چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا
چـشـمـک

چـشـمـک

دفتر خاطرات روزانه رامین، نیوشا و آوا

یعنی شده یک سال؟!

درود بر همگی عزیزان همراه چشمک، حالتون چطوره؟ از حال خودم بگم که... فقط خدا رو شکر اما... بعد مدت.ها اومدم که هم کمی از دلنوشته‌هامو بنویسم و گله کنم از روزگار هم اینکه چندتا خبر بدم به شما (که شاید هنوز وبلاگ من رو بخونید). من دقیقاً روز تولدم صاحب یک فرزند دختر شدم، دقیقاً ۴۹ روز پیش، ساعت ۰۵:۲۳ صبح روز ۲۶ شهریورماه ۱۴۰۱ و فاصله زمانی تولد من و دخترم دقیقاً ۳۴ سال هستش. نیوشا به من یک هدیه زیبا داد و اون هم دخترم "آوا" هستش. بله، نامش رو گذاشتیم آوا.

شماها دیگه چه خبر؟ توی این ۳۶۳ روزی که از آخرین نوشته من می‌گذره چیکارا کردید؟ ما رو فراموش کردین یا نه؟ اگه اجازه بدید کمی گله‌هام رو بکنم و برم... اما ولش کن فعلا جائی برای گله و ناراحتی نموند. باشه برای یه وقت دیگه...!

پاورقی: خیلی مراقب خودتون باشین...

یه زمانی...

یه زمانی وبلاگی داشتم به عنوان دغدغه‌های یک کارمند و از اتفاقائی می‌نوشتم که باعث ناراحتی و دردسر توی محل کارم می‌شد. اما از کجا می‌دونستم یه مدت بعد قراره بلائی بدتر از تمام اون‌ها سرم بیاد؟!

کار داشتم، کسی رو نداشتم. چندین سال هرچی درآوردم خرج خودم و هرچی دوست داشتم کردم. وقتی دیدم وقت پا پیش گذاشتن و شریک زندگی پیدا کردنه، پیداش کردم و زندگی رو شروع کردم!

اسمش اومد توی زندگیم ۶۰۰ هزار تومان اومد روی حقوقم. الهی شکر عجب پا قدم و برکتی! اما... یک سال بعد عروسی اخراج شدم، زمانی که شدم ۲۹ ساله و بیشتر گزینه‌ها برام حذف شد...

خیلی کارها کردم، استودیو صدابرداری زدم، توی اینترنت محتوی ارائه کردم، برای کار توی صدا و سیما رفتم اما همشون به بن‌بست خوردن.

الان به جائی رسیدم که زندگیم روی هواست و هر کاری می‌کنم انگار خدا فقط داره نگاهم می‌کنه! من امیدمو از دست ندادم اما ریسمانی که ممکنه منو پرت کنه ته درّه هر لحظه داره باریک و زاریک‌تر، بیشتر و بیشتر پاره می‌شه!

خدایا، تو خودت گفتی هوامو داری، هوای بنده‌ات رو داری... من الان بهت نیاز دارم از خیای چیزا نجاتم بدی و واقعاً نیاز دارم بهت... پس کجائی؟! کمکم کن...

زندگی سخت شده

می‌خواستم بهتون بگم زندگیم سخت شده! یادتونه گفتم متاسفانه اخراج شدم؟ زندگی من و نیوشا درگیر یه چالش خیلی بزرگی شده که هر کاری می‌کنیم انگار به بن‌بست می‌خوره. دیشب داشتم فکر می‌کردم کاش پول داشتم و دوباره "کافی نت" می‌زدم و کار می‌کردم اما متاسفانه امکان‌پذیر نیست.

دیشب که به مامانم گفتم بهم گفتن: "ای کلش پولی که از سر کارت گرفتی همون موقع انجام می‌دادی و کافی نت می‌زدی" اما خب چه کنم، بیشتر پولا رفت برای خرج تعمیر ماشین خرابم، قسط‌های بانک برای وام، کرایه خونه و... و من از اون پول فقط ۳ میلیون تومانش رو خرج کردم! اما شاید اگه همون موقع این کارو می‌کردم، شاید الان کار خودمو داشتم و پول و قرضامو هم داده بودم. قسمت بود، و شاید که حتماً به این شکله حماقت خودم! دیگه گذشته گذشته و الان باید فکرش رو کرد...

به این فکر کردم که خیلیا الان از کار بی‌کار شدن و منم یکی مث اونا اما چه می‌دونم قراره چه بلائی سرم بیاد. دلم می‌خواد دوباره برم سرکار، دوباره کار کنم، دوباره صبح‌هام شلوغ باشه، شرمنده همسرم نباشم!

زندگیم فلج شده، نیوشا می‌ره سرکار ولی مگه چقدر حقوق می‌گیره؟ منم با ماشینی که دارم توی ماکسیم و اسنپ نام‌نویسی کردم و دارم کار می‌کنم که اونم گاهی سرویس هست و گاهی هم نیست! به خدا فقط دعا می‌کنم زودتر مشکلات همه رو حل کنه و اون کنارا کار منم حل کنه...

برای کسی که رفته توی ۳۱ سالگی دوستان من سخته بیکاری، مخصوصاً اگر ازدواج کرده باشید، به خدا خیلی سخته! من همش شرمنده همسرم هستم، نمی‌تونم توی چشماش نگاه کنم، نگرانم می‌کنه و شرمندشم! اما نگم، نگم براتون از حمایتش که بهترین حامی من در زندگیمه و من اگه سر کار نرم شاید هیچ وقت حرفی نزنه، اما بهترین حامی زندگی منه و من زندگیمو، قطره قطره تا آخرین قطره خونمو فدای بودنش توی زندگیم می‌کنم!

برای همتون یکی مث نیوشا آرزومندم دوستانم...

یکم درد دل

نمی‌دونم از کجا شروع کنم یا تعریف کنم! یه جورائی بایکوت شدم! ولی حرفم اینا نیست. دلم گرفته چون هر کسی که برام عزیزه، دوسش دارم یا هر دوش یه جورائی اصلاً دلش منو نمی‌خواد و اینه که داره خیلی عذابم می‌ده و ناراحتم می‌کنه. نمونه خیلی عجیبش خواهرام، جونمم براشون می‌دم، هر کاری که دارن بهم زنگ می‌زنن با جون و دل براشون انجام می‌دم اما وقتی دلم می‌خواد اونام کمی بهم محبت کنن... انگار هیچ حسی بهم ندارن! و اینه که خیلی برام عذاب آوره!

البته شاید من اینطوری فکر می‌کنم اما... وقتی همین رفتار رو از بابام نسبت به خودم می‌بینم، خب چرا نخوام باور کنم اوناهم همون رفتار بابام رو نسبت به من دارن؟! مگه دروغه؟! امشب داشتم به این فکر می‌کردم و بهش ایمان آوردم که "از دل برورد هر آنکه از دیده برفت" اما خب چرا داداش کوچیکترم براشون لینطوری نیست؟ انگار فقط این منم که دلشون نمی‌خواد منو ببینن!

دلم می‌شکنه وقتی رفتارشون رو با خودم می‌بینم و رفتار خودمو با اونا! جونمو واسشون می‌دم اما انگار حتی دلشون نمی‌خواد باهام حرف بزنن!

مثلاً برگشتم به خواهر کوچیکم می‌گم "چرا دوسم نداری؟" چشمامو ازم می‌دزده و هی دنبال جوابی می‌گرده که ناراحتم نکنه اما اونم نمی‌تونم پیدا کنه! یا وقتی از همشون می‌پرسم "این چه رفتاریه باهام دارین؟" می‌گن "مگه چطور رفتار می‌کنیم باهات؟" واینجاست که دلم می‌خواد یه چاقو قلبمو از وسط پاره پاره کنه!

حتی جواباشونم اذیتم می‌کنه! مگه چیکار کردم باهاتون؟ غیر از اینه که یه بلائی گرفتارم کرده که زندگی خودمو نابود می‌کنه، ولی با شما چیکار کردم؟ بدی کردم؟ فحاشی می‌کنم؟ بد رفتاری می‌کنم؟ چیکار می‌کنم که باهام اینطوری رفتار می‌کنین؟ ای کاش بابام و همشون می‌تونستن اینارو بخونن و حرفمو متوجه بشن! متوجه بشن، بفهمن دلم می‌شکنه وقتی رفتارشونو می‌بینم! چقدر تنها گریه کنم ولی حتی به نیوشا بگم "چیزی نیست دلم گرفته" آره دلم از رفتار شما گرفته، وقتی می‌بینم با دو تا داداش دیگم با "جان" و هزار تا کلمه محبت آمیز صحبت می‌کنین اما به من که می‌رسه می‌شه "بله"، "شما" وقتی هم می‌پرسم چرا اینطوری می‌گین، جوابتون "بهتون احترام می‌ذاریم" یا "مگه چطور رفتار می‌کنیم" هستش!

و بازم چقدر من بغض کنم و دلم بشکنه از رفتارتون و گریه کنم از ناتوانی این که "مگه من چیکار کردم...؟!"

یه سری حرف و سخن...

من داره کم کم 30 سالم می شه، یعنی دارم وارد یه سنی می شم که واسم کمی تغییر فکری و ذهنی توش هست! نمی دونم بگم دارم بزرگ می شم یا پیر اما به خدا هیچ احساسی جز نزدیک شدن به دوران تموم شدن عمرم ندارم! نه بزرگ شدنی احساس می کنم نه این که دوست دارم از شوخی ها و زندگی و بچه بازی هائی که همیشه در میارم چیزی کم کنم. نمی دونم این چه احساسیه که نسب به سنم دارم. من سال آینده می شم 30 سال، یعنی 3 دهه زندگی کردن در این دنیا و این که 3 دهه عمرم تموم شد و علوم نیست چقدر دیگه مونده ازش ولی مطمئنم زیاد نیستش! خدا می دونم چقدر دیگه عمر می کنم من! خدایا من رو به خاطر گناهانم ببخش، گناهانی که دونسته یا ندونسته مرتکب شدم و تو از همشون آگاهی! از تک تک گناهانم! توی این دنیا خیلی سخت می شه گناهکار نبود؛ خسته شدم از خیلی احساس های بی خودی که دارم تجربه اش می کنم! احساس های بدون هیچ دلیل صحیح و عقلانی ای! منم و من و من و باز هم منِ تنهای تنها...

بخوام از اطرافم واستون بگم چیزهای زیادی دارهاتفاق می افته که باعث فقط و فقط اعصاب خورد کردن و عصبی شدنه! یه نمونه بارزش همکار بی خودم که داره همیشه خستم می کنه (البته از حق نمی گذرم، بیشتر اوقات هم مقصر خودمم ولی بارور کنین اگر خب چیزی نبینم حرفی نمی زنم) جائی که مقصرم خودم خوب می دونم کجاست و ساکت می مونم، ولی جائی که نیستم نمی تونم ساکت بمونم! به عنوان مثال، همیشه ادعای این رو داره که وقتی مشکلی پیش بیاد پای هممون گیره (هممون حرف بی خودیه که می زنه به خاطر کار اشتباهش کسی بهش چیزی نگه و توبیخ نشه) چون خیلی خوب می دونم وقتی مشکلی پیش بیاد اولین کسی که شونه خالی می کنه و همه چیز رو از گردنش رد می کنه و فرار می کنه خود تنه لششه! نگین تو که چیزی ندیدی، چون من به اندازه کافی فرار کردنش رو از سفته هائی که امضاء کرده بود و به اندازه 1 ماه من یه نفر همیشه جاش مجبور بودم وایسم و به جاش کاراشو بکنم! باور کنین یه نفر نیومد بگه خب طرف داره این کارو می کنه و فرار می کنه، باید بیاد وضعیتش رو مشخص کنه ا کی قراره فرار کنه و انگار نه انگار که وظیفه ای داره، کاری داره و... ولی واویلا اگر من روزی به خاطر بیماری نباشم، زمین به زمان دوخته می شه که من کجام! البته اینم از بی خاصیتی و بی استفاده بودن همکار بی خود منه، چون به اندازه گاو نمی فهمه، فقط ادعای کار راه انداختن می کنه ولی مـ... به همه چیز بعدش صداش که در میاد، می گن: «وظیفه ایشون نبوده باید رامین می بود و انجام می داد، رامین کجاست؟!». یعنی گند بزنن به این که هر غلطی بکنه پای منه بدبخت گیره...

جاتون خالی دیروز... البته بزارین یه چیزی بگم، اونم اینه که وقتی می بینید من پاراگراف تعویض می کنه و اینا، داستان تغییر می کنه و موضوع یه چیز دیگست که بیان می شه! خب حالا باید در ادامه صحبتم بگم بهتون که، جاتون خالی دیروز جمعه از صبح یه آدم بی خود و از خود راضی _جمعه و روز تعطیل) از صبحش نزدیک به فک کنم 6 یا 7 بار تماس گرفته و پیامک داده که فلان موضوع چی می خواد و اینا. خب قاعدتاً من جواب که ندادم، چون من از آدم های مزاحم که دنبال خراب کردن روز تعطیل مردم هستن اصلاً ازشون خوشم نمیاد، جابشو ندادم؛ حتی بار آخر که زنگ زد، گذاشتم اینقدر زنگ بزنه تا... خلاصه خودشو جر وا جر کرد ولی من پاسخی بهش ندادم؛ تا امروز، یعنی همین نیم ساعت پیش فهمیدم یه آدم نفهمی به نام آقای خزاعی هست که واقعاً ازش متنفرم! چیکار کنم با این افراد بی خود و زبون نفهم...؟!

خب دیگه باید بگم، الان با اجازتون می خوام به بهانه ای از اینجا برم بیرون، راستی موضوع اصلی که این روزها درگیرشم، گفتم بهتون که دارم اخراج می شم. باید خدمتتون عرض کنم، به مدت 1 هفته دبیر محترم، رئیس محترم، پدر محترم رفتن مرخصی (همشون یه نفرن، پدرم) ولی مشکل مرخصی رفتن نیست، مشکل چیزیه به نام همکارم که در نبود پدر هر کاری رو که به سرش می زنه انجام می ده! انجام کلیه کارهای منزل، دنبال بچه هاش رفتن، دنبال هر کاری به غیر از کار انجام دادن. به خدا همین فک کنم هفته پیش بود، از سر کار جیم کرده که «من رفتم مرغ بخرم برای خونه، مرغ نداشتیم!» آخه بی شرف بی ناموس، آدم نا حسابی عوضی مرغ رو عصر نمی تونستی بخری؟! پـ... لا الا اله الله...! خب من چی بگم به این آدم دستمال به دست بی خود؟! می دونین خسته شدم از دستش، گاهی دلم می خواد بگیرم یه جائی بزنمش، اینقدر بزنمش که خون بالا بیاره فقط به خاطر همین دستمال به دستیش! چون توی کارام گند زده به همه چیز. یکی از دلایلی که آقایون پیله کردن به پدرم و همش توی گوششون می خونن به من بگن که از حق و حقوقم بگذرم یا این که کمتر بگیرم ازشون اینه که این آقای نا محترم، اینقدر بی شرفه که... (نیاز داره، 3 تا بچه قد و نیم قد داره، نیاز داره) ولی همیشه کاراش با نیّت اینه که از طرف بخواد کاری در قبالش براش انجام بده و همش توی دهنشه در راه رضای خدا (به دروغ) ولی همیشه در قبال کاری که برای بنده ی خدائی انجام می ده، به نیّت اینه که از طرف بخواد کاری براش انجام بده! به عنوان نمونه، همیشه اعصاب منو به خاطر یه راننده که از قضا نمی دونم این راننده کارکرد نداره و این چیزا و... بعدش فهمیدم، طرف توی بانک یه کاره ای هست که همکارم می خواد بعدها بهش منت بزاره که من شارژ کردم برات (تو هیچ گـ... نخوردی، تو اصن کاره ای نبودی که براش بتونی کارش انجام بدی، فقط از طریق بابا اقدام می کرد، بابا هم چون بهش اعتماد داشتن، همش می رید توی کارای من) تو بیا برام فلان کار بانکی و وام و... رو ردیف کن! البته همیشه ورد دهنش این بود که «نه برای رضای خدا و کار راه اندازیه« ولی در کنار باز می گفت «خب آدم یه وقتی وامی چیزی می خواد، اینطوری می تونه اوکی کنه» و این حرفا! بزارین بهتون بگم، دقیقاً همین اتفاق افتاد و برای گرفتن وام رفت بهش رو زد و فکر می کنین جوابش چی بود؟! جوابش این بود «وام های ما به درد شما نمی خوره، نه اونطور وامی نمی تونم بدون سپرده و به این زودی به شما بدم»! نمی دونین از اون روز فحشی نبود که به اون مرده نده، وقتی ام می اومد برای شارژ می گفت «مرتیکه نامرد اگر کارکرد نداره بگین بره تعهد بده» و این زر زر کردن های همیشگیش وقتی از کسی خوشش نمیاد! حالا این طرف کارشو انجام نداده و از دوست به دشمن تبدیل شده! حالم از این جور آدما بهم می خوره، این آدم ها اینطور عوضی هائی هستن...!

ببخشید خیلی سرتون رو به درد آوردم، خیلی هم نوشتم و شما به بزرگواری خودتون ببخشید، چون واقعاً دلم پر بود بعد از مدت ها! اگر ایراد تایپی چیزی می بینید به بزرگواری خودتون ببخشید، تلاش در این بود که ایرادی نباشه اگر بود من از شما عذرخواهم بسیار بسیار زیاد...

پاورقی : دوستای خوبم، ازتون ممنونم و امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشین عزیزان...

داستان زیاد...

درود بر تمامی عزیزان و کسائی که همیشه به ما سر می زنن و کسائی که تازه به وب چشمک اومدن. ازتون ممنونم که این وب رو برای خوندن انتخاب کردین. ببخشید که این مدت خیلی درگیر بودیم و این ها برای همین واقعاً وقت نمی کردیم به چشمک سر بزنیم که امیدواریم به بزرگواری خودتون ببخشید دیگه و ما رو شرمنده مهربانی و محبت خودتون بکنین. شما خوبین؟ سلامتین؟ دماغتون چاقه؟ عملش کردین؟ والا من و نیوشا هم خوبیم شکر خدا. راستی ماه رمضون رو بهتون تبریک می گم و امیدوارم ماه خوب و زیبائی رو پر از خیر و برکت پشت سر بزارین. برای ما هم توی این ماه زیبا و دوست داشتنی دعا کنین و ما رو از دعای خیر و خوبتون بی نصیب و بدون سود نگذارین. اگر غلط املائی دارم ببخشید چون اولاً کمی تاریک و دوماً کیبورد لب تاپم کمی دکلمه هاش کوچیکه و من به خاطر این که مدتی قبل تصمیم گرفتم برای کارهای شغلی و درگیری هاش و مجبور بودن به حمل نقل یک لپ تاپ قابل حمل و سبک، یک سیستم جمع و جور (لپ تاپ های 10 اینچی) بگیرم که هم کار لپ تاپ رو انجام بده و هم کار تبلت رو. دیگه دیگه؛ راستی خوشحالم اگر شادین و سلامت...

چه خبرا؟ روزاتون خوب و خوش می گذره؟ ما هم به همین شکل خوب و خوشیم فقط نیوشای من کمی به خاطر این که همیشه از ساعت 07:00 صبح تا 16:00 سر کاره خیلی خسته است همیشه و اذیت می شه. من البته همون روال کاریم رو داریم به همراه همون همکار بی خاصیتم که... توی سحر ماه رمضون درست نیست، همون همکارم که همیشه باهاش درگیرم. امیدوارم خداوند توی این ماه عزیز هم من رو به راه راست هدایت کنه و هم اون همکارم رو کمی از بیخیالی و بی مسئولیتی و بی اهمیت بودن نسبت به وظایفش در بیاره. الهی آمین...

راستش رو بخواین اومدم امشب کمی باهاتون صحبت کنم و درد و دل کنم و باهم (یعنی در اصل من) گفتگوئی باهم داشته باشیم. این مدت حال و اوضاع خوبی ندارم، کمی درگیر بیماری قدیمی خودم هستم که نتونستم با دارو و... خودم رو درمان کنم ولی دارم با مشاوره دکتر و داروها و... خاصی که دکتر داره و می گه انجام بدم، امیدوارم هر چه زودتر بهتر بشم و سالم بشم. امیدوارم شما هیچوقت دچار بیماری و مشکل نشید...

مدت تقریباً 2 تا 3 سالی بود به خاطر کارها و ایده هائی که توی ذهنم داشتم منتظر بودم تا پولی دستم برسه تا بتونم یه سری لوازم بگیرم تا بتونم اون ها رو انجام بدم ولی میسر نبود تا این که همین هفته که گذشت تونستم کاری رو که می خواستم انجام بدم و لوازمم رو بگیرم. البته هنوز کلی وسایل و تجهیزات جانبی مونده که یه سری رو سفارش دادم از تهران برام بیارن و یه سری رو هم خودم سفارش دادم همینجا برام درست کنن تا بتونم خودم تکمیلش کنم و ایده های جالبی داشتم و پیاده سازی کردم. امیدوارم ان شاء الله بتونم کاری رو که می خواستم آغاز کنم بدون مشکل آغازش کنم. شما هم برای من دعا کنین... ببخشید من یه لحظه این گوشی همراهم رو صداش رو بذارم روی سکوت تا نیوشا از خواب بیدار نشه... ببخشید دارم اینستاگرام چک می کنم الان میام...

خب ببخشید من خیلی شرمنده ام، قول دادم به خودم وقتی دارم می نویسم همه چیز رو بدون هیچ کم و کاستی بنویسم برای همین دیگه تا الان هر اتفاقی که افتاد رو نوشتم. البته گاهی پیش میاد برخی خواننده ی بی ظرفیت و بی شخصیت الان میان و هزار حرف در مورد این چیزی که من الان گفتم می زنن و لی بدونن که این چیزها شخصیت و نوع تربیت خانوادگیتون رو نشون می ده. من همیشه مجبورم به خاطر توهین های برخی کسانی که دیدگاه های خیلی بدی می ذارن، دیدگاه ها رو قبل از نمایش تائید کنم. از شما خیلی پوزش می خوام و امیدوارم من رو ببخشید.

این مدت هنکارم حسابی من رو دق داد، اذیت کرد و حتی یه جاهائی تا مرز دعوای لفظی و این ها هم رفتیم ولی خب تلاش کردم خودم رو کنترل کنم اما الان که دارم فکر می کنم کاش همونجا پاسخش رو دندان شکن می دادم تا متوجه بشه کارائی که داره می کنه داره باعث اذیت و ناراحتی من می شه ولی خب حالا که دیگه گذشته. ممثلاً اومده بود توی طرح کنترلی محل کارمون با دستور رئیس ها رفته بود که از ساعت 08:00 صبح تا 23:00 باید سر کار می بود ولی رئیس احمقم چون دید براش سخته صبح و عصر کارش سنگینه (آره جون مادرت، ببخشید چه کاری انجام می دادن که من و بابام نمی دیدیم که چه برسه به سختیش) گفتن ایشون ساعت 12:00 ظهر (که جزو ساعت کاریشونه و وظیفشونه باید سر کار باشن) برن خونه تا 14:00 بعد بیان تا آخر شب. اولاً چرا باید 12:00 بره؟ اون می خواد برای ساعتی که بعد از 14:00 میاد تا آخر شب اضافه کاری بگیره چرا من اون 2 ساعت که ساعت پیک کاری دفتر کارمونه من همه کارا رو انجام بدم ولی ایشون همون ساعت برن استراحت؟ بعدشم وقتی من درگیر باشم کسی نیست کارای دیگه رو انجام بده و رئیس (منظورم پدرم دبیر انجمن) باید کارا رو انجام بدن. اون روزی هم که دعوامون شد بهش گفتم :« خوبه این 12:00 رفتن شما تمومه» برداشت گفت: «شما نمی تونین 2 ساعت تنها بمونین، فک کنین من تا 23:00 تنها چیکار کنم» برداشتم گفتم: «قبول نمس کردین» گفت: «حالا که کردم باید چیکار کنم» دیگه خودمو کنترل کردم شروع نکردم بگم و الا می گفتم شما اضافه کاری می گیرین من چرا باید وظیفه شما رو انجام بدم یا بابام که دلیلی نداره بخوان کار ما رو انجام بدن و این که وقتی من مجبورم بخاطر آمار از انجمن برم اینقدر معرفت نداری وایسی و بابا رو تنها نذاری ولی اینقدر بی چشم و روئی که وقتی من نیستم مث گاو سرتو می ندازی بیرون و می ری بدون فکر کردن به این که اگه مشکلی پیش بیاد و بابا تنها باشن کی باید جواب بده؟ ولی حیف احترام بزرگیشو نگه داشتم و الا خوب دهنشو می بستم! آخ که متنفرم از این مظلوم نمائی و... . ولش کنین حالشو ندارم و حوصله ندارم حرف اون آدم بی ارزش رو بزنم...

پاورقی: امیدوارم همیشه یه دنیا شادی روی صورتتون نقش ببنده و ما رو از دعای خیرتون فراموش نکنین...

اعتماد کردن ...

یه چیزی که توی تمام رابطه های دنیا وجود داره « اعتماده » ! این اعتماده با اینکه از 6 واژه تشکیل شده ولی معنی های خیلی زیادی داره که شاید خیلیا بهش فکر نمی کنن ! توی رابطه ی همسران ، والدین و فرزند ، خواهر و برادر و ... . وقتی این اعتماد خوب و مستحکم باشه از خیلی چیزای دنیا خلاصی ! شک و سوءظن نسبت بهت نیست و اگر دنیا علیه تو باشن ، وقتی کسائی که بهت اعتماد دارن ، محاله حرف دنیا رو باور داشته باشن ! اما خدا نیاره اون روزی که این اعتماد شکسته بشه و اعتمادی که بقیه بهت داشته باشن شکسته بشه ! فک می کنی چه اتفاقی می افته ؟ واقعاً از اون قدرت و پشتیبانی که بقیه بهت داشتن چی می مونه ؟! باور کن هیچی . چرا قبل اینکه کاری رو انجام بدیم به این فکر نمی کنیم که اگر اشتباه باشه ، باعث بشه اعتماد بقیه نسبت به من شکسته بشه ؟ حتی واسه چند دقیقه قبل اینکه کاری رو انجام بدیم ؟! اعتماد مثل یه پارچه سفید بدون هیچ لک و کثیفیه ، این اعتماد هر چقدر بیشتر باشه این پارچه سفید و سفید تر می مونه ! امان از زمانی که این اعتماد بخواد با حتی یه کار اشتباه ، یه لکه کوچیک روی پارچه بیافته ! فکر می کنین چقدر بشونرین پارچه رو این اعتماد دوباره می شه همونی که قبلاً بود ؟! حتی فکر کنین کسی به شما اعتماد می کنه ، وقتی این اعتماد مثل یه لکه پارچه رو کثیف کنه چی می شه ؟! پاک نمی شه ...

27 سال از خدا عمر گرفتم ؛ توی تموم این سال ها که از خدا عمر گرفتم و دنیای اطرافم رو شناختم ، همیشه تلاش کردم اعتمادی رو که خودم دنبالش بودم رو به دست بیارم ! پدر ، مادر ، دوست ، آشنا ، همسایه و ... . هیچوقت نشد کاری بکنم که از اعتماد بقیه سوء استفاده کنم ! همیشه با خودم فکر می کردم ، وقتی این اعتمادی که به من دارن خراب بشه ، دیوار اعتماد بشکنه ، چطوری باید درستش بکنم ؟ به عنوان مثال ، وقتی می خواستم پدر و مادرم به من اعتماد بکنن ، حتی با اینکه پسرم ولی وقتی می خواستم هر موقع از خونه برم بیرون بدون استثنا به پدر و مادرم می گفتم کجا می رم ، چقدر می مونم و چه وقتی بر می گردم ! اعتماد پدر و مادرم رو اینطوری به دست آوردم تا جائی که وقتی قبل کنکور و دانشگاه رسید ، اگه حتی شب خونه نمی رفتم از من نمی پرسیدن : « چرا نیومدی خونه رامین ! » تنها سوالشون این بود که « شب دیر وقت بیرون موندن زیاد جالب نیست پسرم ! » . چون می دونستن هیچوقت از اعتمادی که به من دارن سوء استفاده نمی کنم ! حتی وقتی حرفی رو می زدم بدون هیچ قسم و هزار بهونه می دونستن که حرفم راسته و دروغ بهشون نمی گم ! سال ها گذشته ، من نزدیک به 2.5 ساله ازدواج کردم و نیوشا همسرم هم یه بار حتی گوشی و تبلت من رو بر نداشته نگاه کنه ببینه من با کسی چت می کنم و ...! به این خاطر که به من اعتماد داره ، اگر هر چی بوده و نبوده رو مث کف دست راست راست بهش گفتم و با صداقت باهاش صحبت کردم ! می تونین از خودش بپرسین تا باورتون بشه ! حتی من حاضرم شرط ببندم که اگر کسی یه روزی بیاد بره بهش بگه : « من الان رامین رو با یه خانوم سانتال مانتال توی خیابون سوار ماشین دیدم » حتی گوشی رو بر نمی داره به من زنگ بزنه که رامین تو کجائی ! چون به من اعتماد داره ، همونطوری که من به اون اعتماد دارم ! خیلیا ممکنه بگن که  « اعتماد کردن توی این دوره زمونه کار خیلی سختیه » اما من بهشون این پاسخ رو می دم که اگر طرفتون رو بشناسین مطمئن باشین زمانی که شما صادق و راستگو باهاش بودین ، اون امکان نداره بهتون خیانت کنه یا از اعتماد شما سوء استفاده کنه ! اعتماد کردن خیلی سخت نیست ، اینکه از اعتماد کسی سوء استفاده نکنین خیلی دشواره ! اما اگر شما اینکارو نکردین ، شک نداشته باشین کسی از اعتماد شما سوء استفاده نمی کنه ! خودمو واستون مثال زدم ، نیوشا رو مثال زدم تا بدونین ! البته بعضی اوقات پیش میاد وقتی شما به کسی اعتماد کردین ، کسی از اعتماد شما سوء استفاده کنه ! به نظرتون حتی اگر خواهرتون باشه می تونین دوباره بهش اعتماد کنین ؟! باور کنین نمی تونین ! حتی دیگه دوست ندارین نگاهش کنین ...

دوستای خوبم ، شما همگیتون خیلی بهتر از من می دونین که اعتماد توی زندگی آدما خیلی مهمه ! همگیتون حواستون باشه که نذارین کسی که بهتون اعتماد کرده ، اعتمادش نسبت به شما بشکنه ! ساختن دیوار اعتماد و پاک شدن اون پارچه سفید اعتماد خیلی خیلی خیلی سخته ! اونائی که مطالب من رو می خونن می دونن از ته دل دوستشون دارم که اینا رو می گم ! من خیلی کوچیک تر اونی هستم که این حرفا رو بزنم ، اما به خدا به خاطر خودتون می گم ...

پاورقی : ببخشید ؛ حرف های من در مورد اعتماد دلیلی داشت که بهتون زدم ! اگر نمی تونم بهتون بگم چی بوده عذر خواهی می کنم اما خیلی واسه من سنگینه بخوام راجع به این قضیه صحبت کنم اما به خدا باور کنین قضیه ای این پشت نوشته های من خوابیده که اینا رو نوشتم ! کسی که از چشماتون شاید بهش اعتماد داشته باشین ، حالا هر کسی ، برادر ، خواهر ، دوست ، آشنا و ... یهو اعتمادتون رو نسبت به خودش خورد و خاکشیر کنه ، خیلی سخت می شه راجع بهش صحبت کنین ...

