چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

ببخشید ...!

این مدت طولانی که نبودم دلایل خیلی زیادی داره ؛ یکی از دلایلش شلوغی در محل کارم بود که واقعاً عذاب آور بود و هنوزم هست ولی دلیل دیگه اش بیماری من بود و هست . البته قبل از اون باید تعریف کنم که چیا شد و چیا بهمون گذشت که بتونم این نبودنم رو توجیح کنم ...

اوایل هفته پیش ( یکشنبه فک کنم صبح بود ) بهترین دوست من ( احسان ) از تبریز که داره درس می خونه اومد اینجا . نمی دونین چقدر خوشحال بودم ، چون احسان برای من مث برادرم راما با ارزشه . خیلی دوستش دارم و حتی نیوشا هم از بس ازش تعریف کردم دیگه می شناستش . البته البته احسان به همراه ایمان و رضا ( دوستم که توی شرکت باهاش شریک بودیم ) توی شب عقدمون حضور داشتن ( البته برای شام ، چون مجلس عقد من و راما باهم بود ، یه جورائی خیلی بهم ریخته بود و فقط دوستامونو می تونستیم برای شام دعوت کنیم ) . احسان توی راه اومدن به اینجا مث اینکه مریض شده بود ، طوری که خیلی حالش بد بود . راستشو بخواین ، دقیقاً حدستون درسته من آنفولانزا رو از احسان گرفتم ، چون در تمام این مدتی که اینجا بود فقط 2 شب رو باهم نبودیم ( بخاطر اینکه می خواست بره خونه ی عمه اش و مامان بزرگش ) و تمام این مدت رو باهم می چرخیدیم تا ساعتای 2 - 3 صبح .

  • من کلاً دو تا دوست خیلی صمیمی دارم ؛ اولیش احسانه و دومیش ایمان . این دو تا مث برادر به من نزدیکن و حتی از خیلی راز های همدیگه اطلاع داریم . بهم قول دادیم همیشه دوست بمونیم و حتی اگر خانواده تشکیل دادیم از همدیگه جدا نشیم !

متاسفانه از اول این هفته من بیمار شدم ( آنفولانزا گرفتم از احسان ) که باعث شده من توی خونه بیوفتم نتونم حتی از جام بلند بشم . وقتی رفتم دکتر واسم کلی قرص و شربت و مخصوصاً 4 تا آمپول پنیسیلین G 6-3-3 نوشت که یکی رو باید تا تموم شدنش یکی رو صبح می زدم یکی رو شب . فقط فک کنم تونستم شب اول رو ببرم عمه ام برام بزنن ( از بچگی همیشه می رفتم آمپولامو عمه ام - زن دائی رضام - بزنن چون دستشون سبکه و اصن درد نمی گیره ، آخه من از آمپول می ترسم ) اما صبح روز بعد ، شبش و صبح امروز رو زحمتش رو بابام کشیدن ! چشمتون روز بد نبینه ، دیروز که بابا می خواستن برن سر کار گفتن حدوداً ساعتای 08:20 رامین پاشو آمپولتو بزنم . منم یهوئی بلند شدم و دراز کشیدم یه ذره اون طرف تر ، ترسیدم اول ولی وقتی سوزن رو فرو کردن توی بدنم هیچی نفهمیدم ، اما یهو فهمیدم به خاطر اینکه دیر پاشدم سوزن بَند شده بود . هیچی دوباره سوزنو دراوردن ، یه سرسوزن جدید گذاشتن روش و مجدداً فرو کردن تو بدنم . بازم هیچی نفهمیدم ولی وقتی دارو خالی می شد توی بدنم انگار یه سیم داغ داغ رو فرو کردن توی بدنم . هیچی تموم شد تا شبش . شب ساعتای 20:20 بود که گفتم بیای آمپولمو بزنین . بابا گفتن : " برو بده عمه واست بزنن ، پائینن ( خونه دخترشون - دختر دائیم - که همسایه زیر زمین ماست ) " . به مینا خواهرم گفتم بره زنگ بزنه ببینه عمه پائینن یا نه ولی نبودن . هیچی بابا رفته بودن نماز بخونن ، من مثلاً خواستم آمپولو آماده کنم . آمپول آماده کردن من بماند و بند شدن سوزن مجدداً به دست خودم . هیچی بابا وقتی اومدن گفتن : " کی گفت تو آمپولو آماده کنی ؟ " . هیچی آمپولو آماده کردن ( آها یادم رفت بگم نیوشای خوشگلم عصر ساعت 16:00 اومده بود اینجا که ازم پرستاری کنه و اینجا بود تا ساعتای 21:30 ) . وقتی خواستن سوزنو بزنن داشتم با نیوشا صحبت می کردم یهوئی گفتم : " آااای ... " . سوزن وقتی فرو رفت خیلی درد داشت . برگشتم دیدم بابا دارن با هزار زور و زحمت آمپولو فشار می دن که داروهاش خالی بشه اما هر چی فشار دادن دارو خالی نمی شد . هیچی سوزنو درآوردن ، گفتن : " حقته ، کی گفت آمپولو دست بزنی ! " . دوباره یه سرسوزن نو گذاشتن ( از این آبیا که کوچیکتره ) ، وقتی دیدم گفتم : " عمراً این خیلی درد داره تا داروش خالی بشه و زود بند می شه " . بابا گفتن : " برگرد بذار بزنم الان بند می شه حرف نزن " . بعد کل کل ، هیچی دوباره من برگشتم که آمپولو بزنن ، وقتی سوزن رو که زدن هیچی نفهمیدم اما چشمتون روز بد نبینه باز هم دارو ها خالی نشد ! دیگه سوراخ سوراخ شده بودم مث صافی برنج . نیوشا نمی دونم داشت می خندید  گریه می کرد اصن نفهمیدم ولی بابا دوباره آمپولو آماده کردن اما یه آب مقطر دیگه بهش اضافه کردن تا رقیق تر بشه . دوباره آمپولو زدن بهم ، بدون درد رفت ، اما وقتی داشتن دارو رو خالی می کردن عذاب می کشیدم . دستای کویک نیوشا رو فشار می دادم ( از بس درد داشت ) تا وقتی خالی شد . نیوشا همش می گفت : " آروم باش عزیزم داره تموم می شه " و بهم دلداری می داد . هیچی آمپول تموم که شد دیگه احساس می کردم نمی تونم بشینم . البته اینو یادم رفت بگم که من رکورد زدم ، برای اولین باره 3 بار با آمپول سوراخ شدم . امروز صبح هم که آخرین آمپولمو زدم ، با این تفاوت که فقط یه بار سوراخ شدم ولی بازم تزریق دارو توی بدنم خیلی درد داشت ...

پاورقی : ببخشید که بازم اینقدر دیر کردم ولی به بزرگواری خودتون ببخشید دیگه ...

نظرات 2 + ارسال نظر
خانوم گل 28 - آذر‌ماه - 1392 ساعت 10:35

حتما دعا میکنم انشالله که هرچی زودتر خوب شین و کار به بستری شدن نکشه

مرسی خواهر عزیز

خانوم گل 27 - آذر‌ماه - 1392 ساعت 22:36

وای چه دردی کشیدین پس.پنیسیلین واقعا دردناکه.بازم خداروشکر الان بهترین

مرسی ، اما متاسفانه اتفاق بدتری افتاده و من امروز رفتم پزشک متخصص که فهمیدم بازم دوباره ریه ام عفونت کرده و تا 2 - 3 روز دیگه خوب نشم باید برم بیمارستان بستری بشم
دعام کنین خانوم گل ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد