ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
بلی ؛ از عروسی برگشتیم ( 2 ساعت پیش ) و عروسی خیلی خوبی بود ؛ خوش گذشت ، شام هم پلو با شیشلیک داشتن و سرو کرد واسمون . با اینکه دیگه سَر ریز و پرس اضافی نداشتن ولی من و پسر عموم ( نیما ) یه پرس جداگانه اضافی رو باهم تقسیم کردیم که قسمت شیشلیکش بیشتر به من رسید .
حقیقتش ، آخرای عروسی که شام خورده بودیم ، من و شهرام ( برادر خانوم و همینطور پسر خاله ام ! ) رفته بودیم دوتائی توی ماشین و داشتیم آهنگ گوش می کردیم تا شام خانوما تموم بشه و بیان بیرون ، بعد اومدن خانوما من رفتم پیش نیوشا و از خالم ( مادر خانومم ) اجازه گرفتم که نیوشا رو من ببرم خونه با ماشین خودمون که بریم عروس کشون . در همین بین ، بابام و مامانم به همراه عمه ام ، مینا و مبینا خواهر کوچیکم واسه عروس کشون واینستادن و برگشتن خونه . منم که از عروس کشون عروسی قبلی که یه تصادف کوچیک داشتم تصمیم گرفتم یواس برم از این به بعد ، برای یواش رفتن خودمونو آماده کردیم . در این بین یه دعوائی بین محمد ( پسر عموم و شوهر خواهر نیما ) و نیما صورت گرفت که حس و حال همه چیزو ازم گرفت ! اگه شد یه روزی مفصل در مورد اینکه چرا دعوا کردن بهتون می گم فقط در همین حد بدونین که این دعوا باع شد من عصبی بشم و نیوشای عزیزم هم به خاطر من بره توی لَک !
به اندازه ی 1 ربع با عروس کشون بودیم و به خاطر این اتفاق مسخره ، حال و حوصله عروس کشون از من و نیوشا گرفته شده بود وسط مسیر راهمونو کج کردیم به سمت خونه نیوشا . توی مسیر باهم یه کم صحبت کردیم و در مورد اتفاق حرف زدیم و نیوشای خوشگلمو رسوندم خونه .
نمی دونم چرا ولی وقتی از نیوشا جدا شدم خیلی ناراحت شدم . برگشتم خونه و به بابا ، مامان و عمه جریان دعوا رو گفتم . برای اولین بار بود این همه غیبت کردم پشت سر چند نفر توی عمرم !
وقتی داداشم ( پارسا ) که با نیما رفته بودن عروس کشون برگشت ، بعد نیم ساعتی زدیم به خیابون ، رفتیم و تا الان باهم بیرون بودیم و صحبت کردیم ! من با پارسا خیلی راحتم و همیشه حرفی دارم با اون درمیون می ذارم ( در صورتی که 5 سال ازم کوچیکتره ) .
با اجازتون الان از ولگردی برگشتیم و اومدم واستون پست بذارم برم بخوابم چون فردا سرم شلوغه چون همکارم احتمالاً دیر میاد . چون اینطوری که دیروز می گفت می خواست بره واسه تائیدیه آب و گاز خونشون که تازه سازه ( از این خونه های مسکن مهر ) بره چند جا سر بزنه و بگیره این تائیدیه ها رو .
خب با اجازتون من برم بخوابم که خوابم میاد حسابی و حالم کمی نافرمه ! در ضمن فردا ( یعنی امروز دیگه ) نیوشا دانشگاه نداره و خونه است و عصر باهم می ریم دور می زنیم !
پاورقی : بعداً واستون می گم چرا دعوا شد ...
خدا بهتون صبر بده و خدا رحمتشون کنه:-(
من سوم دبیرستان هستم
ممنونم ، خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه !
به سلامتی ، چه رشته ای ؟!
انشاالله خوشبخت بشن...
ماهم عروسی دعوت بودیم که عروسی بهم خورد به خاطر فوت مادربزرگ عروس که باما فامیل بودند
ما که هفته آخر شهریور 5نفر از فامیلامون فوت کردند:((
خدا رحمتشون کنه یاسمین خانوم
من در عرض چند سال بزرگای فامیلمون ( هم پدری و هم مادری ) از دست دادم !
اول مادر بزرگ مادریم ، بعد مادر بزرگ پدریم ، بعد بابا بزرگ مادریم و بعد پدر بزرگ پدریم
یه شُک خیلی عجیب بود برام ...
پدر بزرگ و مادر بزرگ پدریم خیلی دوست داشتن که ازدواجم رو ببینن ! آخه من بزرگترین نوه پسریشون بودم ...
سلام
داداش رمز به ما هم بده
چشم ...
باز پاییز است ،
اندکی از مهر پیداست ،
در این دوران بی مهری ،
باز هم پاییز زیباست .
پاییزتان بهاری باد !
درود بر شما نازنین خانوم
امیدوارم از اینکه به چشمک اومدین راضی بوده باشین !
سپاس از مطلب زیبائی که واسمون نوشتین !
بدرود ...
سلام داش رامین عزیز
شام عروسی که معلومه حسابی بهتون چسبید و اخر عروسی رو هم بیخیال،در هر صورت امیدوارم به شما و نیوشا خانم خوش گذشته باشه،ایشالله عروسی خودتون .وب ما فقیر فقرا رو هم قابل بدونید>:D<
آره بابا شامش چسبید با اینکه کم بود بعدشم ایشالله دختر عموم خوشبخت باشه و خوشبختی همگی آرزومونه بابا ، ما بد نیستیم برای کسی آرزوی بدبختی کنیم ! خودمونم دوست داریم آینده داشته باشیم !
وب شما رو هم که حسین جان سر می زنم عزیز نگران نباش ...