ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
میدونم خیلی وقته که پست ندادم برای همین امروز آمدم که اتفاقایی که بهم گذشته رو بگم..
ازشب قبل عید که همونطور که رامین گفت عصر رفتیم بازار و یه انگشتر خیلی خیلی خوشگل برای من خرید که خیلی دوسش دارم و از رامینم کلی ممنونم..
چهارشنبه هم که روز عید بود.صبح رامین آمد خونمون و عیدیم رو بهم داد بعد یه ساعتی رفت چون باید به پدرش کمک میکرد.ماهم که قربونی داشتیم و کلی سرمون شلوغ بود طوری که تاشب طول کشید.من واقعا خسته شده بودم که رامین بهم زنگ زد و گفت بریم بیرون دور بزنیم و منم قبول کردم البته داداش رامین هم باهامون آمد، دور زدیم و من سرحال شدم و شام رو هم بیرون خوردیم و بعدش من رفتم خونمون.
روز بعد که پنجشنبه بود من خونمونو که بخاطر قربونی و اینا کمی بهم ریخته بود مرتب کردم و بعدش گذشت تا شب شد و شب خاله م اینا(مامان و بابای رامین) اومدن خونمون و مهمونی داشتیم و اینا..
جمعه هم که من نشستم درسامو خوندم.. امروز و الان هم من دانشگام و درحال حاضر کلاسام تشکیل نمیشه چون هم کلاسی هام که اکثرشون غیر بومی اند از قربان تا غدیر میرن خونه هاشون و دانشگاه تعطیله دیگه.. اینجور دانشجوهایی هستیم ما :)
سلام نیوشا خانم
درود بر شما و اقا رامین عزیز
خدا رو شکر که بهتون خوش گذشته و اهمیشه در کنا رهم خوش باشید.
رامین : فدای تو حسین جان ؛ ممنونم ازت
انگشترت مبارک نیوشاجون.دست همسر مهربونت هم درد نکنه.
رامین : خواهش می کنم خانوم گل ، زنده باشین ...
