من این روزا برای خودم یه منوی غذایی دارم که هر روز از قبلش میدونم چی میخام درست کنم و اوضاعم خیلی خوبه و خوشحالم..
پاورقی: از کاری که کردم و نرفتم نه تنها پشیمون نیستم بلکه خیلی هم خوشحالم.بهترین تصمیمم بود.
سلام حالتون چطوره؟ امیدوارم خوب باشید.
الان که دارم می نویسم دانشگاهم و لپ تاپم باهامه چون الانا دیگه باید برم سرکلاس که برنامه نویسی دارم اما گفتم قبلش بنویسم اینجا
در حال حاضر حالم زیاد خوب نیست اما خب از هفته ی پیش بهترم. بدجوری سرما خورده بودم هفته ی پیش که خیلی حالم بد بود اما کلاسام رو میومدم با بدبختی و با قرص سرپا بودم و واقعا خیــــــــــــــــــــلی اذیت شدم، کلاسامم که همشون از 8 صبح بودن تا 6 داشتم دیگه وقتی می رفتم خونه فقط یکی دوساعت کنار بخاری بودم و در حال استراحت، رامین خیلی حالش بدتر از من بود؛گفته که یکشنبه صبح حالش خوب نبود و برگشته بود خونه منم ظهر که از دانشگاه برگشتم بعد اینکه خوابیدم وقتی بیدارشدم گلو درد شدیدی داشتم و عطسه میکردم اما شب که همراه رامین رفتیم دکتر، اصرار کرد که منم ویزیت بشم اما خب خودم قبول نکردم چون نمی خاستم.رامین علاوه بر اینکه 4 تا آمپول داشت و کلی قرص اما حالش طوری بود که افتاده بود حالا من که دانشگاه می رفتم با دشواری زیاد، همش هم نگران رامین بودم که حالش چطوره و چیکار میکنه بهش اس هم می دادم جواب نمی داد و حتی شب قبل خوابیدن اس می دادم بازم جواب نمیداد و می فهمیدم که حالش اصلا خوب نیست که جوابمو نمیده و چون جوابمو نمی داد می ترسیدم بهش زنگ بزنم که خواب باشه و در حال استراحت و تماس من بیدارش کنه برای همین هر روز به داداش پارسا زنگ میزدم و حال رامین رو می پرسیدم که حالش چطوره و آمپولاشو زده و قرصاشو میخوره یانه؛ پارسا هم میگفت که قرصاشو میخوره اما از حالش می گفت که بده و بیشتر مواقع زیر پتوست و حاله اینکه گوشیش رو هم برداره نداره ، منم غصه دار میشدم که نه میتونم برم ازش سربزنم چون خونشون از خونمون دوره هم اینکه حال خودمم خراب بود برام سخت بود بتونم برم و بیشتر روز هم که دانشگاه بودم. دوشنبه و سه شنبه که حالم خیلی خیلی بد بود واقعا بد بود، تا اینکه روز چهارشنبه 8صبح که کلاس داشتم کلاس ساعت 10 ام تشکیل نمیشد و تصمیم گرفتم از دانشگاه با اتوبوس برم پیش رامین و ببینمش که حالش چطوره ،اینو هم می دونستم که نمیتونم زیاد بمونم چون ساعت 12 دانشگاه آزمایشگاه داشتم و باید زود برمی گشتم اما دلم براش خیلی تنگ شده بودو هرطور شده بود میخاستم فقط برم و خودم ببینمش که حالش چطوره، صبح بهش اس هم دادم که اگر بیدارشدی بهم اس بده تا بیام پیشت اما خب تا 10 بهم اس نداد منم نمیدونستم چیکارکنم بازهم به داداشش زنگ زدم گفت که خاله م خونه ان و خودش داره میره خارج شهر، منم 10 منتظر اتوبوس موندم که برم و حدود 10:40 رسیدم اونجا و دقیقا 10 دقیقه قبلش رامین بهم زنگ زد که بیدار شده و منم بهش گفتم توی راهم و 10 دقیقه دیگه پیششم و وقتی رسیدم اومد در رو برام باز کرد، البته باز باید 11:10 دقیقه با اتوبوس برمی گشتم داشگاه که 12 برسم چون تا 6 عصر باز کلاس داشتم؛ حدود 25 دقیقه ای پیش رامین بودم و کنارش نشستم و حالشو پرسیدم و گفت که منو دیده بهتر شده منم خوشحال شدم که دیدمش چون دلم خیلی براش تنگ شده بود.
بعدش وقتی خواستم برگردم دانشگاه رامین گفت که بیشتر بمونم و خودش منو میرسونه اما خب خبر نداشت که داداشش با ماشینش رفته خارج شهر و من بهش گفتم که خبر داشتم.رفتم دانشگاه و تا عصر اونجا بودم و عصر خودم برگشتم خونه؛ وقتی رسیدم گوشی شارژ نداشت و زدمش توی شارژ و چون شوهرخواهرم بالا خواب بود و مامان و خواهرم پایین بودم ( دقییقا از روزی که سرماخوردم خواهربزرگم از زاهدان اومد بیرجند چون پدرشوهرش بیمارستان بستری بودن ) منم رفتم پایین و بعد که تلفت خونمون زنگ زد و دیدم رامین هست بهم گفت که چندبار به گوشیم زنگ زده و خیلی نگرانم شده که خدایی نکرده برام اتفاقی افتاده که جواب نمیدم منم گفتم که گوشیم طبقه بالا بوده، طفلی با اینکه حالش اصلا خوب نبود اما چون خواهرم دو روز بعدش میخواست برگرده گفت میاد خونمون که خواهرم و باجناقش رو ببینه و اومد، بچه ها ( 2 تا خواهرزاده شیطون دارم ) خیلی اذیتش کردن و سروصدا زیاد می کردن و طفلی رامین هم که حال نداشت و سردرد گرفته بود اما بخاطر من واسه شام موند، دوساعت بعد اومدن رامین رحمان و عاطی؛ داداشم و خانومش؛ اومدن و رحمان دید که من و رامین هم هردو سرما خوردیم گفت شماهم که سرماخوردین و عاطی هم به رامین گفت مگر اون شب نگفتم نیا بیمارستان که توهم از ما سرما میخوری و ... به شوخی حسابی رامین رو دعوا کرد و منم رامین رو ادیت می کردم که منم از تو گرفتم پس منم قهرم :)
شب خوبی بود کلا و ازینکه رامین پیشم هست خیلی خوشحال بودم. ساعتای 10 هم داداشم و رامین رفتن خونشون و رامین وقتی رسید خونه گفت حالش زیاد خوب نیست و خوابید.
فرداش که نه اما از جمعه به بعد حال رامین بهترشده و من همونطوری موندم و نمیدونم چرا هرروز که میگذره حس میکنم دارم بدتر میشم!
دیروز رامین ازم خواست که پیشش باشم و از سرکار که برگشت اومد دنبالم و رفتم خونشون خداروشکر خیلی بهتره و فقط اینکه سرفه میکنه اما خب سرکارمیره و بهتره. منم الان سرکلاسم و با لپ تاپ درحال نوشتن
با اجازتون دیگه من میرم.
سلام برهمگی
خوب هستین؟ چه خبرا؟ چیکارا میکنین؟ من که خیلی دلم تنگ شده بود که بیام و بنویسم و به رامینم هم قول داده بودم که امتحانام تموم شد بیام و بنویسم و الان دارم به قولم عمل میکنم
خب بگم از خودم براتون که امروز آخرین امتحانمو دادم اما خب هنوز راحت نشدم ، بخاطر پروژه هام البته امروز پروژه برنامه نویسیمو تحویل استاد دادم اما بگم که یه تحقیق افتاده گردنم که باید تا آخر هفته تحویلش بدم و جالبیش اینجاست که بنده و تمامی کسایی که با استادی که امروز امتحان داشتیم درس داشتن هیچ خبری ازین تحقیق نداشتیم و جالبه استاد یادشون رفته در طول ترم بهمون بگن که باید تحقیق انجام بدین سر امتحان میگه که 5 نمره کلاسیه و باید تحقیق تحویل بدین
هیچی دیگه منم خیلی اعصابم از دست استاد خورده که چرا باهامون استاد اینطوری کرده و مارو درگیر کرده
حالا منم فردا باید برم کتابخونه که ببینم کتابی چیزی پیدا میکنم یانه
ای خداااااااااااااااااااااااا
امتحانام تموم شد حالا باید تا آخر هفته درگیر این تحقیق باشم
خداروشکر که امتحانم تموم شد و طفلی همسرم ازین همه درد و عذاب دلتنگی رهایی پیدا کرد.خداروشکر که تموم شد
فعلا که هنوز خبری نیست و همه چی در امن وامانه
مراقب خودتون باشید و فعلا دوستان
خب قضیه از اینجا شروع میشه که شنبه من با گوشیم داشتم تو اینترنت میگشتم که یه صفحه برام باز شد که کد تخفیف ساعت برنده شده بودم، چون قصد داشتم برای تولد رامین براش ساعت بگیرم و نمیدونستم از چه طرحی خوشش میاد همون صفحه رو بهش نشون دادم و گفتم بنظرت کدوم ساعت مچی خوشگل تره که جوابمو داد و گفت واسه چی پرسیدی و گفتم میخای همین ساعتی که الان گفتی قشنگه رو برات سفارش بدم؟! یهو تعجب کرد و گفت جدی؟
بعد هردومون گفتیم اما از کجا مطمئن باشیم که ساعتی که میفرستن همونی باشه که سفارش میدیم و باز اشتباه نشه؟!!!!
