چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

یلدا خوش گذشت ؟

ببخشید قبل اینکه " شب یلدا " بشه نیومدم و بهتون خجسته و شاد باش نگفتم و الان ، این موقع روز اومدم و می خوام بگم که چیا گذشت به من ! بازم ازتون عذر می خوام و امیدوارم که شب یلدای عالی و پُر از شادی و خنده در کنار خانواده خوب و دوست داشتنیتون گذرونده باشین و ما رو هم از یاد نبرده باشین ، همینطور که من اومد و اینجا واستون می نویسم ، شما هم ما رو از ذهنتون و آرزو ها و دعاهای قشنگتون از یاد نبرین ...

راستش رو بخواید ، امسال خب اولین سالی بود که من و نیوشا شب یلدائی رو با هم می گذروندیم . از یه طرف متاسفانه نیوشا رو که اطلاع دارین ، سرما خوردگی ویروسی داره و من دارم عذاب می کشم با اون جثه ضعیفش داره اینطوری هم با بیماری دست و پنجه نرم می کنه . نیوشای من نمی تونست از خونه بیاد بیرون به خاطر حال بدش و من تصمیم گرفتم به جای اینکه با بابا و مامان و خواهر برادرام برم خونه عموی بزرگم برم پیش همسرم و امشب رو پیش اون بگذرونم . راستش کمی هم از دست بابا مامانم دلخور شدم ولی خب حق با من نبود .

با اجازتون شب رو رفتم خونه ی خالم و کنار نیوشای عزیزم شب یلدا رو گذروندیم . کسی خونه خاله نبود ؛ فقط خالم ، شوهر خالم و نیوشا . درسته که من آدم خیلی معاشرتی هستم و از جای ساکت خوشم نمیاد ولی در عوض همه کس من ( نیوشا ) کنارم بود دیگه ، پس این کافی بود . اما با حالی بد و سرما خورده که فقط به خاطر من خودشو تکون می داد که من دلخور نشم . بهم می گفت : " چرا نرفتی خونه عمو عظیم ؟! " . آخه من باید به این دختر چی بگم ؟! وقتی خالم شام ( نزدیکای ساعت 20:20 ) شام رو آوردن ، نشستم و با نیوشا و بقیه شام خوردیم . من به خاطر این هفته ای که توی خونه افتاده بودم و مریض ، خوراکم کم شده واسه همین زود سیر شدم و خودمو کشیدم کنار از سر سفره . در همین حین ، یهوئی صدای در خونه خاله ام به صدا در اومد . شگفت زده شدم ، چون اصن قرار نبود که کسی بیاد اونجا ولی در عین ناباوری ، شهرام و عاطی اومده بودن خونه خاله . دیدمشون خیلی خوشحال شدم چون دلم واسشون ، مخصوصاً عاطی خواهرم تنگ شده بود . یه چند دقیقه ای که گذشت و بچه ها هم از شامی که خاله آورده بودن یه لقمه ای زدن ، دوباره صدای زنگ در خونه اومد . ایندفعه خواهر نیوشا ، " مژگان " بود که اومد . آخه شب تولد " آیدا " دختر مژگان بود ( اینم بگم که به خاطر حال بد هفته قبل من و این روزای نیوشا نتونستیم بریم براش کادو بخریم ) و آیدا واسه ما کیک تولد آورده بود . اونا که همین که اومد تو دوباره رفتن چون مژگان داشت می رفت خونه دائی بزرگم ( دائی مصطفی ، بابای هادی شوهر مژگان که می شه پسر دائیم ) . هیچی دیگه ما موندیم و حرف زدیم و خندیدیم تا ساعتای 22:20 که من می خواستم کم کم برم چون خانواده خاله گفتم بهتون عادت دارن دیگه این ساعتا بخوابن . نیوشا هم چون باید استراحت می کرد ، من زودتر اومدم که بتونه راحت بگیره و بخوابه . من و شهرام و عاطی با هم از خونه خاله اومدیم بیرون و هر کدوم مسیر خودمون رو رفتیم .

با اجازتون من وقتی از پیش نیوشا برگشتم رفتم یه سر خونه عمو عظیم ، چون عادت کلاً خانوادگی ماست که کم کم تا ساعت 00:00 شب حتی بیشتر خونه عمو ها و ... می مونیم . وقتی من رفتم همگی جمع بودن ، شب شلوغی رو هم داشتن پشت سر هم می گذاشتن . هیچی دیگه منم رفتم نشستم و با بقیه شروع کردیم به حرف زدن و تعریف کردن تا ساعتای 12:15 که دیگه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه .

  • یادتون باشه ، ممکنه امسال خیلیا کنار هم بودیم ؛ یا مث پارسال کسائی کنارمون بودن و امسال نیستن ! شاید سال دیگه زبونم لال همگی دور هم جمع نبودن ، پس بهتره از هر لحظه بودن کنار هم لذت برد و استفاده کرد . این خیلی مهمه که بدونیم چی می خوایم از این شب ها با این بهانه های زیبا ...

راستی ، مث اینکه باز توی این جمع خانوادگی بعضی از افراد که جنبه و یه مقدار فرهنگ جمع های خانوادگی رو نداشتن زدن به تیپ و توپ همدیگه که به دیدگاه من مسخره ترین کار ممکنه اما اتفاق افتاده . خود منم کامل نفهمیدم به چه دلیل و برای چی فقط می دونم بحث سر رعایت کردن رابطه داداشم راما و زن داداشم بوده که زن عموم گفتن : " یه مقدار جلوی بچه ها رعایت کنین " و طبق معمول به برادرم بَر خورده و اونم که ماشالله زبون داره یه متر و جواب داده و این چیزا پیش اومده ! البته بازم می گم کامل نمی دونم ولی ، کُلیتش همین بوده ...

راستی در مورد دیروز سر کار هم بگم که ، متاسفانه سایت کارت هوشمند به صورت سراسری قطع بوده و هیشکاری نتونسته همکارم انجام بده و با صحبت های نیمه کاره و صرفاً از سر باز کنی که می زنه همه چیز رو شیره مالیده و گفته باید من باشم . اما خب کار ها زیاد نمونده و فقط در حد چند روز بوده و که اینا رفع خواهد شد . سیستم هائی هم که مشکل داشتن رو هم دیروز باهام تماس گرفتن و تا جائی که تونستم بررسیشون کردم و رفع عیب شدن . یعنی دیگه برای سیستم ها کار زیادی ندارم ( فک کنم تموم شده ) .

دیروز یه بنده خدائی زنگ زد که : " من از هفته پیش اومدم برای ثبت کارت هوشمند ولی شما نبودین ، سیستم ها وصله که من بیام ؟! " من بهش گفتم : " نه وصل نیست " بعدش نمی دونم یهوئی چی شد که من کمی باهاش تند شدم که گفتم : " من نباید برای اینکه بیام سر کار یا نه از شما اجازه بگیرم یا وقت بیماری بخاطر کار شما پاشم بیام اینجا " . اون یارو هم که خودشو طلبکار می دونست مث اینکه بعد که من از انجمن رفتم بیرون رفته بود سراغ بابا که پسرتون جواب منو طلبکارانه داده و من این همه صبر کردم و ... ولی جوابمو اینطوری دادن . منتظرم امروز بیاد ببینم چیکار داره که اینقدر حق به جانب صحبت می کرد تا قشنگ بشونمش سر جاش ... اینطوریه دیگه ، بعضیا خیلی به خودشون دارن . باید روشون کم بشه ...!

با اجازتون ، من از دیشب نخوابیدم و یه کله تا همین الان بیدارم ! یه لحظه برم چشمام رو نشسته بذارم روی هم که فقط 1 ساعت 15 دقیقه وقت دارم تا برم سر کار ...

پاورقی : همین الان لیوان نسکافه ام تموم شد ؛ می خواستم بیدار وایسم تا برم سر کار ولی الان می بینم خواب نیاز دارم ...

نظرات 1 + ارسال نظر
یاسمین 1 - دی‌ماه - 1392 ساعت 18:09 http://donyayeyasamin.blogsky.com/

سلام یلداتون مبارک
آخی بمیرم برای نیوشاجون الهی زودی خوب بشه و دیگه مریض نشه موفق باشید

درود یاسمین خانوم ، خوبین ؟
مرسی از شما ؛ یلدای شما هم امیدوارم بهتون حسابی خوش گذشته باشه !
ایشالله، دارم دق می کنم نیوشام توی خونه مریض افتاده و ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد