چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

خدایا رحم کن ...

وای امروز خبری بهم ریسده که اصن روح و روانم رو بهم ریخت ؛ وای خاک بر سرم ، دوستان گلم ، خوبین ؟ حالتون چطوره ؟ چه خبرا ؟ روز گذشته زن و مادر رو به تمام بانوان عزیز خجسته و شاد باش می گم و امیدوارم خدا همیشه مراقبتون باشه و خودتونم روز های شاد و خوبی رو سپری کنید ! ببخشید اینقدر هول بودم که یادم رفت احوالپرسی کنم باهاتون . اصن موندم یه لحظه چی شد شروع کردم به نوشتن ، یادم رفت احوالتون رو بپرسم و تبریک بگم به خانومائی که اینجا سر می زنن و همینطور همسر عزیزتر از جونم ، نیوشای گلم . روز هاتون رو به شادی سپری کنین و سعی کنین همیشه سلامت و شاد و خوشبخت و خندان باشین ! راستی ، خانوما از کیا کادو گرفتین ؟ آقایون ، به کیا کادو دادین ؟! می گین ما هم یاد بگیریم ؟ والا به خدا ...

راستی بریم سر قضیه اونی که فهمیدم ! از وقتی که قراره نامه ی افزایش تعرفه خدمات انجمن برسه ، یعنی اینجا باید بیایم همش با راننده جماعت دهن به دهن بشیم و دعوا کنیم ! خدا رحم کنه بهم ، منم که کله خراب و زود از کوره در میرم ، معلوم نیست چقدر باید کارم به دادگاه و پاسگاه بکشه ( خدایا بهم رحم کن ) ! فقط دلم واسه راننده هائی می سوزه که ندارن ، حالام می خوان مبلغی برای اعتبار مث 10000ت و 15000ت و اینا رو پرداخت کنن ! ای خدایا بهشون رحم کن ...

پاورقی : با اینکه اصن دلم نمی خواد با این راننده ها سر و کله بزنم ، اما دلم واسشون می سوزه ...

فقط من حرف می زنم ...!

سال نو با تأخیر 10 روزه خجسته و شاد باش . راستش رو بخواین با حال خوب و اعصاب آرومی نیومدم که اینجا بنویسم ، اومدم خودمو محکوم کنم اما بگم چرا ! امشب وقتی از خواب پاشدم ، یه یه ربعی که بیدار بودم ، خواهرمو صدا کردم بیاد پیشم ( مبینا که 3 سالشه ) . وقتی صدا کردمش دیدم روشو برگردونند و بهم دهن کجی کرد ، خیلی ناراحت شدم و داد زدم سرش ( آره می دونم حیوون هستم ) . بعد دیدم داره غر غر می کنه ، رفت پیش مامانم ، گفتم بیاد پیشم با عصبانیت ، ترسید و اومد ! من با بی رحمی زدم زیر گوشش ( محکم نزدم ، به خدا ولی خب بچه است دردش اومد ) . از اون کارم پشیمون شدم همون لحظه اما دیدم داداشم پارسا پاشده که طرفداری کنه از مبینا و با اونم دهن به دهن شدم که آخرش می دونم به قهر کشیده شد و قرار شد دیگه با من صحبت نکنه ! می دونین ، نمی خواد شماها بهم بگین ، خودم می دونم حیوون بی رحمی هستم ، خیلی آدم عاقلی نیستم که زدم زیر گوش به بچه 3 ساله که بهم دهن کجی کرد ، می دونم زیاد شعور ندارم ! اینا رو نمی خواد شما بهم بگین ، اما من که مبینا رو صدا کردم ، باور کنید فقط می خواستم لپشو ببوسم ! شاید باور نکنین ولی به خدا از محبت بی نتیجه خسته شدم ! خسته شدم وقتی می بینم خواهر کوچیکم همیشه بهم دهن کجی می کنه ، وقتی می بینم بر می داره می گه : « رامینو که از توی سطل ماست آوردیم » و بقیه به حرفش مثل من می خندن ولی نمی دونن دل من رو خالی می کنن ! خسته شدم وقتی می بینم همه باهاش دعوا می کنن ، سرش داد می زنن و من ناراحت می شم ولی چون کار اشتباهی کرده چیزی نمی گم شاید این دعوا باعث بشه اون کار بدش رو تکرار نکنه ، اما وقتی من دعواش می کنم یا تنبیه می کنمش همه می شن وکیل مبینا ! خودشونو نمی بینن وقتی باهاش دعوا می کنم ! می گم : « چرا دخالت می کنین ؟! » می گن : « از هیکلت خجالت بکش بچه رو دعوا می کنی » اما خودشونو نمی بینن ! باور کنین خسته شدم از بی محلی های مبینا ! من جونمو واسش می دم ، هم مینا و هم مبینا ولی انگاری من یه آدم هیچم توی خونه باهام برخورد می کنن ! انگاری وقتی محبت می کنم هیشکی یادش نمی مونه ولی وقتی ناراحت می شم و دعوا می کنم همه می گن این که حیوونی بیش نیست ! من ناراحت می شم به خدا ، اما هیشکی به ناراحتی من توجه نمی کنه ! همه ازم انتظار بزرگی دارن ، اما توجه نمی کنن من درسته بزرگم ، درسته داره 27 سالم می شه ، درسته و همشونم درسته ولی من یه قلب دارم که دوست دارم منم وقتی محبت می کنم یه مرسی خشک و خالی بشنوم ، مرسی نه ، نمی خواد زبون کسی هم کار کنه ! می خوام یه لبخند رضایت ببینم واسم کافیه ولی هر کاری می کنم انگاری وظیفه است ، انگاری یه کاریه که باید حتماً انجام بدم ! خسته شدم . همین الانم بچه ها گفتن فرصت شده دور هم باشیم ، خوشحال شدم با این حالم می رم بیرون بهتر می شم ! زنگ زدم به نیوشا که ببینم برنامه اش چطوریه ، وقتی گفتم : « علی ( دوستمون ) پیام داده بریم بیرون » اجازه نداد صحبتمو کامل کنم ، گفت : « فائزه بهم گفته من گفتم کار دارم » در صورتی که فائزه ساعتای 6:30 بهش گفته بود و علی دوباره ساعت 19:45 بهم گفت و من گفتم : « علی الان پیام داده » وقتی دیدم دوباره تکرار کرد فائزه بهم گفت ، عصبی شدم و گفتم خداحافظ و قطع کردم . اونم ناراحتش کردم ! ای خدا ... بعضی وقت ها دیگه دلم نمی خواد باشم ...

  • « همه انتظار دارن درکشون کنم ، اما کسی نیست بفهمه منم انتظار به درک دارم توی موقعیت های خاصی که دارم ... اما کسی نیست » ! چیکار کنم خدایا ... منم انسانم ، من دل دارم خدایا ...

پاروقی : اینا رو نگفتم بهم نگین حیوون ، اینا رو گفتم دل خودم آروم بشه و انتظارای بقیه رو بفهمم ...

حال این روزای من..

اول قبل همه چیز سال 1394 رو به تک تک دوستانی که به اینجا سر می زنن تبریک میگم و امیدوارم سال خیلی خوبی براتون باشه و به تمام آرزوهاتون برسید و کسایی که عاشق نشدن توی این سال جدید عاشق بشن تا طعم شیرین عشق و یه همراه خوب رو بچشند.
چهار روزی هست که من و بابام باهمیم یعنی مامانم نیست. خب چرا نیست چونکه با خواهرم و همسرش و بچه هاش رفته مسافرت شیراز..
راستش یه هفته قبل سال نو شوهرخواهرم مرتب به خونمون زنگ میزد و با مامانم صحبت میکرد که با بابام همراه اونا برن مسافرت ، مامانمم گفت که باید به بابام بگه. بابام سنش بالاست و خب حوصله سفرو اینارو دیگه نداره. قبول نکرد و گفت که من اهل مسافرت نیستم. مامانمم به شوهر خواهرم همین رو گفت و دامادمون در جواب مامانم گفت حالا مامانم همراه من باهاشون به مسافرت بره. مامانمم به بابام گفت جریان رو و گفت که دلش میخواد به این مسافرت بره. خلاصه به دامادمون اکی رو داد اما من ازون لحظه ای که فهمیدم من و مامان میخوایم بریم دلم راضی نبود که برم سفر. همون روز مامان بهم گفت برو اگر چیزی میخای برداری بذار توی چمدون و من گفتم که من نمیام و مامانم پرسید چرا نمیای گفتم نمیخام که بیام . گفت به رامین زنگ بزن و بگو که میخای با ما سفر بیای و اجازه بگیر. چادرشو سرش کرد که از بیرون کمی خرید کنه. منم که بخاطر سفر بدجوری بغض گلومو گرفته بود اول به رامین پیام دادم و گفتم جریانو و بهش گفتم اجازه میدی من برم؟ جواب داد "آره برو خانومم فقط خیلی مراقب خودت باش و بهت خوش بگذره" نتونستم تحمل کنم و بهش زنگ زدم و پشت تلفن بغضم ترکید و اشکام سرازیر شدند و بهش گفتم دلت راضیه که من برم گفت : "عزیزم خیلی وقته از خونه بیرون نرفتی حالا که شرایطش هست برو و بهت خوش بگذره و نگران منم نباش عزیزم" منم که همینطوری گریه میکردم گفت خواهش میکنم گریه نکن منم گریه م میگیره. برو عزیزم
اما دلم آروم نشد. اون شب داداشش شام دعوتمون کرده بود بیرون و شب که دیدمش گفت پس میخای بری آره؟ اشک توی چشمام جمع شد. اصلا حرف اومدن میومد من بغض میکردم. شب هم که شام با داداش و خواهرش پیش هم بودیم حرف رفتن پیش اومد و من اونجا گریه م گرفت و گفتم نمیتونم برم آخه من برم تو بدون من اونم روزای تعطیل میخای چیکارکنی. دلتنگی هامو چیکارکنم نمیتونم تحمل کنم و رامین هم بهم گفت اگر میخای بری و اونجا گریه کنی و فقط به من فکر کنی و از سفرت لذت نبری من ازت ناراحت میشم. داداشش هم که اشکامو دید گفت برو نگران رامین نباش من حواسم بهش هست . حتی رامین که دید بازم دارم گریه میکنم به باجناقش زنگ زد و به شوخی گفت با خانومم چیکار کردین که همش داره گریه میکنه و اشکشم بند نمیاد و شوهر خواهرمم به شوخی گفت من کارم اینه اشک همه رو در میارم..
خلاصه گدشت و گذشت و همه فکر میکردن من میخام برم و اینا. خواهرم قرار بود شنبه اول فروردین از شهرشون بیاد اینجا که ازینجا بریم شیراز. اونم صبح سوم فروردین که شبش سالگرد عقد من وهمسرم بود :(
روز اول که رامین صبح اومد خونمون و دو ساعت بعدش من باهاش رفتم خونشون و تا عصری باهم بودیم و بعدش من و خودش و خونوادش رفتیم خونه دایی هامون عید دیدنی و ازونجا اومدن خونه ی ما. و البته خواهرم عصر اومده بود خونمون . بعد از مهمونی من گفتم برای شام بمون چون داداشم که رامین و اون از قبلا باهم دوست بودن میاد چندساعت دیگه و بمون که ببینیشون. خلاصه دوتاخواهرم که بودن که رامین و دوتا باجناقش سربه سرهم میذاشتن و منم کمک خواهرام میکردم واسه شام . که بعدش داداشمم اومد. بعد از شام و شستن ظرفا من پیش رامین نشسته بودم و خواهران و زن داداشم توی آشپزخونه بودن. تا اینجای قضیه که قرار بود من برم مسافرت ..همه فکرمیکردن من ومامان میریم
یدفه رامین نمیدونم چی گفت موضوع رفتن بود که من یدفه اشکم اومد پایین و سریع رفتم تو اتاق اشکامو پاک کردم و برگشتم اما رامین ازم ناراحت شده بود که گریه کردم.ازش عذرخواهی کردم و گفتم دست خودم نیست حرف از رفتن میشه من نمیتونم دوری و دلتنگی تورو تحمل کنم و گریه م میگیره. رامین از توی آشپزخونه زن داداشمو که باهم مثل خواهر وبرادرن با اشاره و صدا زدنش صدا زد که بیا اینجا. زن داداشم اومد پیشمون و تا اینکه رامین گفت که ببین همش گریه میکنه میخاد بره مسافرت اما گریه میکنه که... من دیگه بغضم شکست و فوری رفتم تو اتاق..
زن داداشمم پشت سرم اومد و منم که مثل ابربهار گریه میکردم گفت چرا گریه میکنی گفتم من نمیخام برم دلم برای رامین تنگ میشه نمیتونم فکرشم بکنم اما میخان منو ببرن من دلم راضی نیست که برم. عاطی گفت میخای با مامانت صحبت کنم که دوست نداری بری و بگم که نبرنت. گفتم بگی فکرمیکنه چیزی شده یا...
رامین اومد تو اتاق و دید دارم گریه میکنم ناراحت شد و به عاطی گفت نگاش کن من بهش گفتم بره و حال وهواش عوض شه اما ببین همش گریه میکنه . عاطی گفت نمیخاد بره و رامین گفت حقشه که بره خیلی وقته از خونه و شهر بیرون نرفته بره و نگران منم نباشه بره و بهش خوش بگذره منم که همینطوری داشتم گریه میکردم خواهرم اومد تو اتاق و مامانمم اومد من گفتم کارای دانشگام زیاده یه مقاله دارم که باید ترجمه کنم. چندتا برنامه دارم که باید روشون کارکنم اگربیام وقتی برام نمی مونه که انجامشون بدم و البته راست گفتم اما دلیلم چیزه دیگه ای بود که رامین و عاطی که فهمیدند که اینا بهانه ست و حتی رامین بهم گفت من که میدونم بخاطر من نمیخای بری اینا و دانشگاتو داری بهونه میکنی . من فقط میگفتم کار دانشگا زیاد دارم نمیخام که بیام و مامانم گفت که نیا خب. با بابات خونه بمون غذاهم درست کن که یادبگیری
من که خیلی خوشحال شدم هرچند تا آخرشب که رامین میخاست بره خونشون و داداش و خواهرم باهم نشسته بودند و صحبت میکردند مرتب رامین بهم میگفت عزیزم بیا و برو بخدا روحیه ت عوض میشه.برو مسافرت نگران منم نباش من که میدونم بخاطر من میخای نری و تو خونه بمونی، و منم با برقی که از خوشحالی توی چشمام بود بهش میگفتم نه نمیرم،نمیخام برم..
یعنی میتونم بگم که دلم آروم شده بود و دیگه بغضی توی گلوم نبود وشاید این حالت من براتون خیلی خیلی عجیب باشه اما نمیتونم براتون توصیف کنم که چقدر دلم برای همسرم تنگ میشد اگر میرفتم و تحمل اینکه کیلومترها ازش دور بشم واسه ی یه هفته و بدونم نزدیکش نیستم که اگر دلم تنگ شد بتونم زود و با تاخیر نیم ساعت ببینمش و بهش نگاه کنم و آروم بشم و خیالم راحت بشه که نزدیکشم با رفتن به این مسافرت چقدر برام سخت بود. هرچند تا حالا شیراز رو ندیدم و خیلی هم علاقه دارم که برم و ببینم اما بدون همسرم این لذت رو نمیخام
دیروز خواهرم همسرش شب کاره عصری اومد پیشم که بهم سربزنه و منم فکرکردم که شب شام پیراشکی درست کنم و مخلفاتش تو خونه بود فقط لازم بود خمیر پیراشکی رو بخرم و به خواهرمم که گفتم گفت که تا حالا پیراشکی نخورده و منم گفتم چون رامین هم دوست داره زیاد درست میکنم که رامین هم برای شام بیاد و خواهرمم برای همسرش که یازده شب کارش تموم میشه و میاد دنبالش برای شامش ببره
عصری با خواهرم رفتیم بیرون برای خرید و چیزایی که لازم داشتم خریدم و قصد برگشتن کرده بودیم که رامین بهم زنگ زد و گفت خانومم درو باز کن من پشت درم! البته طفلی حق داشت آخه من عصرا تنهام و مطمئنا بوده که توی خونه م و میدونسته که خواهرم میاد. بهش گفتم منتظر بمونه تا برگردم خونه و گفت در خونه منتظر می مونه. یه ربعی گذشت تا رسیدیم خونه. رامینم مقاله ای که بهش داده بودم پرینت بگیره رو برام آورده بود و نرم افزاری که لازم داشتم رو برام داخل فلش ریخته بود. اومد تا توی حیاط و بهم داد و گفت میخاد بره ازش خاستم که بمونه گفت کار داره و باید بره و بهش گفتم که شام میخام پیراشکی درست کنم و بیاد پیشم و قبول کرد. رفت و نیم ساعت بعدش برگشت و من و خواهرمم مواد رو حاضر میکردیم و من مواد رو سرخ میکردم و داخل خمیرپیراشکی می گذاشتم و خواهرم پیراشکی هارو توی روغن سرخشون میکرد. خلاصه غذا حاضر شد و خوردیم و رامین هم خداروشکر خیلی دوست داشت..

من این روزا برای خودم یه منوی غذایی دارم که هر روز از قبلش میدونم چی میخام درست کنم  و اوضاعم خیلی خوبه و خوشحالم..


پاورقی: از کاری که کردم و نرفتم نه تنها پشیمون نیستم بلکه خیلی هم خوشحالم.بهترین تصمیمم بود.