته آموزشی انگلیسی از مبتدی تا پیشرفته بگیرم بیشتر بتونه کمکم کنه ...
دو روزه نیوشا رو ندیدم که خیلی دلم براش تنگ شده ؛ ساعتای 16:00 بهش اس دادم که کجاست ، فهمیدم که داره می خوابه و می خواد تا غروب اگه کسی بیدارش نکنه بخوابه . منم بهش گفتم که بعد نماز مغرب می رم دنبالش بریم بیرون !
پاورقی : ببخشید خیلی حرف زدم ... خیلی ...
یعنی به خدا توی این وضعیت نمی دونم این همه اتفاق چرا واسه ما میوفته ؛ ظهری که نیوشا دانشگاه بوده ، بهم SMS داد که از پله های دانشگاه سُر خورده پائین . با کلی نگرانی وقتی بهش زنگ زدم فهمیدم که وقتی داشته از پله ها میومده پائین پای چپش سُر خورده و چند تا پله رو اومده پائین و در آخر با کمر محکم خورده به تیزی پله . کمرشم درد می کرد و مث اینکه سرش هم ضربه خورده .
راستش خواستم ظهر برم دنبالش که بیخیال دانشگاه بشه ببرمش دکتر اما از بس این خانوم من سمج و یه دنده است گفت نه باید حتماً کلاس 18:00 تا 19:30 رو برم از این رو منم گفتم بیشتر مراقب خودش باشه و من عصر می رم دنبالش ( از صبح قرار گذاشتیم ) . عصری ، ساعت 18:20 رفتم حمام و برگشتم و ریشمو صاف صاف کردم ( در این مواقع نیوشا بهم می گه پسر بچه 19 ساله ) و راه افتادم اول ساعت 19:00 رفتم دنبال پارسا ( داداشم ) و بعدشم با پارسا رفتیم دنبال نیوشا . وقتی رسیدیم هنوز تعطیل نشده بود و یه مقدار منتظر شدم تا بیاد . وقتی توی ماشین نشست هنوز صداش به خاطر سرما خوردگیش گرفته بود اما الان مشکل من صداش نبود ، مشکل کمرش بود که صدمه دیده بود و امکان داشت یکی از مهره های کمرش جابجا شده باشه . وقتی دست زدم پشتش با اینکه درد داشت ولی شکر خدا مهره کمرش جابجا نشده بود و فقط یه ضربه و کوفتگی کوچیک بود . بهش گفتم اگر احیاناً تا فردا خوب نشد ، فردا عصر بریم دکتر که عکس بگیره و ببینم زبونم لال چیزی نشده باشه .
ساعتای 21:30 رفتم خونه نیوشا . نگرانش بودم ، می ترسیدم چیزیش شده باشه اما شکر خدا بهتر شده بود و دردش ساکت تر . به خاله هم هیچی نگفته بود و وقتی من گفتم فهمیدن . واسه همین یه مقدار روغن شترمرغ آوردن تا کمرش رو ماساژ بدن که من گفتم خودم اینکارو می کنم . کمر نیوشا رو نزدیک یه 20 دقیقه ای ماساژ دادم با روغن شترمرغ که خدا رو شکر خیلی بهتر شد . با اجازتون یه مقداری هم نشسته بودم که بعدشم بلند شدم و برگشتم خونه .
الان اومدم پای لپ تاپ با چشمای خواب آلود که انگاری داره آلبالو گیلاس می چینه دارم واستون پست می دم . می خوام برم بخوابم که واقعاً خسته ام و فردا کار زیاد دارم ...
پاورقی : مراقب خودتون باشین . ضمناً اگه می بینین کسی به کمک نیاز داره ، کمکش کنید ...