چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

چهارشنبه سوری ...

چرا دروغ ؟ رُک و راست دارم آماده می شم برای چهارشنبه سوری کنار همه فامیل ( البته پدری ، مادری زیاد اهل این برنامه ها نیستن ) ! داشتم برنامه چینی می کردم و اینا تا همین چند وقت پیش . این هفته دیگه باید برم به سراغ اجرا کردن برنامه هام . ما همیشه چهارشنبه سوری خونه یکی از عمو ها یا خونه خودمون حاضریم پذیرائی کنیم و از بودن در کنار بقیه به شدت من یکی لذت می برم . این سری قراره دختر عموم و همسرشم حضور داشته باشن ( سال پیش عروسی گرفتن ) و اولین سالیه که دوتائی توی این جمع حضور خواهند داشت . منم که استاد ، رفتم گفتم سفارش دادم واسم ترقه مرقه بیارن ( البته ، نگران نباشین ترقه های بی خطر ، از اون سیگاریاش که صدا داره ) . خوشحالم که این دومین سالیه که می خوام چهارشنبه سوری رو کنار همسرم ، عشق زندگیم و همه چیزم ، نیوشای گلم بگذرونم . نمی دونین چقدر بابت این خوشحالم ...

پاورقی : چهارشنبه سوریتون خوش و به سلامتی ! فقط مراقب خودتون باشینا ...

اومدم بنویسم

سلام حالتون چطوره؟ امیدوارم خوب باشید.

الان که دارم می نویسم دانشگاهم و لپ تاپم باهامه چون الانا دیگه باید برم سرکلاس که برنامه نویسی دارم اما گفتم قبلش بنویسم اینجا

در حال حاضر حالم زیاد خوب نیست اما خب از هفته ی پیش بهترم. بدجوری سرما خورده بودم هفته ی پیش که خیلی حالم بد بود اما کلاسام رو میومدم با بدبختی و با  قرص سرپا بودم و واقعا خیــــــــــــــــــــلی اذیت شدم، کلاسامم که همشون از 8 صبح بودن تا 6 داشتم دیگه وقتی می رفتم خونه فقط یکی دوساعت کنار بخاری بودم و در حال استراحت، رامین خیلی حالش بدتر از من بود؛گفته که یکشنبه صبح حالش خوب نبود و برگشته بود خونه منم ظهر که از دانشگاه برگشتم بعد اینکه خوابیدم وقتی بیدارشدم گلو درد شدیدی داشتم و عطسه میکردم اما شب که همراه رامین رفتیم دکتر، اصرار کرد که منم ویزیت بشم اما خب خودم قبول نکردم چون نمی خاستم.رامین  علاوه بر اینکه 4 تا آمپول داشت و کلی قرص اما حالش طوری بود که افتاده بود حالا من که دانشگاه می رفتم با دشواری زیاد، همش هم نگران رامین بودم که حالش چطوره و چیکار میکنه بهش اس هم می دادم جواب نمی داد و حتی شب قبل خوابیدن اس می دادم بازم جواب نمیداد و می فهمیدم که حالش اصلا خوب نیست که جوابمو نمیده و چون جوابمو نمی داد می ترسیدم  بهش زنگ بزنم که خواب باشه و در حال استراحت و تماس من بیدارش کنه برای همین هر روز به داداش پارسا زنگ میزدم و حال رامین رو می پرسیدم که حالش چطوره و آمپولاشو زده و قرصاشو میخوره یانه؛ پارسا هم میگفت که قرصاشو میخوره اما از حالش می گفت که بده و بیشتر مواقع زیر پتوست و حاله اینکه گوشیش رو هم برداره نداره ، منم غصه دار میشدم که نه میتونم برم ازش سربزنم چون خونشون از خونمون دوره هم اینکه حال خودمم خراب بود برام سخت بود بتونم برم و بیشتر روز هم که دانشگاه بودم. دوشنبه و سه شنبه که حالم خیلی خیلی بد بود واقعا بد بود، تا اینکه روز چهارشنبه 8صبح که کلاس داشتم کلاس ساعت 10 ام تشکیل نمیشد  و تصمیم گرفتم از دانشگاه با اتوبوس برم پیش رامین و ببینمش که حالش چطوره ،اینو هم می دونستم که نمیتونم زیاد بمونم چون ساعت 12 دانشگاه آزمایشگاه داشتم و باید زود برمی گشتم اما دلم براش خیلی تنگ شده بودو هرطور شده بود میخاستم فقط برم و خودم ببینمش که حالش چطوره، صبح بهش اس هم دادم که اگر بیدارشدی بهم اس بده تا بیام پیشت اما خب تا 10 بهم اس نداد منم نمیدونستم چیکارکنم بازهم به داداشش زنگ زدم گفت که خاله م خونه ان و خودش داره میره خارج شهر، منم 10 منتظر اتوبوس موندم که برم و حدود 10:40 رسیدم اونجا و دقیقا 10 دقیقه قبلش رامین بهم زنگ زد که بیدار شده و منم بهش گفتم توی راهم و 10 دقیقه دیگه پیششم و وقتی رسیدم اومد در رو برام باز  کرد، البته باز باید 11:10 دقیقه با اتوبوس برمی گشتم داشگاه که 12 برسم چون تا 6 عصر باز کلاس داشتم؛ حدود 25 دقیقه ای پیش رامین بودم و کنارش نشستم و حالشو پرسیدم و گفت که منو دیده بهتر شده منم خوشحال شدم که دیدمش چون دلم خیلی براش تنگ شده بود.

بعدش وقتی خواستم برگردم دانشگاه رامین گفت که بیشتر بمونم و خودش منو میرسونه اما خب خبر نداشت که داداشش با ماشینش رفته خارج شهر و من بهش گفتم که خبر داشتم.رفتم دانشگاه و تا عصر اونجا بودم و عصر خودم برگشتم خونه؛ وقتی رسیدم گوشی شارژ نداشت و زدمش توی شارژ و چون شوهرخواهرم بالا خواب بود و مامان و خواهرم پایین بودم ( دقییقا از روزی که سرماخوردم خواهربزرگم از زاهدان اومد بیرجند چون پدرشوهرش بیمارستان بستری بودن ) منم رفتم پایین و بعد که تلفت خونمون زنگ زد و دیدم رامین هست بهم گفت که چندبار به گوشیم زنگ زده و خیلی نگرانم شده که خدایی نکرده برام اتفاقی افتاده که جواب نمیدم منم گفتم که گوشیم طبقه بالا بوده، طفلی با اینکه حالش اصلا خوب نبود اما چون خواهرم دو روز بعدش میخواست برگرده گفت میاد خونمون که خواهرم و باجناقش رو ببینه و اومد، بچه ها ( 2 تا خواهرزاده شیطون دارم ) خیلی اذیتش کردن و سروصدا زیاد می کردن و طفلی رامین هم که حال نداشت و سردرد گرفته بود اما بخاطر من واسه شام موند، دوساعت بعد  اومدن رامین رحمان و عاطی؛ داداشم و خانومش؛ اومدن و رحمان دید که من و رامین هم هردو سرما خوردیم گفت شماهم که سرماخوردین و عاطی هم به رامین گفت مگر اون شب نگفتم نیا بیمارستان که توهم از ما سرما میخوری و ... به شوخی حسابی رامین رو دعوا کرد و منم رامین رو ادیت می کردم که منم از تو گرفتم پس منم قهرم :)

شب خوبی بود کلا و ازینکه رامین پیشم هست خیلی خوشحال بودم. ساعتای 10 هم داداشم و رامین رفتن خونشون و رامین وقتی رسید خونه گفت حالش زیاد خوب نیست و خوابید.

فرداش که نه اما از جمعه به بعد حال رامین بهترشده و من همونطوری موندم و نمیدونم چرا هرروز که میگذره حس میکنم دارم بدتر میشم!

دیروز رامین ازم خواست که پیشش باشم و از سرکار که برگشت اومد دنبالم و رفتم خونشون خداروشکر خیلی بهتره و فقط اینکه سرفه میکنه اما خب سرکارمیره و بهتره. منم الان سرکلاسم و با لپ تاپ درحال نوشتن

با اجازتون دیگه من میرم.

ببخشید خیلی ...

وای خدا من چقده غیبت داشتم ؟! خوبین همگی ؟ من و نیوشا که راستشو بخواین من بهترم ولی نیوشا هنوزم که هنوزه بیماره و سرفه های شدیدی داره ! البته منم دارما اما خب خیلی کمتر نسبت به نیوشا ! چشمتون روز بد نبینه ، یادتونه گفتم آبجی عاطی مریض بوده ؟! خب راستش رو بخواین پنجشنبه که گذشت ، من شنبه رو رفتم سر کار و بعد یکشنبه شب رفته بودم خونه خاله ام . عموم چون راننده است بعضی وقت ها می ره سرویس و اون روز رفته بودن . خاله ام به من گفته بودن  وایسا و شب اونجا وایسادم . چمتون روز بد نبینه صبح که پا شده بودم ، اینقدر حالم بد بود که نگو . پسر خاله ام سهیل رو که رسوندم مدرسه اش رفتم خونه ، یه لحظه جای بابا دراز کشیدم و بیدار شدم که برم سر کار . دیگه زیاد نتونستم طاقت بیارم ، ساعت 10:00 بابا به من گفتن برو خونه حالت بده . از همون وقتی رسیدم خونه افتادم تا پنجشنبه عصر که تونستم سر پا بشم . همون روز اول هم که با نیوشا رفتم دکتر ، فک کنم نیوشا رو هم مریض کرده بودم . هیچی دیگه ، جاتون خالی 4 تا آمپول پنیسیلین نوش جون کردم ، قرص و دارو هم که ماشالله دُز بالا خوردم و ریختم تو معده ام ولی هیچی توی این مدت چز دارو و کمی آب نمی تونستم بخورم . الان من سایز کمرم 2 سایز اومده پائین تر و خیلی خوشتیپ تر شده ام ! لباسام همگی به تنگ ( اونائی که تنگ بودن ) اندازه شدن و خیلی هاشون هم گشاد شدن و من دیگه تصمیم گرفتم زیاده روی نکنم و اصن امکان نداره دیگه بیشتر از حد خوراکی رو مصرف کنم ! اینقده خوشتیپ شدم ...

پاورقی : ببخشید دوستان گلم ، بیشتر نمی تونم براتون بنویسم ...

این چند روزه که نه ، بیشتر ...

دوستان خوبم ، خوب هستین ؟ سلامتین ؟ من و نیوشا هم شکر خدا خوبیم و مشکلی نداریم . ببخشید ، این مدت که نبودم اینجا و نمی نوشتم توی چشمک دلیلش حال روحیم و مشکلات روحی بود که بعد مرگ خاله ام واسم پیش اومده بود . آخه اصن انتظار اینطور خبری رو نداشتم و هنوزم باورم نمی شه که خاله ام ما رو ترک کردن و دیگه پیشمون نیستن ! چه کنیم دست روزگاره و عمرشون هم دست خدا و خدا صلاح دید که خاله رو از پیش ما برد و غم بزرگی رو روی دل ما گذاشت . خدا رحمتشون کنه ، زن خیلی خوبی بودن و من به بقیه کاری ندارم ولی ، همیشه ازشون خوبی دیدم و من رو به شخصه دوست داشتن و احترامم رو همیشه نگه می داشتن . نمی دونین با رفتن خاله ، همه ی ما توی شوک و بُهت زدگی گذاشتن . خدا رحمتشون کنه ، من که همیشه ازشون خوبی و محبت دیدم ، اینقدر با مامانم خوب بودن که مث خواهر بودن برای هم که وقتی مامانم خبر فوتشون رو شنیدن باورشون نشده و خیلی خیلی گریه کردن ! ای خدا همیشه روحشون قرین رحمت و شادی باشه و خداوند اگر خدائی نکرده گناهی داشتن از سر تقصیرات و گناهانشون بگذره ، ان شا الله ...

راستش رو بخواین من دوشنبه هفته پیش نتونستم برم برای تشییع جنازه چون ، سر کار که بابا مرخصی گرفته بودن ، حتی اگر نگرفته بودن هم نمی شد من برم چون باید یکی از ما توی دفتر می موند . ما 3 نفر توی دفتر کار هستیم ، اکه یکی بره مرخصی 2 نفر دیگه باید توی دفتر کار حضور داشته باشن . ازین که بگذریم ، دیگه ارجعیت رفتن بابا بیشتر بود ، چون زن داداش بابا می شن ( در اصل خاله ی من نبودن ، زن عموم بودن که صمیمیت با خانواده ما باعث شده ما خاله صداشون کنیم ) . من راستش رو بخواین ، روز بعدش که تشییع جنازه بود نتونستم برم سر کار چون حالم اصلاً خوب نبود و همینطور حال خواهرم مینا ، دیگه تصمیم گرفتم نرم سر کار ؛ اما اشتباه نشه ، تمامی ارتباط هام رو با دفتر کار و شرکت ها ، اعم از نرم افزار TeamViewer و تلفن همراهم باز گذاشته بودم که اگه کسی کاری چیزی داشت حتماً پاسخگو باشم سریع . اما خب یه نفری هم بود که بتونه با این که بابا از نرفتنم اطلاع نداشته باشن مطلع بشن در صورتی که هیچ تماسی از طرفش نداشتم ولی نمی دونم چرا رفته بود و در تماس تلفنی که با بابا داشته گفته که : « آقا رامین اصلاً جواب تلفن من رو هم نمی دن ! » . باور کنین من هیچ تماسی از این بنی بشر توی اون روز نداشتم به خدا ، نمی دونم دلیل این دروغ گفتنش چی بوده ، مثلاً می خواسته پیاز داغش رو زیاد کنه یا چیز دیگه نمی دونم ...

قضیه ازین قرار بوده که خاله عمل جراحی داشتن واسه جا انداختن لگنشون که چندیل سال قبل فک کنم زمان بچگی ، آمار دقیقی ندارم در رفته بود و نمی تونستن درست راه برن . خاله رفتن عمل کنن ولی مث اینکه موقع عمل خاله خونریزی می کنن و توی شهرشون کسی نمی تونه جلوی خونریزی رو بگیره واسه همین اعزام مشهد می کنن ولی متاسفانه عمر خاله سر می رسه و تموم می کنن و به رحمت خدا می رن . الهی شکر ، راضیم به رضای تو خدای مهربون ...

اواسط که نه اما تقریباً دو روز بعد از شروع هفته بعد از فوت خاله ام ، با داداشم پارسا تصمیم گرفتیم که چهارشنبه بریم به سمت شهری که عموم اینا زندگی می کنن و برای همدردی باهاشون باشیم چند روزی . راستش رو بخواین تصمیممون جدی بود ولی هنوز در نوع رفتن و چی بردن و چیکار کردن شک داشتیم که چند روز بعدش خبر دادن خود عموم می خوان بیان شهر ما و یه مراسم ختم قرآن برای خدا بیامرز خالم راه بندازن ، اینطور شد که رفتن ما منتفی شد و خود عموم اومدن شهرمون روز پنجشنبه . قرار بود مسجد بگیرن مراسم ختم رو اما به خاطر اینکه همه از اعضای فامیل بودن ، تصمیم گرفته شد که مراسم توی خونه خاله دومم که دو طبقه هست بگیرن ؛ خاله لیلا توی طبقه اول زندگی می کنن و خاله فاطمه توی طبقه دوم ، طبقه اول بانوان و طبقه دوم مردان ...

توی اون هفته ، از وقتی شنیدم که عموم می خوان مراسم بگیرن اینجا ، فکر من برای اینکه چطور توی چشمای عموم نگاه کنم بیشتر و بیشتر می شد . چقدر واسم سخت بود که بخوام توی چشمای عموم نگاه کنم و گریه نکنم تا اینکه خدائی نکرده دل عموم خالی نشه و ... . گذشت و گذشت و فکر من رفته رفته و روز به روز بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه بالاخره هفته تموم شد و رسیدیم به آخر هفته پنجشنبه ( همین پنجشنبه که گذشت ) . وقتی رفتم می ترسیدم برم توی مجلس ، پسر عموم که بیرون وایساده بود و منتظر ظرف برای خرما و حلوا بود ، بهش گفتم : « با هم بریم تو ؛ من نمی تونم تنها برم » ، چون وقتی یه نگاه به جمع انداختم خیلی ها رو نمی شناختم . بالاخره موقعیت جور شد و من رفتم تو ، یه سلامی کردم و از توی هال که چند نفری نشسته بودن رد شدم و رفتم سمت آشپزخونه . یهوئی جلوی چشمام پسر عموم رو دیدم و چشمام بهش افتاد . رفتم بغلش کردم و بهش تصلیت گفتم که اشکام کم کم داشت سرازیر می شد . از بغلش اومدم کنار و یه گوشه کمی از اشکام رو پاک کردم و نگاه هال کردم تا ببینم کیا اونجان که یهوئی عموم رو دیدم . وقتی چشمم بهشون افتاد بی اختیار به سمتشون رفتم که وسط راه چشم عموم هم به من افتاد . وقتی من رو دیدم یهوئی دیدم بغض کردن و سرشون رو تکون دادن ، منم بی اختیار چشمام پر اشک شد و رفتم بغل عموم . نزدیک به 5 دقیقه باهم گریه کردیم توی بغل هم تا بقیه اومدن جدامون کردن . بعد از بغل عموم رفتم بیرون خونه روی ایوون تا اشکامو پاک کنم . وقتی پاک کردم برگشتم سمت عموم و بوسشون کردم و رفتم سمت آشپزخونه . وقتی محمد پسر عموم رو دیدم ( محمد و نسترن که عقد کرده بودن و زندگیشون بهم خورد ) رفتم بغلش و بازم گریه کردم اما محمد خیلی صبوری کرد و گریه نکرد . وقتی می گفتم : « چطوری توی چشمای عموم نگاه کنم ؟! » بقیه بهم می خندیدن و می گفتن : « یعنی چی خب نگاه کن ، یه مگه ؟! » ، اما هیشکی از دل من خبر نداشت و نمی دونست چرا اینو می گم . نمی دونستن من و عمو م و خالم چقدر باهم شوخی می کردیم و سر به سر هم می گذاشتیم ، چقدر سر به سر خاله می گذاشتم  و اذیتشون می کردم و ... . دلم واسه اینا تنگ می شه ، دلم واسه خاله تنگ می شه ، دلم خیلی تنگ می شه ؛ خیلی ...

راستش رو بخواین نمی دونم چرا این روزا همش داره خبرای بد بهم می رسه ! راستش رو بخواین بعدی مراسم ختم ، خودیا موندن دیگه ، قرار شد خاله لیلا شام درست کنن و همگی دور هم شام بخوریم . راستش رو بخواین بعد کلی جرف زدن با عموم و دعوت شدنم به گروهی که خودشون مدیرش هستن توی واتس اپ ( Whats App ) یهوئی خبر بدی بهم رسید . رحمان و عاطی بیمارستان بودن . تا پرسیدم اسم بیمارستان چیه ، سر شام نمی دونین چطوری بلند شدم و خودمو رسوندم پیششون . وقتی رسیدم دیدم رحمان زیر سرم خوبیده و عاطی بالای سرش و اصن حال هیچکدومشون خوب نیست ! اینقدر عصبانی بودم که با عاطی دعوام شد که چرا بهم نگفته بود . تا ساعتای 23:00 بیمارستان بودیم بعدش با بچه ها رفتیم خونشون و تا وضعیتشون ثابت نشده بود از جام تکون نخوردم. ساعتای تقریباً 02:30 بود که منم دیگه وقتی دیدم بهترن راه افتادم سمت خونه اما می دونین چی دیدم ؟ یه عاله دونه های برف از آسمون می اومد سمت زمین اما صبح که بیدار شدم هوا صاف بود و هیچی نمونده بود ازشون . ظهری باز وقتی پای سیستم بودم دیدم نیما پسر عموم بهم خبر داده نسترن باید آپاندیسش رو عمل کنه ! ای خدا ، ای خدا ، واسه خوب و بد شکر ! واسه همه چیز شکرت ...

پخدا رحمتشون کنه ؛ آدم خیلی  خوبی بودن . دستشون به خیر می رفت ، کسی از در خونشون خالی بر نمی گذشت . ای خدا ، چرا همیشه خوب ها رو گلچین می کنی ؟! دیدارمون شد به قیامت ، حالا چه دیر و چه زود ... خدا رحمتشون کنه و روحشون قرین رحمت و شادی قرار بده ان شا الله ...

پاورقی : همه فامیل هنوز بُهت زده و شوک زده ان ...