چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

تونستم بگم " نه ! " ...

بلی ، اومدم خبر خیلی خوب بهتون بدم و بگم که من تونستم با قدرت خیلی زیاد و کاملاً محترمانه و با ادب ( و حالا یه چند تا بهانه ) بگم که : " من بلد نیستم این کارو انجام بدم و نمی تونم ؛ کار من نیست ، ببرین پیش کسی دیگه ! " . با گفتن این حرف ، راستش اول که اجبارم کرد که ببرم پیش کسی و بدم درستش کنه ولی یه ساعت بعدش فرستاد که مدارک رو از من بگیرن ، یعنی اینکه فهمید من انجامش نمی دم و بیخیال حرفم نمی شم ! این بهترین روزیه که داشتم ، خیالم راحت شد که به خاطر مرام و معرفت خودم رو توی دردسر ننداختم و بیچاره نکردم خودمو ! آخه ببینین ، من نمی تونم خودمو به خاطر هیچ کسی توی دردسر بندازم ، هیچ کسی ...

خانومیم امتحاناش سه شنبه هفته پیش تموم شد و از همون روز ، فقط فک کنم یه شب رو باهم نبودیم والا بقیه روزاش رو همش باهم بودیم و خوش گذروندیم و از با هم بودن لذت بردیم ! به خدا می فهمم اینکه همسرت کنارت باشه چقدر شیرین و دوست داشتنیه و حاضر نیستی اون لحظه رو با هیچی توی دنیا عوضش کنی و حتی مقایسش کنی ؛ خوشحالم که نیوشا همسر منه و من اینقدر عاشقشم که حتی گنجایشش رو هیچی نداره ! حاضرم جونم رو واسش بدم ، چون یه فرشته است که خدا از آسمونا واسم فرستادتش روی زمین ...

یه چند روزی شده سعی می کنم خواهر کوچیکم رو اذیت نکنم و مراقبش باشم ؛ سر به سرش نمی ذارم و اعصابش رو بهم نمی ریزم و باور کنین باهام مث یه پادشاه رفتار می کنه . بهم می گه : " رامینم " ، البته این رو هم از نیوشا یاد گرفته ، وقتی هم کاری داره فقط منو صدا می کنه و از من می خواد ، همش میاد بغلم ، یواشکی بوسم می کنه ، همش باهام می خنده و وقتی بغلش می کنم اصن ناراحت نمی شه در صورتی که قبلاً چون یه ذره اذیتش می کردم رفتارش دقیقاً برعکس اینی بود که واستون نوشتم ! آخی که من چقده دوسش دارم این آبجی کوچولوی نانازی مو ( دَدَئی ) ...

  • من بهترین پدر و مادر دنیا رو دارم ، وقتی اشتباهی کردم تنبیه نشدم ، بد و بیراه نشنیدم ، وقتی کمک لازم داشتم از جون و دل کمکم کردن ، بهم اعتماد داشتن ، سعی کردن همیشه با من دوست باشن و همیشه امروزی برخورد کردن و افکار قدیمی رو به من تحمیل نکردن ! به خدا من بهترین پدر و مادر دنیا رو دارم ؛ خدایا سایشون رو از سرم کم نکن ...

من قلبم واسه کسائی می تپه که دوستشون دارم ، حتی شاید باهاشون بد برخورد کنم ولی دلم نمیاد یه خار کوچولو به پای یکدومشون بره ؛ من تحمل درد و ناراحتی هیچ کدومشون رو ندارم ! فقط می دونین مشکلم کجاست ، فکر می کنن من دوستشون ندارم و واسشون ارزش قائل نیستم ! نمونش بابا و مامانم و مینا و مبینا ... نمی دونم چیکار کنم غیر از چاپلوسی و مسخره بازی که متوجه عشق و علاقه ام به خودشون بشن ، من به خدا از ته قلبم دوستشون دارم و واسشون همه کار می کنم . خیلی دوستشون دارم ، اما خب شاید به خاطربعضی رفتار هامه که این فکرو می کنن ! باید روی رفتارم تمرکز کنم و اگر ایرادی داره اصلاحش کنم ، اینطوری درست می شه مطمئنم ...

خب من با اجازتون برم کم کم به کارام برسم که وقت خواب شده و فردا باید برم سر کار ؛ یه مقداری حالم خوب نیست ، دعا کنین زودی خوب بشم و مشکلی نداشته باشم سر کار چون وقتی بیمار می شم کسل می شم و حوصله هیچ کاری رو ندارم ...

پاورقی : دوست دارم وقتی توی چشمک پست می دم و شما هم واسم دیدگاهتون رو می ذارین ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد