چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

سیر زندگی ( چشم من ، باز )

پرده اول ، چشم ها باز ؛ چشمم به خاله ام افتاد که داشت منو پوشک می کرد . خاله لیلا رو خیلی دوستش دارم ، آخه از همون بچگی باهام مهربون بود مث مامان و باهام بازی می کرد . وقتی خودمو چرخوندم تاتی تاتی و چهاردست و پا رفتم به سمت بابام که توی هال نشسته بودن و داشتن تلویزیون نگاه می کردن . وقتی منو دیدن بغلم کردن ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده دوم ، چشم ها باز ؛ همه داشتن می رقصیدن ، عمو رضا با لباس محلی داشت وسط اتاق خونه ی بابا بزرگم توی روستا می رقصید و شاد بودن . سمت راست من ( یادم نمیاد بغل کی بودم ) ، خاله لیلا و عمو احمد نشسته بودن روی کاناپه و لباس عروس و داماد تنشون بود . دست خاله لیلا یه کیف سفید رنگ عروس بود که خوب یادم میاد ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده سوم ، چشم ها باز ؛ یادم میاد زیر پتو بودم ، سرم رو آوردم بالا و دیدم زن عمو عظیم اومدن بالای سرم و گفتن بگیر بخواب فردا مامانت میاد ، نترس بگیر بخواب زود بگذره و مامانت میاد . چشمام رو بستم و به خواب رفتم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده چهارم ، چشم ها باز ؛ مامانم کنار بخاری دراز کشیدن ، یه نی نی کوچولو هم کنارشون دراز کشیده ، بابام دستشون رو گرفتن پشت ما رو من و داداشم راما رو نزدیک مامانمون می برن و هر دوشون خوشحالن ! آره داداش کوچیکم پارسا به دنیا اومده ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده پنجم ، چشم ها باز ؛ بابام کیف و چمدون دستشونه ، چند تا از دوستای بابام هم کنارشون هستن ! یکی از دوستای بابام اومد پیش من و گفت : " اگه کاری چیزی داشتین ، هم تو هم مامانت به من بگین ، باشه ؟! " ! بابام داشتن می رفتن سفر طولانی ، اما کجا ؟! دیگه یادم نمیاد ...

پرده ششم ، چشم ها باز ؛ شبه و تاریک ، خوابم میاد ولی احساس می کنم صدای بابام میاد ! جونمی جون بابام از سفر اومدن اینجا ، رفتم توی حال بغلشون کردم ! دلم خیلی واسشون تنگ شده بود ، اصن دلم نمی خواست بخوابم ، دوست نداشتم از کنار بابام تکون بخورم آخه خیلی دلم واسشون تنگ شده بود ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده هفتم ، چشم ها باز ؛ من و داداشم یه تیکه کاغذ آوردیم جلوی بابام و بابام واسمون می نویسن که اگه برن چند روز دیگه میان پیشمون ! نمی دونین ، شاید روی کاغذ خیلی کم بود ولی هر ثانیه اش به اندازه یه سال می گذشت و ما دل نگران از رفتن بابا ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده هشتم ، چشم ها باز ؛ دم در خونه ، چشمام پُر از اشک شده ، انگاری بابام دارن می رن بازم سفر اما کجا ؟ اون دور دورا که ما نمی تونیم بریم ! دارم هق هق می کنم ، از اشکای من چشمای بابامم پر از اشک شده و گریه می کنن . دم رفتن نمی تونم با بابام خداحافظی کنم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده نهم ، چشم ها باز ؛ دارم دیکته می نویسم ، چشمام پُر از اشک شده و می گم : " بابائی ، بابائی کجائی " ! معلمم متوجه من می شه و میاد پیشم ، من رو می بره توی دفتر پیش مدیر و معاون ( آقا و خانوم جلیلی ) ، حالم بهتر شد اما معلم اومد گفت که مشقاشو ننوشته ، واسه همون گریه می کرده ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده دهم ، چشم ها باز ؛ یکی از خانومای توی مدرسه داره از من سوال می کنه » " کار بابات چیه ؟! " یادم اومد یکی از نشانه های بابام که مال نیروی انتظامی بوده رو گذاشته بودم توی جیبم ، درش آوردم و نشونش دادم و گفتم : " این ! " ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده یازدهم ، چشم ها باز ؛ دیکته داشتیم ، نمرده خوبی نگرفتم و معلم من رو فرستاد توی دفتر مدرسه ! خیلی ترسیده بودم ، به مدیرمون گفتم : " اگه یه بار دیگه نمرده بد گرفتم ( محکم یه سیلی خوابوندم توی گوشم ) اینطوری خودمو می زنم! " ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده دوازدهم ، چشم ها باز ؛ با بابا و مامان و راما و راشد توی تاکسی نشستیم و داریم می ریم سمت خونه ! آدرس خونه رو گفتم که بابام بهم یه تلنگر زدن که ساکت . یاد گرفتم نباید آدرس رو به کسی بگم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده سیزدهم ، چشم ها باز ؛ با بابام توی رحیم آباد پیاده شدیم ، مدیر مدرسه قدیمیمون ( آقای جلیلی ) رو دم در مغازه ای دیدم ! بیرون اومد و سلام کردم و باهم صحبت کردیم و بعد از خداحافظی رفتیم توی ماشین ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده چهاردهم ، چشم ها باز ؛ منتظر بابام بودم که بیان دنبالم و باهم بریم دور بزنیم ! از خستگی روی پله در خونه خوابم برد و بعد از مدتی که بیدار شدم بابام رو سر کوچه دیدم ، با تاکسی عمو احمد بود و مسافر سوار داشت ! باهم رفتیم دور زدیم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده چهاردهم ، چشم ها باز ؛ اثاث کشی کردیم یه خونه ی دیگه ، صبح شده و بینیم کیپ شد چون درب خونه باز بوده و سردم شده و بینیم کیپ شده ! بابام رفتن سر کار و من باید برم مدرسه ، آخه عصری ام ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده پانزدهم ، چشم ها باز ؛ دفتر ریاضیم رو قایم کردم ، آخه می ترسم بابام ببینن و دعوام کنن ! بابام بهم گفتن دفتر ریاضیت رو بیار اما من گفتم نمی دونم کجاست ! ظهر روز بعد که خواستم برم مدرسه ، رفتم از زیر لباسای توی حموم دفترم رو برداشتم و رفتم مدرسه ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده شانزدهم ، چشم ها باز ؛ شب شده دارم سریال می بینم ، همه خوابیدن اما مامانم چون بابام می خوان برن سر کار و از صدای تلویزیون نمی تونن می رن فیوز رو می زنن بالا که من بگیرم بخوابم اما من هنوزم نخوابیدم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده هفدهم ، چشم ها باز ؛ بابام بیدارم کردن که دختر دائیام اومدن ! باهاشون بازی کردم و صحبت کردم ، بچگیشون رو یادم میاد اما بزرگ شده بودن ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده هفدهم ، چشم ها باز ؛ داریم می ریم اصفهان ، جلوی پلیسراه وایسادیم و بابام اومدن بالا و من رو بوسیدن و باهام خداحافظی کردن . داشتیم می رفتیم پیش دائی رضا که اصفهان بودن اون موقع ها ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده هجدهم ، چشم ها باز ؛ بلند شدیم با تاکسی عمو احمد ، همگی داریم می ریم اصفهان ! یادم از 05:00 صبح تا 17:00 عصر توی راه بودیم تا رسیدیم ! یادم میاد شب شد و برگشتیم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده نوزدهم ، چشم ها باز ؛ بابام با اولین ماشینمون که یه رنو بود دارن توی خیابون انقلاب بهم رانندگی یاد می دن و می گن : " کلاج و ترمز رو بگیر و وایسا " ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیستم ، چشم ها باز ؛ بابام اومدن دنبالم که برسونن من رو مدرسه ، دیرم شده اما از سر کار اومدن تا دیدن منو من رو رسوندن چون خواستن خسته نشم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و یکم ، چشم ها باز ؛ بابام امروز اومدن که باید انتقال بشن به یه شهر دیگه ! می خوان ما رو هم با خودشون ببرن ، راستش نمی دونم خوشحال شدم یا ناراحت ولی همگی باهم رفتیم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و دوم ، چشم ها باز ؛ عمو احمد مینی بوس خریدن ، همگی وسایلمون رو ورداشتیم توی مینی بوس و درایم می ریم اون شهر ! رسیدیم و رفتیم توی یه خونه ای ! فرداشو نرفتیم مدرسه ، اما روز بعدش رفتیم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و سوم ، چشمها باز ؛ خونه رو عوض کردیم ، بابام خیلی خسته ان ! اما صاحب خونه ما رو قبول نکرد ، مجبور شدیم بریم یه خونه دیگه ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و چهارم ، چشم ها باز ؛ خواهر کوچیکم مینا به دنیا اومده ، بابام خیلی خوشحالن ! ما همگیمون خوشحالیم و خدا رو شکر می کنیم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و پنجم ، چشم ها باز ؛ مینا مریضه ، با بابا داریم می ریم شهر خودمون ! دلمون واسه مامان و مینا تنگ شده حسابی واسه همین داریم با ماشین های سواری می ریم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و ششم ، چشم ها باز ؛ داریم بر می گردیم شهر خودمون و خوشحال خوشحالیم ! بابام کنارمونه و ما هممون کنار هم خوشبختیم ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و هفتم ، چشم ها باز ؛ داریم بنائی می کنیم ، اما یهوئی خبر تصادف بابا حاجی رو شنیدیم ! داریم با بابا می ریم که خودمو برسونیم به بابا حاجی ! بردیمشون بیمارستان ، کلی خرج واسه ماشین بابا حاجی شد ولی یکی از عمو هام حتی نگفت که منتون به چند ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و هشتم ، چشم ها باز ؛ مامان بزرگ مادریم فوت کردن . همگی ناراحتیم ، وای کاش می تونستم غم رو بگم و ببینین توی دلمون چه خبره ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده بیست و نهم ، چشم ها باز ؛ ماما بزرگ پدریم فوت کرد ! وای که جقدر ناراحت شدیم ! دو تا مامان بزرگم رو از دست دادم ! سخته ، خیلی ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده سی ام ، چشم ها باز ؛ پدر بزرگ مادریم فوت کردن ! ما بیمارستانیم ، خیلی ناراحتیم ! همگی اینجان و ناراحت و گریان ! مردم بهم تسلیت می گن ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده سی و یکم ، چشم ها باز ؛ پدر بزرگ پدریم فوت کردن ! بابام گریه می کنن و ناراحتن ، مامانمم گریه می کنن و همگیمون از غمشون دلگیر و ناراحت !  دیگه یادم نمیاد ...

پرده سی و دوم ، چشم ها باز ؛ با بابام هر روز می ریم سر کار و داریم کار می کنیم ! بعضی وقت ها بابام رو ناراحت می کنم ، ولی عاشقشونم و دوستشون دارم ! خیلی نگران می شم وقتی ناراحت می شن یا عصبانی یا جائیشون درد می گیره ! بابامن ! دیگه یادم نمیاد ...

پرده سی و سوم ، چشم ها باز ؛ ما هنوز هم شکر خدا داریم باهم زندگی می کنیم و خوشحالیم با اینکه من و برادرم راما ازدواج کردیم ! و خدا هنوز هم ما رو کنار هم داره و امیدوارم همیشه در کنار هم بدون ناراحتی باشیم ...

  • من بهترین و بزرگترین ، پر از مهر و عاطفه ترین ، عزیز ترین و با معرفت ترین پدر و مادر دنیا رو دارم ! وقتی ناراحتن بازم منو دوست دارن ، وقتی گریه می کنم منو در آغوش می گیرن ، وقتی عصبانین بازم من واسشون همون پسر کوچولوی دوست داشتنیشونم ! من بهترین پدر و مادر دنیا رو دارم !

هیچوقت بودن با پدر و مادرتون رو با دنیا عوض نکنین ؛ از غم اینکه ممکنه یه روزی ( واقعیت تلخ ) پدر و مادرم کنارم نباش گریه کردم امشب ، خیلی گریه کردم ! به خدا واسم سخته ، یتیم می شیم اگه یه روزی اونا دیگه نباشن ...! خدایا نده این اتفاق رو که خیلی سخته ! خدایا سایه پدر و مادر رو از سرمون کم نکن ...!

پاورقی : این یه سیر طولانی از زندگی من بود ؛ به همراه پدر و مادرم و خانوادم ! اینا وقت ها و لحظه هائی بود که یادم اومد و واستون نوشتم ...

نوشتم واستون ...

راستش وقتی نوشته کم میارم و می بینم هیچ خلاقیت و ایده ای نیست ، وقتی هم که هیچ اتفاق خاصی برای نوشتن نیست زودی کاغذ و قلم میارم می ذارم جلوم و شروع می کنم به نوشتن ! خب بعضی وقت ها آدم مجبور می شه دیگه ، بعدشم چشمک رو جوری کد نویسی کردم که وقتی توش عکس می ذاریم سریع خودشو جمع و جور کنه و شکل و شمایل به خودش بگیره که زشت به نظر نیاد ! ( به قول معروف ) و این است چشمک ما ...

پاورقی : دعامون کنین ها ...

خرید برای نوروز ...

با اجازتون امروز من و نیوشا باهم رفتیم بازار شهرمون ؛ رفتیم خریدای نوروز رو انجام دادیم تا دیگه نیازی برای رفتن به بازار ، تحمل شلوغی دم دمای نوروز و ... نباشه ! اما خب دیگه ، با اینکه هنوز یه تیکه جنس دیگه برای نیوشای عزیزم نگرفتیم ولی خب نزدیک به 650000ت خرج کردیم ! خدائی بازار خیلی اوضاعش خرابه و وضع اقتصادی ما هم که ... . البته ما توکلمون به خداست ، به همون خدائی که از روز اول به امیدش زندگیمون رو شروع کردیم و از اون روز داره نزدیک به 1 سال می گذره و ما به لطف خودش باهم هستیم و عاشقانه خدامون رو شکر می کنیم !

از دیروز قرار گذاشتیم امروز بریم بازار ، ساعتای 03:30 تا 04:00 اما وقتی ظهری از سر کار برگشتم خونه و با مامان مشورت کردم و گفتم : " شما نمی خواین برین بازار ؟! " و مامان گفتن : " چرا ، اما امروز نه چون واقعاً خیلی خسته ام و از صبح دارم خونه ها رو تمیز می کنم " تصمیم گرفتم امروز نریم و فردا بریم که مامان بنده خدا هم باهامون بیان ، اما وقتی حساب کردم دیدم فردا تا چهارشنبه تا ساعت 06:00 عصر کلاس داره و همینطور پنجشنبه به خاطر مرده پرست بودن بعضی از آدم های این شهر خیابونی که بازار توش هست شلوغ می شه طوری که حتی یه میلیمتر نمی تونی تا نیم ساعت تکون بخوری تصمیم گرفتم امروز با نیوشا با هم بریم و با مامان هم یه روز بریم . خود مامان هم گفتن : " شما دو تا برین ؛ حتماً نباید منم باهاتون بیام " اما من  گفتم : " من دوست دارم باهم بریم شما هم باشین ، پس یه روز دیگه باهم می ریم " . بله ، اینطوری شد که ما باهم رفتیم بازار واسه خرید ...

ماشین زیاد بنزین نداشت ولی خب می دونستم که ما رو می رسونه به راحتی و اذیت نمی کنه ( اما الان چراغش روشنه و می ترسم که فردا من رو تو راه بذاره ، آخه فردا سر رسید قسط های وام ازدواجمونه ) ! راه افتادیم به سمت خیابون انقلاب ، اما شاید باورتون نشه ولی تا رسیدیم نیم ساعت طول کشید . چون به خاطر توزیع سبد کالا ، همه مردم توی صف بودن و منم که وقتی ترافیک باشه می شم دقیقاً یه آدم بی اعصاب . هیچی هر جور بود با خنده ها و شوخی هامون با نیوشا سعی کردیم حواسمونو از ترافیک پرت کنیم و جای پارک پیدا کنیم ولی مگه جای پارک پیدا می شد ؟! حتی نتونستیم بریم اون پارکینگ طبقاتی که توی خیابون انقلابه ! هیچی ، از مجبوری رفتم میدان امام و یه دور زدم و دوباره برگشتم خیابون انقلاب ، رفتیم کوچه بعدی بانک ملّی و ماشین رو توی میدونی اون تَه تَه های کوچه پارک کردم و با نیوشا پیاده رفتیم به سمت بازار . از خیابون با هزار ترس و لرز رد شدیم ( چون نیوشای گلم ، یه تصادف تو خیابون با موتور داشته واسه همین از خیابون و وسیله نقلیه می ترسه ، منم به خاطر ترس اون خیلی اذیت می شم و باید مراقبش باشم ) و وارد بازار شدیم . اول از همه رفتیم دنبال تنگ کردن حلقه ازدواج نیوشا ، چون واسه دستش کمی بزرگ بود . آدرسشو بلد نبودیم واسه همین از یه طلا فروشی سوال کردیم و پیداش کردیم . حلقه رو که دادیم گفتیم : " یه 10 دقیقه دیگه میایم دنبالش ، بریم توی پاساژ وسیله بخریم " . اومدیم از طلا سازی بیرون و رفتیم پاساژ که کمی در ورودیش اونور تر از طلا سازیه بود . رفتیم طبقه بالای پاساژ که آبجیم عاطی آدرس داده بود به نیوشا که از اونجا کوله پشتی بخره ، اما نتونستیم اون مغازه رو پیدا کنیم اول اما وقتی پیداش کردیم متاسفانه بسته بود واسه همین رفتیم دنبال حلقمون که من یه لباس فروشی زنانه دیدم . رو کردم به نیوشا و بهش گفتم : " عزیزم ، من نرم واسه ولنتاین واست هدیه بگیرم ، بیا الان بریم یه لباس واسه خودت انتخاب کن ، هدیه از طرف من برای ولنتاین " . نیوشا هم قبول کرد و رفتیم توی مغازه و واسش به بلوز شیک و خوشگل انتخاب کردیم و نیوشا هم خیلی خوشش اومد . از قضا چشمم افتاد به یه سری کُت مردانه مخملی شیک مشکی و قهوه ای . به نیوشا گفتم : " کُت بگیرم ؟! اینا شیکه ! " ، نیوشا هم قبول کرد . راستش کُت ها خیلی خوشگل بودن اما متاسفانه به خاطر چهارشونه بودن من ، کت هاش واسه من تنگ بود ، هیچی کارت خوان که توی مغازه اش نبود ، رفتم با فروشنده یه چند تا مغازه اونور تر و از کارت خوان اون پول رو کشیدم و برگشتیم مغازه و با نیوشا رفتیم برای گرفتن حلقه نیوشا . نا امید از گرفتن کُت ، پشیمون شدم که کت بگیرم ، رفتیم و نیوشا حلقشو گرفت ، اندازه اندازه دستش . دیگه از دستش نمی افتاد و خیالش راحت شده بود . راه افتادیم که بریم واسه نیوشا پارچه مانتوئی بخیرم . چند تا مغازه سر زدیم ، تا رسیدیم به یه مغازه که یه پیرمرد پیرزن مهربون توش بودن . پارچمون رو انتخاب کردیم ، اما چون نمی دونستیم چقد ، نیوشا زنگ زد به خاله لیلا و ازشون پرسید . همونجا بود که منم تصمیم گرفتم از همون پارچه بیشتر واسه خودمم بگیرم که پیراهنش کنم . 3.5 متر پارچه قشنگ مشکی گرفتیم و راه افتادیم به سمت مغازه ای که من همیشه ازش لباس می گرفتم ، چون اون تنها مغازه ای بود که اندازه من شلوار جین و پیراهن با طرح های دلخواه من میاورد . بین راه نیوشا رفت به یه عطاری و ازش عرق یونجه گرفت ( آخرشم نفهمیدم واسه چی ) ، توی همون مسیر منم چشمم خورد به کلاه های پهلوی . راستش با نیوشا تصمیم گرفتیم که واسه من کلاه پهلوی بخره و امروز رفتیم دنبالش . راستش خوب بود اما گفتم : " من روم نمی شه بپرسم ، بریم از دوستم بپرسم که بهترشو کجا دارن بریم ازش بخریم " ، واسه همین راه افتادیم به سمت مغازه دوست من ( همونی که گفتم لباسای اندازه من میاره ) ! وقتی رسیدیم مغازه اش ، دیدم خودش نیست واسه همین کمی ناراحت شدم ولی خب مث همیشه رفتم سراغ دیدن شلوار های جینش . یه طرح آورد زیاد خوشم نیومد چون من از شلوار های جین کمر باریک خوشم میاد ، واسه همین برام شلوار جین راسته آورد . رنگش آبی تیره و شیک مث همون طرحی که من دوست داشتم با خط های کوچیک کرمی رنگ جلوی لباس ( اونم کوچیک ، در صورتی که نیوشا خوشش نیومد ولی من این طرح رو دوست داشتم ) . رفتم توی اتاق پروش کردم ، به نیوشا اشاره کردم که بیاد ببینه و اونم تائید کرد که قشنگه و منم دادمش که واسم بذاره توی نایلون که ببریم . توی این فاصله نیوشا رفت سراغ کُت های کتان ولی متاسفانه فهمیدیم کُت های کتان هم سایز من نیست ، منم باز پشیمون شدم و ناراحت چون انگاری قسمت نبود امسال کت خوشگل بپوشم . راستش وقتی چشمم به کُت های مخملی این مغازه افتاد ، گفتم شاید اندازه ها مث هم نباشه و اگه اون طرح تنم نشد شاید این بشه واسه همین اشاره کردم که کُت مخمل رو واسم صاحب مغازه بیاره ، وقتی آورد و من می خواستم تنم کنم که باز ... دیدم این دفعه تنم شد ( در کمال ناباوری ) . من و نیوشا خیلی خوشحال شدیم ، واسه همین کُت رو هم سریع انتخاب کردیم و همه لباسا رو حساب کردیم اومدیم بیرون که بریم دنبال کوله پشتی واسه نیوشا . رفتیم چندین مغازه اونور تر از بازار سرپوش که یه مغازه دیدم کوله پشتی داره . کوله پشتی های قشنگی داشت . با مشورت نیوشا و من ، یه کوله رو گفتیم بیاره ، پسندش کردیم اما گفتیم بریم چند تا مغازه اونور تر اگر بهتر اینو پیدا نکردیم بر می گردیم همینو می بریم . وقتی می خواستیم بریم چشمم خورد به کلاه های پهلوی که دنبالش بودم . یکیش رو سرم کردم ، نیوشا خوشش اومد و بهم گفت : " خیلی بهت میاد ، اما این راه راهه و من دنبال ساده می گردم " واسه همین گفتیم می ریم دنبال کلاه می گردیم شاید بهترش پیدا شد . از مغازه اومدیم بیرون ، راه افتادیم دست توی دست هم به سمت اول بازار که من توی یه مغازه یه مشت کلاه پهلوی خوشگل دیدم . از مغازه رد شدیم و نتونستیم مغازه ای رو که نیوشا دنبال کوله پشتی می گشت پیدا کنیم واسه همین برگشتیم . من همون جائی که کلاه پهلوی دیدم وایسادم ، واسه اینکه نیوشا بتونه دنبال آینه جیبیش بگرده و بخره که متاسفانه نداشت ، منم بتونم کلاه پهلوی رو ببینم و اگر شیک بود بخرم . کلاهی که دیدم خیلی قشنگ بود و نیوشا هم خیلی ازش خوشش اومده بود واسه همین برداشتمش . نیوشا این وسط به اودکلن خوش بو دید ( اسمش دقیق یادم نمونده ) انتخابش کرد و اون رو هم خریدیم و رفتیم به سمت مغازه ای که کوله پشتی داشت . رفتیم و کوله پشتی دیگه ای رو که مد نظر نیوشا بود انتخاب کردیم ، خریدیم و راه افتادیم به سمت ماشین . تا وقتی می خواستیم خودمونو برسونیم به ماشین همه مردم به من زن زلیل نگاه می کردن که چقدر وسایل دستمه و همشو دارم به تنهائی می برم ، نمی دونستن که بیشترش مال خودمه و مال نیوشا نیست . تموم راه هم داشتیم به همین قضیه من و نیوشا می خندیدیم ...

اینم از قسمت بازار داستانمون اما به اونجا رسید که ، رسیدیم به ماشین و راه افتادیم ، یهوئی نمی دونم چی شد که تصمیم گرفتم توی خیابون طالقانی وایسیم و بریم واسه معاینه چشم نیوشا و همینطور خریدن یه عینک آفتابی خوشگل واسه نیوشا . رفتیم توی مغازه ، عینکی که بتونه به صورت زیبای نیوشا بیاد پیدا نکردیم ، نزدیک به 100 تا عینک رو امتحان کردیم اما همشون بزرگ بود ولی در آخر یه عینک خوشگل Police من انتخاب کردم و نیوشا هم ازش خوشش اومد و همون رو برداشت و منتظر شدیم واسه معاینه چشم . اون دختره که داشت واسمون عینک ها رو میاورد ، دیگه خودمونی شده بود و همش می خندید ، عصبانی هم شده بود از دستمون چون توی مغازه شلوغ هم بود ، منم که همش هی صداش می کردم که فلان عینک رو بیار یا فلان رو بیار اما هیچی نمی گفت . ولی خیلی نگاهم می کرد ، منم خیلی عصبانی شده بودم نیوشا هم ( آخه من هر وقت خوشتیپ می کنم نیوشا بر می گرده به من می گه : " تنهائی نمی ذارم بری بیرون ، می دزدنت " ) ! نوبت معاینه چشم نیوشا رسید ، معاینه شد و قراره عینک طبی نیوشا ( با همون فریم قبلی و شیشه های جدید ) فردا آماده بشه که خودش گفت می رم می گیرم . راستی یادم رفت بگم ، من از دختره ، چون خیلی لوس بازی در میاورد ، یه دستمال عینک به همراه یه اسپری تمیز کننده شیشه های عینک رایگان گرفتم ! همه چیزا رو حساب کردیم و سوار ماشین شدم و رفتیم خونه خالم که پارچه ها رو بدیم خاله لیلا واسه دوخت پیراهن و مانتو و برگشتیم به سمت خونه نیوشا ...

توی راه وایسادیم و به دستور پدر محترم بنده ، نیوشا زحمت کشید و واسه مبینا شیر خرید . راستش اینو یادم رفت بگم که ، خالم ذرت تف داده درست کرده بودن ، نیوشا هم برای من آورد و باهم خوردیم وقتی تازه رفته بود دنبالش که بریم بازار . خیلی هوس کردم ، واسه همین گفتم ذرت هم بگیره تا برم خونه واسه خودم درست کنم و بخورم . بیچاره نیوشا هم به حرفم گوش کرد و اینا رو گرفت و رفتیم خونشون و با کلی دلتنگی پیاده شد ...

  • من بهترین همسر دنیا رو دارم ؛ کسی که وقتی می خواد حتی یه قرون خرج خودش بکنه ازم اجازه می گیره ، در صورتی که حقشه و وظیفه منه هر چی که می خواد در اختیارش بگذارم و واسش بخرم . شاید بعضی وقت ها چیزی رو که دوس داره نخره ، چون نمی خواد خرج الکی بکنه . راستش رو بخواین ، من شک دارم به اینکه می گن : " خانوما خیلی ولخرج هستن " آخه من که همسرم خیلی حواسش به دخل و خرجش هست ...

امروز بهمون خیلی خوش گذشت ، همیشه با هم بودن بهمون خوش می گذره ( چشم حسود کور ایشالله ) . راستی یادم رفت ، باید واسه نیوشا شلوار جین و آینه جیبی بخرم . خوب شد یادم افتاد ، باشه ایشالله هر وقت وقت شد می ریم می خریم دیگه ...

پاورقی : اینم از داستان امروز ما ؛ چه خوش گذشت بهمون ، امیدوارم به شماها هم خوش بگذره ...

این روزا ...

درگیریم ؛ داریم کم کم آماده می شیم واسه اینکه وسایل خونه بخریم ، کارای مجلسمونو بکنیم و سریع بار و بندیلمونو ببندیمو بریم سر خونه زندگی خودمون به امید خدا . هر کدوممون هم یه جوری درگیر خودمونیم ولی همدیگه رو تنها نمی ذاریم هیچوقت ، اینو نه یادتون بره نه اینکه ما یادمون می ره که نباید تنها بمونیم ! حواسمون به خودمون هست ...

امروز روز اول هفته است و روحیه شادی دارم ؛ نمی دونم اما برعکس بقیه هفته ها خیلی شنگول و راحتم ! مشکلی ندارم ، اعصابم الکی خورد نیست ، خیلی هم شادم . تازه الان می خوام بپرم سر پرونده های خودم و همگیشون یا بخشیشون رو سریع مرتب کنم که وقتی کسی میاد اینجا مشکلی برای پیدا کردن پرونده اش نداشته باشم ...

امروز اولین روز دانشگاه نیوشاست بعد از تعطیلات و شروع ترم جدید ؛ راستش نمی دونم چه احساسی داشت ولی امروز تا فک کنم 15 دقیقه دیگه کلاس داره و باز می ره تا روز بعد ! فقط دوشنبه هاش خیلی شلوغ و بهم ریخته است ، یعنی از صبح دوشنبه تا شبش کلاس داره همش ! مشکل اینجاست ، دقیقاً نه ؟!

پاورقی : خب با اجازتون من برم سراغ پرونده هام ...

اتفاقای امروز ...

امروز صبح متوجه شدم مث اینکه پدر همکارم حالشون بد شده ( خبر رسیده سکته کرده پیرمرد ) ، شب همکارم برتشون بیمارستان و امروز سر کار نیومده بنده خدا ! ناراحت شدم ، حقیقتاً غم بیمار داشتن خیلی بده ! امیدوارم خدا بهشون بهبود ببخشه و از بستر بیماری بلند بشن .

خبر خاصی امروز نبود ، نه شلوغ بود نه چیز دیگه فقط من روی سیستم دفترم بازی GTA 4 رو نصب کردم مجدداً بیشترین مراحلش رو رفتم و تمومش کردم ونده چند تا مرحله دیگه که اصن بازی نمی ده که من حلش کنم و بازی کنم ...!

فقط اومدم همینا رو بگم و برم ؛ آخه چیز خاصی برای گفتن نبود ، فقط اینکه همکارم ممکنه فردا رو هم نیاد و امروز و فردا خیلی روز های سختی باید باشه فکرش رو می کنم ( شاید ...! ) .

پاورقی : مراقب خودتون باشین خب ...

تونستم بگم " نه ! " ...

بلی ، اومدم خبر خیلی خوب بهتون بدم و بگم که من تونستم با قدرت خیلی زیاد و کاملاً محترمانه و با ادب ( و حالا یه چند تا بهانه ) بگم که : " من بلد نیستم این کارو انجام بدم و نمی تونم ؛ کار من نیست ، ببرین پیش کسی دیگه ! " . با گفتن این حرف ، راستش اول که اجبارم کرد که ببرم پیش کسی و بدم درستش کنه ولی یه ساعت بعدش فرستاد که مدارک رو از من بگیرن ، یعنی اینکه فهمید من انجامش نمی دم و بیخیال حرفم نمی شم ! این بهترین روزیه که داشتم ، خیالم راحت شد که به خاطر مرام و معرفت خودم رو توی دردسر ننداختم و بیچاره نکردم خودمو ! آخه ببینین ، من نمی تونم خودمو به خاطر هیچ کسی توی دردسر بندازم ، هیچ کسی ...

خانومیم امتحاناش سه شنبه هفته پیش تموم شد و از همون روز ، فقط فک کنم یه شب رو باهم نبودیم والا بقیه روزاش رو همش باهم بودیم و خوش گذروندیم و از با هم بودن لذت بردیم ! به خدا می فهمم اینکه همسرت کنارت باشه چقدر شیرین و دوست داشتنیه و حاضر نیستی اون لحظه رو با هیچی توی دنیا عوضش کنی و حتی مقایسش کنی ؛ خوشحالم که نیوشا همسر منه و من اینقدر عاشقشم که حتی گنجایشش رو هیچی نداره ! حاضرم جونم رو واسش بدم ، چون یه فرشته است که خدا از آسمونا واسم فرستادتش روی زمین ...

یه چند روزی شده سعی می کنم خواهر کوچیکم رو اذیت نکنم و مراقبش باشم ؛ سر به سرش نمی ذارم و اعصابش رو بهم نمی ریزم و باور کنین باهام مث یه پادشاه رفتار می کنه . بهم می گه : " رامینم " ، البته این رو هم از نیوشا یاد گرفته ، وقتی هم کاری داره فقط منو صدا می کنه و از من می خواد ، همش میاد بغلم ، یواشکی بوسم می کنه ، همش باهام می خنده و وقتی بغلش می کنم اصن ناراحت نمی شه در صورتی که قبلاً چون یه ذره اذیتش می کردم رفتارش دقیقاً برعکس اینی بود که واستون نوشتم ! آخی که من چقده دوسش دارم این آبجی کوچولوی نانازی مو ( دَدَئی ) ...

  • من بهترین پدر و مادر دنیا رو دارم ، وقتی اشتباهی کردم تنبیه نشدم ، بد و بیراه نشنیدم ، وقتی کمک لازم داشتم از جون و دل کمکم کردن ، بهم اعتماد داشتن ، سعی کردن همیشه با من دوست باشن و همیشه امروزی برخورد کردن و افکار قدیمی رو به من تحمیل نکردن ! به خدا من بهترین پدر و مادر دنیا رو دارم ؛ خدایا سایشون رو از سرم کم نکن ...

من قلبم واسه کسائی می تپه که دوستشون دارم ، حتی شاید باهاشون بد برخورد کنم ولی دلم نمیاد یه خار کوچولو به پای یکدومشون بره ؛ من تحمل درد و ناراحتی هیچ کدومشون رو ندارم ! فقط می دونین مشکلم کجاست ، فکر می کنن من دوستشون ندارم و واسشون ارزش قائل نیستم ! نمونش بابا و مامانم و مینا و مبینا ... نمی دونم چیکار کنم غیر از چاپلوسی و مسخره بازی که متوجه عشق و علاقه ام به خودشون بشن ، من به خدا از ته قلبم دوستشون دارم و واسشون همه کار می کنم . خیلی دوستشون دارم ، اما خب شاید به خاطربعضی رفتار هامه که این فکرو می کنن ! باید روی رفتارم تمرکز کنم و اگر ایرادی داره اصلاحش کنم ، اینطوری درست می شه مطمئنم ...

خب من با اجازتون برم کم کم به کارام برسم که وقت خواب شده و فردا باید برم سر کار ؛ یه مقداری حالم خوب نیست ، دعا کنین زودی خوب بشم و مشکلی نداشته باشم سر کار چون وقتی بیمار می شم کسل می شم و حوصله هیچ کاری رو ندارم ...

پاورقی : دوست دارم وقتی توی چشمک پست می دم و شما هم واسم دیدگاهتون رو می ذارین ...

بازم دست نوشته ...

بعضی وقت ها می مونم چی پست بدم و برای چشمک چی بنویسم ؛ از یه طرف کلی حرف دارم که بنویسم ، از اون طرف دیگه نمی دونم چطور بنویسم یا چی بنویسم ، این یعنی یه دوراهی خیلی عجیب که بیشتر وقت ها من بین انتخاب یکی از این دو راه گیر می کنم . واسه اینکه بتونم انتخاب کنم ، دست به قلم می شم و خودم می نویسم ، تا اینکه مطمئن بشم توی چشمک چی باید بذارم . امروز هم دست به قلم شدم و نتیجه اش شد این دست نوشته که واسه شما می ذارمش ...

پاورقی : ببخشید اگه بد خطم ...