چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

واسه دو گل ...

این پست رو مخصوص اومدم واسه دو تا گل زندگیم بنویسم . منظورم پدر و مادر عزیزمه که اگه اونا نبودن من هیچوقت حضور نداشتم . تا الان به این قد و هیکل نرسیده بودم و هیچی نبودم . دو دوست واقعی کنارم که همیشه توی زندگیم بهشون اعتماد 100% داشتم و مراقبم بودن . با اینکه خیلی وقت ها اذیتشون کردم ، بد حرف زدم ، ناراحتشون کردم ، شاید به خاطر من اشک ریختن اما هیجوقت منو به حال خودم رها نکردن و از کنارم برن !

از وقتی دور و برمو شناختم ، یادم میاد روزی رو که بابام واسه یه انتقالی خارج از استان ( آخه بابام نظامی بودن ) رفتن آزربایجان غربی ( مهاباد ) . دو سال رو دور از بابام زندگی کردیم ، مامانم هم بیچاره جور ما رو می کشیدن . هم شدن واسمون بابا و هم مامان . هرزگاهی بابام مرخصی می گرفتن و میومدن چند روزی پیشمون اما دم رفتن هیچی واسم نبود جز یه دنیا دلتنگی و اشک که وقتی می رفتم مدرسه میریخت پائین ...

چقدر سخت بود وقتی تنهائی مامانم دو سال مث چشماشون مراقبمون بودن ، نگذاشتن ذره ای آب تو دلمون تکون بخوره ! می فهمم چقدر سخت به مامانم گذشت . دو تا بچه مدرسه ای ، با یه کوچولوی دیگه خیلی سخت بود تنهائی ... اما گذشت و بابام برگشتن ...

بچه آنچنان آرومی نبودم توی خونه ، یه جورائی خون همه رو توی شیشه داشتم . بیچاره ها رو خیلی اذیت کردم !  البته جاش کتکمم خوردم از بس فوضولی می کردم و خرابکاری ...

یادم نمی ره هیچوقت ،یه شب مامانم تا صبح بیدار بودن ، داشتن یه چیزی می بافتن با کاموای سفید . پرسیدم چیه ؟ برای کیه ؟ گفتن هیچی دارم لباس می دوزم از بیکاری ، همینطوری . صبح که بیدار شدم ، فهمیدم واسه روز تولدم یه بلوز خوشگل سفید دوختن واسم . چه هدیه زیبا و دوست داشتنی بود . بابامم ، یه روز صبح که بیدار شدم ، بهم یه کارتون نشون دادن خیلی بزرگ ، حتی از قد منم بزرگتر . بهم گفتن درشو باز کنم ! وقتی باز کردم ، دیدم یه دوچرخه سغید رنگ واسم خریدن . چقدر باهاش بازی کردم و حتی بزرگتر شدم ولی هنوزم همون دوچرخه رو داشتم ...

برای یه دو سالی باز بابام منقل شدن به یه شهر دیگه ؛ البته این نزدیک بود ، زیاد فاصله نداشت  ، نزدیک 2 ساعتی راه بود و ایندفعه بابام طاقت دوری نیاوردن و همگیمون بارو بندیلمون رو بستیم و رفتیم . دو سال اونجا بودیم ، چهار بار خونه عوض کردم و بازم بالاخره برگشتیم شهر خودمون . یه سال قبل از انتقالی بابام ، خونه خریده بودیم . خونه رو اجاره دادیم و 2 سال رفتیم و بعد برگشتن رفتیم خونه خودمون .

بابا مامانم همیشه باهامون مث دو تا دوست توی خانواده رفتار کردن . نگذاشتن احساس غریبی کنیم باهم و همیشه توی خونه ی ما صدای خنده هست . خونمون همیشه از گرمای پُر مهر پدر و مادرمون خالی نمی شه . خدا سایشون رو از سرمون کم نکنه !

وقتی به خانواده های دیگه ( اطرافیانم ) نگاه می کنم و با پدر و مادر خودمون مقایسشون می کنم ، می بینم قابل قیاس نیستن و حتی انگشت کوچیکه مامان بابای خودم نمی شن ! همیشه از اطراف در مورد خوبی ها و صفات عالی بابا مامانم شنیدم و با غرور به خودم افتخار کردم و خدا رو شکر کردم که اینطور پدر و مادری دارم ..

از همینجا می خوام بهشون بگم که چقدر دوستشون دارم و دست و پاهاشون رو می بوسم . ازشون می خوام اگر گناهی در حقشون مرتکب شدم یا اشتباهی از من سر زده من رو ببخشن . دوست ندارم پیششون شرمنده باشم . دوست دارم وقتی به چشماشون نگاه می کنم با عشق و علاقه همیشگیشون بهم خیره بشن و دوستم داشته باشن .

بابا و مامان نازنینم ، بهترین دوستای زندگی من ، از ته دل دوستون دارم و به داشتن شما افتخار می کنم ! عاشقتونم عزیزای دل من ، که همیشه کنارم بودین ، هستین و ایشالله خواهین بود ...

پاورقی : دوستون دارم بابا و مامان گلم ... هیچوقت تنهام نذارین ...

نظرات 1 + ارسال نظر
حسین 13 - مهر‌ماه - 1392 ساعت 05:01

سلام
چه پست قشنگی بود داداش
خیلی خوشحال شدم و یه لحظه دلم برا ننه بابای خودم تنگ شد،ایشالله که همیشه سلاکت باشن و سایه شون رو سر تون مستدام باشه و در کنار هم خوش خرم باشید

فدای تو حسین جان
می تونی برو بهشون سر بزن ؛ ثواب داره ... دل اونا شاد باشه ، خدا دلتو شاد می کنه !
نمی تونی یه زنگ بزن حتماً ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد