چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

حال این روزای من..

اول قبل همه چیز سال 1394 رو به تک تک دوستانی که به اینجا سر می زنن تبریک میگم و امیدوارم سال خیلی خوبی براتون باشه و به تمام آرزوهاتون برسید و کسایی که عاشق نشدن توی این سال جدید عاشق بشن تا طعم شیرین عشق و یه همراه خوب رو بچشند.
چهار روزی هست که من و بابام باهمیم یعنی مامانم نیست. خب چرا نیست چونکه با خواهرم و همسرش و بچه هاش رفته مسافرت شیراز..
راستش یه هفته قبل سال نو شوهرخواهرم مرتب به خونمون زنگ میزد و با مامانم صحبت میکرد که با بابام همراه اونا برن مسافرت ، مامانمم گفت که باید به بابام بگه. بابام سنش بالاست و خب حوصله سفرو اینارو دیگه نداره. قبول نکرد و گفت که من اهل مسافرت نیستم. مامانمم به شوهر خواهرم همین رو گفت و دامادمون در جواب مامانم گفت حالا مامانم همراه من باهاشون به مسافرت بره. مامانمم به بابام گفت جریان رو و گفت که دلش میخواد به این مسافرت بره. خلاصه به دامادمون اکی رو داد اما من ازون لحظه ای که فهمیدم من و مامان میخوایم بریم دلم راضی نبود که برم سفر. همون روز مامان بهم گفت برو اگر چیزی میخای برداری بذار توی چمدون و من گفتم که من نمیام و مامانم پرسید چرا نمیای گفتم نمیخام که بیام . گفت به رامین زنگ بزن و بگو که میخای با ما سفر بیای و اجازه بگیر. چادرشو سرش کرد که از بیرون کمی خرید کنه. منم که بخاطر سفر بدجوری بغض گلومو گرفته بود اول به رامین پیام دادم و گفتم جریانو و بهش گفتم اجازه میدی من برم؟ جواب داد "آره برو خانومم فقط خیلی مراقب خودت باش و بهت خوش بگذره" نتونستم تحمل کنم و بهش زنگ زدم و پشت تلفن بغضم ترکید و اشکام سرازیر شدند و بهش گفتم دلت راضیه که من برم گفت : "عزیزم خیلی وقته از خونه بیرون نرفتی حالا که شرایطش هست برو و بهت خوش بگذره و نگران منم نباش عزیزم" منم که همینطوری گریه میکردم گفت خواهش میکنم گریه نکن منم گریه م میگیره. برو عزیزم
اما دلم آروم نشد. اون شب داداشش شام دعوتمون کرده بود بیرون و شب که دیدمش گفت پس میخای بری آره؟ اشک توی چشمام جمع شد. اصلا حرف اومدن میومد من بغض میکردم. شب هم که شام با داداش و خواهرش پیش هم بودیم حرف رفتن پیش اومد و من اونجا گریه م گرفت و گفتم نمیتونم برم آخه من برم تو بدون من اونم روزای تعطیل میخای چیکارکنی. دلتنگی هامو چیکارکنم نمیتونم تحمل کنم و رامین هم بهم گفت اگر میخای بری و اونجا گریه کنی و فقط به من فکر کنی و از سفرت لذت نبری من ازت ناراحت میشم. داداشش هم که اشکامو دید گفت برو نگران رامین نباش من حواسم بهش هست . حتی رامین که دید بازم دارم گریه میکنم به باجناقش زنگ زد و به شوخی گفت با خانومم چیکار کردین که همش داره گریه میکنه و اشکشم بند نمیاد و شوهر خواهرمم به شوخی گفت من کارم اینه اشک همه رو در میارم..
خلاصه گدشت و گذشت و همه فکر میکردن من میخام برم و اینا. خواهرم قرار بود شنبه اول فروردین از شهرشون بیاد اینجا که ازینجا بریم شیراز. اونم صبح سوم فروردین که شبش سالگرد عقد من وهمسرم بود :(
روز اول که رامین صبح اومد خونمون و دو ساعت بعدش من باهاش رفتم خونشون و تا عصری باهم بودیم و بعدش من و خودش و خونوادش رفتیم خونه دایی هامون عید دیدنی و ازونجا اومدن خونه ی ما. و البته خواهرم عصر اومده بود خونمون . بعد از مهمونی من گفتم برای شام بمون چون داداشم که رامین و اون از قبلا باهم دوست بودن میاد چندساعت دیگه و بمون که ببینیشون. خلاصه دوتاخواهرم که بودن که رامین و دوتا باجناقش سربه سرهم میذاشتن و منم کمک خواهرام میکردم واسه شام . که بعدش داداشمم اومد. بعد از شام و شستن ظرفا من پیش رامین نشسته بودم و خواهران و زن داداشم توی آشپزخونه بودن. تا اینجای قضیه که قرار بود من برم مسافرت ..همه فکرمیکردن من ومامان میریم
یدفه رامین نمیدونم چی گفت موضوع رفتن بود که من یدفه اشکم اومد پایین و سریع رفتم تو اتاق اشکامو پاک کردم و برگشتم اما رامین ازم ناراحت شده بود که گریه کردم.ازش عذرخواهی کردم و گفتم دست خودم نیست حرف از رفتن میشه من نمیتونم دوری و دلتنگی تورو تحمل کنم و گریه م میگیره. رامین از توی آشپزخونه زن داداشمو که باهم مثل خواهر وبرادرن با اشاره و صدا زدنش صدا زد که بیا اینجا. زن داداشم اومد پیشمون و تا اینکه رامین گفت که ببین همش گریه میکنه میخاد بره مسافرت اما گریه میکنه که... من دیگه بغضم شکست و فوری رفتم تو اتاق..
زن داداشمم پشت سرم اومد و منم که مثل ابربهار گریه میکردم گفت چرا گریه میکنی گفتم من نمیخام برم دلم برای رامین تنگ میشه نمیتونم فکرشم بکنم اما میخان منو ببرن من دلم راضی نیست که برم. عاطی گفت میخای با مامانت صحبت کنم که دوست نداری بری و بگم که نبرنت. گفتم بگی فکرمیکنه چیزی شده یا...
رامین اومد تو اتاق و دید دارم گریه میکنم ناراحت شد و به عاطی گفت نگاش کن من بهش گفتم بره و حال وهواش عوض شه اما ببین همش گریه میکنه . عاطی گفت نمیخاد بره و رامین گفت حقشه که بره خیلی وقته از خونه و شهر بیرون نرفته بره و نگران منم نباشه بره و بهش خوش بگذره منم که همینطوری داشتم گریه میکردم خواهرم اومد تو اتاق و مامانمم اومد من گفتم کارای دانشگام زیاده یه مقاله دارم که باید ترجمه کنم. چندتا برنامه دارم که باید روشون کارکنم اگربیام وقتی برام نمی مونه که انجامشون بدم و البته راست گفتم اما دلیلم چیزه دیگه ای بود که رامین و عاطی که فهمیدند که اینا بهانه ست و حتی رامین بهم گفت من که میدونم بخاطر من نمیخای بری اینا و دانشگاتو داری بهونه میکنی . من فقط میگفتم کار دانشگا زیاد دارم نمیخام که بیام و مامانم گفت که نیا خب. با بابات خونه بمون غذاهم درست کن که یادبگیری
من که خیلی خوشحال شدم هرچند تا آخرشب که رامین میخاست بره خونشون و داداش و خواهرم باهم نشسته بودند و صحبت میکردند مرتب رامین بهم میگفت عزیزم بیا و برو بخدا روحیه ت عوض میشه.برو مسافرت نگران منم نباش من که میدونم بخاطر من میخای نری و تو خونه بمونی، و منم با برقی که از خوشحالی توی چشمام بود بهش میگفتم نه نمیرم،نمیخام برم..
یعنی میتونم بگم که دلم آروم شده بود و دیگه بغضی توی گلوم نبود وشاید این حالت من براتون خیلی خیلی عجیب باشه اما نمیتونم براتون توصیف کنم که چقدر دلم برای همسرم تنگ میشد اگر میرفتم و تحمل اینکه کیلومترها ازش دور بشم واسه ی یه هفته و بدونم نزدیکش نیستم که اگر دلم تنگ شد بتونم زود و با تاخیر نیم ساعت ببینمش و بهش نگاه کنم و آروم بشم و خیالم راحت بشه که نزدیکشم با رفتن به این مسافرت چقدر برام سخت بود. هرچند تا حالا شیراز رو ندیدم و خیلی هم علاقه دارم که برم و ببینم اما بدون همسرم این لذت رو نمیخام
دیروز خواهرم همسرش شب کاره عصری اومد پیشم که بهم سربزنه و منم فکرکردم که شب شام پیراشکی درست کنم و مخلفاتش تو خونه بود فقط لازم بود خمیر پیراشکی رو بخرم و به خواهرمم که گفتم گفت که تا حالا پیراشکی نخورده و منم گفتم چون رامین هم دوست داره زیاد درست میکنم که رامین هم برای شام بیاد و خواهرمم برای همسرش که یازده شب کارش تموم میشه و میاد دنبالش برای شامش ببره
عصری با خواهرم رفتیم بیرون برای خرید و چیزایی که لازم داشتم خریدم و قصد برگشتن کرده بودیم که رامین بهم زنگ زد و گفت خانومم درو باز کن من پشت درم! البته طفلی حق داشت آخه من عصرا تنهام و مطمئنا بوده که توی خونه م و میدونسته که خواهرم میاد. بهش گفتم منتظر بمونه تا برگردم خونه و گفت در خونه منتظر می مونه. یه ربعی گذشت تا رسیدیم خونه. رامینم مقاله ای که بهش داده بودم پرینت بگیره رو برام آورده بود و نرم افزاری که لازم داشتم رو برام داخل فلش ریخته بود. اومد تا توی حیاط و بهم داد و گفت میخاد بره ازش خاستم که بمونه گفت کار داره و باید بره و بهش گفتم که شام میخام پیراشکی درست کنم و بیاد پیشم و قبول کرد. رفت و نیم ساعت بعدش برگشت و من و خواهرمم مواد رو حاضر میکردیم و من مواد رو سرخ میکردم و داخل خمیرپیراشکی می گذاشتم و خواهرم پیراشکی هارو توی روغن سرخشون میکرد. خلاصه غذا حاضر شد و خوردیم و رامین هم خداروشکر خیلی دوست داشت..

من این روزا برای خودم یه منوی غذایی دارم که هر روز از قبلش میدونم چی میخام درست کنم  و اوضاعم خیلی خوبه و خوشحالم..


پاورقی: از کاری که کردم و نرفتم نه تنها پشیمون نیستم بلکه خیلی هم خوشحالم.بهترین تصمیمم بود.

اومدم بنویسم

سلام حالتون چطوره؟ امیدوارم خوب باشید.

الان که دارم می نویسم دانشگاهم و لپ تاپم باهامه چون الانا دیگه باید برم سرکلاس که برنامه نویسی دارم اما گفتم قبلش بنویسم اینجا

در حال حاضر حالم زیاد خوب نیست اما خب از هفته ی پیش بهترم. بدجوری سرما خورده بودم هفته ی پیش که خیلی حالم بد بود اما کلاسام رو میومدم با بدبختی و با  قرص سرپا بودم و واقعا خیــــــــــــــــــــلی اذیت شدم، کلاسامم که همشون از 8 صبح بودن تا 6 داشتم دیگه وقتی می رفتم خونه فقط یکی دوساعت کنار بخاری بودم و در حال استراحت، رامین خیلی حالش بدتر از من بود؛گفته که یکشنبه صبح حالش خوب نبود و برگشته بود خونه منم ظهر که از دانشگاه برگشتم بعد اینکه خوابیدم وقتی بیدارشدم گلو درد شدیدی داشتم و عطسه میکردم اما شب که همراه رامین رفتیم دکتر، اصرار کرد که منم ویزیت بشم اما خب خودم قبول نکردم چون نمی خاستم.رامین  علاوه بر اینکه 4 تا آمپول داشت و کلی قرص اما حالش طوری بود که افتاده بود حالا من که دانشگاه می رفتم با دشواری زیاد، همش هم نگران رامین بودم که حالش چطوره و چیکار میکنه بهش اس هم می دادم جواب نمی داد و حتی شب قبل خوابیدن اس می دادم بازم جواب نمیداد و می فهمیدم که حالش اصلا خوب نیست که جوابمو نمیده و چون جوابمو نمی داد می ترسیدم  بهش زنگ بزنم که خواب باشه و در حال استراحت و تماس من بیدارش کنه برای همین هر روز به داداش پارسا زنگ میزدم و حال رامین رو می پرسیدم که حالش چطوره و آمپولاشو زده و قرصاشو میخوره یانه؛ پارسا هم میگفت که قرصاشو میخوره اما از حالش می گفت که بده و بیشتر مواقع زیر پتوست و حاله اینکه گوشیش رو هم برداره نداره ، منم غصه دار میشدم که نه میتونم برم ازش سربزنم چون خونشون از خونمون دوره هم اینکه حال خودمم خراب بود برام سخت بود بتونم برم و بیشتر روز هم که دانشگاه بودم. دوشنبه و سه شنبه که حالم خیلی خیلی بد بود واقعا بد بود، تا اینکه روز چهارشنبه 8صبح که کلاس داشتم کلاس ساعت 10 ام تشکیل نمیشد  و تصمیم گرفتم از دانشگاه با اتوبوس برم پیش رامین و ببینمش که حالش چطوره ،اینو هم می دونستم که نمیتونم زیاد بمونم چون ساعت 12 دانشگاه آزمایشگاه داشتم و باید زود برمی گشتم اما دلم براش خیلی تنگ شده بودو هرطور شده بود میخاستم فقط برم و خودم ببینمش که حالش چطوره، صبح بهش اس هم دادم که اگر بیدارشدی بهم اس بده تا بیام پیشت اما خب تا 10 بهم اس نداد منم نمیدونستم چیکارکنم بازهم به داداشش زنگ زدم گفت که خاله م خونه ان و خودش داره میره خارج شهر، منم 10 منتظر اتوبوس موندم که برم و حدود 10:40 رسیدم اونجا و دقیقا 10 دقیقه قبلش رامین بهم زنگ زد که بیدار شده و منم بهش گفتم توی راهم و 10 دقیقه دیگه پیششم و وقتی رسیدم اومد در رو برام باز  کرد، البته باز باید 11:10 دقیقه با اتوبوس برمی گشتم داشگاه که 12 برسم چون تا 6 عصر باز کلاس داشتم؛ حدود 25 دقیقه ای پیش رامین بودم و کنارش نشستم و حالشو پرسیدم و گفت که منو دیده بهتر شده منم خوشحال شدم که دیدمش چون دلم خیلی براش تنگ شده بود.

بعدش وقتی خواستم برگردم دانشگاه رامین گفت که بیشتر بمونم و خودش منو میرسونه اما خب خبر نداشت که داداشش با ماشینش رفته خارج شهر و من بهش گفتم که خبر داشتم.رفتم دانشگاه و تا عصر اونجا بودم و عصر خودم برگشتم خونه؛ وقتی رسیدم گوشی شارژ نداشت و زدمش توی شارژ و چون شوهرخواهرم بالا خواب بود و مامان و خواهرم پایین بودم ( دقییقا از روزی که سرماخوردم خواهربزرگم از زاهدان اومد بیرجند چون پدرشوهرش بیمارستان بستری بودن ) منم رفتم پایین و بعد که تلفت خونمون زنگ زد و دیدم رامین هست بهم گفت که چندبار به گوشیم زنگ زده و خیلی نگرانم شده که خدایی نکرده برام اتفاقی افتاده که جواب نمیدم منم گفتم که گوشیم طبقه بالا بوده، طفلی با اینکه حالش اصلا خوب نبود اما چون خواهرم دو روز بعدش میخواست برگرده گفت میاد خونمون که خواهرم و باجناقش رو ببینه و اومد، بچه ها ( 2 تا خواهرزاده شیطون دارم ) خیلی اذیتش کردن و سروصدا زیاد می کردن و طفلی رامین هم که حال نداشت و سردرد گرفته بود اما بخاطر من واسه شام موند، دوساعت بعد  اومدن رامین رحمان و عاطی؛ داداشم و خانومش؛ اومدن و رحمان دید که من و رامین هم هردو سرما خوردیم گفت شماهم که سرماخوردین و عاطی هم به رامین گفت مگر اون شب نگفتم نیا بیمارستان که توهم از ما سرما میخوری و ... به شوخی حسابی رامین رو دعوا کرد و منم رامین رو ادیت می کردم که منم از تو گرفتم پس منم قهرم :)

شب خوبی بود کلا و ازینکه رامین پیشم هست خیلی خوشحال بودم. ساعتای 10 هم داداشم و رامین رفتن خونشون و رامین وقتی رسید خونه گفت حالش زیاد خوب نیست و خوابید.

فرداش که نه اما از جمعه به بعد حال رامین بهترشده و من همونطوری موندم و نمیدونم چرا هرروز که میگذره حس میکنم دارم بدتر میشم!

دیروز رامین ازم خواست که پیشش باشم و از سرکار که برگشت اومد دنبالم و رفتم خونشون خداروشکر خیلی بهتره و فقط اینکه سرفه میکنه اما خب سرکارمیره و بهتره. منم الان سرکلاسم و با لپ تاپ درحال نوشتن

با اجازتون دیگه من میرم.

پایان...

سلام برهمگی

خوب هستین؟ چه خبرا؟ چیکارا میکنین؟ من که خیلی دلم تنگ شده بود که بیام و بنویسم و به رامینم هم قول داده بودم که امتحانام تموم شد بیام و بنویسم و الان دارم به قولم عمل میکنم

خب بگم از خودم براتون که امروز آخرین امتحانمو دادم اما خب هنوز راحت نشدم ، بخاطر پروژه هام البته امروز پروژه برنامه نویسیمو تحویل استاد دادم اما بگم که یه تحقیق افتاده گردنم که باید تا آخر هفته تحویلش بدم و جالبیش اینجاست که بنده و تمامی کسایی که با استادی که امروز امتحان داشتیم درس داشتن هیچ خبری ازین تحقیق نداشتیم و جالبه استاد یادشون رفته در طول ترم بهمون بگن که باید تحقیق انجام بدین  سر امتحان میگه که 5 نمره کلاسیه و باید تحقیق تحویل بدین

هیچی دیگه منم خیلی  اعصابم از دست استاد خورده که چرا باهامون استاد اینطوری کرده و مارو درگیر کرده

حالا منم فردا باید برم کتابخونه که ببینم کتابی چیزی پیدا میکنم یانه

ای خداااااااااااااااااااااااا

امتحانام تموم شد حالا باید تا آخر هفته درگیر این تحقیق باشم

خداروشکر که امتحانم تموم شد و طفلی همسرم ازین همه درد و عذاب دلتنگی رهایی پیدا کرد.خداروشکر که تموم شد

فعلا که هنوز خبری نیست و همه چی در امن وامانه

مراقب خودتون باشید و فعلا دوستان

آشنایی با یک دوست

سلام به همه ی دوستان.حالتون خوبه؟
آره میدونم خیلی کم میام و مینویسم،خب یه دلیلش که نداشتن نته و دلیل دیگه مشغله های خودم، خـــــــــــــــــــــــــــــــــب
میخام بگم براتون از دوستم و انشالله اتفاقای خوبی که میخاد براش بیفته
دوستم فایزه رو میگم، یادتون که هست گفتم مامان باباش طلاق گرفتن، من میبینمش ینی با رامین میرم و باهم میریم بیرونواینا
نمیخام خیلی تو خونه بمونه چون مثل منه و غصه میخوره وقتی اتفاق ناراحت کننده ای براش بیفته دق میکنه اگر تنها باشه منم نمیخام که اینطوری بشه
اگر خدا بخاد داره واسش اتفاقای خوبی میفته.. یجورایی نامزد داره البته من میگم نامزد:)
ماهم با این آقای محترم آشنا شدم منظورم من و رامین هست.برخورد اول عالی بود هم ما خوشمون اومد هم اون از ما،ینی میتونم بگم اخلاقامون تقریبا شبیه همه، شوخ،اهل شادی کردن، شیطون و بلا،ینی ما باهم باشیم بهمون خوش میگذره اساسی، جنبه طرفین هم بالاست هرچقدر باهم شوخی کنیم کسی از کسی ناراحت نمیشه و این خیلی خوبه چون اینطوری آخرشب با خنده میریم خونمون
بگم از اولین دیدارمون...منو و رامین رفتیم دنبال فایزه که بریم بیرون دور دور ، میخاستیم بریم شام که فایزه گف میخام بکم یکی بیاد که باهم آشنا شیم و ماهم فهمیدیم قضیه رو مشتاق شدیم ایشون رو ببینیم،خلاصه دیدیم همو، کلی حرف زدیم و شام خوردیم و بعدش با ماشین کسی که دارم درموردش حرف میزنم به پیشنهاد خودش رفتیم بگردیم تو شهر و بیشتر آشنا بشیم و بیشتر صحبت کنیم، البته لازم به ذکره که ایشون  عشق سرعتن ینی کلا لایه کشی، سرمیدون حتما دستی میکشه و خلاصه اینطوری، و برعکس دوست من تقریبا ترس از اینجور رانندگیا داره هر چند لحظه یه جیغ خفیف میکشید و موقع دستی هم که من و دوستم باهم برخورد میکردیم و این دوستم خشمگین تر میشد، اون شب که خیلی خوش گذشت و برگشتیم خونه و سپس 2 روز بعدش علی (اسم کسی که دارم راجبش صحبت میکنم) پیشنهاد داد که بازم ما 4 تا باهم بریم بیرون، در قرار دوم خواهرکوچیکه دوستم هم اومد و رفتیم رستوران باغ و شام چلو کباب خوردیم،حالا جالبیش اینجا بود به محض ورود دوتا مرغابی دیدیم که همون اول علی دستشو دراز کرد و مرغابیه نامردی نکرد و گازش گرفت و ازونجا که بهش مزه کرده بود ما هرجا میرفتیم اینا دنبالمون میومدن تا جایی که به علی گفتیم بابا اینا تورو میخان برو پیششون دست از سرما بردارن، اونم رو کرد به مرغابیا گفت بابا من خودم یکی رو دارم خجالت نمیکشین دنبال من راه افتادین؟! خب قاعدتا اونام هیچی نگفتن:))
توی این قرارم بعد شام و کلی شوخی با همدیگه که کاری کرده بودن من ازخنده غش کرده بودم و به قول رامین خانومم از دست رفت از بس خندید بازم با علی(پارس سفید هم بهش میگیم بخاطر ماشینش) رفتیم دور و دور و اونشب چقدر فایزه گفت علی دیرشد منو ببر خونه بابم تنهاست گناه داره آخه دیروقت شده بود اما ایشون هم شیطنتشون گل کرده بود و بالاخره راضی شد و حدود 12 مارو رسوندن محل پارک ماشین
دیشبم رفتیم بیرون البته من بعد دانشگاه به رامین گفتم بریم خونه فایزه ببینمش بعد رفتیم اونجا بعد 2 ساعت علی فهمید اونجاییم گف منم میخام باهم باشیم که تصمیم گرفتیم بریم بیرون با همدیگه بریم بیرون خلاصه یه جا قرار گذاشتیم و علی گفت هوس اسنک کردم بریم بخوریم و رفتیم سفارش  دادیم و بعدش مهمه که چی بگم که علی مارو برد یه امامزاده ای ساعت 11 شب که غذامونو بخوریم وجالبیش اینجا بود که اونجا قبرستونم بود و ماهم ریلکس از ماشین پیاده شدیم و من و فایزه رفتیم رو ماشین نشستیم تا غذامونو بخوریم و آقایون ایستادن و بماند چقدر علی وو فایزه به سر و کله هم زدن، خلاصه کلی خوش گذشت و پنجشنبه مشکلی نباشه بازم قراره بریم بیرون
و این بود آشنایی ما که ادامه دارد... 

خرید ساعت برای همسرم

خب قضیه از اینجا شروع میشه که شنبه من با گوشیم داشتم تو اینترنت میگشتم که یه صفحه برام باز شد که کد تخفیف ساعت برنده شده بودم، چون قصد داشتم برای تولد رامین براش ساعت بگیرم و نمیدونستم از چه طرحی خوشش میاد همون صفحه رو بهش نشون دادم و گفتم بنظرت کدوم ساعت مچی خوشگل تره که جوابمو داد و گفت واسه چی پرسیدی و گفتم میخای همین ساعتی که الان گفتی قشنگه رو برات سفارش بدم؟! یهو تعجب کرد و گفت جدی؟

بعد هردومون گفتیم اما از کجا مطمئن باشیم که ساعتی که میفرستن همونی باشه که سفارش میدیم و باز اشتباه نشه؟!!!!

آخه من پارسال یه جنسی رو سفارش دادم و پولشو به حساب فروشنده واریز کردم و کد رهگیری رو فرستادم اما بعد چند روز زنگ زد که کد اشتباهه و بعدشم دیگه جواب تلفنش رو نداد و سرم کلاه گذاشت و اینطوری شد که پول از دستم رفت و چیزی واسم ارسال نشد

اینطوری شد که رامین گفت بیا اصلا بعد ازظهر بریم و برام ساعت بگیر، و منم گفتم امروز میخای برات بگیرم؟چون واسه تولدت میخاستم بگیرم اما اگر میخای خب باشه زودتر واست میگیرم،بعد از سرکار من رفتم خونه رامین تا عصر باهم بریم، ناهار خوردیم و چون رامین واسه اصلاح موهاش میخواست بره من خوابیدم تا برگرده،قرار بود نیم ساعته برگرده اما خب 1 ساعتی طول کشید و چون منم خواب بودم متوجه ساعت نشدم و خوابم برده بود و وقتی رامین هم میرسه خونه هم صدای ضبط ماشین رو کم میکنه که من بیدار نشم و هم دزدگیر رو بیصدا میکنه و اینطوری میشه که من متوجه اومدنش نمیشم و فهمیدم یکی وارد اتاق شد اما فکر نمیکردم رامین باشه ،فکر کردم خواهر کوچولوشه اما وقتی با زحمت چشمام رو باز کردم دیدم همسرم جلومه و خوشحال شدم، گذشت تا عصر شد و آماده شدیم بریم بازار واسه خرید اما قبلش همسرم منو برد خونه تا لباسامو عوض کنم بعدش رفتیم بازار و دومین مغازه که رفتیم داخلش یه ساعت رو همسرم پسندید و دستش کرد و خوشش اومد و گفت قشنگه بنابراین فروشنده داخل جعبه گذاشت و منم حساب کردم و برگشتیم و سوار ماشین شدیم که توی ماشین رامین گفت که شام بریم بیرون و با اینکه من اولش گفتم نه اما بعد موافقت کردم و رفتیم که چلوکباب بخوریم و یه اتفاقایی درمورد غذای اونجا افتاد که گفتن نداره و خلاصه کلی خندیدیم و باهاش شوخی کردم و گفتم ساعت دستت کردی خوش تیپ ترشدی و خیلی بهت میاد و میدزدنت و تو خیابون سرتو میندازی پایین تا ندزدنت وگرنه بعدش من میدونم و ...

خلاصه خیلی خوش گذشت و رامین هم خیلی خوشحال بود و این خوشحالیش واسم کلی ارزش داشت ، در آخر هم منو رسوند خونه و خدافظی کردیم تا فردا صبحش که باهم بریم سرکار

و این بود جریان خرید ساعت مچی واسه همسرم


رامین جونم، واقعا با ساعتت خوش تیپ ترشدی، نه اینکه چون من واست خریدم اینو بگم نه، اینکه خیلی بهت میاد و دوست داشتی که ساعت مچی داشته باشی و منم ازخیلی وقت پیش تو فکرم بود که واسه تولدت واست بگیرمش و چون خودت خواستی زودتر واست گرفتم، مبارکت باشه عزیزم.

دوست صمیمی م..

واسه دوستم ناراحتم، این دوستم که درموردش دارم صحبت میکنم قدیمی ترین و صمیمی ترین دوسته من طوریکه دوستیمون از اول راهنمایی تا الان هنوز ادامه داره یعنی دقیقا 10 سال
میدونین که کم نیست این همه سال دونفر باهم دوست باشن.. دیروز بهم مسیج داد و حالمو پرسید، منم حالشو پرسیدم و گفت که بدک نیست و با تعجب پرسید نمیخوای بگی که خبر نداری؟!!  گفتم ازچی؟ و اینو گفت که 3 هفته س مامان باباش ازهم جداشدند و اون هم توی این مدت همه ش بیمارستانه و اینکه اصلا حال خوبی نداره و شرایطش خیلی بده
نمیدونم چی بگم، آخه بعد 24 سال تقریبا زندگی مشترک و داشتن 3 تا بچه که دوستم دم بخته و داداشش و خواهرش الان توی سن حساسی قرار دارن باید این اتفاق واسشون بیفته؟ آخه اینا چه گناهی دارن.. والا تا جایی که من میرفتم خونشون و.. مشکلی نبود اما نمیدونم چرا الان به فکر طلاق افتادن
کاش تو این مسائل پدر مادرا بچه هاشونم درنظر میگرفتن.. کاش به آینده اونا هم توجه میکردند..طفلی دوستم که موقع ازدواجشه به همین خاطر امکانش هست که واسش مشکل پیش بیاد یا داداشش به راه های بد کشیده بشه طوریکه دوستم میگفت داداشش با باباش همش بحث میکنه و چند روز پیشم ماشین دستش بوده و تصادف کرده ،یا خواهرش کوچیکش که الان توی حساس ترین سن خودشه اما بجای اینکه توی یه خونواده باشه مامانش اونو به زور با خودش برده تهران
فکرشو بکنین حتی خواهر و برادر هم ازهم الان جدانگه داشته شدن واین چقدر میتونه توی روحیشون تاثیر منفی بذاره و بدتر اینکه خواهردوستم مرتب بهش زنگ میزنه و گریه میکنه و از اینکه اونجاست و جدا از اینا ناراحته و همش میگه میخوام برگردم حدودا 13 سالشه..میگه هر روز بهم زنگ میزنه و گریه میکنه و منم اینجا کاری ازم برنمیاد
دوستم مثل من سرهر موضوعی زیاد غصه میخوره و لان میدونم که داغونه، همش غصه مییخوره واسه همین همش بیمارستانه و حالش بده،این موضوع مساله ی ساده ای نیست که بهش بگم غصه نخور درست میشه... بدترین اتفاقیه که واسه خانواده ش افتاده و خانواده ش ازهم پاشیده، چطور آرومش کنم؟ چطور بگم غصه نخور؟ چطوری بهش امیدواری بدم آخه؟ حالش اصلا خوب نیستو وضعیتش واقعا بده..
هیچی به دهنم نمیرسه که چطوری میتونم آرومش کنم.. چطوری بهش امیدواری بدم

شما یه راه حل جلوم بذارین...

پاورقی: خدایا خودت کمکش کن ویه راهی جلو پاش بذار تا بتونه با این شرایط کنار بیاد.. خواهش میکنم

اولین روز کارآموزیم

خب اومدم تا از امروز بگم.. از اولین روز کارآموزیم پیش همسرم..خیلی خوب بود

 صبح رامین اومد دنبالم و باهم رفتیم سرکارش،اولش که رفتیم توی اتاقش و پیش باباش نشستم یکم که گذشت رفتیم توی اتاق دیگه ش تا کاراشو انجام بده و یکم که گذشت پدرشوهرم واسه یه کاری اومدن داخل و به ما پیشنهاد دادن که پرونده هارو به کمک هم مرتب کنیم و ماهم شروع کردیم تا این کارو انجام بدیم ، خداروشکر تا انتهای کارمون کسی واسه کاری داخل نیومد و کارمون رو با آرامش انجام دادیم و تقریبا نصف پرونده هارو مرتب کردیم و بقیه ش هم موند تا فردا انجام بدیم و تازه بعد ازین کارا باید پرونده های جدید رو از اداره کل بگیریم و اونارو مرتب کنیم که اونا تعدادشون زیاده اما امروز رامین ازینکه من کنارش بودمو و کمکش کردم خیلی خوشحال بود و گفت که با کمک همدیگه پرونده های جدید رو که بگیریم میتونیم خیلی سریع تمومش کنیم و امروزم تونستم کمکش کنم و کارش جلو افتاده..

خدابزرگه و منم از خدامه که بتونم کمک همسرم کنم تا هم سرکار خسته نشه و هم منم تونسته باشم کاری کنم و اینه که منو خوشحال میکنه..

امروز خیلی خوش گذشت و من اصلا خسته نشدم و میدونم ازین به بعد هم همینطوره...

ماه رمضان


سلام حالتون چطوره؟ خوب که هستین
ساعت الان 1:46 دقیقه نصفه شبه که دارم واستون پست میذارم.فقط خواستم ماه مبارک رمضان رو به همتون تبریک بگم و اینکه دعا واسه ما یادتون نره
منم همتونو دعا میکنم شماهم منو دعا کنین
من دیگه برم بخوابم.نیمه شبتون بخیر

تموم شد.. راحت شدم

آخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش...
بالاخره امتحانام تموم شد.. البته دیروز.. آخریشو دادم و راحت شدم
طفلی رامینم توی این یه ماه خیلی اذیت شد،آخه خیلی هوای منو داره.. تو این مدت هرکاری کرد که من به درسم برسم..بهم سخت نگرفت حتی دلتنگی رو تحمل کرد و واسه اینکه من حواسم به درسم باشه کمتر واسه دیدن من میومد و همه تلاششو میکرد که من به درسم برسم..رامین خییییلی همسر خوبیه و خیییلی هم حواسش به من هست
راستی توی تابستون من کارای کارآموزیم رو کردم که بگذرونمش، و البته مشکلی ازین بابت ندارم و چون همسرم کارش به رشته ی من مربوط میشه پیش خودش کارآموزی رو میگذرونم و یه صحبت هایی هم باهم کردیم که شرایط اکی بشه میرم پیش خودش سرکار این مدت رو..
اینطوری واسه منم خیلی خوبه آخه قصد داشتم یه کارپیدا کنم که تابستون وقتم پربشه و بیکار توی خونه نباشم اونطوری خیلی اذیت میشم اما اگر این مساله حل بشه و مشکلی پیش نیاد هم وقتم پرمیشه و هم کنار همسرمم و بهش کمک هم میکنم
اگر اکی بشه عالی میشه
خب دیگه صحبتی ندارم
واسه همسرم: عزیزدلم خیلی ازت ممنونم واسه این مدت، ازت ممنونم چون خیلی به شرایط و موقعیت من اهمیت میدی و این واسم خیلی ارزش داره

یه حال عجیب..

یه اتفاقایی داره واسم میوفته..
انگاری افسردگی گرفتم! نه انگیزه ای دارم نه حال و حوصله ی انجام کاری دارم، نه حوصله ی درس و دانشگاه رو دارم، نه اشتهایی واسه خوردن دارم، نه حوصله فکر کردن دارم،..
ذهنم درگیره! همش صداهای زیاد و مبهم حس میکنم! انگاری صد نفر باهم درگوشم حرف میزنن !!
نمیدونم حتما تعجب میکنید اما نمیدونم چرا این صداهارو حس میکنم..
نمیدونم کین و چی میگن فقط ...
تمرکز ندارم برای فکر کردن.. یعنی نمیتونم فکرکنم و ذهنمو روی چیزی متمرکز کنم.. چند روزه اینطوریم اما به رامین هیچی نگفتم، امیدوارم خوب بشم..
راستی فردا هم بعد ازکلاس دانشگاهم میخوام برم جواب آزمایشمو بگیرم و امیدوارم چیزی نباشه
هفته ی خوبی داشته باشین و شبتون خوش

امروز...

اومدم یه چیزی رو راجب امروز بنویسم..

من امروز از حدودا 11 ظهر که از خونه اومدم بیرون قصد داشتم که عصر بعد از کلاسم برم پیش همسرم ،چون اولا از دیشب که باهم بودیم دلم براش تنگ شده بود و میخاستم که خودم برم پیشش و ببینمش و ازطرفی دیشب ما متوجه شدیم که یکی از چراغای مه شکن جلوی ماشین با اینکه دو روز پیش درست کردیم قطع شده و باید دوباره ماشین رو میبردیم تا یه نگاهی بهش بندازن، رامین چون از سرکار که برمیگرده خسته س حدودا تا 7 و گاهی وقتا بیشترم میخوابه و دیشب گفت که امروز قبل اینکه هوا تاریک بشه باید ماشین رو ببره تا چراغ رو درست کنند منم فکر کردم خوبه که خودم برم پیش رامین و زودتر بیدارش کنم که به کاراش بتونه برسه و اینطوری که من برم پیشش خوشحال هم میشه...

اما ماجرا ازین جا شروع میشه... دقیقا سه شنبه ی هفته ی پیش هم من تصمیم داشتم بعد دانشگاهم برم پیش عشقم و این کارم کردم البته توی راه که بودم به داداش رامین اس دادم که ببینم کسی خونه هست که رفتم پشت در نمونم و اونم گف که تا 7 خونه س و منم 6 میرسیدم اونجا..

خلاصه حدود 6:15 درخونه بودم زنگ درو زدم و داداش رامین درو باز کرد و بعد سلام رفتم سمت اتاق رامین که سوپرایزش کنم (آخه فکر میکردم نمیدونه من دارم میام پیشش و خیییلی خوشحال میشه) خلاصه رفتم توی اتاق رامین و با یه پتو که زیرش انگار یه نفره روبرو شدم.. قبلش کوله مو و وسایل دستمو داشتم روی میز رامین میذاشتم که متوجه شدم یکی روبروی در اتاق ایستاده و داره منو نگاه میکنه ، فکر کردم داداششه و کاری داره تا صورتمو خاستم برگردونم و بپرسم کاری داری یهو انگار یه پارچ آب سرد بریزم روم من شوکه شدم آخه رامین بود که جلوم ایستاده بود و حتی لباسای بیرونش تنش بود.. من شوکه شدم و فقط داشتم نگاش میکردم که گفت الهی من فدات بشم که میخاستی منو سوپرایز کنی و اومد بغلم کرد..

البته منم ازش استقبال کردم و اون روز حسابی اذیتش کردم که چرا همین امروز که خواستم بیام پیشش نخوابیده و اینکه زیر اون پتو فقط بالشت گذاشته بود و هنر عشق من بود اونم به طرز ماهرانه ای که انگار یه آدم زیر پتویه..

اینم که چطوری فهمیده بود اینطوری بود که وقتی به داداشش اس دادم اون کنارش نشسته بوده و مسیج منو دیده و فهمیده و اینطوری برنامه چیده..

خلاصه اینکه اون روز خیلی بهمون خوش گذشت آخه رامین با اینکه سوپرایزمو فهمیده بود و به جای خودش من سوپرایز شده بودم حسابی خوشحال بود ازین بابت که من رفته بودم پیشش و فقط می خندید و این منو خوشحال میکردو اما.... امروز هم قبل اینکه از دانشگاه راه بیفتم بهش اس دادم که کلاسم تموم شده و دارم میرم خونه تا مطمین بشم که خوابه و من برم بیدارش کنم تا با هم بریم و کارای ماشین رو انجام بدیم اما توی راه که بودم اس داد که بیدارشده و من کجام...

منم جواب دادم به سمت عشقم:)

و اینطوری شد که من وسط راه پیاده شدم و منتظر موندم که عشقم بیاد دنبالم و توی ماشین هم بازم من خواستم سر به سرش بذارم و گله کردم که چرا هروقت من تصمیم میگیرم برم پیشش نمیخوابه یا کم میخوابه و ماجرا اصلا به اینجاش نمیرسه که خوذم برم بیدارش کنم:) و بعدشم باهم رفتیم کارای ماشین رو انجام دادیم و درست شد شکرخدا و هیچ مشکلی نداره وبعدشم حرفایی زدیم که فهمیدیم ما چقدر فکرامون شبیه همه و واقعا عاشق همیم..

حالا میخوام برای عشقم بنویسم که :

عزیزدلم ، من ازینکه تورو دارم و درکنار تو هستم احساس فوق العاده ای دارم و تمام لحظاتی که درکنارتم برام خییلی ارزشمندند آخه هیچی بیشتر از تو توی دنیا برای من عزیز و ارزشمند نیست و خوشحالم که دارمت و اینکه عاشق تو هستم و توهم عاشق من هستی بیشتر از اون چیزی که بتونم فکرشو بکنم، ممنونم که کنارمی..

من هرکاری واسه ی تو انجام میدم و این رو بدون که توی سختی هاهم همیشه کنارتم عزیزدلم و مثل همیشه هم دوستت دارم و هیچ وقت از دوست داشتنم کم نمیشه حتی توی بدترین شرایط ، چون تورو داشتن واسه من کافیه و این رو خودت هم خوب میدونی که من عاشق خودت شدم نه چیزای دیگه ای که بهت ارتباط پیدا میکنه عشقم.. من عاشق خود واقعیه تو شدم و خودت برای من مهمی..

من عاشــــــــــــــــــــــــــــــــــق تو هستم رامین جونم


قالب جدید

دوستای گلم نظرتون راجع به قالب جدید چشمک چیه ؟

رامین عزیزم زحمتش رو کشیده و ویرایشش کرده . خوشگله به نظرتون ؟

دیروز و آزمایش خون..

خب اتفاق خاصی میتونم بگم که جدیدا نیفتاده و اتفاقایی که قبلا افتاده عشقم لطف کرده درموردش نوشته آخه من ب اینترنت دسترسی ندارم..

قبلش راجب سالگرد عقدمون سوم فروردین بگم که سوپرایز و هدیه ی رامین ب من فوق العاده بود و نمیدونید که چقدر زحمتش و هدیه ش برای من ارزشمنده و ب دلایلی نمیتونم توی وبلاگمون راجب هدیه و توضیح بیشتری راجب سوپرایزش بدم..


خب حالا راجب دیروز بنویسم که جریان چیه..

رفته بودم دکتر و برام آزمایش خون نوشته بود و دیروز من بهمراه همسرم قرار شد بریم آزمایشگاه برای انجام آزمایش.. خلاصه اینکه ساعتای 8 رامین اومد دنبالم و رفتیم و نوبت این شد ازم خون بگیرن و من رفتم به اتاق نمونه گیری و چون اتاق کوچیک بود رامین روبروم دم در ایستاد و منم صورتمو اونور کردم که نبینم.. ن اینکه بدم بیاد یا حالم بد بشه.. نه.. فقط دوس ندارم نگا کنم چون دردشو بیشتر حس میکنم.سرنگ رو خانومه پر از خون من کرد و تموم شد.. خواستم بلند شم و کیفمو بردارم که رامین اجازه نداد و کیفمو برداشت و گف خودش میاره و دستمو گرفت آخه بخاطر اینکه شب قبلش پیش دوستم بودیم و اونم ازینکه بعد خون گرفتن حالش بد شده و پس افتاده و وضعیت جسمیش هم مث منه رامین خـیـــــــــــــــــــــــــــلی نگران حال من بود که یه وقت حالم بد نشه و واسه همین سرکار نرفت و مرخصی گرفت که همراه من باشه.. الهی فداش بشم که چقدر نگران حال من بود و بدون اینکه کنارم باشه اجازه نمی داد تکون بخورم و همش حالمو می پرسید که حالم خوبه؟ سرگیجه که ندارم؟! که راستش یکم سرگیجه داشتم آخه زیاد خون گرفتن ولی اونقدرا هم حالم بد نبود که نتونم راه برم یا مثل دوستم حالم بد بشه.. به هرحال نگرانیه رامینم رو درک میکردم..میدونم که جونش به جونم بسته س و نمیتونه تحمل کنه که اتفاقی برام بیفته و به همین دلیل ازم خواست که کل روز توی خونه باشم و استراحت کنم و نباید برم دانشگاه با اینکه صبح و عصر کلاس داشتم اما بخاطر اینکه به رامینم قول دادم که نرم نرفتم و توی خونه موندم چون همسرم برام عزیزه و نمیخام ازم ناراحت بشه و ازون طرفم با اینکه حالم خوب بود اما خب 1درصد اینکه توی راه دانشگاه اتفاقی بام بیفته رو باید درنظر میگرفتم و درنتیجه نرفتم و به حرف همسر عزیزم گوش کردم و گفتم "چشم"

بعد بیمارستان هم باهم رفتیم پیش یکی از دوستای مشترکمون که خودش و خواهرش توی مهدکودک کارمیکنن و بهشون سرزدیم و اونجا یه دخترکوچولوی نازو و خوشگل وقتی که رامین داشت به بچه ها نقاشی یاد میداد اومد پیش من وسلام کرد و منم سلام کردم و اسمشو پرسیدم گفت آتناست و 5 سالشه..رامین که اومد پیشم جریان رو گفتم و صداش زد که ببینتش و مهر دخترکوچولو به دلش نشست دقیقا مث من .. آخه دختر بامزه و نازی بود.. توی راه برگشت گف بریم و ازش عکس بگیریم و منم اشتباهی که اون لحظه کردم این بود که گفتم نه.. نمیدونم چرا این حرفو زدم بعدش پشیمون شدم واسه ی همین به همون دوستمون اس دادم که  یه عکس ازین دختر کوچولو بگیره و واسه رامین بفرستتش.. امیدوارم اینطوری عشقمو خوشحال کنم

امشبم با عشقم رفتیم بیرون و خوش گذشت و آخرش درد و دل کرد برام و منم که احساساتی اشکم در اومد...

میخام اینجا برای رامینم یه چیزی بنویسم:

رامین جونم میدونی که برام خییییلی عزیزی، من تمام تلاشمو میکنم که بتونم درکت کنم و توی زندگیت درکنار من آرامش داشته باشی و غصه ی هیچی رو نخوری.. البته تو راست میگی بعضی چیزا قابل گفتن نیست اما من اصلا دوس ندارم غمی رو توی دلت بریزی و از چیزی ناراحت باشی و به من نگی... من شریک زندگیتم و باید بتونم برات آرامش فراهم کنم . اگر ناراحتی یا موضوعی فکرتو مشغول کرده این من باشم که بتونم حالت رو خوب کنم و مرهم زخم های تو باشم عزیزدلم

من فقط میخام که درکنارمن آرامش داشته باشی عشقم و لحظاتی که در کنارمنی بهترین لحظاتت توی زندگی باشه و هیچوقت ناراحتی و غمی نداشته باشی

راستش نمیدونم چرا اینارو اینجا نوشتم.. شاید دلیلش اینه که اینجا دفتر خاطرات زندگیه ماست و تمام خاطراتمون رو اینجا ثبت میکنیم و شایدم لازم بود که این حرف ها اینجا ثبت بشه

درهر صورت ، من خوشحالم که همسر تو هستم و در کنار تو هستم چون تو بهترینی عشق من