آخه من پارسال یه جنسی رو سفارش دادم و پولشو به حساب فروشنده واریز کردم و کد رهگیری رو فرستادم اما بعد چند روز زنگ زد که کد اشتباهه و بعدشم دیگه جواب تلفنش رو نداد و سرم کلاه گذاشت و اینطوری شد که پول از دستم رفت و چیزی واسم ارسال نشد
اینطوری شد که رامین گفت بیا اصلا بعد ازظهر بریم و برام ساعت بگیر، و منم گفتم امروز میخای برات بگیرم؟چون واسه تولدت میخاستم بگیرم اما اگر میخای خب باشه زودتر واست میگیرم،بعد از سرکار من رفتم خونه رامین تا عصر باهم بریم، ناهار خوردیم و چون رامین واسه اصلاح موهاش میخواست بره من خوابیدم تا برگرده،قرار بود نیم ساعته برگرده اما خب 1 ساعتی طول کشید و چون منم خواب بودم متوجه ساعت نشدم و خوابم برده بود و وقتی رامین هم میرسه خونه هم صدای ضبط ماشین رو کم میکنه که من بیدار نشم و هم دزدگیر رو بیصدا میکنه و اینطوری میشه که من متوجه اومدنش نمیشم و فهمیدم یکی وارد اتاق شد اما فکر نمیکردم رامین باشه ،فکر کردم خواهر کوچولوشه اما وقتی با زحمت چشمام رو باز کردم دیدم همسرم جلومه و خوشحال شدم، گذشت تا عصر شد و آماده شدیم بریم بازار واسه خرید اما قبلش همسرم منو برد خونه تا لباسامو عوض کنم بعدش رفتیم بازار و دومین مغازه که رفتیم داخلش یه ساعت رو همسرم پسندید و دستش کرد و خوشش اومد و گفت قشنگه بنابراین فروشنده داخل جعبه گذاشت و منم حساب کردم و برگشتیم و سوار ماشین شدیم که توی ماشین رامین گفت که شام بریم بیرون و با اینکه من اولش گفتم نه اما بعد موافقت کردم و رفتیم که چلوکباب بخوریم و یه اتفاقایی درمورد غذای اونجا افتاد که گفتن نداره و خلاصه کلی خندیدیم و باهاش شوخی کردم و گفتم ساعت دستت کردی خوش تیپ ترشدی و خیلی بهت میاد و میدزدنت و تو خیابون سرتو میندازی پایین تا ندزدنت وگرنه بعدش من میدونم و ...
خلاصه خیلی خوش گذشت و رامین هم خیلی خوشحال بود و این خوشحالیش واسم کلی ارزش داشت ، در آخر هم منو رسوند خونه و خدافظی کردیم تا فردا صبحش که باهم بریم سرکار
و این بود جریان خرید ساعت مچی واسه همسرم
رامین جونم، واقعا با ساعتت خوش تیپ ترشدی، نه اینکه چون من واست خریدم اینو بگم نه، اینکه خیلی بهت میاد و دوست داشتی که ساعت مچی داشته باشی و منم ازخیلی وقت پیش تو فکرم بود که واسه تولدت واست بگیرمش و چون خودت خواستی زودتر واست گرفتم، مبارکت باشه عزیزم.
شما یه راه حل جلوم بذارین...
پاورقی: خدایا خودت کمکش کن ویه راهی جلو پاش بذار تا بتونه با این شرایط کنار بیاد.. خواهش میکنم
صبح رامین اومد دنبالم و باهم رفتیم سرکارش،اولش که رفتیم توی اتاقش و پیش باباش نشستم یکم که گذشت رفتیم توی اتاق دیگه ش تا کاراشو انجام بده و یکم که گذشت پدرشوهرم واسه یه کاری اومدن داخل و به ما پیشنهاد دادن که پرونده هارو به کمک هم مرتب کنیم و ماهم شروع کردیم تا این کارو انجام بدیم ، خداروشکر تا انتهای کارمون کسی واسه کاری داخل نیومد و کارمون رو با آرامش انجام دادیم و تقریبا نصف پرونده هارو مرتب کردیم و بقیه ش هم موند تا فردا انجام بدیم و تازه بعد ازین کارا باید پرونده های جدید رو از اداره کل بگیریم و اونارو مرتب کنیم که اونا تعدادشون زیاده اما امروز رامین ازینکه من کنارش بودمو و کمکش کردم خیلی خوشحال بود و گفت که با کمک همدیگه پرونده های جدید رو که بگیریم میتونیم خیلی سریع تمومش کنیم و امروزم تونستم کمکش کنم و کارش جلو افتاده..
خدابزرگه و منم از خدامه که بتونم کمک همسرم کنم تا هم سرکار خسته نشه و هم منم تونسته باشم کاری کنم و اینه که منو خوشحال میکنه..
امروز خیلی خوش گذشت و من اصلا خسته نشدم و میدونم ازین به بعد هم همینطوره...
سلام حالتون چطوره؟ خوب که هستین
ساعت الان 1:46 دقیقه نصفه شبه که دارم واستون پست میذارم.فقط خواستم ماه مبارک رمضان رو به همتون تبریک بگم و اینکه دعا واسه ما یادتون نره
منم همتونو دعا میکنم شماهم منو دعا کنین
من دیگه برم بخوابم.نیمه شبتون بخیر
اومدم یه چیزی رو راجب امروز بنویسم..
من امروز از حدودا 11 ظهر که از خونه اومدم بیرون قصد داشتم که عصر بعد از کلاسم برم پیش همسرم ،چون اولا از دیشب که باهم بودیم دلم براش تنگ شده بود و میخاستم که خودم برم پیشش و ببینمش و ازطرفی دیشب ما متوجه شدیم که یکی از چراغای مه شکن جلوی ماشین با اینکه دو روز پیش درست کردیم قطع شده و باید دوباره ماشین رو میبردیم تا یه نگاهی بهش بندازن، رامین چون از سرکار که برمیگرده خسته س حدودا تا 7 و گاهی وقتا بیشترم میخوابه و دیشب گفت که امروز قبل اینکه هوا تاریک بشه باید ماشین رو ببره تا چراغ رو درست کنند منم فکر کردم خوبه که خودم برم پیش رامین و زودتر بیدارش کنم که به کاراش بتونه برسه و اینطوری که من برم پیشش خوشحال هم میشه...
اما ماجرا ازین جا شروع میشه... دقیقا سه شنبه ی هفته ی پیش هم من تصمیم داشتم بعد دانشگاهم برم پیش عشقم و این کارم کردم البته توی راه که بودم به داداش رامین اس دادم که ببینم کسی خونه هست که رفتم پشت در نمونم و اونم گف که تا 7 خونه س و منم 6 میرسیدم اونجا..
خلاصه حدود 6:15 درخونه بودم زنگ درو زدم و داداش رامین درو باز کرد و بعد سلام رفتم سمت اتاق رامین که سوپرایزش کنم (آخه فکر میکردم نمیدونه من دارم میام پیشش و خیییلی خوشحال میشه) خلاصه رفتم توی اتاق رامین و با یه پتو که زیرش انگار یه نفره روبرو شدم.. قبلش کوله مو و وسایل دستمو داشتم روی میز رامین میذاشتم که متوجه شدم یکی روبروی در اتاق ایستاده و داره منو نگاه میکنه ، فکر کردم داداششه و کاری داره تا صورتمو خاستم برگردونم و بپرسم کاری داری یهو انگار یه پارچ آب سرد بریزم روم من شوکه شدم آخه رامین بود که جلوم ایستاده بود و حتی لباسای بیرونش تنش بود.. من شوکه شدم و فقط داشتم نگاش میکردم که گفت الهی من فدات بشم که میخاستی منو سوپرایز کنی و اومد بغلم کرد..
البته منم ازش استقبال کردم و اون روز حسابی اذیتش کردم که چرا همین امروز که خواستم بیام پیشش نخوابیده و اینکه زیر اون پتو فقط بالشت گذاشته بود و هنر عشق من بود اونم به طرز ماهرانه ای که انگار یه آدم زیر پتویه..
اینم که چطوری فهمیده بود اینطوری بود که وقتی به داداشش اس دادم اون کنارش نشسته بوده و مسیج منو دیده و فهمیده و اینطوری برنامه چیده..
خلاصه اینکه اون روز خیلی بهمون خوش گذشت آخه رامین با اینکه سوپرایزمو فهمیده بود و به جای خودش من سوپرایز شده بودم حسابی خوشحال بود ازین بابت که من رفته بودم پیشش و فقط می خندید و این منو خوشحال میکردو اما.... امروز هم قبل اینکه از دانشگاه راه بیفتم بهش اس دادم که کلاسم تموم شده و دارم میرم خونه تا مطمین بشم که خوابه و من برم بیدارش کنم تا با هم بریم و کارای ماشین رو انجام بدیم اما توی راه که بودم اس داد که بیدارشده و من کجام...
منم جواب دادم به سمت عشقم:)
و اینطوری شد که من وسط راه پیاده شدم و منتظر موندم که عشقم بیاد دنبالم و توی ماشین هم بازم من خواستم سر به سرش بذارم و گله کردم که چرا هروقت من تصمیم میگیرم برم پیشش نمیخوابه یا کم میخوابه و ماجرا اصلا به اینجاش نمیرسه که خوذم برم بیدارش کنم:) و بعدشم باهم رفتیم کارای ماشین رو انجام دادیم و درست شد شکرخدا و هیچ مشکلی نداره وبعدشم حرفایی زدیم که فهمیدیم ما چقدر فکرامون شبیه همه و واقعا عاشق همیم..
حالا میخوام برای عشقم بنویسم که :
عزیزدلم ، من ازینکه تورو دارم و درکنار تو هستم احساس فوق العاده ای دارم و تمام لحظاتی که درکنارتم برام خییلی ارزشمندند آخه هیچی بیشتر از تو توی دنیا برای من عزیز و ارزشمند نیست و خوشحالم که دارمت و اینکه عاشق تو هستم و توهم عاشق من هستی بیشتر از اون چیزی که بتونم فکرشو بکنم، ممنونم که کنارمی..
من هرکاری واسه ی تو انجام میدم و این رو بدون که توی سختی هاهم همیشه کنارتم عزیزدلم و مثل همیشه هم دوستت دارم و هیچ وقت از دوست داشتنم کم نمیشه حتی توی بدترین شرایط ، چون تورو داشتن واسه من کافیه و این رو خودت هم خوب میدونی که من عاشق خودت شدم نه چیزای دیگه ای که بهت ارتباط پیدا میکنه عشقم.. من عاشق خود واقعیه تو شدم و خودت برای من مهمی..
من عاشــــــــــــــــــــــــــــــــــق تو هستم رامین جونم
دوستای گلم نظرتون راجع به قالب جدید چشمک چیه ؟
رامین عزیزم زحمتش رو کشیده و ویرایشش کرده . خوشگله به نظرتون ؟
خب اتفاق خاصی میتونم بگم که جدیدا نیفتاده و اتفاقایی که قبلا افتاده عشقم لطف کرده درموردش نوشته آخه من ب اینترنت دسترسی ندارم..
قبلش راجب سالگرد عقدمون سوم فروردین بگم که سوپرایز و هدیه ی رامین ب من فوق العاده بود و نمیدونید که چقدر زحمتش و هدیه ش برای من ارزشمنده و ب دلایلی نمیتونم توی وبلاگمون راجب هدیه و توضیح بیشتری راجب سوپرایزش بدم..
خب حالا راجب دیروز بنویسم که جریان چیه..
رفته بودم دکتر و برام آزمایش خون نوشته بود و دیروز من بهمراه همسرم قرار شد بریم آزمایشگاه برای انجام آزمایش.. خلاصه اینکه ساعتای 8 رامین اومد دنبالم و رفتیم و نوبت این شد ازم خون بگیرن و من رفتم به اتاق نمونه گیری و چون اتاق کوچیک بود رامین روبروم دم در ایستاد و منم صورتمو اونور کردم که نبینم.. ن اینکه بدم بیاد یا حالم بد بشه.. نه.. فقط دوس ندارم نگا کنم چون دردشو بیشتر حس میکنم.سرنگ رو خانومه پر از خون من کرد و تموم شد.. خواستم بلند شم و کیفمو بردارم که رامین اجازه نداد و کیفمو برداشت و گف خودش میاره و دستمو گرفت آخه بخاطر اینکه شب قبلش پیش دوستم بودیم و اونم ازینکه بعد خون گرفتن حالش بد شده و پس افتاده و وضعیت جسمیش هم مث منه رامین خـیـــــــــــــــــــــــــــلی نگران حال من بود که یه وقت حالم بد نشه و واسه همین سرکار نرفت و مرخصی گرفت که همراه من باشه.. الهی فداش بشم که چقدر نگران حال من بود و بدون اینکه کنارم باشه اجازه نمی داد تکون بخورم و همش حالمو می پرسید که حالم خوبه؟ سرگیجه که ندارم؟! که راستش یکم سرگیجه داشتم آخه زیاد خون گرفتن ولی اونقدرا هم حالم بد نبود که نتونم راه برم یا مثل دوستم حالم بد بشه.. به هرحال نگرانیه رامینم رو درک میکردم..میدونم که جونش به جونم بسته س و نمیتونه تحمل کنه که اتفاقی برام بیفته و به همین دلیل ازم خواست که کل روز توی خونه باشم و استراحت کنم و نباید برم دانشگاه با اینکه صبح و عصر کلاس داشتم اما بخاطر اینکه به رامینم قول دادم که نرم نرفتم و توی خونه موندم چون همسرم برام عزیزه و نمیخام ازم ناراحت بشه و ازون طرفم با اینکه حالم خوب بود اما خب 1درصد اینکه توی راه دانشگاه اتفاقی بام بیفته رو باید درنظر میگرفتم و درنتیجه نرفتم و به حرف همسر عزیزم گوش کردم و گفتم "چشم"
بعد بیمارستان هم باهم رفتیم پیش یکی از دوستای مشترکمون که خودش و خواهرش توی مهدکودک کارمیکنن و بهشون سرزدیم و اونجا یه دخترکوچولوی نازو و خوشگل وقتی که رامین داشت به بچه ها نقاشی یاد میداد اومد پیش من وسلام کرد و منم سلام کردم و اسمشو پرسیدم گفت آتناست و 5 سالشه..رامین که اومد پیشم جریان رو گفتم و صداش زد که ببینتش و مهر دخترکوچولو به دلش نشست دقیقا مث من .. آخه دختر بامزه و نازی بود.. توی راه برگشت گف بریم و ازش عکس بگیریم و منم اشتباهی که اون لحظه کردم این بود که گفتم نه.. نمیدونم چرا این حرفو زدم بعدش پشیمون شدم واسه ی همین به همون دوستمون اس دادم که یه عکس ازین دختر کوچولو بگیره و واسه رامین بفرستتش.. امیدوارم اینطوری عشقمو خوشحال کنم
امشبم با عشقم رفتیم بیرون و خوش گذشت و آخرش درد و دل کرد برام و منم که احساساتی اشکم در اومد...
میخام اینجا برای رامینم یه چیزی بنویسم:
رامین جونم میدونی که برام خییییلی عزیزی، من تمام تلاشمو میکنم که بتونم درکت کنم و توی زندگیت درکنار من آرامش داشته باشی و غصه ی هیچی رو نخوری.. البته تو راست میگی بعضی چیزا قابل گفتن نیست اما من اصلا دوس ندارم غمی رو توی دلت بریزی و از چیزی ناراحت باشی و به من نگی... من شریک زندگیتم و باید بتونم برات آرامش فراهم کنم . اگر ناراحتی یا موضوعی فکرتو مشغول کرده این من باشم که بتونم حالت رو خوب کنم و مرهم زخم های تو باشم عزیزدلم
من فقط میخام که درکنارمن آرامش داشته باشی عشقم و لحظاتی که در کنارمنی بهترین لحظاتت توی زندگی باشه و هیچوقت ناراحتی و غمی نداشته باشی
راستش نمیدونم چرا اینارو اینجا نوشتم.. شاید دلیلش اینه که اینجا دفتر خاطرات زندگیه ماست و تمام خاطراتمون رو اینجا ثبت میکنیم و شایدم لازم بود که این حرف ها اینجا ثبت بشه
درهر صورت ، من خوشحالم که همسر تو هستم و در کنار تو هستم چون تو بهترینی عشق من