ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
هر طرف از کوچه بچگی رو می بینم ، صدای آشنائی غیر از بابا و مامان به گوشم می رسه . صدائی که شاید ماه ها منتظرش بودیم که دوباره بشنویم . صدای مردی که سیبیل داشت ، قد بلند بود ، پسر بزرگی داشت و همیشه با خنده زیبا و رفتار مهربونش به ما می گفت " دائی جون " . آره من دنبال کسی هستم که اونو دائی صدا می زدم . کودکی همگیمون با اون گذشت ، هر جائی که می رفت ما رو همراه خودش می برد و تنهامون نمی ذاشت . به معنای واقعی به چشم بچه های خودش به ما خیره می شد و کمی و کاستی بین ما نمی ذاشت . اونقدر دوست داشتنی بود که نمی دونید . حتی از بابا و مامانم می شنیدم که قبل از به دنیا اومدن من هم یک شب درمیون با هم بودند ، وقتی که بابام سر کار می رفت و شیفتی خونه نبود شبا .
من یه دائی دارم به اسم " رضا " ، البته اسم اصلیش " غلامرضا "ـست . وقتی تک تک خاطره های بچگی همگیمون ( خودم و برادر خواهرام ) رو نگاه می کنم یه نقش پر رنگ داره . حتی شاید باورتون نشه ، همین مینا وقتی کوچیک بود برای رفتن خونه دائی رضا یا موندن دائی رضا خونه ی ما گریه می کرد . خودمونم همینطوری بودیم . دائی رضا رو خیلی دوست داشتیم . نظامی بودن توی اصفهان و قبل اینکه بازنشست بشن همیشه یه چند روزی رو می اومدن اینجا و خونه ما هم بیشتر میموندن .
هفته ای یه بار با همدیگه بودیم . ما بچه ها که اینقدر باهم یکی بودیم که زبونم لال یکیمون مریض می شد بقیه واسش تب می کردن . توی فامیل هم هیشکی دیگه نبود که ما و مث دائی رضا اینا باشیم باهم . یعنی اگر نمی رفتیم یعنی یه مشکلی بود و اون یکی خانواده ( چه ما چه دائی رضا ) می رفتیم و خبر می گرفتیم .
یادش بخیر اون قدیما ، قبل اینکه یکی یکی ازدواج کنیم و بچه های دائی صاحب زندگی جداگانه ای بشن ، هر ماه یا دو هفته ای یه بار می رفتیم دشت و بازی و کباب می زدیم . اینقدر بهم خوش می گذشت که حتی به گذشت لحظه ها فکر نمی کردیم .
یادش بخیر چه روزائی بود . اما الان بیچاره دائی رضام مریض افتاده توی خونه ؛ خیلی دلم می گیره که اون شادابی و سرحالی قدیم رو نداره . شنیدم می گن به خاطر این بوده که وقتی بابا بزرگ مادریم زنده بودن ، باهاشون بد رفتار کردن . اما من که ندیدم چیزی ، گناهش پای اونائی که می گن . اما واقعاً دلم واسه دائی رضام تنگ شده ، نمی دونین چقدر دوست دارم بازم مث قدیما باهم بریم گذشت و گذار یا اینکه منو محکم بگیرن و با ته ریششون که مث سوزن بود روی صورتم بکشن یا رگ گردنم رو بگیرن و نذارن تکون بخورم . چقدر دلم واسه شوخیا و خنده هاشون تنگ شده . اما الان حتی درست نمی تونن ببینن و راه برن چه برسه به اینکه کلی باهم شوخی کنیم .
پاورقی : واسه دائیم دعا کنین ؛ مریضه ، دوست ندارم زبونم لال بلائی سرشون بیاد ...
ممنون از لطفتون آقا رامین.نیوشاجون چطوره؟
نی نی کوچولو هم خوبه.خدا بخواد انشالله خرداد بدنیا میاد.بازم ممنون بخاطر لطفی که به نی نی دارین دایی مهربون:x
قربان شما ، منم خوبم نیوشا هم خوبه !
ایشالله به دنیا بیاد و برای همگیمون برکت و شادی بیاره ...
سلام آقا رامین.وای چقدر ناراحت شدم.از ته دل از خدا میخوام هرچی زودتر دایی رضا خوبتون حالش خوب بشه.چه خاطرات شیرینی بود.انشالله زود خوب بشن...
درود خانوم گل ، ایشالله . نمی دونین چقدر دوستشون دارم ! بین همه دائیام بهترین دائیمن و خیلی برام ارزش دارن ...