چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

متنفرم ...

من از این متنفرم وقتی دارم صحبت می کنم یکی وسط حرفم بپره ، وراجی کنه هنوز بعدشم کامل ندونه و باز پاس بده طرف من که پاسخ طرف رو بدم ! همکارم این عادت تنفر آمیز رو داره و من واقعاً دیگه دارم روانی می شم از این کارش . مث امروز ، همین چند دقیقه پیش ! یکی اومده بود پرسید که : " من بیمه ام رو می خوام خودم بریزم ، کارت هوشمندمم تا سال 91 اعتبار داشته باید چیکار کنم ؟! " داشتم صحبت می کردم که یهوئی دیدم همکارم دهان محترمو باز کرده و پریده توی حرفای من ! خیلی ناراحت شدم ، خیلیم بهم برخورد اما هیچی نگفتم ، گفتم بذار جوابشو خودش بده ! سرمو بردم توی سیستم و مشغول کار شدم ، اما می شنیدم چی می گفتن ، یه دفعه دیدم گیر کرد وسط یه سوالی که داشت برداشت گفت از من بپرسن . منم برداشتم گفتم چی ؟ متوجه نشدم ، گوش نمی کردم ( یعنی تو داشتی حرف می زدی باهاش ، به صورت غیر مستقیم ) . در مل می خواستم بگم بابا ، من بدم میاد کسی وسط حرفم بپره ! ای بابا می بینی دارم جواب می دم وراجیت وسط حرفای من چیه دیگه ؟!

پاروقی : ناراحتم خب ...

خدایا چی بگم ...

این روزا اتفاقای خیلی عجیبی داره واسم می افته ؛ اینقدر سر در گم و گیج شدم که نمی دونم می خوام چیکار کنم ، خسته و درمونده ! هر چی دارم فکر می کنم می بینم اوضاع همینطوری داره بهم می ریزه و قاطی می شه . دو روزی شده اصن حال و حوصله هیچی رو ندارم ، نه تحمل حرفی دارم نه تحمل اینکه کسی باهام بخواد سر به سر بذاره . موندم همینطوری نمی دونم باید چیکار کنم ، چه راهی برم ، چه احوالی داشته باشم . از خدا میخوام زودتر اوضاع و مرتب کنه به خدا درگیرم همش ، عصبیم و داغون . همکارمم داره راه می ره روی اعصابم ، اصن حوصلشو ندارم ! خسته شدم از همگی ...!

پاورقی : کاش یه اتفاقی بیوفته ...

چی بگم ؟!

از چی واستون بگم ؟! از این که جلسه مجمع عمومی همونطوری که پیش بینی کردم به ساعات اضافه کاری و حقوق ها گیر دادن ، یکی از اعضاء بلند شد و گفت که : " می تونن با 2000000ت انجمن رو اداره کنه " ، این یعنی من از کار بی کار شدم . از ظهری که برگشتم خونه حالم خراب و داغونه ، نمی دونم باید چیکار کنم . درسته 25 سالم بیشتر نیست ، شکر خدا تن و بدن سالم و چهار شونه ای هم دارم ، حتی شده به کارگری خرجم رو در میارم ! من هنوز یادم نرفته برای 20000ت توی کافی نت دوستم از صبح ساعت 07:30 تا 16:00 کار می کردم ! باور کنین برای 20000ت من اینقدر کار می کردم . بعد از اون کافی نت خودم رو داشتم که زحمت خریدش رو بابا کشیدن ، بعد اون 6 ماهی بی کار بودم ، بعدش اومدم همین انجمن لعنتی که برای 100000ت کار کنم . اونقدر تلاش کردم و زحمت کشیدم و عرضه اش رو داشتم که حقوقم رو از هیچ رسوندم به فلان تومان ! چرا ؟! چون تونستم ، تلاش کردم ، وقت گذاشتم ، غصه خوردم ، شب تا صبح نخوابیدم ، صبح تا شب عین سگ دویدم و جون کندم و عرق ریختم . اما نتیجه اش چی شد ؟! باور می کنین به سادگی هر چه تمام تر ، من هنوز واسشون مشخص نیست و می پرسیدن : " چرا من حقوق می گرفتم توی انجمن ؟! " . این یعنی درد ، یعنی زحمت هدر رفته ، یعنی آه دل یه کسی که بخاطر زحمتش مزد درستی نگرفته ! یه آدم عوضی نون بر به اسم " مهدی ب " ، یه آدم نمی خوام اسمش رو بذارم ، یه حیوون ، یه آشغال ، یه آدم کثیف که حتی اسمش رو به زبون آوردن باعث می شه نجس بشی و باید نظافت کنی ! دلم خیلی پر تر از این حرفاست ، زحمت کشیدم ، خون دل خوردم ، حروم نخوردم ، بعضی وقت ها حقم رو هم نگرفتم اما الان پاسخ همه اونا شده این که من دارم اضافه حقوق می گیرم ...

غصه ام اصن خودم نیست ، باور کنین خودم نیست ، با یه کار ساده ام می تونم زندگی کنم ، من غصه و ناراحتیم نیوشاست . نیوشا که روبروی برادراش و خواهراش ایستاد و من رو انتخاب کرد ، که به من اعتماد کرد ، منو باور کرد ! اما اینه پاسخ اعتماد و ایمانش ؟! باور کنین وقتی به نیوشا فکر می کنم دق می کنم ، دوست دارم بمیرم اما نبینم نیوشا غصه بخوره ، نیوشا همه چیز منه ، اگه اون غصه بخوره من دق می کنم و می میرم . حق نیوشا این نیست هنوز یک سال نشده وارد زندگی من شده بخواد با این مشکلات من کنار بیاد و حلش کنه ! بخدا بغض داره به گلوم فشار میاره ، چرا نیوشا ؟! چرا الان ؟ کاش قبلا این اتفاق می افتاد که نیوشا نمی بود ، نمی خواست این درد رو تحمل کنه و به خاطرش غصه بخوره ! بودنش یه دنیا امیده اما نمی خوام ناراحت بشه به خاطر من ، نمی خوام اذیت بشه و غصه بخوره ! دارم دق می شم ، نیوشا حقش نیست ! من نمی خوام نیوشای من ناراحت باشه ...

یه فکرایی داره اذیتم می کنه ! این که نکنه خدا داره به خاطر این که بعضی وقت ها راننده ها رو اذیت می کردم ، داره اینطوری مجازاتم می کنه ؟! اما ببینین ، من توی انجام کار های محول شده بهم خیلی سختگیر و رسمی هستم و تا وقتی مدارک کامل نباشه انجام نمی دم ، اما یه چیزی هست اونم گرفتن فتوکپی هستش که من اوایل نمی گرفتم ، با این که می تونستم اما می گفتم برن فتوکپی بگیرن بیرون ، آخه همکارم اصن توجه به من و وضعیت شلوغی نمی کرد ، فتوکپی لازم داشت کسی می گفت : " برین آقا رامین براتون بگیرن " یا این که می گفت : " چند سری فتوکپی بدین براتون بگیرن واسم بیارین " و این چیزی بود که ناراحتم می کرد ! چرا خودش نمی اومد بگیره ؟ اگه اینقدر به فکر راننده هاست یا ارباب رجوع ، چرا خودش نمی گیره ؟! به خدا یه دفعه یکی اومد ، فتوکپی خواست براش گرفتم ، فقط  فتم به همکارم گفتم : " فتوکپی رو پیش من نفرستین " ( حالا پاسخش رو دقت کنین کسی که سنگ راننده رو به سینه می زنه ) ، گفت بهم : " یعنی بره توی شهر بگیره ؟! " . خب اونجا من هیچی بهش نگفتم فقط رو دلم موند که بهش بگم : " تو که اینقدر به فکر راننده هایی چرا خودت بلند نمی شی براشون بگیری ؟! " .

نمی دونم چی بگم و چیکا کنم ! به خدا گیج شدم ، خسته شدم ، دلم شکسته ، ناراحتم ، دلم می خواد نفرین کنم اما فقط از خدا می خوام آهی که از دلم بلند شد دامن اون کسایی که باهام اینطوری کردن رو بگیره تا بفهمن دل شکستن و آه گرفتن یعنی چی ! زندگیم چی ؟ باید نابود بشه ؟ از کجا بتونم خودمو تامین کنم ؟! زندگیم خدایی نکرده از هم نپاشه ! اما نمی ذارم ، هنوز اینقدر قدرتش رو دارم که خوب کار کنم و به درجه های بالاتر برسم ...

پاورقی : دعام کنین ، دعا کنین مشکلم زودتر حل بشه ایشالله ...

جلسه مجمع ...

امروز والا خبری خاصی جز مجمع عمومی سالیانه انجمن صنفی نیست ؛ البته اینم بگم ، من کلی متن نوشته بودم واسه چشمک اما سر یه اشتباه ( ویروسی شدن سیستم توسط همکارم ) یهوئی سیستم ریست شد و من تمام چیزائی رو که نوشته بودم پرید . زور نیست خدائی ؟! اینو خدمتتون عرض کنم که ، می خواستم ساعتای 03:00 صبح واستون بنویسم ، اما نمی دونم ... آها یادم اومد اینترنت قطع بود دیگه نشد که امروز اومدم دفتر کارم پست بدم . والا چی بگم ، فقط امروز رو با یکم عصبی شدن از دست همکارم شروع کردم به چند دلیل اول اینکه ، دید نه بابام بودن ، نه اینکه ممکنه الان شلوغ بشه ، بلند شد گفت : " من می رم فلان جا " ، منم دیگه دیدم هیچی نمی تونم بگم گفتم باشه ! از اون طرف وقتی پشت سیستم نشستم ، دیدم سیستم ویروسی شده و من مطمئنم وقتی خودم پشت سیستم نشسته بودم از آخرین دفعه سیستم کاملاً درست کار می کرد و مشکلی نداشت ! همکارم باز دیده سیستم خودش نمی تونه به اینترنت وصل بشه ، پشت سیستم من نشسته و برای خودش سایت های فلان و فلان باز می کرده و سیستم رو ویروسی کرده ! با اینکه هزار بار گفتم مراقب سیستم ها باش و الکی توی ن نچرخ ، حتی چند روز پیش با یکی داشتم صحبت می کردم ، علناً یه جوری این مسئله رو بیان کردم که غیر مستقیم متوجه بشه منظورم اونم هست ! اما خیلی بی رگ تر از این حرفاست . بخدا موندم دیگه چیکا کنم ، بعضی وقت ها اینقدر عصبی و هیستریک می شم از دستش که دلم می خواد خودمو بکشم یا اونو بزنم ناکار کنم که چرا اینطوری رفتار می کنه ! اه ...

راستش اول صبحی که اومدن و داشتن آمار و اطلاعات رو جمع و جور می کردن رئیس ما اومد و یه گیر داد به اضافه کاری های من و همکارم ! واقعیت این اضافه کاری ها اینه برای انجام بعضی از کار ها نیاز به یه کارمند و اوپراتور جدید بود اما گفتن : " چرا 2000000ت اضافه بدیم به 2 نفر دیگه ؟ از کسائی که توی انجمن هستن ، با اضافه کاری استفاده می کنیم ! " ، اینطوری شد که با اضافه کاری ما کارا رو داریم انجام می دیم . اما فکر کنم حقیقتش یه ذره این رئیس ما که قبلاً یه مقداری منطقی تر فکر می کرد ، جَو ریاست گرفتتش و فکر می کنه خبریه ، نمی دونه بابا دو روز اینجا ، در ضمن خودت همین چند روز پیش داشتی می گفتی : " من از ریاست می کشم کنار ، من نمی تونم و ... " حالا اومده به صورتجلسه ها و ... انجمن گیر می ده و می خواد رئیس بازی در بیاره ، بابا بیخیال ...

از اینا که بگذریم ، سخن دوست خوش تر است ! دیشب با نیوشا رفتیم یه رستوران ، یه پیتزای توپ زدیم باهم و کلی حرف زدیم و خندیدیم . راستشو بخواین ، چون نیوشا امتحان داشت گفتم یه وقت آزادی داشته باشه ، یه هوائی عوض کنه حالش بهتر بشه ! البته دیشب یه ذره ها ، یه بحث کوچولوئی بینمون شد که خب کوچیک بود و رفع شد که ایشالله دیگه نباشه ...

پاورقی : صبر و شکیبائی می خوام ازت خدا که تحمل کنم ...

خصوصی وار ...

دیروز ماجرای عجیبی داشتیم سر کار با بابا ؛ تقریباً یه هفته پیش من وقتی پشت سیستم توی اتاق اداری انجمن نشسته بودم دیدم یه دختر پسری رو بردن پاسگاه انتظامی . بی خیال از اینکه کی بود و چی بود فقط به همکارم گفتم که : " مورد منکراتی بردن پاسگاه " . نمی دونم شب همون روز بود یا شب روز بعد بود که بابام داشتن با عموم تلفنی صحبت می کردن ، یهوئی برداشتن گفتن : " آقا حمید ( پسر عموم که صحبت نکردم تا حالا راجع بهش ) ، دوباره می خوان زن بگیرن " . البته این حرفشون یه جور تعنه بود . قضیه رو که پرسیدم ، فهمیدم مث اینکه توی پایانه مسافربری با یه دختر فراری دیدنش و گرفتنش بردنش بالا توی پاسگاه . منم یهوئی یادم افتاد که یه دختر پسره رو گرفته بودن ، پس شکم برطرف شد که اونا بودن .

این قضیه که تعریف کردم مال یه هفته پیش بود ، اما قضیه دیروز این بود که صبحی داشتیم می رفتیم سر کار همراه بابا زنگ خورد ، مث اینکه عموم پشت خط بودن . متوجه شدم برای اینکه ضمانت حمید رو بکنن نیاز دارن به یکی ، اما من همونجا صدام در اومد که : " نه ؛ واسه چی ؟! " . دیروز واسم زهرمار بود ، اصن نه اعصاب داشتم نه اینکه می تونستم کاری بکنم در کل بهم ریخته بودم . خب یکی نیست بگه : " آخه نکبت ( ببخشید ) ، وقتی دفتر ما رو می شناسی ، وقتی می دونی اینطور مشکلی داری نگفتی مورد داری ؟! " . شما که نمی دونین ، این پسر عموم 6 ساله از دولت فراریه و سربازی نرفته . سرباز فراریه ( مشکلی نداره ، از سربازی فراریه ) ، حالا هم که این قضیه پیش اومده و خفتش کردن . از اون طرف اینطوری که بوش میاد مث اینکه دختره هم از خدا خواسته ، یه منگل گیرش کرده و می خواد خودشو بچسبونه بهش و شاکی شده از دستش .

والا من موندم ، چرا آخه خودتو می ندازی توی دردسر بعدشم از بقیه انتظار کمک داری ؟ مگه نمی دونی این کارا یعنی اشتباه ؟! والا به خدا ؛ البته خدا به ما رحم کنه ، خدا رحم کنه به ما ...

پاورقی : تو رو خدا دعا کنین مشکلش حل بشه ؛ درسته عصبانیم اما ایشالله کارش حل بشه ...

عجب شنبه ای ...

صبح نمی دونم چرا ولی یهوئی یه حمله عصبی داشتم ؛ نمی دونستم چرا چون یه دفعه ای شد ولی خب بعد چند دقیقه ای بهتر شدم . روز خوبیه ، با اینکه تا ساعت 06:00 صبح بیدار بودم و کارامو انجام می دادم اما خب مشکلی نداشتم تا الان ، نه خوابم اومده نه هیچی . خدا رو شکر واقعاً ! نیوشای منم امروز امتحان داشت صبحی ، قبل اینکه بره سر جلسه امتحان بهم SMS داد که : " واسم دعا کن امروز امتحان دارم " ، منم کلی واسش دعا کردم و بهم امید و قدرت دادم تا بتونه امتحانشو خوب بده ...

امروز 20 اردیبهشت 1393 ، یعنی چی ؟ یعنی طبق معمول 20 هر ماه باید امروز برم قسط وام ازدواجم رو پرداخت کنم . خیلی زوره آدم هر ماه 200000ت بده به بانک نه ؟ ( البته از اون طرفم من 6000000ت رفتم دیگه ) ناشکری در کل نباید کرد دیگه ، درسته ؟! ما راضی هستیم به رضای پروردگار بزرگ و مهربون که همیشه حواسش به بنده هاش هست ...

پاورقی : عرضی نیست ؛ دعا کنین بتونم امروز برم قسطامو پرداخت کنم ...

درد و دل ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یادم رفت بگم ...

من پریروز باورتون می شه یه جوری خوردم زمین که هنوزم که هنوزه بدن درد دارم ! جاتون که خالی نباشه ، روز پنجشنبه ای رفته بودم با پای لخت بیرون با بابا و مامان که داشتن می رفتن روستا خداحافظی کنم . بعد از خداحافظی همسر داداشمو دعوت کردم تو خونه ، چون پارسا دم در بود من زودتر رفتم توی خونه . وسط راه احساس کردم یه سنگ تیز رفت توی پام . اشتباه کردم ، فقط رفته بود زیر پاهام و درد شدیدی داشت اما اتفاق اصلی بعد این سنگ افتاد . وقتی داشتم می رفتم سمت پله ها ، پله ها رو رفتم بالا ولی وقتی به پله 4 رسیدم ، پای راستم از روی پله سُر خورد و ساق پام محکم خورد به لبه پله ، یهوئی احساس کردم دارم از پشت میوفتم . بلی ، حدسم درست بود ، بعد از ضربه به ساق پام ، به سمت پشت رفتم و از پله ها با شدت برگشتم به سمت زمین ، تنها کاری که توی این لحظه تونستم بکنم این بود که یه مقداری به سمت چپ برگشتم اما نمی کاش بر نمی گشتم یا کار خوبی کردم . دست چپم رفت زیرم و بد جوری درد گرفت . وقتی زود اومدم توی خونه ، دیدم یه کمی دست و پاهام وروم کرده و بدجوری کوفته است ...

پاورقی : می بینین آدم چه بلاهائی که سر خودش نمیاره ؟! خدائی خیلی ستمه ...

حوصله دارین ؟!

یه مدتی شده درگیر سایتی هستم ( گفتم بهتون یا نه ؟! ) که خدمتتون عرض کنم ، برای این شرکت هائیه که از نرم افزار هائی که پشتیبانش منم استفاده می کنن . یه سایت برای پشتیبانی تخصصیش که مختص و محدود به استان خودم نیست بلکه مربوط می شه به کلیه شرکت های مسافربری که از نرم افزار در کل کشور استفاده می کنن . راه اندازی ، ترجمه پوسته ، نصب و راه اندازی فروشگاه محصولات ( محصولاتی که خودم برنامه ریزی و ارائه می دم یا دانلود بروزرسانی و ... ) . راستشو بخواین زحمت خیلی زیادی واسش کشیدم، نزدیک یه هفته است که همیشه وقتم روگذاشتم روی طراحی ، بروزرسانی ، اضافه کردن قسمت های مختلف و ... به سایت که ( کاری به شرکت های استان خودمون ندارم ) همه خوششون بیاد . دیگه تمام وقتم رو گرفته ، می شه چیکار کرد . حقیقتش نیوشا ازم دلخوره ، چون زیاد نمی تونم بهش SMS بدم ، پیشش برم و ... اما می تونم چیکار کنم ؟! این پروژه رو که دست گرفتم باید زودی تحویل و ارائه کشوری بشه ( طبق صحبتی که با شرکت اصلی طراح نرم افزار کردم ) . من به خاطر این سایت خیلی زحمت کشیدم ، حتی برای پشتیبانی شرکت ها ( همون طوری که همگیتون در جریانین و می دونین و نوشتم توی پست ها ) واسه همین نمی تونم نیمه کاره رهاش کنم و بیخیالش بشم . این همه زحمت و وقت گذاشتن و حتی ناراحتی نیوشا آخرش بشه هیچ ؟! شما جای من باشین چی می گین ؟! چیکار می کنین ...؟!

فردا باید برم سر کار ، شاید یه خورده ای خوابم بیاد سر کار ولی خب چیکار می شه کرد ؟! هر کسی تا 3 ، 4 صبح بیدار باشه و بخواد 8 بره سر کار خب معلومه چُرت هم می زنه دیگه . چه می شه کرد ؟! یه  کمی اگر توی این دنیا به همه چیز ، همگی اهمیت می دادن و متوجهش می شدن هیچ درد و مشکلی نبود . اینطوری هر زحمت و وقتی که واسه کسی می گذاشتم ، قابل فهمیدن بود و همین فهمین واسم بس بود . پول و اینا تو درجه دومن ! سپاس فقط کافیه واسم ، احترام همیشه در درجه اوله ...

راستش الان که دقت کردم فهمیدم که سرور سایت قطع شده ؛ راستش چند روزی هست که یه دفعه ای قطع و وصل می شه اونم به صورت چند ساعت . خسته می شم وقتی می بینم اینطوریه و همیشه اینطوری خوابم می گیره . مث الان که چشمام داره آلبالو گیلاس می چینه . البته با اجازتون الان دارم " پاندای کونگ فو کار 2 " رو می بینم ، الانم در مرحله مثلاً پرتاپ توپ آتشین به سمت پانداس که می تونه جلوی توپ رو بگیره ...

خب ، الان بابا بیدار شدن یه نگاه بد بهم انداختن ( فردا سر کار ، چُرت زدن ) ، آخه بهم گفتن زیاد بیدار واینستا ، سر کار با مردم بد برخورد می کنی چون عصبی و خوابت میاد . منم حقیقتش الان می خوام برم بخوابم چون هم خودم خسته ام هم اینکه باید فردا با ذهن باز ، خلاقیت و ... سایت رودرست . امیدوارم فردا سرورم بالا بیاد ...

پاورقی : خوب هستین ؟!

خدا و قرآن ...

امروز حالم خوب نبود ؛ از دیشبش ، اعصاب و روانم بهم ریخته بود . نمی دونم چی بگم فقط اینو بگم که امروز اصن روز خوبی برام نبود و از همون صبحش واسم اومد ! از شلوغی و زیاد بودن ارباب رجوع ها بگیر برو تا دعوائی که با آخرین ارباب رجوع داشتم که دوست بابام هم بود . واسم امروز بدترین روزی بود که داشتم ، جوری که دیگه آخری بغض کرده بودم و می خواست اشکمم در بیاد . وقتی اومدم خونه ، بعد اینکه لباسامو درآوردم فقط نشستم توی آشپزخونه و 15 دقیقه ای دستمو گذاشتم روی سرمو همونجا چشمامو بستم و نشستم . نشستم تا وقتی که ناهار آوردن و خوردم ...

امروز وقتی آخرای وقت رسید یه مقداری سرم شلوغ شد ؛ همه ارباب رجوع ها باهم رسیدن و انتظار داشتن کاراشون سریع راه بیوفته . منم که درگیر بودم ، کاراشونو انجام می دادم . این وسط دستگاه فتوکپی هم متاسفانه A5 کپی نمی گرفت و مشکل داشت ، یکی اومد و گفت " فتوکپی ندارم " ، منم گفتم " باید تهیه می کردین " . این یارو رفت ، یهوئی چون داشتم کار یکی رو راه می نداختم ، گفتم " بذارین ببینم اگه پرینترم بگیره من کارتونو راه می ندازم " اما اون یارو رفته بود . یکی از دوستامم همون موقع اومد و کارشو شروع کردم ، یارو هم رسید و مث اینکه کپیا رو گرفته بود . بین مدارکی که می خوام ، تسویه حساب بیمه هم لازمه ی کاره که به صورت نامه و به اسم شخص خود بیمه صادر می کنه . این آقا که گفتم از دوستای بابام هم هست ، نامه رو نداشت و انتظار داشت که مدرک بذاره و من کارشو انجام بدم اما من قبول نکردم . این قبول نکردن من بماند ، شروع کرد واسم حرف زدن که : " خدا تو قرآن نوشته که اگه تهی دستی اومد و نیاز به کمک داشت باید کمکش کنی " و اینکه " من با یکی شریک بودم ، اما پولمو نداد ، من دلم شکست و واگذار کردم به خدا ، همین هفته پیش ایست بازرسی گرفتش و ... ( نمی دونم چی بود بقیش اما منظورش این بود که خدا جواب دلشو داده ) " . اینا رو گفت و منم زیاد چیزی نگفتم اما یهوئی وقتی برداشت گفت : " من از بابای شما انتظار نداشتم " و این چیزا ناراحت شدم ، جنان بهش توپیدم و اعصابم بهم ریخت که دست و پاهام می لرزید و فقط بهش گفتم بره بیرون ، هیچ اشکالی نداره همه چیز با خدا . ولی شاید باورتون نشه بعد رفتنش اینقدر بهم فشار عصبی اومد که دست و پاهام و بدنم حتی تا وقتی اومدم خونه بازم داشت می لرزید . خیلی بهم فشار عصبی وارد شده بود ...

من مطمئنم اون مردتیکه یه رکعت نمازم نمی خونه ولی اسم خدا و پیغمبرو تو دهنش میاورد که مثلاً منو بترسونه یا کارشو راه بندازه . اما این کارش به غیر از فشار عصبی و ناراحتی هیچی واسم نداشت و واقعاً از خدا خواستم که خود خدا جوابشو بده که اینطوری باعث ناراحتی و عصبانیت من شد ...

ظهر که گذشت ، عصری که بابا خواستن برن سر زمین به بابا گفتم ؛ بابا گفتن کار درستی کردی ( البته هنوز باهام قهرن ) . راستش هنوزم که هنوزه حالم خوب نیست ،دلمم خیلی می خواد فردا مجدداً باهاش برخورد داشته باشم تا حالیش کنم خدا و قرآن چیه ...

پاورقی : از اینطور آدما متنفرم ...

چی بگم ...؟!

راستشو بخواین ، صبح جمعه ای کار درستی نیست این حرفا رو بگم اما واقعاً دلم پره و می خوام حرف بزنم . اگه جائی نمی تونم صحبت کنم و حرف بزنم و درد دل کنم اینجا که می تونم با خیال راحت دلمو بذارم رو صفحه و چیزائی که توش مونده رو بگم تا شاید یه کمی سبک بشم ، غیر اینه ؟! منم مث همه شما ها انسانم ، درد دارم ، حرف دارم ، می خوام بگم ... اما وقتی بحث گفتن میاد لال می شم . حرف نمی زنم فقط می ریزم توی خودم . آخرش دق می کنم دیگه . سخته اینطوری زندگی کردن ، خیلی سخت می شه که دورو بریات اصن درکت نکنن .

ماجرائی رو که می خوام واستون بگم ، دیشب موقع شام خوردن افتاد . جوری که دیگه هیشکی حتی یه لقمه خوراک هم نخورد . از اینجا باید بگم که شب قبلش همگی رفته بودیم سر زمینمون ، شام رو هم اونجا خوردیم و تا ساعتای 23:20 اونجا بودیم اما برگشتیم خونه . قرار شده بود که شب اونجا بمونن بابا و بقیه چون آبداری زمین ساعت 04:00 صبح بود ، مشکل بود بخوان برن و برگردن اما خب نموندن ، مث اینکه آبدارمون اومده بود و خودش می رفت سر آبداری زمین . هیچی دیگه همگی برگشتیم خونه و اینکه گرفتیم خوابیدیم . صبح بابا اینا رفتن سر زمین ( می خواستن ناهار برن اونجا ) ، منم که طبق معمول بیدار بودم تا صبح و گرفته بودم تا ظهر خوابیدم . تقریباً ساعتای 13:30 پارسا بیدارم کرد و گفت : " که بریم ناهار " ، منم گفتم : " چند دقیقه ای بلند شم سر حال بیام بعد بریم " ، گفت : " دیر می شه ، می خوان ناهار بخورن " ، منم دیدم خیلی عجله داره گفتم که بره و اونم با ماشینم رفت ، منم باز گرفتم خوابیدم تا نمی دونم کی . بیدار که شدم دیدم گرسنمه ، رفتم توی آشپزخونه و دیدم هیچی نداریم واسه همین از تو یخچال 3 تا تخم مرغ برداشتم و ریختم تو قابلمه و پختم و خوردم . بعد از ناهار سریع رفتم سر پروژه جدید سایتم که برای این شرکت هائی که پشتیبانیشون رو دارم و تا چند ساعتی درگیرش بودم . بعد SMS دادم به نیوشا و رفتم زنگ زدم به بابا ( نگرانشون شدم ) ، پرسیدم که : کجائین ، کی میاین ؟! " ، بابا گفتن : " داریم پنچری ماشینت رو می پیرم ، نباید آچار چرخ توی ماشین داشته باشی تو ماشینت ؟! " . اول فکر کردم پارسا وقت رفتن پنچرش کرده اما بعد که بابا گفتن از دیشب پنچر بوده و ما صبح دیدیم ، می خواستم پارسا رو بکشم که چرا ماشین رو پنچر 10 کیلومتر برده تو جاده و باهاش تازونده . هیچی دیگه ، گذشت و مامان و مینا و مبینا و پارسا با ماشین من برگشتن اما بابا و راما مونده بودن تا درختا رو سمپاشی کنن ، بعد از یه 45 دقیقه ای برگشتن . موقع شام شد ، مامان شام رو آماده کردن ، خوراک ظهر بود که سر زمین خورده بودن . مرغ رو کباب کرده بودن ، آتیشی و کمی هم پلو سهم منو هم نگه داشته بودن تا بیارن واسم ، چون می دونستن وقتی تنهام چیز خاصی نمی خورم . آها یادم رفت اینو بگم که ، من یه 35 دقیقه ای قبل از شام ، کمی از پلو و یه تیکه گوشت خورده بودم . وقتی شام رو آوردن ، من که سهمم جدا بود یه تیکه گوشت بود و کمی هم دل و جیگر کباب شده با پلو ، کنارش مامان کمی سوسیس هم سرخ کرده بودن واسه بقیه . وقتی نشستیم سر سفره من شامم رو کشیدم و گوشت رو هم گذاشتم توی بسقابم و می خواستم شروع کنم به خوردن . یهوئی دیدم مبینا داد می زنه من اونو می خوام ( اشاره به گوشت تو بشقاب من ) ، من که متوجه شدم ، یه کمی صدامو بردم بالا و برای اینکه مبینا رو اذیت کنم گفتم بیا ( اشاره به لایک فیسبوک ) ، اما فکر کنم صدام خیلی زیادتر از اینا رفت بالا . یهو متوجه بابا شدم ، وقتی دیدم بابا ناراحت شدن پشیمون شدم از کارم و رفتم از گوشتم جدا کنم بدم به مبینا . چشمتون روز بد نبینه ، یهوئی دیدم بابا بشقاب مبینا رو برداشتن کوبوندن توی بشقاب گوشتا شکوندن ، من موندم که چی شد . سس مایونزی رو که سر سفره بود رو هم می خواستم پرت کنن که پارسا جلوی بابا رو گرفت . من که می دونستم تمام این حرکاتا به خاطر منه ، سرمو بردم جلوی بابا و گفتم : " بزنین تو سر من " . همه شُکه ، منم شُکه یهوئی صدای بابا در اومد و داد و بیداد . منم بلند شدم رفتم آشپزخونه یه لیوان آب خوردم و اومدم توی هال نشستم . بابا بعد کلی حرف ، یهوئی شروع کردن به گریه کردن . گریه کردن ، همگی همش چپ چپ نگاه من می کردن ، مامان هم گریشون گرفت و همگی ساکت بودن . من آروم نشستم و هیچی نگفتم و صحبتی نکردم و فقط به تلویزیون نگاه می کردم و هیچ عکس العملی نشون نمی دادم . وقتی بابا رفتن نشستن و شروع کردن به کشتی کج نگاه کردن و آروم شدم من سعی کردم آروم بشم اما نشد ، بغض کردم و اشکم از چشمم در اومد ، کم کم داشت نفسم بند میومد ، دیگه صدای گریه نمی دادم بیشتر به نفس نفس زدن کسی که می خواد بمیره شده بود . یهوئی احساس کردم نفسم بیرون نمیاد و توی گروم گیر کرده ، هر کاری می کردم نفسم بالا نمی اومد . برای یه لحظه نفسم بند اومد و نمی تونستم تنفس کنم ، تیک عصبیم گرفته بودم و اعصابم بهم فشار آورده بود و تمام بدنم شروع به لرزیدن کرده بود . فقط بلند شدم و رفتم توی اتاق که کسی منو نبینه اما نشد . پارسا پشت سرم اومد توی اتاق با یه لیوان آب اما نخوردم و گفتم بره بیرون . اینقدر حالم بد بود که گفت : " می میری ! " و فقط جوابشو دادم " بمیرم به درک " . خلاصه توی اتاق موندم تا حالم بهتر بشه ، مامان یه کمی که گذشت برام آب اورن اما بازم نخوردم ، لیوان رو گذاشتن روی بخاری توی اتاق و رفتن . گریم بند نمی اومد و فقط از خدا همش آرزوی مرگ می کردم ، سیر گریه کردم . بعدش که حالم بهتر شده بود بلند شدم رفتم کمی توی هال نشستم و بلند شم و رفتم بیرون تا ساعتای 01:45 . بعد برگشتم خونه و گرفتم خوابیدم . اما برام واقعاً شب بدی بود ، خیلی سنگین برام تموم شد ، فقط به خاطر یه تیکه گوشت ؟! اونم چون برای من نگه داشته بودن ؟! خب مامان من ، خواهش می کنم برای من چیزی نگه ندارین ، یا لااقل بگین مال کسیه من بهش دست نزنم ، غیر اینه ؟! من از شاید همه چیم بگذرم برای بقیه اما وقتی یه چیزی رو می گن مال توئه متنفرم بدم به کسی . چی شده ؟! من مقصرم ؟! فدای سرتون الان با این داستانا من مقصرم ف خودمم می دونم . اما یه سوالی ، من کی حق با منه ؟! زمانی که از بچگی تا بزرگی کتک خوردم ؟! به خاطر بقیه ؟! یا زمانی که هر کسی با هر لحنی دوست داشت باهام صحبت می کرد ؟! واقعاً بعضی وقتا گفتنی رو نمی شه نمی گفت ، فقط باید درک کرد که من از درک کردن ، فقط اینو فهمیدم که من باید درک کنم نه هیچ کسی دیگه که منو درک کنه ! همیشه به خاطر دیگران تنبیه و مجازات شدم ، به خاطر بقیه کتک خوردم ، به خاطر محبتی که به بقیه می کردن و من می دیدم و ازش بی بهره بودم فقط و فقط حسودیش برام موند . همیشه اعصاب بقیه نباید خورد بشه ولی من اگه اعصابم بره زیر پا ، اصن اهمیتی نداره و . آره ایناس همه چیز ...

اینا اتفاقای دیشب بود ؛ شمام می گین من مقصرم ؟ چون بزرگترم ؟! چون باید درک کنم ؟ چون باید بفهمم ؟! چون و چون و چون و چون ...؟! راست می گین ، من مقصر . حرفی نمونده واسم ، چی بگم ؟ گفتم و فقط باید درک کنم و بفهمم ولی از اونجائی که من نفهمم نمی فهمم . مشکل اینجاست .

می خوام دنبال یه خونه مجردی بگردم ؛ می خوام از خونه بابام بیام بیرون . می دونین شاید من نباشم زندگیشون رو براه بشه ، برکت به خونشون برگرده ، اعصابشون راحت باشه . یه آشغال از خانوادشون کم ، غیر از اینه ؟! من برم راحت ترن ...

پاورقی : ببخشید ؛ نمی خواین نخونین ، مجبورتون نمی کنم . من همیشه اینجا درد و دل می کنم ...

یه حال عجیب..

یه اتفاقایی داره واسم میوفته..
انگاری افسردگی گرفتم! نه انگیزه ای دارم نه حال و حوصله ی انجام کاری دارم، نه حوصله ی درس و دانشگاه رو دارم، نه اشتهایی واسه خوردن دارم، نه حوصله فکر کردن دارم،..
ذهنم درگیره! همش صداهای زیاد و مبهم حس میکنم! انگاری صد نفر باهم درگوشم حرف میزنن !!
نمیدونم حتما تعجب میکنید اما نمیدونم چرا این صداهارو حس میکنم..
نمیدونم کین و چی میگن فقط ...
تمرکز ندارم برای فکر کردن.. یعنی نمیتونم فکرکنم و ذهنمو روی چیزی متمرکز کنم.. چند روزه اینطوریم اما به رامین هیچی نگفتم، امیدوارم خوب بشم..
راستی فردا هم بعد ازکلاس دانشگاهم میخوام برم جواب آزمایشمو بگیرم و امیدوارم چیزی نباشه
هفته ی خوبی داشته باشین و شبتون خوش