یادش بخیر ...

یادش بخیر اون قدیما ، وقتی نزدیکای عید و روز های دور همی بود من دل تو دلم نبود قراره بریم خونه بابا حاجی و جًده . دیگه نبود چه کار هائی که نمی کردم . لباسای نو ، کفشا واکس زده ، لباسا اتو کشیده ، تر و تمیز آمادبرای فردای عید . صبح روز بعد ، دیگه قبل همه بیدار می شدم و می رفتم حموم ، خیلی خوشتیپ و خوشگل . لباسمو می پوشیدم و عطر می زدم به خود و منتظر بودم که بقیه هم آماده بشن و بریم خونه بزرگترمون . می رسیدم اونجا سریع می رفتم زنگ می زدم ، درب باز می شد و می رفتم بالا ، پشت درب و چهره ی خندون ، موهای سپید مثل برفای بابا حاجی میومد به استقبالمون . سریع می رفتم و لپاشونو می بوسیدم و دستشونو می بوسیدم . بعدش سریع دنبال جده توی آشپزخونه می گشتم تا اولین نفری باشم که عیدو بهشون تبریک می گم . چه شور و حالی بود ، اصلاً نمی شه تصور کرد چقدر شاد بودیم همگی . اومدن تک تک عمو ها و زن عمو و دختر عمو و پسر عمو ها ... غوغائی می شد خونه ... کوچیک بود ولی توش کلی صفا بود که همه رو دور هم نگه می داشت . چهره ی گشوده و زیبا و خندون بابا حاجی و جده ... خدایا انگاری دنیا رو بهم می دادن وقتی باهام شوخی می کردن و می خندیدن . از گوشه جیبشون واسه همیگون عیدی میاوردن بیرون ، به همه می رسید ...

سال ها گذشته ، عیدا دیگه شور لباس نو پوشیدن نیست ؛ دیگه اون تالاپ و تولوپ دل نمونده واسه رفتن خونه بابا حاجی ؛ آخه دیگه اون خونه با همه ی کوچیکیش و صفا و محبت ... با خاک شده یکسان و خاطرات بچگی من رو با خودش خاک کرده ! جاش یه ساختمون چندین طبقه ساختن و شادیای همه رو باهاش خاک کردن ... بابا حاجی و جده دیگه نیستن که بهمون بخندن ، دیگه اون صفای خونه بابا حاجی نیست تا هممون رو ، همگیمونو دور هم جمع کنه ! بابا حاجی و جده رفتن زیر یه مشت خاک و روحشونم توی آسموناست ... دیگه اون قدیما نیست ، همه چیز عوض شده ... همه چیز تغییر کرده ... انگاری یه طوفان اومده و همه چیز رو با خودش برده ... بچگیم زود گذشت ، قبل اینکه بفهمیم یه روزی ممکنه نباشن روز ها و شبامون رو گذروندیم . حالا که نیستن حسرتشو می خوریم که چرا وقتی بودن بیشتر اونجا نبودیم ...

  • دلم هوای اون خونه رو کرده با ترک های سقف و دیواراش ، موهای سپید بابا حاجی وقتی شونه کوچیکشونو می کشیدن روی سر و صورتشونو شونه می کردن تا مرتب بشه ، دست کشیدن روی سرم ، گفتن : « ان شاء الله پیر شی پسرم » ... بوسیدن دستاشون ... برای خیلی چیزا که از دست دادم ...

پاورقی : عیدتون مبارک ...

یه حرفائی ...

وای مدت خیلی طولانی شده اینجا نیومدم و ننوشتم ؛ راستش رو بخواین درگیری های زیادی داشتم این مدت ! کاری ، بی حوصلگی ، شروع ماه رمضان ( راستی تبریک می گم شروع این ماه رو ) . دیگه سعی می کنم کمتر گله کنم و این حرف ها و سعی می کنم تا جائی که کاری از دستم بر میاد انجام بدم و اگر نه به همون شکلی که خودم دوست دارم رفتار کنم و به بقیه توجه نکنم ! روزگار بد نیست ، می تونم اون طوری که می خوام و می شه زندگی کنم و بیخیال اون چیزائی که واسم اتفاق می افته و من رو ناراحت می کنه . نیوشا هم شکر خدا خوبه و درگیر امتحاناتشه ، منم مث همیشه منتظر تا اینکه امتحاناش تموم بشه و بتونیم یه نفس راحت بکشیم . راستش رو بخواین ، دوست دارم یه مرخصی درست و حسابی بگیرم و بزنم به بدن برای مدتی با نیوشا راحت زندگیمونو بگذرونیم و به فکر ان شاء الله عروسیمون بشیم . همه چی گروه شده الا حقوق من ! ای خدا نمی دونیم چیکار کنیم اما خب توکل به خدا ، خودش داره جور می شه کم کم . راستش رو بخواین برای اینکه بتونم غیر از کار دفتری کار دیگه ای انجام بدم یه سیستم سفارش دادم عالی و درجه یک . آخه می خواستم با سیستم قبلیم کار انجام بدم خیلی طول می کشید و اینقدر سرعت و گرافیکش ( نه دیگه اونقدا پائین ، فقط برای کارای گرافیکی کم میاورد ) پائین بود که کاری نمی شد باهاش انجام داد اما با این سیستم شکر خدا اینطور مشکلاتی نیست و عالی می تونه آدم باهاش کار کنه . می خوام سعی کنم کار در حیطه تخصصی خودم ( گرافیک )  بگیرم و انجام بدم و روز به روز پیشرفت کنم در این زمینه ...

متاسفانه 4 روز پیش یکی از همکاران زمینه کاریم که دوست من هم حساب می شد بر اثر سانحه تصادف جلوی چشمای خانواده اش کشته می شه . اما این خبر به من 10 ساعت بعد می رسه و اینقدر ناراحت می شم که پروژه ای رو که فرداش باید تحویل می دادم نتونستم تکمیل کنم . خیلی خیلی سخته اینطور موارد . واقعاً ناراحت شدم ...

بهتون گفتم خاله ام ، متاسفانه قبل سال فوت کردن و برای من یه شوک خیلی خیلی عجیب و باور نکردنی بود . بعضی ها ازم ناراحت شدن ، به این دلیل که بهشون تسلیت نگفتم ، اما واقعاً من توی وضعیتی نبودم که بتونم فکر کنم باید چیکار کنم . من خاله ام رو خیلی دوست دارم و ایشون باعث شدن من بتونم دنبال چیزی رو بگیرم که فقط آرزوشو داشتم ! باعث شدن خودمو باور کنم و بتونم اون چیزی بشم که الان هستم ، با اینکه هنوزم حسادت پشت سرم هست ... بیخیال ...

پاورقی : ببخشید دلم یه مقدار پر شده ؛ دوست ندارم اینطور موارد رو اما ...

خدایا رحم کن ...

وای امروز خبری بهم ریسده که اصن روح و روانم رو بهم ریخت ؛ وای خاک بر سرم ، دوستان گلم ، خوبین ؟ حالتون چطوره ؟ چه خبرا ؟ روز گذشته زن و مادر رو به تمام بانوان عزیز خجسته و شاد باش می گم و امیدوارم خدا همیشه مراقبتون باشه و خودتونم روز های شاد و خوبی رو سپری کنید ! ببخشید اینقدر هول بودم که یادم رفت احوالپرسی کنم باهاتون . اصن موندم یه لحظه چی شد شروع کردم به نوشتن ، یادم رفت احوالتون رو بپرسم و تبریک بگم به خانومائی که اینجا سر می زنن و همینطور همسر عزیزتر از جونم ، نیوشای گلم . روز هاتون رو به شادی سپری کنین و سعی کنین همیشه سلامت و شاد و خوشبخت و خندان باشین ! راستی ، خانوما از کیا کادو گرفتین ؟ آقایون ، به کیا کادو دادین ؟! می گین ما هم یاد بگیریم ؟ والا به خدا ...

راستی بریم سر قضیه اونی که فهمیدم ! از وقتی که قراره نامه ی افزایش تعرفه خدمات انجمن برسه ، یعنی اینجا باید بیایم همش با راننده جماعت دهن به دهن بشیم و دعوا کنیم ! خدا رحم کنه بهم ، منم که کله خراب و زود از کوره در میرم ، معلوم نیست چقدر باید کارم به دادگاه و پاسگاه بکشه ( خدایا بهم رحم کن ) ! فقط دلم واسه راننده هائی می سوزه که ندارن ، حالام می خوان مبلغی برای اعتبار مث 10000ت و 15000ت و اینا رو پرداخت کنن ! ای خدایا بهشون رحم کن ...

پاورقی : با اینکه اصن دلم نمی خواد با این راننده ها سر و کله بزنم ، اما دلم واسشون می سوزه ...

فقط من حرف می زنم ...!

سال نو با تأخیر 10 روزه خجسته و شاد باش . راستش رو بخواین با حال خوب و اعصاب آرومی نیومدم که اینجا بنویسم ، اومدم خودمو محکوم کنم اما بگم چرا ! امشب وقتی از خواب پاشدم ، یه یه ربعی که بیدار بودم ، خواهرمو صدا کردم بیاد پیشم ( مبینا که 3 سالشه ) . وقتی صدا کردمش دیدم روشو برگردونند و بهم دهن کجی کرد ، خیلی ناراحت شدم و داد زدم سرش ( آره می دونم حیوون هستم ) . بعد دیدم داره غر غر می کنه ، رفت پیش مامانم ، گفتم بیاد پیشم با عصبانیت ، ترسید و اومد ! من با بی رحمی زدم زیر گوشش ( محکم نزدم ، به خدا ولی خب بچه است دردش اومد ) . از اون کارم پشیمون شدم همون لحظه اما دیدم داداشم پارسا پاشده که طرفداری کنه از مبینا و با اونم دهن به دهن شدم که آخرش می دونم به قهر کشیده شد و قرار شد دیگه با من صحبت نکنه ! می دونین ، نمی خواد شماها بهم بگین ، خودم می دونم حیوون بی رحمی هستم ، خیلی آدم عاقلی نیستم که زدم زیر گوش به بچه 3 ساله که بهم دهن کجی کرد ، می دونم زیاد شعور ندارم ! اینا رو نمی خواد شما بهم بگین ، اما من که مبینا رو صدا کردم ، باور کنید فقط می خواستم لپشو ببوسم ! شاید باور نکنین ولی به خدا از محبت بی نتیجه خسته شدم ! خسته شدم وقتی می بینم خواهر کوچیکم همیشه بهم دهن کجی می کنه ، وقتی می بینم بر می داره می گه : « رامینو که از توی سطل ماست آوردیم » و بقیه به حرفش مثل من می خندن ولی نمی دونن دل من رو خالی می کنن ! خسته شدم وقتی می بینم همه باهاش دعوا می کنن ، سرش داد می زنن و من ناراحت می شم ولی چون کار اشتباهی کرده چیزی نمی گم شاید این دعوا باعث بشه اون کار بدش رو تکرار نکنه ، اما وقتی من دعواش می کنم یا تنبیه می کنمش همه می شن وکیل مبینا ! خودشونو نمی بینن وقتی باهاش دعوا می کنم ! می گم : « چرا دخالت می کنین ؟! » می گن : « از هیکلت خجالت بکش بچه رو دعوا می کنی » اما خودشونو نمی بینن ! باور کنین خسته شدم از بی محلی های مبینا ! من جونمو واسش می دم ، هم مینا و هم مبینا ولی انگاری من یه آدم هیچم توی خونه باهام برخورد می کنن ! انگاری وقتی محبت می کنم هیشکی یادش نمی مونه ولی وقتی ناراحت می شم و دعوا می کنم همه می گن این که حیوونی بیش نیست ! من ناراحت می شم به خدا ، اما هیشکی به ناراحتی من توجه نمی کنه ! همه ازم انتظار بزرگی دارن ، اما توجه نمی کنن من درسته بزرگم ، درسته داره 27 سالم می شه ، درسته و همشونم درسته ولی من یه قلب دارم که دوست دارم منم وقتی محبت می کنم یه مرسی خشک و خالی بشنوم ، مرسی نه ، نمی خواد زبون کسی هم کار کنه ! می خوام یه لبخند رضایت ببینم واسم کافیه ولی هر کاری می کنم انگاری وظیفه است ، انگاری یه کاریه که باید حتماً انجام بدم ! خسته شدم . همین الانم بچه ها گفتن فرصت شده دور هم باشیم ، خوشحال شدم با این حالم می رم بیرون بهتر می شم ! زنگ زدم به نیوشا که ببینم برنامه اش چطوریه ، وقتی گفتم : « علی ( دوستمون ) پیام داده بریم بیرون » اجازه نداد صحبتمو کامل کنم ، گفت : « فائزه بهم گفته من گفتم کار دارم » در صورتی که فائزه ساعتای 6:30 بهش گفته بود و علی دوباره ساعت 19:45 بهم گفت و من گفتم : « علی الان پیام داده » وقتی دیدم دوباره تکرار کرد فائزه بهم گفت ، عصبی شدم و گفتم خداحافظ و قطع کردم . اونم ناراحتش کردم ! ای خدا ... بعضی وقت ها دیگه دلم نمی خواد باشم ...

  • « همه انتظار دارن درکشون کنم ، اما کسی نیست بفهمه منم انتظار به درک دارم توی موقعیت های خاصی که دارم ... اما کسی نیست » ! چیکار کنم خدایا ... منم انسانم ، من دل دارم خدایا ...

پاروقی : اینا رو نگفتم بهم نگین حیوون ، اینا رو گفتم دل خودم آروم بشه و انتظارای بقیه رو بفهمم ...

خبر بدی دارم ، بد ...

یعنی به همین سادگی آدم صبح از خواب بیدار می شه ، می ره سر کار . صبح زیاد خوبی نیست اما قابل تحمله . شروع می کنی و کار می کنی . چند ساعتی که می گذره یه تلفن بهت می شه . تلاش می کنی که کاری رو که بهت گفتن انجام بدی دوباره زنگ می زنن بهت و می گن : « رامین انگاری خبر نداری از چیزی ، نمی دونی ؟ » و خبری رو بهت می دن که تمام زمین و زمان دور سرت می چرخه ! زنگ می زنی بابات وازشون می پرسی واقعیت داره ، به امید این که دروغ باشه و شوخی ولی تائید می کنن که خبر درست درسته ! تمام پاهات سُست می شن ، بدنت شروع می کنه به لرزیدن ، نمی تونی حرف بزنی ، نمی دونی باید چیکار کنی ، نه گریه می کنی نه آروم می شی ! چه زمان بدیه ، خیلی زمان بدیه که بخوای خبری رو که بهت رسیده باور کنی یا اینکه هضمش کنی ! اینکه بخوای به خودت بقبولونی که این حرف و این خبر دروغه اما همه چیزائی که می شنوی می گه راست راسته ، خبر واقعیت داره ! خبری که شنیدی واقعیت داره ، متاسفانه یا بدبختانه همه اون حرفی رو که می زنن درست می گن ! باید قبول کنی که اون خبر واقعیت داره و راسته ، خبر راسته راسته به خدا ! خبری که شنیدی واقعیت داره و می گه که دیگه نیست ! خبر اینه : « خاله سودی ، در کمال نا باوری ، توی سنی که از همه زن عموهات کوچیکترن به خاطر سکته قلبی فوت کردن » ! حالا عموم چیکا کنن ؟ به بچه هاشون چی می گذره ؟ بچه هاشونم همه هنوز بزرگ بزرگ نشدن ... ای خدا ...

پاورقی : آره ، این حال امروز من بعد از شنیدن خبر مرگ کسی بود که بهش می گفتم خاله سودی ...

یه کمی درد دل ...

چقدر تحمل کنم ؟ چقدر خسته بشم و چقدر اذیت بشم ؟ چقدر اذیتم کنن ؟! بابا من هم انسانم ، بابا من هم شعور دارم ، من هم نیاز به احترام دارم ، نیاز به این دارم که اهمیت داده بشه . امروز باز هم سر یه ارباب رجوع ، اونم نه خودش یه آدم واسطه ای با بابام بحث کردم . چرا اینطور می شه همش ؟ چرا باید به خاطر یه مشت آدمی که به خدا ارزشش رو ندارن همش دعوا کنیم ؟ البته یه آدمی بینمون هست که همیشه باعث این بحث ها و دعواهاست و اونم هیشکی نیست جز همکار بی شعور و دستمال به دستی که من دارم ! همیشه به خاطر آشناهای آقا باید کار ها انجام بشه و همیشه باید کاری رو که می خواد به انجام برسوه . همیشه توی کار هام دخالت می کنه و همیشه ادعا واظهار نظر هاش توی کار هام باعث ناراحتیم می شه اما وقتی شعورش رو نداره چیکار کنم ؟ چی بگم ؟ شما به من بگین ! به خدا باور کنین امروز وقتی با بابام بحث کردم ، دوست داشتم بمیرم اما هیچوقت این کارو نکنم ! ساعت 10:30 اومدم از انجمن بیرون و رسیدم خونه گرفتم خوابیدم و تا ساعت 18:00 خواب بودم . از ناراحتی و سر درد باور کنین متوجه نشدم چطوری خوابیدم ، حتی برای ناهار بیدار نشدم . خسته شدم ، باور کنین خسته شدم و نمی دونم چیکار کنم . امروز دیگه قصد داشتم از انجمن بیام بیرون و برای خودم کار کنم ، دیگه نمی تونم تحمل کنم همش با بابام درگیر باشم ، نمی تونم تحمل کنم به خاطر هر چیزی با پدرم بحث کنم و مقابل پدرم وایسم ! به خدا خسته شدم . می خوام برم گواهینامه پایه 2 عمومی بگیرم ، ماشینم رو بفروشم و یه ماشین تاکسی زرد برون شهری بگیرم و رانندگی کنم توی جاده . خسته شدم ، موندم به خدا ، به خدا موندم و دارم اذیت می شم . کسی نیست که درکم کنه ، کسی نیست که بفهمه چی دارم می گم و حرف من چیه . من نمی تونم غیر قانونی باشم ، نمی تونم وقتی که هیچ دلیل محکمی برای انجام کاری ندارم ، کار غیر قانونی رو انجام بدم ! باید فردا با بابام صحبت کنم و حرفای آخرمو بهشون بزنم . اگر به نتیجه ای رسیدیم می مونم و کارمو انجام می دم اگر نه دیگه تحملش واسم نمونده ، نمی تونم تحمل کنم . یا مسئولیتم رو تغییر می دم و همون همکار پر ادعا و فوضول و به همه چی کار من مسئولیت من رو قبول کنه والا می رم از انجمن بیرون و برای خودم کار می کنم . رانندگی می کنم ، با قانون های خودم کار می کنم اما منت از هیچ کسی و هیچ چیزی نمی کشم که بخواد واسه من امر و نهی کنه و بهم به زور بگه چه کاری رو انجام بد یا ندم ! واسم دعا کنین ...

پاورقی : خسته شدم ؛ یکی درکم کنه ...