ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
عجب شبی شد امشب . من ، نیوشا و داداشم باهم رفتیم بیرون واسه خریدای نیوشا و پارسا ( مامان و بابا و مینا و مبینا رفتن روستا ، فردا صبح بر می گردن ) دنبال کتاب و چند تا وسیله می گشتن ، قرار بود هدیه هم واسه خواهر خانومم و زن داداشش ( عاطی ، دخترِ خاله ی دیگم ) بگیریم که 23 تولدشه . راما داداشم که سربازیه داره از کرمان میاد ، صبح اینجاست . قراره زن داداشم ( دختر عموم ) صبحی ساعت 6 بره دنبالش و از ترمیال بیارتش خونه . دلم واسش خیلی تنگ شده ...
اول رفتم دنبال نیوشا ، رفتیم واسش پول از حساب برداشتم و مقداری هم انتقال دادم حسابش . بعدشم رفتیم داروخانه ، خمیر دندون ، شامپو خریدیم ، بعدش رفتیم لوازم التحریر واسش کاغذای Popco خریدیم و رفتیم دنبال پارسا . بعدشم رفتیم گنجینه کتاب که این دوتائی کتاباشون رو بخرن . وقتی ماشین رو پارک کردم ، دیدم روبروم یه مغازه عطر و اودکلن فروشیه . سریع رفتم اونجا تا قبل اینکه نیوشا بیاد بیرون برم واسش یه عطر خوب بخرم ( آخه خیلی وقت بود بهش قول داده بودم بخرم اما نتونستم ) و تلاش کردم خوب از این فرصت استفاده کنم . رفتم توی مغازه و چند تا عطر خوب و بوی آروم انتخاب کردم که یکیشون منو خیلی جذبم کرد اما خب ترسیدم شاید نیوشا دوستش نداشته باشه واسه همین رفتم توی کتاب فروشی ، به پارسا گفتم لیست کتابای نیوشا رو هم بگیره و براش بخره تا ما بریم و برگردیم .
وقتی رفتیم توی مغازه ، از عطرائی که انتخاب کرده بودم گفتم اینا رو خودم انتخاب کردم اما عطر Saga ( یه همین چیزی بود اسمش که روش نوشته بود ، یا Saga یا Salga ) رو من بیشتر دوست داشتم و جداش کردم . خودت بو کن و بهم بگو کدومش . نیوشا هم وقتی بو کرد همون عطری که من انتخاب کرده بودم رو پسندید و گفت حیلی خوشش اومده . همونجا دیدم که لوازم آرایشی زنانه هم هست و نیوشا گفت که ریمل هم می خوام . بهش گفتم برداره اما وقتی قیمتش رو پرسید و دید گرونه نخرید . بعدشم رفت و واسه من یه اسپری بدن Ecco به اسم Allure انتخاب کرد که عاشق بوش شدم . از این به بعد از همین اسپری می خرم .
پارسا اومد و به نیوشا گفت که بریم کتاب فروشی و نیوشا رفت . من حساب کردم اودکلن و اسپری ، اما دیدم که نیوشا به خاطر قیمت ریمل ، برش نداشت من برداشتم و براش خریدم . راستش ، شاید درست نباشه بگم ولی خب وقتی بهش گفتم که ریمل رو خریدم یه کمی ازم دلخور شد که چرا خریدم و نمی خواست و قیمتش زیاد بود . منم ناراحت شدم چون واسه خوشحالیش خریده بودم و ... در کل هیچی دیگه یه ذره ای ناراحتی کوچولو بینمون پیش اومد ولی خب در آخر قبول کرد که به خاطر خوشحالی اون خریدم آروم شد و به منم گفت می تونست ارزون تر از اینا گیر بیاره و وقتی زیاد آرایش نمی کنه اینقدر هزینه برای یه ریمل زیاده . منم قبول کردم ...
آماده شدیم و رفتیم واسه خرید هدیه خواهر خانومم . رفتیم یه فروشگاه پوشاک خوب که یکی از آشناهای بابام هستن ، یه بلوز واسه خواهر خانومم ، رنگ دیگه همون مدل رو واسه خود نیوشا و همینطور یه رکابی سفید برای خودم برداشتم . وقتی از فروشگاه اومدیم بیرون یه کمی پائین تر یه فروشگاه کیف بود . رفتیم تو و تصمیم گرفتیم واسه عاطی یه کیف پولی بخریم چون مث اینکه کیف پولیش خراب شده ( البته پیشنهاد من بود که کیف پولی بخریم ) و یه کیف خوشگل واسش خریدیم و قرار شد نیوشا واسش کادو کنه . از فروشگاه اومدیم بیرون و رفتیم سوار ماشین شدیم تا بریم خونه ی خواهر خانومم که هدیشو بدیم اما خب جائی بود که نمی تونستیم بریم فعلاً خونشون ، پس تصمیم گرفتیم تا بر می گرده ماهم بریم ( به خاطر غار و غور شیکم پارسا ) شام بخوریم که با پیشنهاد من رفتیم رستوان و کوبیده سفارش دادیم . بیچاره پارسا پول شامی که قرار بود نصفش رو من بدم حساب کرد و خوردیم ( علی الحساب ازش 30000ت گرفته بودن ) . قرار بود مخلفاتش رو من برم حساب کنم . وقتی رفتم برای حساب دیدم این مدیر رستورانه خیلی معطلم کرد ، خسته شده بودم دیگه . نزدیک یه 20 دقیقه ای اونجا بودم اما خبری ازش نشد . دو نفر دیگه هم مث من اومدن حساب کنن اما خبری از مدیره نبود . یه بنده خدائی گفت نیستن جلسه دارن ، مشتریه گفت پس ما می ریم بعداً میایم حساب کنیم ( با خنده و شوخی ) اما من گفتم آقا ما رفتیم بعداً میام حساب می کنم ( پول اصلی رو از ما گرفته بود دیگه ، فقط مخلفات مونده بود ) و رفتم پیش نیوشا و پارسا که رفته بودن توی ماشین نشسته بودن که من برم پیششون . راستی اینو نگفته بودم ، وقتی شاممون تموم شده بود به نیوشا گفتم خبری از خواهرت نشد ، نیومد بریم هدیشو بدیم که یهوئی همون لحظه خودش زنگ زد ( حلال زاده ) .
رفتیم هدیه خواهرشو دادیم ، اما وقت برگشتن از خونه خواهرش مث اینکه نیوشا به خاطر اینکه لامپای راه پله خاموش شد ( مث اینکه از این لامپ های زمان داره ) سرش خورده بود به دیوار . راستش من وقتی لامپ ها خاموش شد گفتم حتماً زمین خورده . شکر خدا زمین نخورده بود اما با سر رفته بود توی دیوار و وقتی داشت می اومد جای ماشین سرشو گرفته بود . به خدا خیلی ترسیدم که نکنه طوریش شده اما خدا رو شکر چیزی نشده بود . هیچی دیگه راه افتادیم به سمت خونه نیوشا اینا و فک می کردیم چی به خاله بگیم که اینقدر دیر کردیم . آخه ساعت 6 قرار بود بریم بیرون ، کتاب بگیریم برگردیم ، حتی خاله پرسیدن واسه شام میای که من گفتم نه ولی نیوشا رو میارم ...
وقتی داشتیم بر می گشتیم ، عزیزم به خاطر سر دردش سرشو گذاشته بود روی پاهام و دستمو گذاشت روی سرش . خیلی دوست دارم وقتی سرشو می ذاره روی پام . احساس آرامش می کنم ، همینطور احساس می کنم اونم آروم آرومه . توی راه وقتی داشتم از کوچه پائینی خونشون می رفتم داخل ( آخه کوچه خودشون خیلی کم عرض و باریکه ) ، وسطای کوچه دیدم یه L90 سفید وسط کوچه رو گرفته ، منم وایسادم تا رد بشه . وقتی ماشین به پهلو شد تا بره توی خونه و پارک کنه بگین چه کسی رو دیدم ؟! استاد خسروی ، استادی که واقعاً من عاشقشم و دوستش دارم . خیلی واسش ارزش قائلم و همیشه از طریق اینترنت با هم در ارتباط هستیم . استاد خسروی هم همینطور احترام خاصی به من می ذاره . البته استاد خسروی از دوستان عموم ( که استاد دانشگاه هم هستن ) هستن و همکارن باهم ، صمیمی هم هستن . یه لحظه جای خونشون پارک کردم و رفتم پائین ، جلوی در خونشون وایسادم و به علامت سلام سرمو تکون دادم . استاد وقتی منو دید یهوئی با چهره مث همیشه خندونش اومد پائین و کلی باهم احوالپرسی و گفتگو کردیم . خدائی هر دومون خیلی خوشحال شدیم ، آخه توی دانشگاه من و استاد خیلی حرف های همو می فهمیدیم ( آخه هر دمون تخصصی رو IT کار می کنیم ) واسه همین خیلی باهم صمیمی بودیم و بیشتر استاد و دانشجو دوست هستیم . خیلی خوشحال شدیم خدائی . خودم قصد داشتم برم دانشگاه آزاد ( آخه استاد توی دانشگاه آزاد مسئول سرور های دانشگاه هست و بخش IT دانشگاه دستشونه ) اما وقت نمی کردم . چند بارم به عمو یوسفم ( عموم که وکیلن و استاد دانشگاه آزاد هم هستن ) گفته بودم به استاد خسروی سلامم رو برسونن . استاد وقتی فهمید ازدواج کردم خیلی خوشحال شد ، آخرین ایمیلمو که واسش فرستادم هنوز کامل نخونده بود آخه واسش نوشته بودم که عقد کردم و درگیریام باعث شده نتونم بیام دانشگاه و ترم آخر رو تموم کنم و ایشالله قراره این هفته که میاد برم دانشگاه و وضعیت درسیم رو مشخص کنم و ایشالله مدرکمو بگیرم !
خیلی امشب وقتی استادمو دیدم ذوق کردم به خدا ، اصن شبی شده بود امشب ، از اونطرف بودن با نیوشا ، رفتن شام 3 نفری ( من ، نیوشا و پارسا ) و دیدن استادم که خیلی دوستش داشتم و دارم . به به عجب شب دوست داشتنی و عالی ای شد ...
وقتی نیوشا رو پیاده کردم برگشتم خونه و تصمیم گرفتم اتفاقائی رو که امشب افتاد واستون بنویسم . راستش دوست دارم وقتی شما رو هم وارد زندگیمون می کنم ؛ احساس می کنم شما هم یکی از اعضای خانوادم هستین ...
پاورقی : دوستای خوبم ، همیشه مراقب خودتون باشین ، خوشبختیتون آرزومه ! حسین عزیز ، خانوم گل ( کوچولوی در راه که من شدم دائیش ، همیشه دوست داشتم دائی باشم ) و یاسمین خانوم ...
سلام داداش
ماشالله حقوق یه برجت رو تو یه ساعت خرج کردی
تولدشون هم مبارک باشه و 120 ساله شن و رسیدن داداشتون هم مبارک و یاداوری مجدد تریپ اسپرت یادت نره
فدای سر همسرم ؛ چه غصه ها


مرسی عزیز
چشم ؛ کشته مرده یاد آوریتم واسه تیریپ اسپرتم ...
منم از ته دل ازخدا میخوام شما و نیوشاجون خوشبخت باشین.اینکه میبینم انقدر همدیگرو دوست دارین خدا میدونه چقدر خوشحالم میکنه...
این یعنی اینکه شماچقدر انسان خوب شریفی هستین خانوم گل ، منم واسه شما خوشبختی و شادی رو می خوام ...
به به چه همه خرید کردین...
بنظرمنم کارخوبی کردین که اون ریمل رو خریدین.نیوشاجونم حتما نمیخواسته زیاد بزحمت بیفتین وگرنه ته دل مطمینم خوشحال شده.
نیوشا قدر همسریت رو بدون معلومه خیلی دوست داره هااااا
مرسی خانوم گل ؛ خیلی لطف دارین شما
نیوشا: خانوم گل جونم حتما قدرش رو میدونم،واقعا نمونه س
خیلی مهربونه