چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

فردا و آغاز هفته ...

نمی دونم چرا ولی برای اولین بار دلم برای اینکه برم سر کار خیلی تنگ شده ؛ نمی دونم چرا ولی احساس دلتنگی خاصی دارم . می خوام برم تا ببینم اوضاع چطوریه سر کار و توی دفترم ، آخه چشمتون روز بد نبینه من بعد از اینکه از مأموریت برگشتم اینقدر خسته بودم و اصن استراحت نکردم ، تصمیم گرفتم پنجشنبه رو سر کار نرم . اما وای خدا ، نمی دونین اصن نگذاشتن یه لحظه چشمام روی هم بشه از بس زنگ زدن و توی اعصاب من بیچاره فاتحه خوندن ! خب بابا من مونده بودم خونه تا استراحت کنم واسه اینکه خستگی سفر از تنم در بیاد اما انگاری وقتی من مرخصی دارم یا می خوام استراحت کنم و خوابم ، خواب و استراحت به من حروم می شه ! ای بابا ...

من وقتی پنجشنبه رو نرفتم سر کار ، بابا صبح تماس گرفتن که پرینتر دفتر کارت هوشمند از دیروز کار نمی کنه ( چهارشنبه که توی مأموریت بودم تماس گرفتن و بهم گفتن منم راهنمائیشون کردم اما مث اینکه نتونسته بودن درست کنن ) ! وقتی ازشون پرسیدم که چی شده و چه خطائی می ده و اینا هیچی نگفتن بهم والا ، واسه همین مَنگ و خُل مونده بودم که چی شده ! بابام واسه اینکه همکارم بیشتر راهنمائیم کنه گوشی رو دادن بهش اما باور می کنین حرفای بابام رو بیشتر متوجه شدم تا همکارم که زده بود پوکونده بود سیستم رو . هیچی وقتی دیدم با راهنمائی اینا نمی تونم درسش کنم فهمیدم همکارم گند زده توی سیستم که خودم فقط باید درستش کنم . راستش می خواستم از اینکه تعطیلیم رو خراب باید بکنم و برم سر کار ناراحت بودم که فهمیدم بهتره یه لحظه با Team Viewer وصل بشم به سیستم دفتر کارم و ببینم اگر احتیاج بود که برم بعدش برم . آخه اینطور چیزا که پیش میاد ، بیشتر به خاطر گند زدن همکارم به سیستم پیش میاد . وقتی وصل شدم به سیستم و بررسیش کردم ، دیدم همکارم رفته جای اینکه پرینتری رو که سیستمش شناخته و باهاش متصله رو باهاش پرینت بگیره ، رفته بود یکی از پرینتر های ناشناخته سیستم رو انتخاب کرده بود و نزدیک به 20 صفحه رو توی انتظار گذاشته بود که پرینت بگیره . جاتون خالی با اعصاب خراب ، به همه زمین و زمان دارم فحش می دم ، با همون اوضاع مجبور بودم کار یه بنده خدا ارباب رجوع رو هم از توی خونه انجام بدم و بفرستمش بره و این کارو کردم ! این از پنجشنبه ما ...

  • خدایا هیچوقت ، هیچوقت سایه بابا و مامانمون رو از سرمون کم نکن ؛ ما رو یتیم نکن که همگیمون از ریشه کنده می شیم و دیگه نمی تونیم سر پا بشیم ! می دونم یه حقیقت تلخه که یه روزی باید مث بابا بزرگ و مامان بزرگامون با پدر و مادرمون هم خداحافظی کنیم اما خدای من ازت خواهش می کنم بذار تا وقتی همگیمون سر و سامون بگیریم ، همه خواهر برادرام ایشالله به امید خدا بزرگ بشن ... خدایا به خواهر کوچولوم مبینا رحم کن ... خدایا ازت خواهش می کنم سایشون رو از سرمون کم نکن ! خدایا ازت ممنونم ... عاشقتم خدا ممنونم لطفت رو شامل حالمون کنی ...

امشب همسر گلم ، نازنینم ، فرشته دوست داشتنیم ، خوشگلم ، نیوشای من اومد پیشم ( دیشب هم من اونجا بودم ، اما بگین با کی ، با مبینا خواهر شیطونم ) ! شب با اجازتون شام ، مامان پیتزا خونگی دست پخت محشر خودشون رو درست کرده بودن واسه همین منم به نیوشا گفتم بیاد خونمون ، اونم بیچاره با اینکه شاید خسته بود قبول کرد و اومد . راستش امشب یه مقداری ناراحت بودم ، آخه بحث خریدن وسایل خونه ، مقدار پول پس انداز و ... شد ، منم یه جورائی به 10 میلیون تومان که داداشم پس انداز داره حسودی کردم ( با اینکه نزدیک 1 میلیون تومان حقوق می گیرم نمی تونم پس انداز کنم ) ، راستش توی فکر رفتم که چطوری وسایل خونمون رو بخرم ، مجلس بگیرم و دوستم نداشتم وسایلم از کسی پائین تر باشه ! کلی توی فکر فرو رفتم ، نیوشا همش می گفت بیخیال و ... اما یه دفعه یاد یه چیزی افتادم ! اینکه من با نام و توکل و اعتماد به خدا پا پیش گذاشتم و اون موقع داشتم با بی اعتمادی نسبت به خدا صحبت می کردم . یهوئی لبخند روی لبم اومد و به نیوشا گفتم ، همون کسی که از اول هوامونو داشته ، مراقبمون بوده ریال روزیمون رو رسونده ، از این به بعدشم به امید خودش می رسونه ! بعدش با اجازتون رفتم حموم و خودمو شیک و خوشگل کردم به خاطر نیوشا و اومدم بیرون . شام رو باهم خوردیم ، میوه خوردیم و رفتیم که نیوشا رو برسونم خونشون .

دم خونه نیوشا اینا بودیم ، نیوشا شکلات مورد علاقه من رو توی دست چپش گذاشت و گفت تونستی بازش کن ! منم راستش باز هزار زور و زحمت تونستم بازش کنم اما احساس می کنم نیوشای من یه ذره دردش اومد ! آخه من چیکا کنم ، خودش گفت آخه که من باز کردمش ... اوم من چیکا کنم ؟! عجبا ...

خب با اجازتون من برم بخوابم که فردا احتمالاً ساعت 07:30 باید بریم از خونه بیرون آخه ، فردا اینطور که از بابا شنیدم باید بریم اداره کل تا یه مقدار برگه ( احتمالاً رأی کمیسیون ماده 11 ) رو امضاء کنن . من برم دیگه ...

پاورقی : مراقب خودتون باشین ؛ عاشق بشین و عشقتون رو با هیچی توی دنیا عوض کنین ...

نظرات 1 + ارسال نظر
Reza-Zeus 10 - اسفند‌ماه - 1392 ساعت 03:15 http://reza-zeus-cafe.blogsky.com/

سر زنده و سلامت باشید به دولتِ عشق
کیف کردم از نوشتنتون کنارهم
کاره قشنگیست
موید باشید

ممنونم از شما ، سپاسگزارم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد