چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

آنچه گذشت..

میدونم خیلی وقته که پست ندادم برای همین امروز آمدم که اتفاقایی که بهم گذشته رو بگم..

ازشب قبل عید که همونطور که رامین گفت عصر رفتیم بازار و یه انگشتر خیلی خیلی خوشگل برای من خرید که خیلی دوسش دارم و از رامینم کلی ممنونم..

چهارشنبه هم که روز عید بود.صبح رامین آمد خونمون و عیدیم رو بهم داد بعد یه ساعتی رفت چون باید به پدرش کمک میکرد.ماهم که قربونی داشتیم و کلی سرمون شلوغ بود طوری که تاشب طول کشید.من واقعا خسته شده بودم که رامین بهم زنگ زد و گفت بریم بیرون دور بزنیم و منم قبول کردم البته داداش رامین هم باهامون آمد، دور زدیم و من سرحال شدم و شام رو هم بیرون خوردیم و بعدش من رفتم خونمون.

روز بعد که پنجشنبه بود من خونمونو که بخاطر قربونی و اینا کمی بهم ریخته بود مرتب کردم و بعدش گذشت تا شب شد و شب خاله م اینا(مامان و بابای رامین) اومدن خونمون و مهمونی داشتیم و اینا..

جمعه هم که من نشستم درسامو خوندم.. امروز و الان هم من دانشگام و درحال حاضر کلاسام تشکیل نمیشه چون هم کلاسی هام که اکثرشون غیر بومی اند از قربان تا غدیر میرن خونه هاشون و دانشگاه تعطیله دیگه.. اینجور دانشجوهایی هستیم ما :)

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین 27 - مهر‌ماه - 1392 ساعت 19:42

سلام نیوشا خانم
درود بر شما و اقا رامین عزیز
خدا رو شکر که بهتون خوش گذشته و اهمیشه در کنا رهم خوش باشید.

رامین : فدای تو حسین جان ؛ ممنونم ازت

خانوم گل 27 - مهر‌ماه - 1392 ساعت 17:25

انگشترت مبارک نیوشاجون.دست همسر مهربونت هم درد نکنه.

رامین : خواهش می کنم خانوم گل ، زنده باشین ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد