ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
این مدت طولانی که نبودم دلایل خیلی زیادی داره ؛ یکی از دلایلش شلوغی در محل کارم بود که واقعاً عذاب آور بود و هنوزم هست ولی دلیل دیگه اش بیماری من بود و هست . البته قبل از اون باید تعریف کنم که چیا شد و چیا بهمون گذشت که بتونم این نبودنم رو توجیح کنم ...
اوایل هفته پیش ( یکشنبه فک کنم صبح بود ) بهترین دوست من ( احسان ) از تبریز که داره درس می خونه اومد اینجا . نمی دونین چقدر خوشحال بودم ، چون احسان برای من مث برادرم راما با ارزشه . خیلی دوستش دارم و حتی نیوشا هم از بس ازش تعریف کردم دیگه می شناستش . البته البته احسان به همراه ایمان و رضا ( دوستم که توی شرکت باهاش شریک بودیم ) توی شب عقدمون حضور داشتن ( البته برای شام ، چون مجلس عقد من و راما باهم بود ، یه جورائی خیلی بهم ریخته بود و فقط دوستامونو می تونستیم برای شام دعوت کنیم ) . احسان توی راه اومدن به اینجا مث اینکه مریض شده بود ، طوری که خیلی حالش بد بود . راستشو بخواین ، دقیقاً حدستون درسته من آنفولانزا رو از احسان گرفتم ، چون در تمام این مدتی که اینجا بود فقط 2 شب رو باهم نبودیم ( بخاطر اینکه می خواست بره خونه ی عمه اش و مامان بزرگش ) و تمام این مدت رو باهم می چرخیدیم تا ساعتای 2 - 3 صبح .
متاسفانه از اول این هفته من بیمار شدم ( آنفولانزا گرفتم از احسان ) که باعث شده من توی خونه بیوفتم نتونم حتی از جام بلند بشم . وقتی رفتم دکتر واسم کلی قرص و شربت و مخصوصاً 4 تا آمپول پنیسیلین G 6-3-3 نوشت که یکی رو باید تا تموم شدنش یکی رو صبح می زدم یکی رو شب . فقط فک کنم تونستم شب اول رو ببرم عمه ام برام بزنن ( از بچگی همیشه می رفتم آمپولامو عمه ام - زن دائی رضام - بزنن چون دستشون سبکه و اصن درد نمی گیره ، آخه من از آمپول می ترسم ) اما صبح روز بعد ، شبش و صبح امروز رو زحمتش رو بابام کشیدن ! چشمتون روز بد نبینه ، دیروز که بابا می خواستن برن سر کار گفتن حدوداً ساعتای 08:20 رامین پاشو آمپولتو بزنم . منم یهوئی بلند شدم و دراز کشیدم یه ذره اون طرف تر ، ترسیدم اول ولی وقتی سوزن رو فرو کردن توی بدنم هیچی نفهمیدم ، اما یهو فهمیدم به خاطر اینکه دیر پاشدم سوزن بَند شده بود . هیچی دوباره سوزنو دراوردن ، یه سرسوزن جدید گذاشتن روش و مجدداً فرو کردن تو بدنم . بازم هیچی نفهمیدم ولی وقتی دارو خالی می شد توی بدنم انگار یه سیم داغ داغ رو فرو کردن توی بدنم . هیچی تموم شد تا شبش . شب ساعتای 20:20 بود که گفتم بیای آمپولمو بزنین . بابا گفتن : " برو بده عمه واست بزنن ، پائینن ( خونه دخترشون - دختر دائیم - که همسایه زیر زمین ماست ) " . به مینا خواهرم گفتم بره زنگ بزنه ببینه عمه پائینن یا نه ولی نبودن . هیچی بابا رفته بودن نماز بخونن ، من مثلاً خواستم آمپولو آماده کنم . آمپول آماده کردن من بماند و بند شدن سوزن مجدداً به دست خودم . هیچی بابا وقتی اومدن گفتن : " کی گفت تو آمپولو آماده کنی ؟ " . هیچی آمپولو آماده کردن ( آها یادم رفت بگم نیوشای خوشگلم عصر ساعت 16:00 اومده بود اینجا که ازم پرستاری کنه و اینجا بود تا ساعتای 21:30 ) . وقتی خواستن سوزنو بزنن داشتم با نیوشا صحبت می کردم یهوئی گفتم : " آااای ... " . سوزن وقتی فرو رفت خیلی درد داشت . برگشتم دیدم بابا دارن با هزار زور و زحمت آمپولو فشار می دن که داروهاش خالی بشه اما هر چی فشار دادن دارو خالی نمی شد . هیچی سوزنو درآوردن ، گفتن : " حقته ، کی گفت آمپولو دست بزنی ! " . دوباره یه سرسوزن نو گذاشتن ( از این آبیا که کوچیکتره ) ، وقتی دیدم گفتم : " عمراً این خیلی درد داره تا داروش خالی بشه و زود بند می شه " . بابا گفتن : " برگرد بذار بزنم الان بند می شه حرف نزن " . بعد کل کل ، هیچی دوباره من برگشتم که آمپولو بزنن ، وقتی سوزن رو که زدن هیچی نفهمیدم اما چشمتون روز بد نبینه باز هم دارو ها خالی نشد ! دیگه سوراخ سوراخ شده بودم مث صافی برنج . نیوشا نمی دونم داشت می خندید گریه می کرد اصن نفهمیدم ولی بابا دوباره آمپولو آماده کردن اما یه آب مقطر دیگه بهش اضافه کردن تا رقیق تر بشه . دوباره آمپولو زدن بهم ، بدون درد رفت ، اما وقتی داشتن دارو رو خالی می کردن عذاب می کشیدم . دستای کویک نیوشا رو فشار می دادم ( از بس درد داشت ) تا وقتی خالی شد . نیوشا همش می گفت : " آروم باش عزیزم داره تموم می شه " و بهم دلداری می داد . هیچی آمپول تموم که شد دیگه احساس می کردم نمی تونم بشینم . البته اینو یادم رفت بگم که من رکورد زدم ، برای اولین باره 3 بار با آمپول سوراخ شدم . امروز صبح هم که آخرین آمپولمو زدم ، با این تفاوت که فقط یه بار سوراخ شدم ولی بازم تزریق دارو توی بدنم خیلی درد داشت ...
پاورقی : ببخشید که بازم اینقدر دیر کردم ولی به بزرگواری خودتون ببخشید دیگه ...
حتما دعا میکنم انشالله که هرچی زودتر خوب شین و کار به بستری شدن نکشه
مرسی خواهر عزیز

وای چه دردی کشیدین پس.پنیسیلین واقعا دردناکه.بازم خداروشکر الان بهترین
مرسی ، اما متاسفانه اتفاق بدتری افتاده و من امروز رفتم پزشک متخصص که فهمیدم بازم دوباره ریه ام عفونت کرده و تا 2 - 3 روز دیگه خوب نشم باید برم بیمارستان بستری بشم
دعام کنین خانوم گل ...