ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
ترس از عذرخواهی و بخشش ندارم ، از اینکه جلوی یه میلیارد آدم از کسی عذرخواهی کنم ؛ ازاین نوع رفتار ها اصن ناراحت نمی شم حتی با غرور انجامش می دم چون می دونم شخصیت و منش من رو بالاتر می بره ! من سعی کردم همیشه کارم رو درست انجام بدم ، اما اگر اشتباهاً خطائی از طرف من رُخ داد و بهم تذکر داده شد ، ازشون عذرخواهی می کنم و تلاشم رو می کنم که مجدداً اون اشتباه رو تکرار نکنم . اما متاسفانه بعضی از آدم نه تنها عذرخواهی نمی کنن ( زیاد اهمیت نداره ) حتی کار اشتباه خودشون رو به گردن نمی گیرن و بی گناه دیگه ای رو به خاطر اشتباه خودشون سرزنش می کنن و این یعنی آخر وقاهت و پروئی ...
راستش رو بخواین ، با اینکه سر قضیه امروز واقعاً مقصر من نبودم و حرف های همکارم ( مخصوصاً اون بخشی که به بابام ، با کنایه به من برداشت گفت : " هی میاد غُر غُر می کنه " و اینکه بعدش گفت : " فقط به خاطر شما و احترام به شما هیچی نمی گم " ) بد جوری روی دلم کار کرده و واقعاً ناراحتم کرده که هر چی دوست دارم از صبح فراموشش کنم و بهش فکر نکنم اما نمی شه ولی من پا پیش گذاشتم که از دل همکارم در بیارم و این رفتار بچگانه اش رو ادامه نده و بذاره کنار . باهاش صحبت کردم ، بهش گفتم من منظورم صبح از صحبت هائی که کردم این بوده و من چند ماه پیش به همکارم در مورد اشتباهی که مرتکب شده بود توضیح داده بودم و شرح دادم باید چیکار بکنه . بهش گفتم : " من نه زبونم لال به شما بی احترامی کردم ، نه اینکه حتی فکر بی حرمتی و بی احترامی به شما رو توی ذهنم گذاشتم بگذره " . بعدش بنده خدا برداشت گفت که : " آقا نه بحث اینا نیست ، من مدتیه با خودم درگیرم . ول کنین این حرفا رو ، شرمنده " و ...! فک کنم بنده خدا توی خونه دعوائی چیزی کرده ، به همین خاطر درگیره . راستش یه روزی ( آخه یادتون باشه گفته بودم ، باباش بنده خدا سکته مغزی کرده و متاسفانه فلج شده نصف بدنش ) که می خواسته بره خونه ی باباش بخوابه که باباش تنها نباشن ، همسرش اعتراض می کنه و باهم دیگه جلوی بچه هاشون یکی به دو می کنن و همسرش رو می زنه . فک کنم ، از اون روز همش ذهنش درگیره و ناراحته و توی خودشه . البته بابا به من گفتن که : " به خاطر اینه که شما چند روز پیش باهاش برخورد بدی داشتی " ، در صورتی که بابا به خدا من یه سوال ساده می پرسم که : این چیه ؟ چرا اینطوری انجام شده ؟! " و هیچ پاسخی جز : " نمی دونم " دریافت نمی کنم ( البته از حق نگذریم ، بعضی وقت ها اصن نمی فهمم دارم چطوری صحبت می کنم و چهره ام وقت ناراحتی شبی طلبکاراست ) . بله ، من پا پیش گذاشتم و از همکارم عذرخواهی کردم بازم که ازم ناراحت نمونه و اصطحکاکی بینمون نباشه و این فضیه ناراحتی تموم بشه . شکر خدا فکر کنم تموم شده به امید خدا ایشالله ...
امروز حالا توی این گیری ویری ، سیستم هم سرعتش اینقدر پائین بود که نتونستم کاری برای ارباب رجوع ها انجام بدم ! دو تا ثبت نام بود ، نزدیک 5 تا تمدید کارت بودن و اینا همگیشون شنبه قراره روی سرم خراب بشن ؛ اما خب شکر خدا این هفته هفته آخر سال 1392 خواهد بود و به امید خدا به خوبی و خوشی بگذره ...
الان با اجازتون می خوام بخوابم که صبح وقتی پاشدم باید کارامو بکنم و آماده بشم که برم سر زمینمون ( بابا اینا صبح زود می رن که ناهار اونجائیم ) .خیلی خوابم میاد و همش چشمام روی هم می ره ...
پاورقی : خدا رو شکر این قضیه ناراحتی بین من و همکارم رفع شد ، چون داشت اذیتم می گرد ...