چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

حس بد ...

نزدیک یه ماهه راحت نمی تونم بخوابم . یه ماهه که نه می تونم خوب فکر کنم نه اینکه بدونم چه تصمیمی باید بگیرم . چرا ؟ دلیلش رو خودمم نمی دونم !

از کابوس های وحشتناک مرگ بابام ، نفس نکشیدنشون تا بلند شدن از خواب و نفس نفس زدن طوری که انگار یکی محکم گلوتو گرفته و فشارش داده تا بمیری ...

وقتی فکر می کنم بعد این دنیا آیا واقعاً دنیای دیگه ای هست یا نه ، یا اینکه اصن می تونه مث همین دنیا باشه یا نه !

به نظر شما حرفائی که راجع به اون دنیا می زنن واقعیت داره ؟!

25 سال از خدا عمر گرفتم ، یعنی چقدر لحظه ها و ثانیه ها از عمرم گذشتن و من فقط لحظه های خاصی رو یادمه !

بابا بزرگم توی سن 70 سالگی تقریباً عمرشونو دادن به شما ؛ حساب کن منم ( مثلاً ) 70 سالگی بخوام بمیرم ، یعنی 50 سال دیگه ! یعنی دو تا 25 سالگی ، مث الان !

فک می کنین این 25 سال چطوری برای من گذشت ؟ شاید بگم باورتون نشه ولی مث گذشت یه ثانیه بود !

50 سال دیگه ( اگه با این همه آمار مرگ و میر و اگه عمری باقی بود و زنده بودم ) واسم بخواد مث 25 سال قبل بگذره ، یعنی تموم شد ؟ باید برم زیر یه وجب خاک ؟ یعنی باید عذاب قبرو تحمل کنم ؟

هر شب شده کابوس زندگیم ؛ نبودن عزیزام ، تاریکی قبر ، سردخونه ( خیلی ازش می ترسم ) ، اگه واقعاً اون دنیائی باشه ، عذاب کشیدن تا قیامت !

اینا چیه که مث خُره افتاده به جونم ؛ چشم رو هم بذارم ، شدم هم سن الان بابام ! 52 سال تمام ( 3 مهر تولد بابام بود ) .

یعنی بابام دو تا 25 سالو پشت سرش گذاشته و بازم می گم اگه اندازه بابا بزرگم حساب کنیم فقط 25 سال دیگه هست و ...

خدایا بغض گلومو گرفته ؛ سخته نبودنش ، هم بابام هم مامانم ! نفس کشیدن واسم سخت شده خدایا ، چرا اینطوری شدم ؟ من که از مرگ نمی ترسیدم ، چی شده حالا ؟! نکنه از تو دور شدم ؟!

حس خفگی بهم دست داده ؛ انگار یکی گلومو محکم گرفته و می گه پاشو ، وقتت تموم شده باید بری زیر یه وجب خاک که صدای استخوناتو هر کسی بالای قبرت وایساده تحمل کنی !

من چرا می ترسم از مرگ ؟ مگه تا حالا مردم که ببینم خیلی بده یا ترسناکه ؟ چی شده که هر چی سنم بالا تر می ره ترسمم بیشتر می شه ؟! وابستگی به دنیا ؟ یا مسئله کلاً چیز دیگست ؟!

مسئله اینه که این همه از اون دنیا و مرگ بد گفتن ؟ حرف از جهنم و عذاب و رود های مواد مذاب گفتن ؟! چرا اینطوری شدم ؛ من که واسم فرقی نداشت سپتامبر 2012 همه دنیا تموم بشه ، حالا چی شده ؟!

می ترسم چشمامو روی هم بذارم ؛ می شه منو توی قبر نذارن ؟! می شه مث خارجیا توی یه تابوت باشم که باهاش خاکم کنن ؟! یا اینکه مومیائی بشم ؟! می ترسم وقتی بخوان مار و عقرب بیان و بدنمو نیش بزنن !

وایسا ببینم ، یعنی من اینقدر آدم بدیم که قراره اینطور بلائی سرم بیاد توی قبر ؟! یعنی خدا می خواد مجازاتم کنه ؟! به خاطر کارای بدی که کردم باید تاوان پس بدم ؟! چیکار کردم ؟ می خوام جبرانش کنم ، دوست ندارم وقتی مردم ، مردم به جای دعا کردن به قبرم فحش بدن ! اما به خدا من نمی خواستم هیچوقت کسی رو اذیت کنم ، تا جائیم که تونستم از خدا خواستم که بهم کمک کنه آدم خوبی باشم ، نه بد ! این الان یعنی چی ؟ آدم بدیم ؟ عذاب وجدان گرفتم که چه کارای بدی در حق مردم کردم مگه ؟!

بدنم شروع کرده به لرزیدن ؛ از ترس اینکه نکنه حق الناس به گردنم باشه ؟! می ترسم که بخوام به خاطر گناه مجازات بشم و عذاب بکشم ! اگه تموم عذابای توی کتابا حقیقت باشه چی ؟!

خدایا خودت کمکم کن چیکار کنم ؛ من هیشکی رو نمی تونم مث تو قدرتمند ببینم ! خدایا کمکم کن آدم خوبی باشم نه اینکه به جای دعا و یه فاتحه مردم به قبرم فحش و لعنت بفرستن !

مرگ خودم هیچی ، چطوری غم یتیم شدن رو تحمل کنم ، خواهرا و برادرای کوچیکم چی ؟! اونا نباید از داشتن پدر و مادر لذت ببرن ؟! چطوری یتیم بشم خدایا ؟!

بعضی شبا وقتی کابوس می بینم و از خواب می پرم ، یواشکی میام در اتاق بابام گوش وایمیستم که ببینم صدای نفس کشیدن و خُرو پُفاش میاد یا نه ! اما اینقدر از ترس و ناراحتی و بغض نفس نفس می زنم که غیر صدای خودم هیچی نمی شنوم !

خدایا ، بابام تکیه گاهه واسم ، مامانم قوت قلبه و مایه آرامش واسم ؛ چطوری ازشون دل بکنم ؟ چطوری بخوام یه روزی نبودنشون رو ببینم ؟! حقیقته ولی حقیقت خیلی تلخیه که باید ببینم !

پیش مرگشون بشم ، دوست دارم من نباشم ولی اونا باشن ؛ دنیا نباشه ولی اونا سایشون بالای سرم باشه ! من بدون تکیه گاه و آرامش چه کنم ؟!

بعضی وقتا حس می کنم خیلی اذیتشون می کنم که ازم راضی نیستن ؛ دوسم ندارن و نمی تونن منو ببخشن . خدایا من غلط کردم ، از الان به بعد تا همیشه ، تا هر وقت که هستن ( خدایا خیلی سخته ) همه کار می کنم که ازم راضی باشن .

دیدم وقتی مامان بزرگام توی آغوش مامان و بابام جون دادن ! دیدم وقتی بابا بزرگام ، دست توی دست بابا مامانم جون دادن . خب اونام پدر مادرشون بودن ، تکیه گاه و آرامششون بودن ! کاش می شد بعضی چیزا رو تغییر داد ... کاش می شد خدایا ...

هر چی فکر می کنم می بینم نمی تونم خدایا نکن باهام این کارو ؛ من تحملش خیلی برام سخته ! وقتی بخوای بذاریشون زیر خاک و تنهاشون بذاری اونجا ... دیدم وقتی دائیم تنها شد وقتی مامان بزرگم تنهاش گذاشت ! چطوری مث ابر بهار گریه کردن و اشک ریختن و بی پناهیشون رو تحمل می کردن ! من نمی تونم خدایا بی پناهی سخته ، نبودن پدر مادر سخته ، حتی فگر کردنشم آدمو از پا در میاره ... خیلی سخته که نباشن و برن زیر ...

وقتی مریض شدن صیح تا شب بالا سرم جون دادن و زنده شدن ؛ وقتی گریه کردم ، چشماشون خون جاری شد و دلداریم دادن ! چطوری نبودنشون رو تحمل کنم خدایا ؟!

خدایا از این کابوسا راحتم کن ! من تحمل اینو ندارم که یه روز ببینم دیگه مامان بابا ندارم ! خدایا کمکم کن سایشون هنوزم بالای سرمون باشه و تنهامون نذارن ! حقیقت خیلی تلخیه ولی نه به این زودی خدایا ... ما هممون می شکنیم . خدایا اینطوری باهامون نکن ... نکن اینطوری باهامون ...

پاورقی : ببخشید می دونم شما رو هم ناراحت کردم ولی باید می نوشتم ، بد جوری رو دلم مونده بود ! کابوس و فکر هر شبم شده به خدا ... داغونم باور کنین داغونم ...

نظرات 1 + ارسال نظر
حسین 5 - مهر‌ماه - 1392 ساعت 09:26

سلام داداش
از مرگ و میر نوشته بودی و فقط همون چدو خط اولش رو خوندم و باقیش رو هرگز نخواهم خوند.:-o
ترسیدم بخونم و موفق باشی

حسین جان من شرمنده ام ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد