چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

صدای آشنا ...

هر طرف از کوچه بچگی رو می بینم ، صدای آشنائی غیر از بابا و مامان به گوشم می رسه . صدائی که شاید ماه ها منتظرش بودیم که دوباره بشنویم . صدای مردی که سیبیل داشت ، قد بلند بود ، پسر بزرگی داشت و همیشه با خنده زیبا و رفتار مهربونش به ما می گفت " دائی جون " . آره من دنبال کسی هستم که اونو دائی صدا می زدم . کودکی همگیمون با اون گذشت ، هر جائی که می رفت ما رو همراه خودش می برد و تنهامون نمی ذاشت . به معنای واقعی به چشم بچه های خودش به ما خیره می شد و کمی و کاستی بین ما نمی ذاشت . اونقدر دوست داشتنی بود که نمی دونید . حتی از بابا و مامانم می شنیدم که قبل از به دنیا اومدن من هم یک شب درمیون با هم بودند ، وقتی که بابام سر کار می رفت و شیفتی خونه نبود شبا .

من یه دائی دارم به اسم " رضا " ، البته اسم اصلیش " غلامرضا "ـست . وقتی تک تک خاطره های بچگی همگیمون ( خودم و برادر خواهرام ) رو نگاه می کنم یه نقش پر رنگ داره . حتی شاید باورتون نشه ، همین مینا وقتی کوچیک بود برای رفتن خونه دائی رضا یا موندن دائی رضا خونه ی ما گریه می کرد . خودمونم همینطوری بودیم . دائی رضا رو خیلی دوست داشتیم . نظامی بودن توی اصفهان و قبل اینکه بازنشست بشن همیشه یه چند روزی رو می اومدن اینجا و خونه ما هم بیشتر میموندن .

هفته ای یه بار با همدیگه بودیم . ما بچه ها که اینقدر باهم یکی بودیم که زبونم لال یکیمون مریض می شد بقیه واسش تب می کردن . توی فامیل هم هیشکی دیگه نبود که ما و مث دائی رضا اینا باشیم باهم . یعنی اگر نمی رفتیم یعنی یه مشکلی بود و اون یکی خانواده ( چه ما چه دائی رضا ) می رفتیم و خبر می گرفتیم .

یادش بخیر اون قدیما ، قبل اینکه یکی یکی ازدواج کنیم و بچه های دائی صاحب زندگی جداگانه ای بشن ، هر ماه یا دو هفته ای یه بار می رفتیم دشت و بازی و کباب می زدیم . اینقدر بهم خوش می گذشت که حتی به گذشت لحظه ها فکر نمی کردیم .

یادش بخیر چه روزائی بود . اما الان بیچاره دائی رضام مریض افتاده توی خونه ؛ خیلی دلم می گیره که اون شادابی و سرحالی قدیم رو نداره . شنیدم می گن به خاطر این بوده که وقتی بابا بزرگ مادریم زنده بودن ، باهاشون بد رفتار کردن . اما من که ندیدم چیزی ، گناهش پای اونائی که می گن . اما واقعاً دلم واسه دائی رضام تنگ شده ، نمی دونین چقدر دوست دارم بازم مث قدیما باهم بریم گذشت و گذار یا اینکه منو محکم بگیرن و با ته ریششون که مث سوزن بود روی صورتم بکشن یا رگ گردنم رو بگیرن و نذارن تکون بخورم . چقدر دلم واسه شوخیا و خنده هاشون تنگ شده . اما الان حتی درست نمی تونن ببینن و راه برن چه برسه به اینکه کلی باهم شوخی کنیم .

پاورقی : واسه دائیم دعا کنین ؛ مریضه ، دوست ندارم زبونم لال بلائی سرشون بیاد ...

نظرات 2 + ارسال نظر
خانوم گل 17 - مهر‌ماه - 1392 ساعت 09:53

ممنون از لطفتون آقا رامین.نیوشاجون چطوره؟
نی نی کوچولو هم خوبه.خدا بخواد انشالله خرداد بدنیا میاد.بازم ممنون بخاطر لطفی که به نی نی دارین دایی مهربون:x

قربان شما ، منم خوبم نیوشا هم خوبه !
ایشالله به دنیا بیاد و برای همگیمون برکت و شادی بیاره ...

خانوم گل 17 - مهر‌ماه - 1392 ساعت 09:50

سلام آقا رامین.وای چقدر ناراحت شدم.از ته دل از خدا میخوام هرچی زودتر دایی رضا خوبتون حالش خوب بشه.چه خاطرات شیرینی بود.انشالله زود خوب بشن...

درود خانوم گل ، ایشالله . نمی دونین چقدر دوستشون دارم ! بین همه دائیام بهترین دائیمن و خیلی برام ارزش دارن ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد