-
صبح شنبه ...
30 - شهریورماه - 1392 09:06
اولین روز هفته ، شنبه است و اومدم سر کار . یه حس خاصی هم دارم و سر حالم ؛ نه خوابم میاد و نه اینکه کِسِل و بهم ریخته ام ! خیلی خوشحالم ، اما فقط یه چیز کوچیکی داره اذیتم می کنه . ساعت 03:00 صبح نیوشا بهم SMS داد و یه جورائی نامفهوم بود واسم . انگار خواب بدی دیده بود و نگران شده بود اما بعد که جواب دادم ، خبری ازش...
-
تموم شد..
29 - شهریورماه - 1392 13:27
اگرچه هنوز دو روزی به پایان تابستون مونده اما تعطیلات من که تموم شد.. از فردا باید برم دانشگاه چون کلاسام شروع میشه البته شنبه های خیلی سنگینی دارم چون از 10 صبح تا 8 شب کلاس دارم اما روزای دیگه بهتره 4 ساعت در روز کلاس دارم.. امیدوارم توی این ترمم کاملا موفق باشم.. تابستون من که خیلی خوب بود اگرچه اتفاقای ناخوشایندی...
-
شاید ...
28 - شهریورماه - 1392 22:59
ممکنه کسی که واسه اولین بار به " چشمک " سر بزنه ، بگه نویسنده این وب شاید دیوونه است یا عقده داره ! این همه امکانات مثل بارکد ، گالری تصاویر و ... روی وب گذاشته که چی ! شما دفتر خاطرات داشتین ؟! چطوری دفتر خاطراتتون رو نگه می دارین ؟ تمیز و خوشگل و قشنگ ! منم دفتر خاطراتم رو ( چشمک ) مثل چشمام مراقبشم ؛...
-
26 شهریور ماه ...!
26 - شهریورماه - 1392 23:39
عجب شبی بود امشب ! شب تولد من ، اولین جشنی که برای من گرفته شد بعد از 25 سال زندگی ! خودم هیچوقت واسه خودم جشن تولد نگرفتم ، اما امسال همسرم نیوشا برای من جشن تولد گرفت ! واقعاً واسم سوپرایز بود ، خیلی خیلی خوشحال شدم ! یک ربع قرن از عمر من گذشت ؛ نوزادی ، نونهالی ، کودکی ، نوجوانی ، جوانی ... و هنوز این گذر ادامه...
-
کابوس ...
26 - شهریورماه - 1392 11:44
مدتی شده همش کابوس می بینم ؛ کابوس مرگ عزیزانم ، کابوسی که وقتی بیدار می شم احساس می کنم نفسم بند اومده و نمی تونم نفس بکشم ! خسته شدم از این کابوس هائی که هر شب و هر روز میاد سراغم ، وقتی که می خوابم برای آرامش با ترس از خواب بیدار می شم و حالت بی نفسی و مرگ بهم دست می ده ! چی شده ؟ دلیلی این خواب های مزخرف چیه ؟!...
-
مخصوص اولین کارت ...
25 - شهریورماه - 1392 22:05
اول مهر روز عروسی دختر عمومه ؛ عموم امشب اومدن اینجا هم واسه دیدن ما ، هم واسه اینکه کارت ها رو بدن به ما و هم کارت های اقوام و آشناهای خاله ام ( مادر خانومم ) رو بدن به من که ببرم تحویل بدم ! بین این کارت ها ، نام من و داداشمم روی کارت های جداگانه نوشته شده بود و این اولین کارت عروسی هست که ما رو جداگونه دعوت کردن !...
-
حالم خوب نیست ...
23 - شهریورماه - 1392 20:58
زیاد خوش نیستم ؛ احساس می کنم سرما خوردم ، همش سر درد دارم و نمی تونم خودمو تکون بدم ! تمام بدنمم درد می کنه . صبح که رفتم سر کار ماشین رو بردم واسه اینکه ترمز هاشو نگاه کنن و بعدم ساعتای 10 دیگه حالم رو براه نشد ! برگشتم خونه و گرفتم خوابیدم تا وقت ناهار ، بعد از اون باز خوابیدم تا ساعتای 18:30 . بلند شدم رفتم بیرون...
-
هیچی نگین ...!
22 - شهریورماه - 1392 03:06
دیشب ، بعد از مدت ها توی زندگیم بدترین شبش بود ! شبی که دوست ندارم هیچوقت تکرار بشه و من باهاش روبرو بشم ، نه حتی من بلکه نیوشا ... دیشب برای اولین بار ، واسه اولین ( و امیدوارم که آخرین بار هم باشه ) صدام برای نیوشا بالا رفت ! احساس می کنم ذره ذره وجودم داره نابود می شه ؛ دیشب دلیلش رو اصلاً نفهمیدم ولی نتونستم خودمو...
-
واسه اولین بار ...
21 - شهریورماه - 1392 07:21
الان صبحه و ساعت 07:10 است و من برای اولین بار این ساعت بیدار شدم تا برم سر کار . البته بیدار شدن من ، برای سر کار رفتن نیست ! داداشم که رفته خدمت سربازی ، امروز مرخصی داره ، از کرمان داره میاد . خانومش رفته دنبالش و منتظرم بیان اینجا . منم واسه همین دیگه دیدم خوابم نمی بره بیدار شدم اومدم نت وبلاگ نویسی و وبگردی !...
-
فقط یه خواهش ...
18 - شهریورماه - 1392 02:27
دوستای عزیزم ، بازدید کننده های گرامی که به وبلاگمون سر می زنین ، می شه چند تا خواهش ازتون بکنم ؟! راستش من و نیوشا دوست داریم که از شما دیدگاه ، ایمیل و ... داشته باشیم . باور کنین ، ارسال ایمیل رو هم واستون آسون کردم که نیازی هم به رفتن به خود ایمیلتون هم نیست . منوی سمت راست وبلاگ ، وقتی روی گزینه " گفتگو با...
-
یه شب خوب ...
18 - شهریورماه - 1392 00:47
دلم تنگ شده بود ، SMS دادم به نیوشا گفتم بیام پیشت ؟! فهمیدم زیاد حال و حوصله نداره ! تصمیم گرفتم ببرمش بیرون و نمی خواستم بهش بگم اما شام رو هم بریم با هم یه رستوران خوب و شام رو باهم بخوریم ! رفتم دنبالش و به خاله هم گفتم که شب شام میریم بیرون ! زیاد حال و حوصله نداشت ؛ زیاد توی خونه سر به سرش می ذارن واسه همین عصبی...
-
یادآوری ...
17 - شهریورماه - 1392 08:52
دوستان عزیزم ، از شما سپاسگزارم که به وبلاگ « دفتر خاطرات روزانه چشمک » اومدین . در ضمن بیشتر سپاسگزاریم که دارین نوشته های ما ( من و همسرم ) رو می خونین ! دوستان خوبم ، غیر از اینکه وبلاگ ما با آدرس http://cheshmaak.blogsky.com قابل دسترس هست ، اوایل ثبت وبلاگ با دامنه http://www.cheshmak.us هم دسترسی به این وبلاگ رو...
-
یه ذره خوشحالم ...
16 - شهریورماه - 1392 10:36
می دونین امروز یه ذره خوشحالتر نسبت به قبلم ؛ چند تا کار خوب کردم ! اول اینکه ، صبح یه نرم افزار خوب وظایف خریدم که سعی کنم وظایف و کار هامو که پای سیستم هستم ثبت کنم و یاد آوری کنه و همینطور تماس گرفتم و نرم افزار حسابداری شخصیم رو هم تونستم بالاخره بعد از چند ماه فعال کنم ! غیر از اینائی که بالا گفتم ، امروز یکی از...
-
گذشته ...
14 - شهریورماه - 1392 09:25
لحظه ها در گذرند ؛ رفت ولی یادش در خاطر ماند ! گذشتن ، از هر یادی بی خطر نیست ؛ یا مجنون می کند و یا دیوانه ... قدم به قدم ایستادن ، در راستای فراموش کردن ، اما اگر قرار بر فراموشیست چرا ایستادن ؟! از قدیم گفته اند : « رهرو آن نیست که گهی تند و گهی خسته رود ؛ رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود » ! ایست ؛ مقابل سخی روزگار...
-
دو شب عالی ...
11 - شهریورماه - 1392 23:28
هیچی ندارم بگم جز اینکه من و نیوشا دو شب عالی و دوست داشتنی رو کنار هم گذروندیم ! شب اول ( دیشب ) : تولد بهترین دوست من ایمان بود که مثل برادرم دوستش دارم و واقعاً واسم عزیز و دوست داشتنی هست . ساعت 5:30 رفتم دنبال نیوشا برای اینکه بریم و باهم برای ایمان هدیه بخریم . بعد از اینکه یه هدیه ( جا خودکاری رومیزی ) قشنگ و...
-
خیلی بده ...
9 - شهریورماه - 1392 11:11
دیشب عروسی بود جاتون خالی یه عروسی بی سر و صدائی بود که نگو ! ماهم که ماشین داشتیم ، با نیوشا زدیم تو دل عروس کشون ، یعنی غوغائی بودا ! مسیر اول رو تا خونه داماد طی کردیم و رفتیم برای مسیر دوم به منزل پدر داماد ! چشمتون روز بد نبینه ، سر چهار راه خیابون خونه دائیم ( پدر داماد ) با اجازتون کوبیدم به یه Toyota Corolla...
-
یه ذره ها ...
6 - شهریورماه - 1392 22:20
راستش اومدم بگم یه ذره با ماشین مشکل پیدا کردم ؛ یه کم باید خرج سلامتیشو ظاهرش کنم تا خوشگل بشه اما ... جمعه عروسی در پیش داریم و بسیار عالی ! با نیوشا می ریم و عشق و صفا می کنیم ... پاورقی : ببخشید این پست ویرایش شده نیوشا بود اما من اشتباهی روی همین پست ، پست دادم و قاطی شده ! شرمنده ...
-
بالاخره شد ...
3 - شهریورماه - 1392 20:24
امشب بالاخره تونستیم صحبت های نهائی رو بکنیم و فردا صبح قولنامه رو می برم و امضاء کنیم و ما ماشین دار می شیم ! این اولین ماشینیه که می خرم و خوشحالیم هر دو تامون ! راستشو بخواین ، سر قیمت و ... داشتیم صحبت می کردیم و به این نتیجه رسیدیم که قیمت اصلی ماشین 9600000ت هست و ما توی قولنامه به خاطر دو طرف ( پدرامون )...
-
امشب ...
1 - شهریورماه - 1392 12:59
دیشب عجب شبی بود ... دوست ندارم بنویسم راجعبش اما الان باید از امروز بنویسم ! تا صبح که بیدار بودم ، هیچی تا ساعتای 11:25 خوابیدم و بعدش بلند شدم ، شلوار جینم رو انداختم تو ماشین و رفتم ظرف های دیشب رو شستم و اومدم نشستم پای نت ! تقریباً لباسام شسته بشه می رم پهنشون می کنم و با اجازه یه دوش آب گرم و حال بیار عالی !...
-
یه دفعه ای ها ...
28 - مردادماه - 1392 11:13
راستش خیلی ضرب العجلی شد ، تا دیروز بحث کلاس های آموزشی رو داشتن اما امروز صبح فهمیدم کلاس های آموزشی لغو شدن و افتادن مهر ماه ! الان از همکارم پرسیدم که : « می بینم که کلاسا هم افتاد مهر ، کی ایشالله می خواین برین مرخصی ؟ » ، گفت : « هفته دیگه ایشالله » ! خب این یعنی اینکه سر من به مدت ... ( نمی دونم چند روز ) شلوغ...
-
نمیدونم
26 - مردادماه - 1392 21:28
شده تا حالا از دست خودتون عصبانی بشید آیا؟ یه همچین وضعیتی من الان دارم از دست خودم عصبانیم.. اینکه چرا گاهی وقتا حرف میزنم یا اصن چیزی که توی ذهنمه رو میگم و جلوشو نمیگیرم و بی خیالش نمیشم.. اصن چرا بگم .. بگم که یه بحث تازه راه بیفته یا کسی رو دلخور کنم؟ ای بابا.... کاش میتونستم همیشه سکوت کنم و جز چیزی که خوب و...
-
دلم سفر می خواد ...
25 - مردادماه - 1392 20:22
راستشو بخواین دلم یه سفر می خواد بعد چندین سال ؛ اما فرقش با بقیه سال ها اینه که الان دوست دارم به همراه همسرم برم سفر تا تنها . نیوشای عزیزم اما مخالفه و می گه مامان اجازه نمی دن ما با هم بریم سفر چون شب خواستگاری بهت گفتن قید سفر رفتن رو باید بزنی با نیوشا . دوست دارم با شهرام ( برادر خانومم ) و همسرش ( دختر خاله ام...
-
غُر می زنم ...
23 - مردادماه - 1392 09:41
ای بابا خب چیه ، هی زرت و زرت مرخصی و سفر و از 30 روز ماه شهریور ، همیشه 20 روز تویش نباشه ؟! خب مگه من انسان نیستم که بخوام برم مسافرت ؟! به خدا نزدیک به دو ساله که هر سال برای خودش می ندازه میره با خانوادش مسافرت اما الان ، انگار نه انگار ! گفتم بابا مخالفت کردن با مرخصی رفتنش ، یعنی اینکه ممکنه ما هم بریم یه سفر...
-
روزگار چطوره ؟
22 - مردادماه - 1392 10:14
روزگارتون چطور می گذره ؟ خوبین ؟ ما هم شکر خدا خوبیم ، نیوشا هم ترم تابستونیش تموم شده و چهارشنبه منتظر امتاحانای ترمشه ! منم سر کار ، و وضعیت بد مزاجیم ! متاسفانه نزدیک دو هفته پیش دل دردم شروع شد ، گلاب به روتون همین چند روز پیش هم متاسفانه معده ام اینقدر ملتهب شده بود که هر چی ، حتی یه قطه آب می خوردم معده ام...
-
لحظه ها ...
11 - مردادماه - 1392 20:13
در گذرند ؛ همان ثانیه هائی که می خواستند بیایند ، آمدند و رفتند ... به دیروز که نگاه می کنم ، یاد امروزی می افتم که به فردا می اندیشیدم ... چقدر زود می گذرند لحظه هائی که چشم به راهشان بودم ، زود هم گذشتند ... دوست داشتن و نفرت و دلتنگی و سیری از دیدار ، همه می گذرند ... من مانده ام با دیروز رفته ، امروزی که هستم و...
-
اومدم که بگم ...
8 - مردادماه - 1392 19:25
امروز ، بعد از مدت ها اومدم که « یکصدمین » پست رو توی بلاگ بذارم اما وقتی دیدم نیوشای عزیزم پست گذاشته قبل از من خیلی خوشحال شدم ؛ راستش می خواستم ازش گله کنم که چرا به وبلاگمون سر نمی زنه ! اما مث اینکه اشتباه می کردم ... راستش امروز اومدم در مورد چند تا موضوع یه چیزائی بنویسم ! نخست اینکه ، راستش من یه دائی دارم...
-
احساس خوب
29 - تیرماه - 1392 23:50
امشب حالم خیلی خوبه دلیلشم معلومه همسرمه.. همسری که همیشه پشتیبانمه،خیلی خیلی دوسم داره،حتی یه لحظه ناراحتیمو نمیتونه ببینه و اگر از روزگار دلم گرفته باشه تمام تلاششو میکنه که خوشحالم کنه و میتونه ،منم بهش افتخار میکنم و واسم خیلی عزیزه.. آرام ترین لحظاتم وقتیه که کنارشم،به یادشم.. حتما کسایی که همدم خوبی دارن دقیقا...
-
یه مدتی ...
16 - تیرماه - 1392 19:06
راستش رو بخواین ، دلم گرفته بود ! گفتم بیام و اینجا بنویسمش شاید خالی شد و تموم شد رفت ... نه اصن این فکرو نکنین ؛ مشکلی ندارم ، فقط کمی از برخی اتفاق های ناگهانی این دنیا بیزارم ! یه مدتی بود تصمیم گرفتیم که با نیوشا ماشین بخریم واسه خودمون ؛ گفتیم خوبه واممون رو بدن ، با پولی که من دارم می ذاریم روش می تونیم یه...
-
ای یار ...
1 - تیرماه - 1392 05:24
ای عزیزم ، مظهر زیبائیم ... ای بهار ، ای چشمه ی رویائیم ... هر چه در دنیا گشتم از تو زیباتر ندیدم ؛ ذره ذره ، گام به گام ، رفتم دنبال باد ... نسیم را بو کشیدم ، عطر تو مستم کرد ؛ غصه از دل کَندم و افتادم به دنبال عطر تو ... از سحر تا ظهر و از آفتاب تا مهتاب ناز ، گشتم همه دنیا برای یک بار دیدار تو ... نمی دانی که چه...
-
امروز ...
1 - تیرماه - 1392 05:11
چقدر خوشحالم ؛ شنیده بودم مدتی که بگذره ، کسائی که تازه با هم نامزد می کنن و یا عقد می کنن باهم اختلاف دیدگاه پیدا می کنن و مشکل اما وقتی می بینم ( گوش شیطون کَر و زبونش لال ) برای ما اینطوری نبوده ! تاره ، دوست نیوشا وقتی دیده ما دو تا چقدر با هم خوب و خوشیم ، اونم به خواستگارش بله داده و با هم نامزد کردن تا بتونه...
-
دیشب تولد بودیم ...
28 - خردادماه - 1392 11:45
دیشب تولد همسر داداشم بود ؛ خوش گذشت و من و نیوشا باهم بودیم و این از همه برای من جذاب تر و بهتر از هر چیزی ! باهم رفته بودیم روز قبلش یه هدیه زیبا برای خانوم داداشم گرفته بودیم ؛ پیشنهاد من و انتخاب نیوشا بود ! نمی دونین چقدر خوشحالم که نیوشا رو دارم و آرزوم خوشبختیمونه ؛ چقدر زندگی ( شکر خدا ) شیرین و زیبائی داریم !...
-
دارم می رم ...
23 - خردادماه - 1392 20:38
بعد از مدت ها دارم می رم روستامون ؛ یه روستای خوب و خوش آب و هوا با باغی که بابام زحمت خیلی زیادی واسش کشیدن تا تونستن اونقدر سرسبزش کنن که همگی مشتاق هستن که بیان اونجا و یه روز تعطیل رو اونجا بگذرونن ! راستش دلم خیلی دوست داشت منم یه شبی رو با نیوشا با هم اونجا می گذروندیم ، مث داداشم و خانومش ! ای خدا ماهم روزگاری...
-
پس از مدت ها ...
23 - خردادماه - 1392 20:35
بعد از مدت ها دارم می رم روستامون ؛ یه روستای خوب و خوش آب و هوا با باغی که بابام زحمت خیلی زیادی واسش کشیدن تا تونستن اونقدر سرسبزش کنن که همگی مشتاق هستن که بیان اونجا و یه روز تعطیل رو اونجا بگذرونن ! راستش دلم خیلی دوست داشت منم یه شبی رو با نیوشا با هم اونجا می گذروندیم ، مث داداشم و خانومش ! ای خدا ماهم روزگاری...
-
ناراحتم ...
21 - خردادماه - 1392 00:52
امشب به خاطر یه مشت آدم نفهم عوضی که پروژه ی اشتباهی و نادرست تحویل نیوشا دادن و اینکه نزدیک دو ساعته دارم دنبال برنامه نویس می گردم و به در بسته می خوردم و اتفاقای دیگه سر نیوشا داد زدم ! اعصام خیلی داغونه که چرا ... پاورقی : ناراحتم خیلی ...
-
یه چیز کوچولو ...
17 - خردادماه - 1392 03:46
امتحانای نیوشا داره تموم می شه ؛ خیلی خوشحالم ، اما از اینطرف یه مقدار هم ناراحتم ( نه به خاطر تموم شدن امتحاناش ) به خاطر اینکه احساس می کنم توی زندانیم که هر یه مدتی اجازه می دن بیایم بیرون و همدیگه رو برای چند دقیقه ببینیم و دوباره برگردیم به سلولمون ! چرا اینطوریه آخه ؟! اما خدا رو شکر ؛ باز امتحانای نیوشا تموم...
-
امشب یهوئی ...
12 - خردادماه - 1392 03:15
دلم خیلی یه باره گرفت ؛ بی دلیل ... راستش شاید واسه اینه که واسه دیدن نیوشا باید التماس کنم ! امتحاناش داره اذیتم می کنه ! خیلی درگیرش کرده و اذیت کننده شده ! 20 روزه ها ، زیادم نیست ؛ ولی کاش یکی بود توی دل ما ( من و نیوشا ) و از دل و چشم ما به این قضیه نگاه می کرد ! خیلی اذیت می شم وقتی یکی ازم می پرسه پس نامزدت...
-
فردا ناهار ...
10 - خردادماه - 1392 01:50
خب خوبه دیگه سیستم جدیدم رو توی خونه راه اندازی کردم ! ایشالله بعد عروسی هم که می برمش خونه خودم ! یه برنامه هائی توی ذهنمه که باید تا 3 سال دیگه زودتر از هر چیزی که ممکنه اجرائیشون کنم ! خدا بزرگه و می شه ایشالله نگرانش نیستم ! فردا ناهار خونه نسوشا دعوتم و می رم اونجا ! جونم دلم خیلی واسش تنگ شده و امشب می بینمش...
-
خیلی حَرفه ها ...
8 - خردادماه - 1392 22:48
راستش رو بخواین نمی دونم چطوری بگم ولی اینقدر خوشحالم که با نیوشا ازدواج کردم که توی پوست خودم نمی گُنجم ! شاید باورتون نشه ولی وقتی شما هم جای من باشین و چیز هائی رو بفهمیدن که من فهمیدم در مورد تصمیمی که گرفتم به من حق می دین ! شاید باورتون نشه ولی این عشقی که الان بین من و نیوشا می بینین یه دفعه و توی یه نگاه بود !...
-
دل تنگم..
6 - خردادماه - 1392 14:59
وای خدا که چقد خسته م .. چقد دل تنگم.. دل تنگ سپهر همسرم ... بعد مدتی امروز همو می بینیم .. خیلی دوسش دارم اما بخاطر امتحانای من خیلی داره اذیت میشه.. واسمون خیلی سخته که همو کم می بینیم ،خیلی... انگار یه کوه غم دارم .. انگار از دنیا شاکی ام ... یکی نیس به من بگه بخاطر تو و امتحانای دانشگاهته که اوضاع اینطوریه و...
-
من دوستش دارم ...
6 - خردادماه - 1392 11:09
من غیر اینکه واسه همسرم ( نیوشا ) می میرم و جون می دم واسش این وبلاگ رو دوستش دارم زیاد ! اینم چند تا دلیل داره که یکیش به خاطر اینه که نیوشا اومد و توی وبلاگ نوشت ! من از روز اولی که این وبلاگ رو راه انداختمش به امید روزی بود که نگارشگر دوم این وبلاگ ( بازم یعنی نیوشا ) بیاد و توی این بلاگ بنویسه ! این منو خیلی...
-
چرا یهوئی دلم گرفت ؟!
27 - اردیبهشتماه - 1392 03:21
حس خیلی غمگینی دارم ؛ نه اینکه به من داره بد می گذره یا ناراحتم ! نه این چیزا نیست ... حس غریبی اومده توی وجودم ؛ حس دلتنگی و حسرت برای دیدن کسائی که دوستشون دارم ! حس یه حس آشناست واسم ؛ وقتی دلتنگ می شدم ! دلم واسه مامانم ، واسه بابام ، واسه دو تا خواهرام ، واسه داداشام ، واسه همسرم ، واسه پسر عموم ، واسه دوستام ،...
-
همه دنیام تویی...
20 - اردیبهشتماه - 1392 20:07
منظورم همسر عزیزمه... امروز خیلی خوشحالم کرد ، همیشه باعث شادیه من میشه... سوپرایزش عالی بود ،خیلی قشنگه، اینقدر که هرچی به آهنگی که برام خونده گوش میکنم سیر نمی شم ... خیلی خیلی مهربونه ،ازش تشکر کردم اما میخوام اینجا هم ازش تشکر کنم که همه بدونن عشقم تکه.کنار و همراه سپهر بودن از همه چیز برام با ارزش تره. من با سپهر...
-
امتحان ...
14 - اردیبهشتماه - 1392 02:19
امتحان های نیوشا شروع شده ؛ حتی منم خیلی کم می تونم ببینمش ! همش دلم هوای اون 15 روز مرخصی اول عید رو می کنه ! بیشتر با نیوشا با هم بودیم ... پاورقی : شانسه داریم ؟! هنوز ترم تابستونی هم می خواد برداره !
-
دیگه خیلی ...
13 - اردیبهشتماه - 1392 05:04
نمی دونم چرا همه از من توقع دارن که همه کار واسشون بکنم اما وقتی من یه کار بخوام انگار دنیا به آخر می رسه ! جریانش چیه نمی دونم ؛ همه از من مفت مجانی کار می خوان ! زوره خدائی ... خدا رو شکر نیوشا رو دارم که منو بفهمه و درکم کنه والا می خواستم چیکار کنم ! جریان داره آخه این حرفمم ؛ نمی شه گفت ! از هیچی شانس نیاوردیم از...
-
یه چیزی هست ...
3 - اردیبهشتماه - 1392 20:35
ببخشیدا اینو می گم ؛ حرف زیاد درستی هم نیست اما من از دخترِ عمویِ بزرگم متنفرم ! اصن نمی تونم تحملش کنم ؛دلیلش هم فقط اینه که یه آدم دو روی خاله زنکه ! می دونین شاید باورتون نشه ولی بیشتر حرف هائی که پشت سرم در آوردن توی فامیل از دهن مبارک همین دختر عموم جاری شده ! به هیچ وجه نمی تونم جائی که هست تحملش کنم ! راستش پیش...
-
برای چند لحظه ...
27 - فروردینماه - 1392 10:42
ببخشید که این روز ها اینقدر درگیر کار من و دانشگاه نیوشا هستیم که زیاد وقت اومدن و نوشتن توی بلاگ رو نداریم ! خدا بزرگه ایشالله زودتر مشکلات و این چیز ها تموم بشه و بتونیم باهم باشیم ( منظورم وقت آزاده ) ! نیوشا زیاد وقت آزاد نداره به خاطر کلاس هاش و امتحاناش که داره شروع می شه ! خب دیگه باید برم به کارم برسم و همین...
-
عجبا ...
20 - فروردینماه - 1392 20:01
تعطیلات تموم شد و درس های نیوشا و کار من شروع شده ؛ واسه نیوشا ناراحتم ، درساش سنگین شدن و واقعاً وقت نمی کنه که خالی باشه و بتونه با هم باشین ! سختیش اینجاست که دل منم کوچیک ؛ زود به زود تنگ می شه و نمی دونم چیکار کنم ! اما خب درس نیوشا شوخی بردار نیست و باید هواسش به همه چیز باشه ! دوست ندارم طوری بشه که بگن من از...
-
تموم شد ...
16 - فروردینماه - 1392 00:55
مرخصی و تعطیلاتمون تموم شد ! مدت زیادی رو به خوشی و شادی گذروندیم اما خب دیگه باید زندگی کنیم ! من از شنبه می رم سر کار و بعدش هم شرکت ؛ نیوشا هم دانشگاهش و بعضی وقت ها شرکتمون ! تعطیلات رو خوب باهم بودیم و خیلی دوستش داریم ؛ با اینکه دوست نداریم این تعطیلات و کنار هم بودنمون بیشتر از اینا اما خب گفتم باید زندگی کرد !...
-
خدایا شکرت...
11 - فروردینماه - 1392 14:44
دیروز من و سپهر رفتیم آزمایشات ازدواج رو انجام دادیم،اولش من کمی استرس داشتم آخه چون من و سپهر دخترخاله و پسرخاله ایم می ترسیدم که خدایی نکرده مشکل ژنتیکی داشته باشیم اما خداروشکر وقتی جواب آزمایش رو گرفتیم هردومون خیلی خوشحال شدیم چون هیچ مشکلی نداشتیم و جواب آزمایش عالی بود،همه چی خوب پیش رفت... از صبح تا ظهر درگیر...
-
چند روز درگیر ...
8 - فروردینماه - 1392 15:17
راستشو بخواین چند روزیه خواهر و برادر نیوشا از شهرای خودشون اومدن اینجا ! راستش دوست داشتم بیشتر این ها با نیوشا می رفتیم بیرون ، اما احترام بودن برادر و خواهر بزرگ نیوشا خیلی واجب تر از این هاست ... واقعاً خدا رو شکر ؛ سرنوشتی که واسم نوشته عالیه ... پاورقی : خدایا شکرت ...